پرش به محتوا

هزار و یکشب/عمر بازرگان و سه پسر

از ویکی‌نبشته

حکایت

چهار تن از بازرگانان در هزار دینار شریک بودند وزرها در هم آمیخته در همیانی کردند و همیرفتند که بضاعت بخرند در میان راه به باغی رسیده بدره زر به زنی باغبان سپردند و بباغ اندر گشته همیگشتند تا بلب جوی آبی رسیدند و در آنجا بنشستند و خوردنی که با خود داشتند بخوردند آنگاه یکی از ایشان گفت عطری با خود دارم بیائید سر و روی خویشتن از این آب روان بشوئیم و از آن عطر بکار بریم یکی دیگر گفت شانه ضرور است دیگری گفت از باغبان باز پرسیم شاید که شانه داشته باشد پس در حال یکی از ایشان برخاسته بسوی باغبان رفت و باو گفت بدرۀ زر بمن ده باغبان گفت همه یاران خود حاضر کن و با اینکه یاران تو مرا آواز دهند و بمن بگویند که بدره بتو رد نمایم و یاران آنمرد در مکانی بودند که باغبان ایشانرا میدید و آوازشان می شنید آن فرد یاران خود را آواز داده گفت که این باغبان چیزی بمن نمیدهد ایشان باغبانرا آواز داده گفتند که هر چه میخواهی بده چون باغبان سخن ایشان بشنیده بدره زر باو داد آنمرد بدره بگرفت و از باغ بدر رفته بگریخت چون آمدن او بنزد باران دیر شد ایشان بنزد باغبان رفته باو گفتند چرا شانه نمیدهی گفت رفیق شما از من جز بدرۀ زر چیزی نخواست و من تا اجازت شما نشنیدم بدره ندادم و او بدره از من گرفته بیرون رفت چون بازرگانان سخن باغبان بشنیدند طپانچه بر سر و روی خویشتن بزدند و باغبانرا گرفته باو گفتند که ما جز شانه از تو چیزی نخواستیم و رد کردن بدره را اجازت نداده ایم باغبان گفت رفیق شما هر گز نام شانه نبرد پس بازرگانان آنرا گرفته بسوی قاضی بردند چون در نزد قاضی حاضر شدند و قصه بروی فرو خواندند قاضی حکم کرد که باغبان غرامت کشد آنگاه بازرگانان بر او آویخته بدره زر همی خواستند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت باغبان حیران همی رفت و راه از بیراهه نمیشناخت کودک پنج ساله حیرت او را بدید باو گفت ای مادر از بهر چه حیرانی باغبان پاسخ نداد و او را خورد سال و حقیر شمرد آن کودک همان سئوال مکرر کرد باغبان بآن کودک گفت جماعتی بتفرج باغ در آمدند و بدرۀ هزار دینار زر بمن سپردند و با من شرط کردند که تا همگی حاضر نشوند من بدره ندهم پس از آن بباغ اندر شده تفرج همی کردند که یکی از ایشان بیرون آمده بمن گفت بدره زر بده من گفتم تا همگی حاضر نشوید نخواهم داد گفت از یاران خود اجازت دارم من سخن او را نپذیرفتم و بدره ندادم او بانک به یاران خود زد که باغبان چیزی نمیدهد یاران او مرا آواز داده بمن گفتند هر چه میخواهند بده آنگاه من بدره بدو دادم چون بدره بستد از باغ بدر آمده از پی کار خویش رفت پس از ساعتی یاران او بسوی من آمده بمن گفتند از بهر چه شانه نمیدادی من گفتم او شانه از من نخواست و جز بدره سخنی دیگر بر زبان نیاورد من نیز بدره بدو دادم چون ایشان این سخن از من بشنیدند مرا گرفته نزد قاضی بردند قاضی مرا بغرامت بدره امر کرد کودک گفت ای مادر یک ردم بمن ده که حلوا بگیرم و سخنی بگویم که خلاص تو در آن باشد باغبان یکدرم بآن کودک بداد و باو گفت آنسخن که مرا خلاص کند باز گو کودک گفت ای مادر بسوی قاضی باز گرد و باو بگو که شرط من با ایشان این بود که بدره را ندهم مگر وقتیکه ایشان همگی حاضر شوند هر وقت که چهار تن باهم حاضر آیند من بدره باز پس دهم در حال باغبان بسوی قاضی بازگشت و آنچه از کودک آموخته بود بقاضی گفت قاضی از بازرگانان پرسید که این شرط در میان شما هست یا نه گفتند آری چنین شرط کرده ایم قاضی گفت چون شرط چنین است رفیق خودتان را حاضر ساخته بدره بستانید آنگاه باغبان از دست ایشان خلاص یافته از پیکار خویش رفت خاتمه حکایت

چون حاضران این سخنان از ملک زاده شنیدند گفتند ایملک پسر تو از ابنای زمان برتر و دانا تر است ملک پسر خود را بسینه گرفته جبین او را ببوسید و از قضیت کنیز باز پرسید ملکزاده بخدا و رسول سوگند یاد کرد که کنیزک مرا بخویشتن دعوت میکرد ملک سخن او را باور کرده بملک زاده گفت داوری او را بتو دادم خواهی بکش و خواهی آزاد کن ملک زاده گفت از شهر بیرونش کنم پس ملک زاده او را از شهر بیرون کرده با خود بکامرانی بسر میبردند تا اینکه لشکر مرک بدیشان بناخت فسبحان من لا یموت

حکایت جوذر

و نیز ایملک شنیده ام که بازرگانی عمر نام سه پسر داشت که نامشان سلیم و سالم و جوذر بود بازرگان ایشانرا تربیت همی کرد تا بزرک شدند و لکن پدر جوذر را بیشتر دوست میداشت برادران بجوذر رشک میبردند و او را ناخوش میداشتند چون بازرگان سالخورده بود بیم آن داشت که بمیرد و جوذر از برادران به رنج اندر افتد جماعتی از پیوندان خود با امنای قاضی حاضر آورد و تمامت مال خود را جمع کرده بایشان گفت این مال چهار بخش کنید ایشان مال را بخش کردند بازرگان بهر یکی بخشی از آن بداد و بخشی را خود بر داشته گفت من در حیات مال بایشان بخش کردم که پس از من منازعت در میان نیفتد و این بخشی که من خود بر داشتم از برای معیشت خود و زن خود مخصوص است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگان مال بفرزندان خود بخش کرده بخشی خود بر داشت چند گاهی نرفت که بازرگان در گذشت فرزندان بقسمت پدر راضی نشدند بجوذر آویخنه مال ازو خواستند و همی گفتند که مال پدر در نزد تست او را پیش حکام بردند کسانی که هنگام قسمت حاضر بودند بگواهی برآمدند جوذر بسی مال خسارت بر دو برادرانش بسبب منازعه بسیار زیان کردند تا حاکم ایشانرا از یکدیگر بازداشت چون زمانی بگذشت باز منازعت از سر گرفتند و زیانها کردند و پیوسته آن دو برادر در آزار جوذر در میکوشیدند و او را از حاکمی بحاکمی دیگر همی بردند تا همه مال خویشتن بحا کمان دادند و هر سه محتاج شدند آنگاه برادران جوذر نزد مادر آمده بروی او بخندیدند و مال او را گرفته او را براندند مادر نزد جوذر آمده او را از کردار برادران آگاه کرد و گفت مرا بزدند و براندند و مال مرا بگرفتند این سخنان میگفت و میگریست و بر ایشان نفرین همی کرد جوذر گفت ای مادر نفرین مکن که خدایتعالی پاداش کردار ایشان بخواهد داد چنانچه شاعر گفته

  تو راستی بکن و کار با خدای انداز که مگر هم بخداوند مکر گردد باز  

پس از آن بمادر گفت تو در نزد من بنشین قرصه نانی که پدید آورم با تو بخورم تو نیز مرا دعای خیر کن که خدایتعالی بمن و تو روزی فراخ گرداند آنگاه مادر از سخنان او خشنود گشته در نزد او بنشست و جو در دامی پدید آورده بسوی دریا و برکه ها میرفت و همه روزه ده درم یا بیست درم و یا سی درم ماهی گرفته فروخته صرف مادر میکرد و همواره خوشوقت بودند ولی برادران او صنعتی و بیع و شرائی نداشتند و چیزیکه از مادر گرفته بودند تلف کردند بسان در یوزگان شدند با تن عریان در بدر همیگشتند گاهی نزد مادر آمده او را فروتنی میگردند و شکایت از گرسنگی مینمودند مادر رادل بر ایشان میسوخت و اگر طعامی از شب مانده بود بایشان میداد و میگفت بسرعت بخورید و پیش از آنکه برادر شما بیاید بروید که او بودن شما را در اینجا هموار نمیتواند کرد و با من نا مهربان خواهد شد پس ایشان بزودی طعام خورده بیرون میرفتند روزی از روزها برادران جوذر نزد مادر آمدند مادر طعام از بهر ایشان بیاورد و همی خوردند که برادر ایشان جوذر درآمد مادر بشرم اندر شد و ترسید که جوذر بر او خشم گیرد سر بزیر افکنده از پسر خجلت همیبرد ولی جوذر بروی ایشان بخندید و برایشان تحیت گفت و از آمدن ایشان منت پذیر گشته گفت عجب روز مبارکیست چگونه شد که امروز مرا بنواختید آنگاه ایشانرا در آغوش گرفته مهربانی کرد و گفت گمان من این نبود که از من دوری کنید و مهر از من بردارید و من و مادر را ننوازید گفتند ای برادر بخدا سوگند که ما بسی بتو مشتاق بودیم و لکن از آنچه در میان ما و تو گذشته شرم داشتیم و اکنون پشیمانیم و هر چه رفت از شیطان بود که ما را جز تو و مادر کسی نیست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر چون بخانه آمد برادران را سلام داده بایشان گفت ما را جز شما برکتی نیست مادر گفت ایفرزند خدا ترا روسفید کناد و ترا برکت دهاد جوذر با براران گفت شما نیز در نزد من بمانید که خدایتعالی روزی دهنده است پس با همدیگر صلح کردند و برادران آن شب را در نزد جوذر بسر بردند و روز دیگر چاشت خوردند جوذر دام برداشته بصید ماهیان رفت و برادرانش نیز برفتند و تا ظهر غایب بودند هنگام ظهر نزد مادر آمده خوردنی خوردند و برفتند شامگاهان باز گشتند جوذر نیز بازگشت گوشت و نان حاضر آورد و تا یکماه بدین حالت بودند جوذر صید ماهیان کرده همیفروخت و قیمت آن صرف مادر و برادران می کرد اتفاقا روزی از روزها جوذر دام برداشته بسوی دریا شد و دام بدریا انداخته پس از ساعتی دام بدر آورد و صیدی بدام در نیافت از آنجا بمکانی دیگر رفته دام بینداخت صیدی برنیامد با خود گفت گویا در این مکان ماهی نیست آنگاه بمکانی دیگر رفته دام بینداخت چون دام بیرون آورد صیدی در دام ندید بمکانی دیگر شتافت و پیوسته از مکانی بمکانی همی رفت تا هنگام شام شد و صیدی نکرد با خود گفت سبحان الله مگر دریا از ماهیان خالی گشته یا سبب چیست پس دام بدوش انداخته اندوهگین بازگشت و از برای مادر و برادران محزون و بفکرت اندر بود که چه خواهند خورد و بدانسان همی آمد تا بدکۀ خباز رسیده جمعی را دید که از بهر نان بر دکه گرد آمده اند و خباز بایشان نگاه نمیکند پس جوذر دور از خلق بایستاد خباز را چون چشم به جوذر افتاد او را آواز داده مرحبائی زد و گفت ای جوذر مگر نان همی خواهی جوذر پاسخ نداد خباز گفت اگر ترا درمی نباشد سهل است هر قدر که میخواهی بگیر جوذر گفت ده درم نان همی خواهم خباز نان داده ده درم دیگر نقد بشمرد و گفت فردا بیست درم را از برای من ماهی بیاور جوذر نان برداشته نقد را گوشت بخرید و با خود گفت اگر امروز روزی من بسختی رسید انشاء الله فردا خدا تعالی گشایش عطا کند پس نان و گوشت را بمنزل آورده مادرش گوشت پخته بخوردند و بخفتند بامداد برخاسته دام بگرفت مادرش گفت بنشین چاشت بخور گفت تو با برادران من چاشت بخورید که من بصید ماهیان همیروم آنگاه بسوی در یا رفته یکبار و دو با روسه بار دام در دریا انداخت دام خالی بر آمد و تا عصر از مکانی بمکانی همی رفت و دام همی انداخت و لکن صید بدام اندر نمی افتاد محزون و اندوهگین دام برداشته بازگشت و راه از پیش دکه خباز داشت چون بدانجا رسید خباز را چشم بروی افتاد در حال ده درم نان و ده درم نقد با و بشمرد و گفت اگر امروز صید نیاورده فردا خواهی آورد جوذر خواست معذرت گوید خباز گفت حاجت بعذر خواهی نیست اگر صیدی کرده بودی با خود میاوردی چون ترا تهی دست دیده دانستم که صید نکرده ای اگر فردا نیز صید نکنی بیا نان و درم بستان و شرم مدار که ترا مهلت دهم چون روز سیم برآمد جوذر آنروز را ببرکه رفته تا وقت عصر بکوشید در آنجا چیزی نیافت بسوی خباز باز گشته نان و درم از و بستد و تا هفت روز حال بدینموال گذشت پس از آن با خود گفت امروز به برکه قارون شوم شاید چیزی صید کنم آنگاه دام برداشته ببرکه قارون شد و همی خواست که دام ببرکه اندازد که یکی مرد مغربی پدید شد که حله های فاخر پوشیده بر استری سوار بود که آن استر جل حریر زرین طراز داشت و خرجینی زرین بر استر نهاده بود آنمرد از استر فرود آمد و جوذر را سلام داده باو گفت ای پسر عمر مرا بتو حاجتی است اگر آنحاجت روا کنی از من سودهای گران ببری و مرا بنده خود گردانی جوذر گفت یا سیدی حاجت باز گو که فرمان ترا ببرم و با تو مخالفت نکنم مغربی گفت ای جوذر فاتحة الکتاب برخوان جوذر فاتحه بخواند آنگاه مغربی بندی ابریشمین بدر آورده بجوذر گفت بازوان مرا باین بند استوار بیند و مرا در برکه بیفکن و ساعتی صبر کن اگر دیدی که دست من بیرون آمد دام انداخته مرا بسرعت بدر آور و اگر ببینی که پای من از آب بیرون شد بدانکه من مرده ام مرا بحال خویشتن بگذار و استر و خرجین برداشته ببازار بازرگانان شو و در آنجا یهودی شمیعه نام را دریاب و استر باو سپار که او یکصد دینار زر ترا بدهد زر ها ازو بگیرد و از کار خویشتن رو ولی این راز را پوشیده دار پس جوذر بازوان او را ببست و ببرکه اش بینداخت مغربی در آب فرو شد و جوذر ساعتی بانتظار او بایستاد ناگاه دید پاهای مغربی از آب بیرون آمد جوذر دانست که مغربی مرده است در حال استر گرفته مغربی را بآب اندر بگذاشت و ببازار بازرگانان درآمده یهودی را دید بکرسی نشسته چون یهودی را چشم بر استر افتاد گفت بیقین که آنمرد هلاک گشته و او را هلاک نکرد مگر حرص او پس استر از جوذر بستد و یکصد دینار باو بداد و پوشیدن راز بدو بسپرد جوذر زرها گرفته برفت و از خباز نان خریده یک دینار باو داد خباز وام خود که در ذمت جوذر داشت حساب کرد و باز گفت نان دو روزه تو در نزد منست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد نهم در آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن جوذر نزد قصاب رفته یک دینار بدو داده گوشت بخرید و تتمۀ دینار در نزد قصاب بگذاشت و نان و گوشت برداشته بخانه در آمد برادران خود را دید که از مادر خوردنی همی خواهند و او میگوید صبر کنید تا برادر شما باز آید در آنساعت جوذر بخانه در آمد برادران را بدید و نان و گوشت بدیشان داد ایشان بسان غولان بخوردن بیفتادند آنگاه جوذر بقیت زرها بمادر داده گفت ای مادر این زرها بگیر هروقت که برادران من بیایند از برایشان خوردنی شرا کن تا آمدن من گرسنه نمانند پس جوذر شب را بروز آورده بامدادان دام برداشت و بسوی برکه قارون همی شتافت و همی خواست که دام بیندازد مردی مغربی پدید شد که بر استر سوار بود او را تهیه بیش از مغربی روز نخستین بود بر پشت استر خورجینی داشت که در دو چشم خورجین او دو حقه بود پس جوذر را سلام داد جوذر گفت یا سیدی علیک السلام مغربی پرسید که دی مغربی جز من که بچنین استری سوار بود بدینمکان آمد یانه جوذر بیم کرده ماجری پوشیده گفت کس در ینمکان ندیده ام مغربی گفت ای جوذر او برادر من بود که پیش از من بدینمکان آمد جوذر گفت مرا از و خبری نیست مغربی گفت مگر نه تو بازوان او را بستی و ببرکه اش بینداختی و او بتو گفت که اگر دستهای من از آب بیرون آید دام بر من انداخته بسرعت مرا از آب بدر آور و هر گاه پاهای من از آب بیرون آید مرا بگذار و استر گرفته بشمیعه یهودی ببر که او ترا صد دینار دهد چون تو او را ببرکه انداختی پاهای او از آب بیرون آمد و تو استر گرفته نزد یهودی بردی و او ترا یکصد دینار داد جوذر گفت اکنون که تو همه اینها میدانی سؤال از بهر چیست مغربی گفت قصد من اینست که آنچه با برادر من کرده ای با من نیز چنان کنی آنگاه بند ابریشمین بدر آورده بجوذر بداد و گفت بازوان مرا ببند و ببرکه ام بیفکن اگر مرا نیز آن رود که ببرادرم رفت تو استر گرفته نزدیهودی شو که او یکصد دینار زر ترا بدهد جوذر چون این شنید گفت پیش من آی مغربی پیش آمده جوذر بازوان او را استوار بست و ببرکه اش بینداخت مغربی در آب فرو رفت جوذر ساعتی بانتظار او بایستاد ناگاه پاهای مغربی از آب بدر آمد جوذر گفت این هم سپری شداگر خدا بخواهد هر روز یکی از مغربیان نزد من آید که من او را بازوان بسته ببرکه در افکنم و او در برکه بمیرد و از هر مرده یک صد دینار عاید من شود آنگاه استر گرفته برفت چون شمیعه یهودی را بدید باو گفت یکی دیگر نیز بمرد یهودی گفت از مردن او باکی نیست تو زنده بمان که پاداش خداوندان حرص و طمع همین است پس یهودی استر گرفته صد دینار زر بداد جوذر زرها بدامن کرده بسوی مادر شتافت و زرها بوی داد مادر گفت این زرها از کجاست جوذر او را از واقعه بیاگاهانید مادرش گفت دیگر ببرکه قارون قدم منه که من از مغربیان بر تو بیم دارم جوذر گفت ایمادر من ایشانرا ببرکه در نیفکنم مگر برضای ایشان چگونه من از این صنعت دست کشم که که در اندک زمانی یکصد دینار سود منست بخدا سوگند ازین کار باز نگردم و از برکه قارون پای نکشم تا اینکه اثر مغربیان بریده شود و کس از ایشان برجای نماند پس زر و سیم ببرکه قارون رفته بایستاد ناگاه مغربی دیگر سوار استر پدید شد و لکن از دو مغربی نخستین تهیه بیش داشت و آن مغربی روی بجوذر کرده باو گفت السلام علیک ای جوذر و ای پسر عمر جوذر با خود گفت چونست که مغربیان جملگی مرا همی شناسند چون جوذر رد سلام کرد مغربی گفت باز گو که از مغربیان کس از اینجا در گذشت یا نه جوذر گفت آری دو تن از ایشان را دیدم مغربی گفت کجا شدند جوذر گفت ایشان را بازوان بسته درین برکه افکندم و ایشان در اینجا غرق شدند اکنون نوبت از آن تست مغربی از سخن او بخندید و از استر فرود آمده بجوذر گفت با من چنان کن که بایشان کرده ای و بندی ابریشمین بدر آورده بجوذر گفت پیش من آی و زودتر بازوان مرا بیند که وقت همیگذرد جوذر پیش آمده بازوان او استوار تر از مغربیان نخستین بسته در برکه اش بینداخت و خود بانتظار او ایستاده بود که دستهای مغربی از آب بیرون شد و بجوذر گفت دام بر من بینداز جوذر دام بر وی انداخته از آبش بدر آورد دید که مغربی دو ماهی سرخ بسان شاخه مرجان در دو کف دارد و بجوذر گفت آن دو حقه از خرجین بیا وروسر آنها بگشا جوذر حقه ها پیش آورده سر آنها بگشود مغربی هر ماهی را بحقه گذاشت و سر حقه محکم ببست و جوذر را در آغوش گرفته جبین او را بوسه داد و باو گفت خدایتعالی ترا از هر سختی نجات دهد بخدا سوگند اگر تو دام بر من نمیانداختی و مرا بیرون نمیاوردی هر آینه من دست ازین دو ماهی نمیداشتم تا اینکه در آب فرو رفته غرق میشدم جوذر گفت یا سیدی ترا بخدا سوگند میدهم که مرا از کار دو مغربی غرق شدند بیاگاهان و حقیقت این دو ماهی بازگو و از کار آن یهودی مرا خبر ده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و دهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر چون قضیت مغربیان و حقیقت ماهیان باز پرسید مغربی گفت ای جوذر بدان که آن دو مغربی که نخست غرق شدند برادران من بودند یکی را نام عبد السلام و دیگری عبدالاحد بود و مرا نام عبد الصمد است و نام یهودی عبدالرحیم است او ما را برادر است یهودی نیست و او مسلمان مالکی مذهبست پدر ما حل رموز و فتح کنوز وعلم کهانت بما بیاموخت و ما را علم بپایه بود که جنیان و عفریتان ما را اطاعت میکردند و ما چهار تن برادر بودیم پدر ما عبدالودود نام داشت چون در گذشت مالی بسیار از برای ما بگذاشت ما همه مال را قیمت کردیم و کتابها نیز بخش نمودیم و از بهر کتابی در میان ما اختلاف پدید گشت استاد پدر ما که کهین الابطن نام داشت در مجلس مخاصمت حاضر گشته گفت آنکتاب بیاورید کتاب پیش بردیم آنکتاب را او را اساطیر الاولین میگفتند و او نظیر نداشت و هیچ قیمت با او برابری نمیکرد از اینکه نامهای تمامت گنجها و حل رموز و همه علوم کهانت و ساحری در آن کتاب بود پس خلاف در میان ما پدید گشت استاد گفت شما فرزندان پسرمنید من بهیچ یک از شما ستم نکنم هر کس میخواهد که این کتاب از آن او باشد باید که گنج شمردل بگشاید و دائرة الفلک و مکحله وخاتم و سیف را که در آن گنج است بیاورد که آن خاتم عفریتی دارد که رعد قاصفش گویند هر کس بآن خاتم مالک شود هیچ پادشاهی برو غلبه نتواند کرد و اگر بخواهد همه روی زمین مسخر کند تواند کرد و اما سیف اگر او را کسی از غلاف بر کشد و بسوی لشگری اشارت کرده بجنباند در حال بلشکر شکست آید و اگر حامل آنسیف در وقت جنبانیدن بگوید که این لشکریان را بکش همان لحظه از سیف برق آتش بجهد و اما دائرة الفلک را خاصیت اینست که هر کس برو مالک شود و بخواهد که جمیع شهرها از مشرق تا مغرب ببیند تواند دید و هر سوئی را که قصد کند دائره بدانسوی کرده در دائره نظر کرده شهرهای آنسوی را با مردمان شهرها ببیند و اگر بشهری خشم آورد دایره را بقرص آفتاب گرفته قصد سوختن آنشهر کند در حال آنشهر بسوزد و اما هر کس از آن کحل در چشم کشد گنجهای زیر زمین ببیند ولکن مرا بر شما شرطیت و آن اینست که هر کس از گشودن این گنج عاجز ماند او را ازین کتاب بهره ای نخواهد بود و هر کس که آنگنج بگشاید و این چهار چیز نزد من آورد کتاب را او از من بستاند چون استاد پدر این سخن گفت و شرط باز نمود ما بشرط راضی شدیم پس از آن گفت ایفرزندان بدانید که گنج شمر دل در زیر حکم فرزندان ملک احمر است و پدر شما در گشودن این گنج بسیار کوشید ولی نتوانست گشود و فرزندان ملک احمر در سر زمین مصر ببرکه ای که او را برکه قارون گویند برفتند و پدر شما را عصیان کردند پدر شما بسوی آن برکه رفت بر ایشان دست نتوانست یافت از آنکه برکه قارون طلسم گشته بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و یاز دهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت کهین الابطن با فرزندان عبدالودود گفت که چون پدر شما از گشودن گنج شمر دل عاجز ماند حکایت پیش من آورده و من از برای او حسابی نوشته دیدم که این گنج گشوده نمیشود مگر بروی پسری جوذر نام که او سبب دست گیری فرزندان ملک احمر شود و آن پسر صیاد است و با او در برکۀ قارون ملاقات شود و از آن برکه طلسم گشوده نشود مگر اینکه جوذر بازوان طلب کننده آنها را ببندد و در بر که بیندازد و آنشخص با آنها مهاربت کند اگر از گشودن گنج شمر دل بهره دارد فرزندان ملک احمر را بگیرد و اگر بهره نداشته باشد هلاک شود و پاهای او از آب بیرون آید و آنکس که سالم بماند دست های او از آب بیرون آید و مییابد که جوذر دام بر او انداخته او را از برکه بیرون آورد چون کهین الابطن این سخنان باز گفت آن دو برادر من گفتند ما میرویم و فرزندان ملمک احمر را بگیریم من نیز بهمین قصد بیرون آمدم ولکن آن برادر ما که در هیئت یهودیست او گفت مرا نه بکتاب حاجتی هست و نه از پیگشودن گنج خواهم شد پس ما سه تن برادر با او اتفاق کردیم که او در هیئت یهودی بازرگان بمصر در آید اگر یکی از ما در برکه بمیرد خرجین و استر گرفته یکصد دینار بدهد نخست که برادر من نزد تو آمد او را فرزندان ملک احمر بکشتند و برادر دیگر مرا نیز بکشتند ولی بر من نتوانستند ظفر یافت من آنها را بگرفتم جوذر گفت کجایند آنها که تو گرفتی مغربی گفت مگر ندیدی که در آن دو حقه در زندان کردم جوذر گفت آنها ماهیان بودند مغربی گفت آنها عفریتانند که بصورت ماهی هستند و لکن ای جوذر بدان که گنج شمر دل را نتوان گشود مگر بروی تو آیا فرمان میبری و با من بشهر فاس و مسکناس میروی که گنج بگشائی تامن نیز ترا بی نیاز گردانم و با دل شادگین بسوی پیوندان خود بازگردی جوذر گفت یا سیدی کفالت مادر و برادران در ذمت منست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و دوازدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر با مغربی گفت کفالت مادر و برادران در ذمت منست اگر من با تو بروم کس نیست که بدیشان نان دهد مغربی گفت این عذریست نا پذیرفته اگر این عذر از بهر معیشت ایشانست من بتو هزار دینار دهم تا آنها را بمادر بسپار که تا هنگام بازگشتن تو صرف کند و ذهاب و ایاب تو پیش از چهارماه نخواهد بود چون جوذر نام هزار دینار بشنید گفت ایخواجه هزار دینار بیاور تا نزد مادرم برم مغربی هزار دینار از بهر جوذر بدر آورد جوذر زرها گرفته بسوی مادر شد و آنچه میانه او و مغربی گذشته بود بمادر بیان کرد و باو گفت این هزار دینار بستان و صرف خود و برادران من کن که من با مغربی ببلاد غرب سفر خواهم کرد و تمامت سفر من بیش از چهار ماه نخواهد شد و درین زمان قلیل سودی بسیار بمن خواهد رسید تو نیز ای مادر مرا دعا کن مادر جوذر گفت ای فرزند مرا بوحشت اندر مکن که من بر تو بیم دارم جوذر گفت کسی را که خدایتعالی نگاه دارد برو باکی نیست و مغربی هم مردیست نیکوکار مادرش گفت خدا دل مغربی را بتو مهربان کناد ایفرزند با او برو شاید که ترا چیزی دهد آنگاه جوذر مادر را وداع کرده نزد عبدالصمد مغربی رفت وعبدالصمد گفت با مادر مشورت کردی یــا نـه جـوذر گفت آری مرا وداع نمود پس مغربی باو گفت باستر سوار شو جوذر با مغربی ردیف گشته از ظهر تا عصر همیرفتند جوذر گرسنه شد و با مغربی چیزی از خوردنی نمیدید باو گفت یا سیدی گویا تو فراموش کردی که توشه بیاوری مغربی گفت مگر گرسنه ای جوذر گفت آری گرسنه ام در حال مغربی با جوذر از پشت استر فرود آمد و خرجین زیر آورده با جوذر گفت ای برادر چه میخواهی جوذر گفت هر چه دست دهد نیکوست مغربی گفت ترا بخدا سوگند میدهم که هرچه خواهی با من بازگوی جوذر گفت نان و پنیر همیخواهم مغربی گفت ای مسکین نان و پنیر اکنون نه شایسته تست خوردنی نیکو بخواه جوذر گفت اکنون در نزد من همه چیز نیکو و گواراست مغربی گفت ای جوذر مرغ بریان گشته میخواهی جوذر گفت آری مغربی گفت برنج با شکر آمیخته میخواهی جوذر گفت آری مغربی گفت فلان گونه خوردنی میخواهی تا بیست و چهار گونه خوردنی بشمرد جوذر گفت مگر این دیوانه است این همه خوردنی از کجا خواهد آورد که در نزد او نه مطبخ و نه طباخ است و من هیچ چیز با او نمی بینم در حال مغربی دست بخرجین گذاشته ظرفی زرین که دو مرغ بریان درو بود بدر آورد دوباره دست بخرجین برده ظرفی زرین که کباب در او بود بدر آورد و پیوسته از خرجین ظرفی پس از ظرفی بیرون میاورد تا بیست و چهار لون طعام را که گفته بود بدر آورد جوذر از دیدن اینحالب مبهوت شد مغربی گفت ای مسکین بخور جوذر گفت ای خواجه مگر تو درین خرجین مطبخ بنا نهاده و طباخان در اینجا هستند مغربی از سخن او بخندید و باو گفت این خرجین طلسم است و او را خادمی هست که اگر یکساعت هزار گونه طعام از و بخواهی پدید آورد پس از آن ایشان طعام خوردند و آنچه در ظرفها از خوردنی برجای ماند مغربی آنها را دور ریخته ظرفها بخرجین باز گردانید و دست بخرجین برده ابریقی بیرون آورد آب ازو بخوردند و وضو گرفته نماز عصر بجا آوردند و ابریق بخرجین باز گردانید خرجین در پشت استر جای داد و بر استری سوار شده بجوذر گفت سوار شو آنگاه از جوذر پرسید که میدانی از مصر تا اینمکان چه مقدار مسافت طی کرده ایم جوذر گفت لا و الله نمیدانم مغربی گفت یکماهه راه بریده ایم جوذر در عجب شد مغربی گفت ایجوذر عجب مدار و بدان که این استر از جنیان است در هر روز یکساله راه طی همی کند و لکن من بپاس خاطر تو آهسته اش براندم پس از آن روان شدند و تا هنگام شام همی رفتند آنگاه فرود آمدند از خوردنی چیزی بیرون آورده بخوردند و هنگام چاشت نیز خوردنی بدر آورده بخوردند و پیوسته حال بدین منوال بود تا چهار روز که روزها تا نیمه شب میرفتند و از نیمه شب تا صبحگاهان میخفتند و آنچه که جوذر از مغربی تمنا میکرد مغربی در حال از خرجین بیرون میاورد چون روز پنجم شد بشهر فاس و مکناس رسیدند و بشهر اندر شدند و هر کس با مغربی ملاقات میکرد او را سلام داده دست او می بوسید تا اینکه بدری رسیده در بکوفت چون در گشوده شد دختری قمر منظر پدید گشت مغربی باو گفت ای رحمت ای دخترک در بگشای دخترک پیش افتاد و سرین همی جنبانید جوذر را از دیدن او عقل برفت و با خود گفت این از دختران ملوک است پس چون دخترک در قصر بگشود مغربی خرجین از پشت استر گرفته باو گفت باز گرد ناگاه زمین بشکافت و استر بزمین فرو رفت و زمین بهوا در پیوست جوذر بهراس اندر شد مغربی گفت ای جوذر هراس مکن و بقصر اندر شو چون بقصر در آمدند جوذر از بسیاری فرشهای فاخر و تحفهای لایق و گوهرهای گران قیمت که در آنجا دید مدهوش گشت آنگاه مغربی با دختر گفت ای رحمت فلان بقچه پیش من آور دخترک بقچه بیاورد مغربی حله ای را که هزار دینار قیمت داشت از بقچه بدر آورد و با جوذر گفت اینحله بپوش جوذر حله را پوشید مانند یکی از ملوک مغرب شد پس از آن مغربی دست بخرجین برده گونه گونه خوردنیها در ظرف زرین بیرون آورد و در سفره فروچید تا اینکه چهل لون طعام فرو چید و با جوذر گفت بخور و بر ما مگیر چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و سیزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مغربی گفت از هر طعام خواهی بخور و بر ما مگو که ما نمیدانیم تو بکدام طعام مایلی و اگر طعام دیگر نیز میخواهی بگو تا حاضر آوریم جوذر گفت یا سیدی بخدا سوگند که من همه طعامها دوست میدارم و هیچ چیز ناخوش ندارم تو از من سؤال مکن و آنچه ترا بخاطر میرسد حاضر آور پس از آن جوذر بیست روز در نزد مغربی بسر برد هر روز حله بدو پوشانیده خوردنیهای گوناگون از خرجین بدر میاورد و چیزی نمیخرید و طعامی نمی پخت چون روز بیست و یکم برآمد مغربی گفت ایجوذر برخیز که امروز روز موعود است تا گنج شمر دل بگشائیم جوذر با مغربی برخاسته از شهر بیرون شدند جوذر به استری و مغربی باستری سوار گشتند و تا هنگام ظهر همی رفتند تا اینکه بنهر آبی روان برسیدند عبدالصمد مغربی از استر فرود آمده جوذر را گفت تو نیز فرود آی جوذر نیز به زیر آمد مغربی به دو غلامک اشارت کرده هر یک استری برداشته براهی شدند پس از زمانی یکی از آندو غلام خیمه آورده در آنجا بزد و دیگری فرش آورده و در خیمه بگسترد و و سادها در هر سوی خیمه فروچید و یکی از آندو غلام رفته آن دو حقه که دو ماهی در آنها بودند بیاورد و دیگری خرجین حاضر کرد مغربی برخاسته از خرجین ظرفهای طعام بیرون آورده چاشت بخوردند آنگاه مغربی حقه ها برداشته عزیمت همی خواند تا اینکه حقه ها بشکستند و پاره پاره شدند و از میان آنها دو تن بازوان بسته پدید گشتند و میگفتند الامان یا کمین الدنیا قصد تو چیست و با ما چه خواهی کرد مغربی گفت یا شما را بسوزانم یا اینکه از شما بگشودن گنج شمر دل عهد بگیرم گفتند ما با تو عهد میکنیم که گنج شمر دل بگشائیم بشرط آنکه جوذر صیاد را حاضر کنی که گنج گشوده نمیشود مگر بروی او و کسی جز جوذر بن عمر بگنج اندر نتواند شد مغربی به آنها گفت کسی را که شما میخواهید آورده ام و او در همین مکانست سخن شما را میشنود و شما را می بیند پس آنها عهد بستند که گنج شمر دل بگشایند مغربی آنها را رها کرد پس از آن قصبه و لوحهائی از عقیق سرخ بدر آورد و لوحها بر آن قصبه آویخت و مجری را حاضر کرده آتش درو بیفروخت و بخور نیز حاضر آورده با جوذر گفت من وقنیکه بعزیمت شروع کنم سخن نیارم گفت که عزیمت باطل گردد اکنون من ترا بیاموزم چه بایدت کرد که بمقصود برسیم جوذر گفت بیاموز مغربی گفت بدانکه چون من عزیمت بخوانم و بخور در آتش افکنم آب این نهر بخشکد و از برای تو دری زرین ببزرگی در شهر پدید شود که حلقه گوهرین بر آن در است تو بنزد آن در رفته او را سه کرت از پی هم بکوب آنگاه آوازی خواهی شنید می گوید کیست که در گنجها کوبد تو در جواب بگو که من جوذر صیاد پسر عمرم در حال در را بروی تو بگشاید و شخصی تیغ در کف بیرون آید و با تو بگوید اگر تو جوذری گردن خود بدار تا سر از تنت جدا سازم تو بیم مدار و گردن پس مکش اگر او دست بلند کند که ترا بزند خود در پیش تو مرده بیفتد و ترا المی از و نرسد و اگر مخالفت بکنی او ترا بکشد پس چون تو سحر او را باطل کنی از در بدرون شو و دری دیگر خواهی دید آن در نیز بکوب سواری نیزه بردوش بیرون آید و بتو بگوید از بهر چه بدینمکان آمدی که از انسیان و جنیان کس بدینمکان نتواند آمد آنگاه نیزه بر تو حواله کند تو سینه خود بگشا چون او ترا بزند در حال خود مرده بیفتد ولی اگر مخالفت کنی او ترا بکشد پس از آن از در بدرون شو یکی آدمیزاد تیر و کمانی در دست پدید شود و تیر بسوی تو اندازد و تو از بهر او سینه سپر کن چون تو را بزند در حال خود قالب بیجان شود ولی اگر مخالفت کنی او ترا بکشد پس از آن از در بدرون شو چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و چهاردهم بر آمد

گفت ایملک جوان بخت مغربی بجوذر گفت از در بدرون شو و در چهارمین را بکوب چون در گشوده شود درنده بزرگ جثه بدر آید تو دست بدهان او بیر وقتی که دست ترا بخاید در حال خود مرده بیفتد و ترا از او آسیبی نرسد پس از آن بدر پنجمین رفته بگو ای عیسی بموسی بگو در بگشاید چون در گشوده شود در آنجا دو اژدها خواهی دید که دهان باز کرده بسوی تو خواهند شتافت تو از آنها بیم مدار و دستهای خویشتن بدهان آنها ببر که چون دست ترا دندان گیرند خویشتن بیجان شوند و اگر مخالفت کنی ترا بکشند پس از آن بدر هفتمین رفته در بکوب مادر تو بدر آید و بتو گوید مرحبا ای فرزند بنزدیک من آی تا ترا سلام دهم تو بگو از من دور شو و جامه خود برکن او بتو گوید ایفرزند من مادر توام مرا بر تو حق تربیت است چگونه مرا برهنه میکنی تو باو بگو اگر جامه برنکنی ترا بکشم آنگاه بسوی دست راست نظاره کن تیغی از دیوار آویخته بینی آن تیغ گرفته برکش و باو بگو جامه خود را بکن او بر تو لا به کند و با تو خدعه نماید تو برو رحمت منمای اگر او یک جامه بکند تو بگو باقی را نیز بکن و او را بکشتن همیترسان تا تمامت جامه خود بکند آنگاه بیجان خواهد افتاد و تو همه سحرها باطل کرده از همه خطرها در امان خواهد شدن پس از آن بگنج اندر شو زر و سیم در آنجا بخروار ریخته بینی بآنها اعتنا مکن که در صدر گنج تختی است که پرده بر آن آویخته پرده از آن فروکش شهر دل ساحر بر آن تخت نشسته در سر او چیزیست مدور که چون ماه درخشانست آن دائرة الملک است و در کمر شمشیر و انگشتری در انگشت دارد و بر گردن او سلسله است و مکحله در آن سلسله است این چهار چیز را بیاور و مبادا اینکه از اینها که به تو گفتم چیزی فراموش کنی که پشیمان شوی و بر تو بیم زوال باشد و مغربی وصیت اعادت همیکرد تا اینکه جوذر گفت همه را یاد گرفتم و لکن کرا طاقت دیدن این صورتهای هولناکست و چگونه برین خطر های بزرگ صبر کرد مغربی گفت ای جوذر هیچ هراس ممکن که همۀ اینها قالب بیجانند جوذر توکل بخدایتعالی کرده مغربی بخور در آتش افکند و عزیمت همی خواند تا آب نهر بخشکید و در گنج پدید شد جوذر بر در آمده او را بکوفت آوازی شنید که میگفت کیست که حل رموز ندانسته و درهای گنج همی کوبد جوذر گفت من جوذر بن عمرم در حال در بگشود و شخصی بدر آمده تیغ بجوذر بر کشید و باو گفت گردن خود بدار جوذر گردن دراز کرد چون آنمرد تیغ بگردن او زد خود بیجان بیفتادو همچنان بر در دوم و سیم تا ششمین چنان کرد که مغربی سپرده بود چون در هفتمین بگشاد مادرش بیرون آمده اورا سلام داد و گفت مرحبا ای فرزند جوذر گفت تو کیستی آن صورت گفت من مادر توام مرا بر تو حق پستان و حق تربیتست ای فرزند نه ماه بتو آبستن شدم و رنجها بردم جوذر باو گفت جامه برکن او گفت تو فرزند منی چگونه مرا برهنه میسازی جوذر دست برده تیغ بگرفت و برکشید و گفت جامه برکن و گرنه ترا باین تیغ بکشم پس از گفتگوی بسیار عجوز یکی از جامه های خود بر کند باز جوذر او را بترسانید تا اینکه در تن او یکجامه پیش نماند آنگاه گفت ای فرزند مگر دل از آهن و روی داری مرا میخواهی رسوا کنی و عورت من بگشائی مگر ایفرزند این حرام نیست جوذر گفت راست گفتی شلوار بر مکن چون این سخن بگفت عجوز فریاد زد و گفت جوذر خطا کرد او را بزنید پس خادمان گنج بر او آمدند و ضربت از همه سوی مانند قطرۀ باران برو همی ریخت تا اینکه بیخود گشت او را برداشته برون گنج بگذاشتند و درهای گنج بربستند چون او را بدر انداختند مغربی او را برداشت و آب بدانسان که بود از نهر روان شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و پانزدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون خادمان کنوز جوذر را بزدند و بخارج در انداخته درهای گنج بر بستند و آب نهر بدانسان که بود روان گشت عبدالصمد مغربی برخاسته عزایم خوانده جوذر را بخود آورد و باز گفت ای مسکین چه کردی جوذر گفت تمامت موانع برداشتم و همه طلسمها بشکنم تا بمادرم برسیدم و در میانه من و او سخن دراز کشید و او جامهای خود یک یک بدر آورد و در تن او جز شلواری نماند پس بمن گفت مرا رسوا مکن که گشودن عورت حرام است من بدو رحمت آورده شلوار از و بر نکندم ناگاه او بانک بر زد که جوذر بخطا اندر شداو را بزنید در حال جمعی بمن گرد آمدند که من ندانستم ایشان در کجا بودند مرا چندان بزدند که بمرک نزدیک شدم و از خود برفتم مغربی گفت نگفتمت که وصیت مرا مخالفت مکن که اگر تو شلوار ازو بر کنده بودی مقصود ما بر میآمد ولی اکنون که خطا کردی تا سال آینده از بهر چنین روزی در نزد من بمان آنگاه مغربی و جوذر باستران سوار گشته بشهر فاس باز گشتند جوذر در نزد مغربی بعیش و نوش بسر میبرد و هر روز حله فاخر همی پوشید تا اینکه سال تمام شد و روز میعاد برسید مغربی با جوذر گفت امروز روز موعود است بیا تا بگشودن گنج شمر دل برویم جوذر گفت ترا اطاعت کنم پس مغربی او را گرفته بخارج شهر برد در آنجا دو غلامک را دیدند که دو استر نگاه داشته اند در حال باستران نشسته برفتند تا بنزدیک نهر آب رسیدند غلامکان خیمه برپا کرده فرش بگستردند و مغربی سفره از خرجین بدر آورده چاشت بخوردند پس از آن قصبه و لوحها بیرون آورد و آتش بیفروخت و بخور حاضر کرده با جوذر گفت بیا تا گفتنیها بگوئیم و سپردنیها بسپاریم جوذر گفت یا سیدی اگر دبوسها از خاطر رفته وصیتهای تو نیز از یاد من رفته است مغربی گفت جان خود نگاه دار و گمان مکن که آنجوز مادر تست بلکه او بصورت مادر تو طلسمی است و قصد او اینست که ترا بخطا بیندازد اگر آندفعه زنده بر آمدی این بار اگر خطا کنی هلاک خواهی شد جوذر گفت اگر خطا کنم سزاوارم که مرا بسوزانند پس از آن مغربی بخور در آتش نهاده عزیمت همیخواند تا اینکه آب نهر بخشکید و در پدید شد جوذر بسوی در رفته در بکوفت در را گشوده طلسمهای هفتگانه را باطل کرد و بمادر خود برسید مادر باو گفت مرحبا ایفرزند جوذر گفت کجا من فرزند توام ای پلیدک جامه برکن عجوز او را خدعه میکرد و جامهای خود یک یک بر میکند تا اینکه جز شلواری نماند جوذر گفت ای پلیدک شلوار نیز بکن پس او شلوار یکند و در حال قالب بیجان گشت جوذر بگنج اندر شد زر و سیم مانند تل ریخته یافت اعتنا نکرده از آنها در گذشت در صدر گنج بفرعه در آمد شمر دل ساحر را دید که شمشیر برمیان بسته و انگشتری در انگشت کرده و مکحله از گردن آویخته و دائرة الفلک بر سر نهاده است آنگاه جوذر پیش رفته شمشیر از میان او بگشود و انگشتری از انگشتش بدر آورد و مکحله و دائرة الفلک نیز برداشته بیرون آمد آواز طبلی شنید که همی کوبند و خادمان گنج میگویند ایجوذر مبارک باد ترا آنچه که بتو عطا کردند و طبل را همی کوفتند تا اینکه جوذر از گنج بدرآمد و بمغربی برسید آنگاه مغربی بخور و عزیمت یکسو نهاده بر پای خاست و جوذر را در آغوش گرفت و جوذر چهار چیز را که از گنج بدر آورده بود بدو داد مغربی آنها را گرفته بانک بغلامکان زد غلامکان خیمه برداشته برفتند و استران بیاوردند مغربی و جوذر باستران سوار گشته بشهر فاس بازگشتند مغربی دست بخر جین برده گونه گونه طعامها بیرون آورد تا اینکه همه خوردنی در سفره حاضر شد و با جوذر گفت ای برادر بخور جوذر بقدر کفایت طعام خورد آنگاه مغربی بقیت طعامها در ظرفی دیگر نهاده ظرفهای خالی بخرجین بارگردانید و با جوذر گفت ای برادر تو بخاطر من از شهر و پیوندان خویش دور گشتی و حاجت من روا کردی اکنون هر چه خواهی تمنا کن که تو بهر چه خواهی سزاواری جوذر گفت ای خواجه تمنای من از خداست و از تو این خرجین همی خواهم مغربی خرجین بدو داده گفت اگر چیزی بهتر از این میخواستی مضایقت نمیکردم ولکن ای مسکین این خرجین بجز خوردن سودی نمی بخشد و تو بسیار رنج برده ای و من ترا و عده داده بودم که دلشاد بسوی پیوندانت بازگردانم اکنون از این خوردنی بخور و ترا خرجین دیگر هم که پر از زر و گوهر باشد میدهم و چون بشهر خویش روی در آنجا بازرگانی کن و چگونگی آوردن خوردنیها از این خرجین چنانست که دست بر این خرجین دراز کرده میگوئی ای خادم خرجین ترا بنامهای بزرگی که در این خرجین است سوگند میدهم که فلان گونه طعام بیاور در حال او آنچه که خواسته ای بیاورد و اگر در روزی هزار گونه طعام بخواهی سستی نکند از آن غلامکی را حاضر آورد که استری با او بود و خرجینی را پر از زر و گوهر کرده با جوذر گفت بر این استر سوار شو و غلامک در پیش تو روان خواهد بود و ترا براهی که بخانه تو برساند دلالت خواهد کرد پس چون بخانه برسی خرجین از استر برداشته استر بغلامک بسپار و هیچکس را از راز خود آگاه مکن و ترا به خدا سپارم جوذر گفت خدایتعالی ترا برکت دهد آنگاه جوذر خرجین بر استر نهاده خود نیز سوار شد و غلامک پیش پیش همیرفت تا اینکه آنروز را با تمامت شب برفتند فردا هنگام بامداد از دروازۀ مصر داخل شدند جوذر مادر خود را دید که به دریوزگی نشسته از دیدن او عقلش برفت در حال از استر بزیر آمد و خویشتن را در پای مادر افکند مادر چون او را بشناخت بگریست آنگاه جوذر او را بر استر سوار کرده خود در رکاب او همی رفت تا بخانه برسیدند مادرش از استر فرود آمده جوذر خرجین از استر بگرفت و استر بغلامک سپرد غلامک استر برداشته نزد خواجه خود بازگشت و او و استر هر دو عفریت بودند و اما جوذر را در یوزکی مادر دشوار نمود و با و گفت ای مادر برادران من خوشوقت هستند یا نه گفت خوشوقتند پرسید از بهر چه سؤال میکردی گفت ای پسر از گرسنگی بود که سؤال میکردم جوذر گفت هزار و سیصد دینار زر بتو دادم مادر جوذر گفت ای فرزند برادرانت با من کید و مکر کردند و زرها از من بگرفتند و بمن گفتند قصد ما اینست که با او بضاعت خریده بازرگانی کنیم چون زرها از من بستدند مرا براندند من از غایت گرسنگی به دریوزگی بنشستم جوذر گفت ای مادر اکنون که من آمده ام ترا اندوهی نخواهد بود این خرجین که با من است بر از زر و گوهر و جز با من این چیزهاست مادرش گفت ای فرزند تو نیک بخت هستی خدا از تو راضی شود و بر جلال تو بیفزاید و الحال برخیز از برای من خوردنی پدید آور که دوش گرسنه خفته ام جوذر از سخن او بخندید و باو گفت ای مادر هرچه میخوری در خواست کن که همین ساعت از بهر تو حاضر آورم که نه حاجت به شرای آن دارم و نه حاجت به کسی که او را بپزد مادرش گفت ای فرزند من با تو چیزی نمیبینم جوذر گفت درین خرجین همه گونه خوردنی هاست مادرش گفت ای فرزند هر چیزی که سد رمق کند مرا کافی است جوذر گفت ای مادر بچیز کم قناعت کردن خوبست زمانی که چیز دست ندهد اکنون که همه چیز بآسانی مهیا میشود نه جای قناعت خواهد بود بلکه هر چه گواراتر است آن باید خورد و در نزد من تمامت خوردنیها مهیاست تو بهر کدام مایلی طلب کن مادرش گفت ای فرزند نانی گرم با پنیر همی خواهم جوذر گفت ای مادر مقام تو نه اینست که به نان و پنیر قناعت کنی مادرش گفت ای فرزند تو مقام من همی شناسی آنچه که بر من سزاوار است همان بیاور جوذر گفت ایما در مقام تو اینست که گوشت بریان و برنج شکر آمیخته و عسل نحل و بقلا و طعام مغلفل و مزعفر بخوری مادرش گمان کرد که جوذر باو مزاح میکند باو گفت مرا ازین سخنان تو عجب آمد مگر خواب همی بینی و یا دیوانه گشته جوذر گفت چه کرده ام و چه گفتم که دیوانه ام همی خوانی مادرش گفت تو همه گونه طعامهای فاخر از برای من همی شمری که نه کس بقیمت آنها قادر است و نه هر کس آنها را تواند پخت جوذر جوابداد ایمادر بجان تو سوگند در همین ساعت همه آنچه بتو بیان کردم حاضر آورم مادرش گفت من چیزی با تو نمیبینم جوذر گفت خرجین بیاور مادرش خرجین برداشته او را خالی یافت و بنزد جوذر آورد جوذر دست بخرجین برده ظرفهای پر از طعام بدر آورد تا آنکه تمامت آنچه بمادر گفته بود حاضر آورد مادرش گفت ایفرزند درین خرجین کوچک چیزی نبود تو اینهمه ظرفها از کجا بیرون آوردی جوذر گفت ای مادر این خرجین را مغربی بمن داده و او طلسم است و او را خادمی هست که اگر چیزی بخواهد نامها برو تلاوت کند و بگوید ایخادم خرجین فلان لون طعام بیاور او در حال حاضر آورد مادرش گفت من نیز دست بخرجین برده طعام از او بخواهم یا نه جوذر گفت دست ببر و طعام بیاور پس مادر جوذر دست بخورجین برده گفت ای خادم خرجین بنامهائی که در خرجین نقش گشته سوگندت میدهم که فلان طعام از برای من بیاور در حال دید که ظرفی در خرجین پدید شد آنرا بدر آورد دید همان لونست که خواسته بود از آن طعام می طلبید و پدید همی گشت آنگاه جوذر بمادر گفت ای مادر پس از آنکه خوردن بانجام رسید بقیت طعام ها در ظرفی دیگر کن و این ظرفها را بخرجین بازگردان که این خرجین را شرط همین است و خرجین را نگاهدار و راز از همکان بپوش و بهر چیزی که محتاج شوی از خرجین بدر آورده بخور و ببخش و صدقه ده و برادران مرا نیز ازین خرجین طعام ده خواه من حاضر باشم و خواه غایب پس جوذر با مادر خود نشسته طعام همی خوردند که برادرانش از همسایگان خبر آمدن جوذر را شنیده از در در آمدند جوذر باکرام ایشان بر پای خاست و سلام داده بایشان گفت بنشینید و بخورید بنشستند و بخوردند و از رنج گرسنگی نزار گشته بودند و دیر گاهی طعام همی خوردند تا اینکه جوذر بایشان گفت هنگام شام بیش از این خوردنی از بهر شما حاضر خواهد شد پس برادران جوذر بقیت طعا ها را بیرون برده هر فقیری که بدیشان میگذشت بخشی باو میدادند تا اینکه در ظرفها چیزی برجای نماند آنگاه ظرفها باز گرداندند جوذر ظرفها گرفته بمادر بداد و باو گفت ای مادر ظرفها بخرجین بنه چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و شانزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر بمادر گفت ظرفها در خرجین بنه چون هنگام شام شد جوذر بخانه بازگشت و از خرجین چهل لون طعام بدر آورد و خود بیرون آمده در میان مادر و برادران بنشست و بمادر گفت از بهر ماعشا بیاور چون مادرش بدانمکان که خرجین در آنجا بود رفت ظرفها را پر از طعام یافت آنگاه سفره گسترده ظرفها را یک یک همیاورد تا چهل ظرف طعام بیاورد چون خوردنی بخوردند جوذر گفت طعامها را برداشته بفقیران و مسکینان دهید ایشان بقیة طعام برداشته بفقیران بخش کردند و پس از آن جوذر حلوا از برای ایشان از خورجین بدر آورد چون بخوردند گفت بقیت او را بهمسایگان دهید روز دیگر چاشت بهمین منوال گذشت و تا ده روز پیوسته چاشت وعشا بدانسان بود پس از آن سالم با سلیم گفت ای برادر سبب این کار چیست برادر ما هر صبح و شام طعامهای گوناگون بیرون میآورد و حلوا چندانکه خواهد فرو چیند و بقیت آنها را بفقیران بخش کند و این کار بکار پادشاهان همی ماند نمیدانم این نیک بختی او را از کجا روی داده که نه چیزی شری میکند و نه آتشی میافروزد و نه مطبخ دارد و نه مطبخی سلیم بپاسخ گفت ای برادر بخدا سوگند من نیز حیرانم و حقیقت اینحال را بجز مادر کسی بما نخواهد گفت پس در وقتیکه جوذر غایب بود سلیم و سالم بحیلتی نزد مادر شدند و باو گفتند گرسنه ایم مادر ایشانرا بنشاند و خود بمکان خرجین رفت و از خادم خرجین طعام طلبید طعامهای گرم از بهر ایشان حاضر آورد گفتند ای مادر این طعامها گرمست و تو آتش نیفروختی و چیز نپختی مادر بایشان گفت این طعامها از خرجین طلسمست پس همه ماجری بایشان بگفت و ایشانرا از واقعه آگاه کرد و بایشان گفت راز پوشیده دارید گفتند ای مادر راز پوشیده داریم ولکن کیفیت خرجین بما بیاموز مادر کیفیت بایشان بیاموخت ایشان نیز دست بخر جین برده طعام آوردند و هر چه میخواستند در حال پدید میشد پس چون خاصیت خرجین بدانستند سالم با سلیم گفت ای برادر تا چند در نزد جوذر بصورت چاکران بسر بریم و صدقه او را بخوریم چرا نباید حیلتی بکار برده این خرجین بدر بریم سلیم گفت ای برادر چه حیلت باید کرد گفت جوذر را به رئیس دریا بفروشیم پس سالم و سلیم نزد رئیس شدند و باو گفتند ای رئیس با تو حاجتی داریم که ترا سبب مسرت است رئیس گفت کدام است گفتند ما دو برادریم و برادری دیگر هم داریم که بسی شریر است چون پدر ما بمرد مال بسیار بمیراث گذاشت مال را قسمت کردیم او نصیب خود را گرفته در فسق و فساد صرف کرد چون محتاج شد روی بما آورد و شکایت ما پیش حکام برد و گفت شما مال پدر را برده اید ما نیز با او بمخاصمت بر آمده مرافعه کردیم و خسارتها بردیم مدتی دست از ما باز داشت بار دیگر شکایت کرد تا اینکه ما را محتاج نموده و از ما دست بر نمیدارد و ما از و باضطراب و تشویش اندریم قصد ما اینست که او را از ما شری کنی رئیس بایشان گفت آیا میتوانید که حیلتی کرده که او را نزد من آورید که من او را بسرعت بسوی کشتی فرستم گفتند ما نتوانیم او را نزد تو آوریم ولیکن تو مهمان ما شو و با خود دو تن دیگر بیاور چون برادر ما بخسبد ما پنج تن یار گشته او را بگیریم و بند بر دهان او بگذاریم آنگاه در تاریکی شب تو او را از خانه بیرون کن و بهر جا که خواهی ببر ولکن تو هنگام مغرب بفلان محلت بیا که یکی از ما را در سر آنمحلت خواهی یافت که بانتظار ایستاده رئیس بایشان گفت بروید پس ایشان نزد جوذر شدند ساعتی نشستند پس از آن سالم پیش آمده دست جوذر ببوسید جوذر گفت ای برادر چه روی داده گفت ای برادر ما را رفیقی است که چند بار ما را در خانه خود مهمان کرده و هزار نیکی بجای ما نموده امروز او را سلام دادم مرا بمهمانی دعوت کرد گفتم نتوانم که از برادر خود جدا شوم گفت برادر را نیز با خود بیاور گفتم او بمهمانی کس نمیرود اگر تو یا برادران خود مهمان ما شوید منت پذیر هستم مرا گمان این بود که او دعوت من اجابت نخواهد کرد و لیکن دعوت مرا اجابت کرده گفت در سر محلت بانتظار من باش که من با برادران خود خواهم آمد اکنون بیم من از آنست که ایشان بیایند و شرم همی داریم که زحمت بتو زبادت کنیم آیا خاطر مرا بدست آورده امشب ایشانرا ضیافت میدهی یا نه و اگر راضی نخواهی شد اجازت ده که بخانه یکی از همسایگان برم جوذر گفت چرا بخانه همسایگان باید برد مگر خانه ما تنگست و یا اینکه در نزد ما چیزی نیست ترا عیبست که با من مشورت کنی اگر خدای تعالی بخواهد چندان طعام و حلوا ترا دهم که اگر گروهی را مهمان بیاوری نیمه طعامها و حلواها باقی بماند و اگر من غایب باشم همه چیز از مادر بخواه که هر چه خواهی حاضر آورد اکنون برو و مهمان خود بیاور آنگاه سالم دست او را بوسیده برفت و در سر محلت بنشست چون هنگام شام شد ایشان پدید گشتند سالم ایشانرا بخانه اندر آورد چون جوذر ایشان را دید مرحبا گفت و ایشان را بنشاند ولی آنچه در غیب بود نمیدانست آنگاه از مادر عشا طلبید مادرش از خرجین طعام بیرون میاورد و جوذر پی درپی میگفت که فلان لون طعام بیاور و فلان کباب بده تا اینکه چهل لون خوردنی فرو چیدند چون طعام صرف شد سفره برچیدند و بحریان گمان میکردند که این ضیافت از آن سالم است پس چون سه پاس از شب بگذشت حلوا از بهر ایشان بیاوردند و سالم ایستاده خدمت همی کرد و جوذر و سلیم نشسته بودند تا اینکه هنگام خواب رسید بخفت آنگاه ایشان برخاسته بیاری یکدیگر بند بر دهان جوذر بنهادند و بازوان او را بسته از خانه بدر آوردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و هفدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر را گرفته از قصر بیرون بردند رئیس او را بخدمت بداشت جوذر را کار بدینجا رسید و اما برادران جوذر چون بامداد شد نزد مادر آمدند و باو گفتند ایمادر ما بخواب بودیم که جوذر با مهمانان رفته است ای مادر برادر ما بغربت عادت کرده و بگشودن گنجها رغبت نموده و ما شنیدیم که او با مغربیان سخن میگفت و ایشان باو میگفتند که هنگام رفتن ترا با خود میبریم که گنجی بگشائیم مادر جوذر بایشان گفت مگر جوذر امشب با مغربیان بود گفتند مگر ندانستی که مغربیان در نزد ما مهمان بودند بیقین که جوذر با ایشان رفته است ولکن خدایتعالی او را براه راست دلالت کند که او نیک بخت است باز از برای مایسی چیزها خواهد آورد و آنگاه مادر بجدائی جوذر بگریست برادران جوذر گفتند ای پلیدک جوذر را این همه دوست میداری اگر چنانچه ما غایب شویم محزون گردی و اگر حاضر شویم شادگین نباشی مگر ما پسران تو نیستیم مادر جوذر گفت شما نیز مانند جوذر پسران منید ولکن شما شقی هستید و شما را بر من احسانی نیست و از آن روز که پدر شما درگذشته هرگز از شما نکوئی ندیده ام و اما از جوذر بسی نیکیها دیده ام و بمن بسیار احسان کرده اکنون سزاست که من بجدائی او گریان شوم که احسان او بمن و شما همیرسید چون برادران جوذر این سخن بشنیدند او را دشنام دادند و بزدند و بخانه اندر آمده خرجین بگرفتند و خرجین طلسم نیز برداشتند و با مادر گفتند اینها مال پدر ماست پس برادران زرها را قسمت کردند و در خرجین طلسم اختلاف میان ایشان پدید گشت سالم گفت اینرا من خواهم گرفت سلیم گفت من خواهمش برد کار ایشان بمخاصمت انجامید مادر گفت ای پسران ناخلف خرجین زر و گوهر بخش نمودید اکنون همیخواهید این خرجین نیز بخش کنید این خرجین قسمت شدنی نیست و هیچ مال با این برابری نمیکند و اگر این را از میان ببرید طلسم او باطل خواهد شد و خاصیت ازو خواهد رفت این را نزد من بگذارید من از برای شما هر وقت خواسته باشید طعام بخورید طعام بدر آور و من نیز بلقمه ای خشنودم و اگر جامه بمن بپوشانید آن هم از فضل و احسان شما خواهد بود شما پسران منید و من نیز مادر شما هستم برای شما بسی رنج و محنت برده ام مرا بحال خود بگذارید بساهست برادر شما جوذر بیاید شمادر پیش او رسوا شوید ایشان سخن مادر نپذیرفتند و آن شب را بمخاصمت بسر بردند مردی از سپاهیان ملک در پهلوی خانه جوذر مهمان بود مخاصمت ایشان بشنید و واقعه بدانست چون بامداد شد آن مرد سپاهی نزد ملک در آمد و ملک را نام شمس الدوله و در آن عصر ملک بود او را از واقعه آگاه کرد در حال ملک برادران جوذر را حاضر آورد و ایشانرا همی آزرد تا به خرجین اعتراف کردند ملک خرجین از ایشان بستد و ایشانرا بزندان اندر کرد و از برای مادر جوذر بقدر کفایت جیره معین نمود ایشانرا کار بدینجا رسید و اما جوذر یک سال بخدمت رئیس قیام کرد پس از یک سال در کشتی بودند بادی تند برایشان بیامد کشتی را بکوهی بر زد و کشتی بشکست و هر که در کشتی بود غرق شدند بجز جوذر که بساحل رسید و از آنجا سفر کرده بقبیله ای از عرب برسید ماجرای او باز پرسیدند او ماجرای خود بایشان حدیث کرد و در آن قبیله از اهل جده مردی بود بازرگان بحالت جوذر رحمت آورد و باو گفت ای جوان مصری در نزد من بخدمتگذاری باش تا من ترا نان و جامه دهم و ترا جده برم جوذر بخدمت او قیام نمود و با او سفر کرد تا بجده برسیدند بازرگان او را بسی اکرام کرد چون موسم حج رسید بازرگان قصد زیارت کعبه کرد و جوذر را با خود بمکه برد جو ذر از بهر طواف در حرم شد ناگاه رفیق مغربی خود عبدالصمد را دید که طواف میکند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و هجدهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت جوذر عبدالصمد را دید که طواف همی کند مغربی چون او را دید سلامش کرد و حالت باز پرسید جوذر بگریست و او را از ماجرای خود بیا گاهانید مغربی او را با خود بمنزل برد و گرامیش و حله بی نظیر بروی بپوشانید و باو گفت خرسند باش که بدیها از تو دور گشت و تخته رملی حاضر آورده رمل بزد آنچه ببرادران جوذر روی داده بود بیان کرد و گفت اکنون ایشان در زندان ملک مصر هستند و تو حج بجا آور که ترا جز خیر و خوبی روی نخواهد داد جوذر گفت یا سیدی من ناگزیرم از اینکه نزد بازرگان جده رفته او را وداع گویم پس از آن نزد تو آیم مغربی گفت برو و خاطر او بدست آورده باز گرد پس جوذر برفت و ببازرگان گفت برادر خود را در طواف بدیدم بازرگان گفت برو و او را باین منزل بیاور و از بهر او ضیافت کن جوذر گفت او خداوند مال و نعمت است و در نزد او بسی خادمانند حاجت بضیافت ندارد بازرگان بیست دینار بدو داده گفت ذمت من بری کن آنگاه جوذر او را وداع کرده از نزد او بیرون آمد در راه به مرد فقیری برسید بیست دینار بآن فقیر داده بسوی عبدالصمد مغربی روان شد چند روزی با او بود تا حج بجا آوردند آنگاه مغربی خاتمی را که از گنج شمردل بیرون آورده بود بجوذر داد و باو گفت این خاتم بگیر که ترا بمقصود رساند از آنکه او را خادمی است رعد قاصف نام دارد هر وقت که تو دست بر نقش خادم نهی خادم نزد تو حاضر آید و هر چه فرمائی در حال بجای آورد پس مغربی در پیش چشم او دست بنقش خاتم نهاد در حال خادم پدید گشت و میگفت لبیک یا سیدی چه میخواهی که اکنون بجا آورم آیا شهری خراب را همی خواهی آباد کنم و یا شهری آباد را خراب سازم و یا ملکی خواهی بکشم و سپاه او را برشکنم مغربی گفت ای رعد قاصف این جوان خواجه تو شد هر چه فرمان دهد اطاعت کن پس خادم بازگشت جوذر گفت ایخواجه آرزوی وطن دارم مغربی گفت خادم را بخواه چون حاضر آید بدوش او سوار شو و اگر بگوئی که امروز مرا بشهر خود برسان او ترا مخالفت نکند آنگاه جوذر مغربی را وداع کرده دست بنقش خاتم بمالید در رعد قاصف حاضر آمد و گفت لبیک یا سیدی هر چه بفرمائی بجا آورم جوذر باو گفت امروز مرا بمصر برسان خادم او را بدوش گرفته بر هوا بپرید از آغاز ظهر تا نیمه شب همی پرید تا اینکه او را در میان ساحت خانۀ خود فرود آورد آنگاه جوذر نزد مادر شد چون مادر او را بدید بر خاسته بگریست و آنچه از ملک به برادران او رفته بود بجوذر گفت که چگونه ایشانرا بیازرد و خر جین طلسم و خرجین زر و گوهر از ایشان بستد جوذر این حکایت بخود هموار نکرده بمادر گفت بر گذشته محزون مباش که اکنون بنو بنمایم که چه خواهم کرد و برادران خود را چگونه خواهم آورد آنگاه دست بخاتم بمالید خادم حاضر آمدو گفت لبیک یا سیدی چه میخواهی جوذر گفت همی خواهم که برادران مرا از زندان ملک بدر آوری در حال خادم بزمین فرو رفت و از میان زندان بیرون آمد و سالم و سلیم در محنتی سخت و اندوهی بزرگ بودند و تمنای مرک میکردند و بیکدیگر میگفتند رنج و محنت ما دیر کشید تا کی در زندان خواهیم بود اکنون مرک از برای ما راحت است ایشان درین گفت و شنود بودند که زمین بشکافت و رعد قاصف پدید شد و ایشان را برداشته بزمین فرو رفت و ایشان از غایت بیم بیخود شدند چون بخود آمدند خویشتن را در خانه مادر بنزد برادر خود جوذر دیدند جوذر بایشان مرحبا گفت ایشان سر بزیر افکنده بگریستند جوذر بایشان گفت کریه مکنید که شیطان و طمع شما را بر آن داشت که مرا فروختید و لکن من از یوسف علیه السلم تسلی میگیرم که برادران او باوی بیش از آن کردند که شما با من کردید که او را بچاه در افکندند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و نوزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر با برادران خود گفت اکنون توبه کنید و از خدایتعالی طلب آمرزش نمائید که او بخشنده و رحیم است و من از شما در گذشتم شما را باکی نیست پس جو ذر ایشانرا دلجوئی همی کرد تا خاطر ایشان بر آسود و جوذر رنجهایی که از رئیس کشتی برده بود همه را بیان کرد و جمع آمدن خود را با شیخ عبد الصمد مغربی بازگفت و ایشانرا از قضیه خاتم آگاه کرد ایشان گفتند ای برادر این بار بر ما مگیر اگر بار دیگر بکارهای بد خویشتن بازگردیم بهر عقوبت که ما را سزاوار دانی بکن جوذر گفت هر اس میکند و لکن از آنچه ملک با شما کرده مرا بیا گاهانید گفتند ما را بیازرد و خرجین از ما بستد آنگاه جوذر دست بخاتم بمالید در حال خادم حاضر آمد برادران جوذر چون او را بدیدند ازو بترسیدند و گمان کردند که خادمرا بکشتن ایشان خواسته بسوی مادر بگریختند و گفتند ای مادر ما را در پناه خود جای ده و ما را شفاعت کن مادر گفت هراس مکنید که برادر بشما از من مهربان تر است آنگاه جوذر با خادم گفت آنچه که در خزانه ملک است همه را نزد من آور و چیزی برجا مگذار و خرجین طلسم و خرجین زر و گوهر نیز بیاور خادم در حال برفت و خرجینها با آنچه در خزانه بود بیاورد و گفت یاسیدی چیزی بخزینه اندر نگذاشتیم جوذر خرجین زر و گوهر بمادر سپرد و خرجین طلسم در برابر خود بنهاد و بخادم گفت همی خواهم که امشب قصری بلند بناکنی و بآب زر و نقشها در وی بنگاری و فرشهای حریر بر آن بگستری و تا روز نیامده این کارها بانجام رسانی خادم پذیره شد و بزمین فرو رفت آنگاه جوذر طعامها از خرجین بیرون آورده بخوردند و بخفتند و اما خادم اعوان خود را جمع آورده به بناکردن قصر مشغول شدند بعضی از ایشان سنگ میآورد و بعضی بنا میکرد و بعضی سپید مینمود و پاره ای فرش میگسترد و هنوز روز بر نیامده بود که قصر بانجام رسید و خادم نزد جوذر آمده باو گفت یا سیدی قصر بانجام رسید اگر خواهی آن را تفرج کنی قدم رنجه دار آنگاه جوذر با مادر و برادران بقصر اندر شدند قصری دیدند بس عالی و وسیع که از حسن نظام او عقول حیران میشد جوذر فرحناک گشت و بمادر گفت این قصر از برای تو بنا کرده ام مادر او را دعا کرده در قصر ساکن شد آنگاه جوذر دست جوذر دست بخاتم نهاد خادم حاضر آمد و باو گفت هزار تن کنیزکان سپید نکو روی و چهل تن کنیزکان سیاه و چهل تن مملوک و چهل غلام حاضر آور در حال خادم با چهل تن از اعوان خود ببلاد هند و عجم رفتند و هر جا دختری و پسری خوبروی مییافتند او را می ربودند تا اینکه کنیزکان و غلامکانی که جوذر گفته بود تمام شد و ایشان را بخانه آوردند و بجوذر بنمودند جوذر ایشان را بپسندید و با خادم گفت از برای هر یکی از اینها حله فاخر بیاورید و از برای من و مادرم حلها بیاورید خادم تمامت آنچه جوذر خواسته بود بیاورد و بکنیزکان بپوشانید جوذر نیز حلهای دیبا در بر کرد و برادرانش را خلعت بداد آنگاه جوذر بپادشاهان و برادرانش بوزیران همی مانستند ایشان را کار بدینجا رسید و اما خازن ملک مصر چون بخزینه اندر شد چیزی در آنجا ندید

  بگشت بیهش و از بیم جان چنان پنداشت که هست افعی پیچانش بر میان زنار  

در حال صیحه زد و بیخود بیفتاد و چون بخود آمد از خزانه بیرون شد و بنزد ملک در آمد و گفت ایملک بدانکه خزانه را تهی کرده اند ملک گفت چگونه مال خزانه من توان برد خازن گفت بخدا سوگند دیروز در خزانه همه چیز بر جای بود امروز چون در خزانه شدم او را تهی یافتم ولی درها بسته بود و نقبی هم بخزانه ندیدم و دزدی بدانجا نیامده نمیدانم سبب اینکار چیست ملک پرسید خرجین ها نیز از آنجا برده اند یا نه خازن گفت آری ملک را عقل از سر بپرید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و بیستم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک سراسیمه بر پای خاسته با خازنان بخزانه اندر شد چیزی در خزانه نیافت ازین حادثه محزون گشت و گفت کیست که از سطوت من بیم نکرده خزانۀ من بغارت برده آنگاه در غضب شد و بیرون آمد بدیوان برنشست بزرگان لشگر بیامدند و از خشم ملک همی ترسیدند ملک گفت ای لشگریان دوش خزانه مرا بغارت برده اند نمیدانم کیست که از من هراس نکرده و خزانه من برده است لشکریان گفتند اینکار چگونه تواند شد ملک گفت از خازن سؤال کنید لشکریان از خازن پرسیدند خازن گفت دوش خزانه راهمه چیز بر جا بود امروز خزانه را تهی یافتم و نقبی در آنجا ندیدم و او را قفل نشکسته بود لشکریان ازین سخن در عجب شدند و هیچیک جوابی نگفتند مگر همان مرد سپاهی که نمامی از سلیم و سالم کرده بود گفت ایملک من تمامت شب بناها دیدم که قصر بنا میکردند چون روز برآمد معموره ای یافتم که نظیر ندارد از خداوند او جویان شدم گفتند جوذر آمده و این قصر بنا کرده است و در نزد او کنیزان و بندگان هستند و مالی بسیار از این سفر آورد و برادران خود را از زندان خلاص داده و او را در خانه خویشتن سلطنتی است ملک گفت در زندان نظاره کنید چون نظاره کردند سلیم و سالم را در زندان نیافتند و ما جرا بملک حدیث کردند ملک گفت خصم من آشکار شد هر کس سلیم و سالم را از زندان بیرون کرده همانا او خزانه من به یغما برده وزیر پرسید یا سیدی آن کیست ملک گفت جوذر که برادران خود را با خرجینها برده است و لکن ای وزیر امیری را با پنجاه تن از دلیران بفرست که او را با برادران او بگیرند و مهر بر همه مال او بگذارند و ایشان را نزد من آورند تا عبرت مردمانش کنم و زیر گفت ایملک در خشم مشو کسی که در یکشب قصری بنا کند در دنیا کس با او برابری نتواند کرد و من میترسم که اگر امیری بفرستی امیر تر ا محنتی روی دهد تو اکنون صابر باش تا من تدبیری کنم و حقیقت کار بدانم ملک گفت ای وزیر تدبیری کن وزیر گفت او را بمهمانی بطلب و دوستی بروی آشکار کن و از حالت او باز پرس اگر او را زورمند یافتی در گرفتن او حیلتی باید کرد و اگر ضعیف بینی در حال گرفتن او فرمان ده ملک گفت امیری بفرست و او را بمهمانی دعوت کن پس وزیر امیری را که عثمان نام داشت و بسیار احمق و خودپسند و متکبر بود بسوی جوذر روانه کرد که او را بضیافت بخواند چون امیر عثمان بقصر جوذر برسید بر در قصر خواجه سرائی را دید که بکرسی نشسته خواجه سرای از بهر امیر عثمان برنخاست امیر عثمان با پنجاه تن دلیران که با او بودند پیش رفته باو گفت ای غلامک خواجه تو کجاست گفت بقصر اندر است و آن غلام سخن میگفت ولی تکیه زده بود راست نمی نشست امیر عثمان از آنحالت در خشم شد و باو گفت ای غلامک پلید مگر از من شرم نداری که من با تو سخن میگویم و تو چون زنان آبستن بیک پهلو افتاده غلام گفت سخن دراز مکن و براه خود شو چون امیر عثمان این سخن بشنید خشمگین گشته تیغ بر کشید و خواست که خواجه سرای را بزند و نمیدانست که او عفریتی است از جنیان پس چون خواجه سرا تیغ بر کشیدن او را بدید برخاسته تیغ از او بگرفت و با پشت تیغ چند بار او را بزد این کار بتابعان امیر دشوار شد که غلامکی خواجه ایشانرا بزند آنگاه تیغها بر کشیدند غلام در حال دبوسی برداشته بهر یکی از ایشان که دبوسی میزد در خون خود غرق میکرد پس ایشان همی گریختند و غلام ایشان را همی زد تا اینکه از قصر دور شدند و غلامک باز گشته بر کرسی نشست و از هیچ کس باک نداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و بیست و یکم برآمد

گفت ایملک جوانبخت خواجه سرا باز گشته بکرسی بنشست و امیر عثمان و تابعان با حالت زبون بازگشته در پیشگاه ملک شمس الدوله بایستادند و از آنچه روی داده بود ملک را بیاگاهانیدند و امیر عثمان بملک گفت ایملک جهان چون من بدر قصر برسیدم خواجه سرا را در کنار در بکرسی زرین نشسته یافتم که بسیار متکبر بود چون مرا بدید بیک پهلو بیفتاد و مرا حقیر شمرد و از برای من برنخاست من با او سخن میگفتم او بیک پهلو افتاده مرا پاسخ میداد من در خشم شدم و دبوس بر کشیده قصد او کردم او دبوس از من بگرفت مرا و جماعت مرا بآن دبوس بزد و جمعی را با خاک یکسان کرد مرا طاقت مقاومت نماند از پیش او بگریختم ملک را از این سخن خشم افزون گشته گفت صد تن از دلیران روی بر وی گذارند در حال صد تن روی بسوی خواجه سرای کردند چون خواجه سرا را چشم بدیشان افتاد دبوس به کف گرفته بسوی ایشان برخاست و ایشانرا همی زد تا اینکه از پیش او بگریختند و خادم باز گشته بر کرسی بنشست و اما صد تن دلیران که از خادم گریخته بودند بسوی ملک بازگشتند و او را از حادثه آگاه کردند و گریختن خویشتن بملک باز گفتند ملک گفت دویست تن بروند دویست تن برفتند شکست خوردند با خواری و مذلت باز گشتند ملک بوزیر گفت از تو همی خواهم که با پانصد تن رفته بسرعت اورانز من آوری و خواجه او جوذر و برادران او را نیز گرفته نزد من آوری وزیر گفت ایملک مرا حاجت بلشکر نیست من تنها بسوی او شوم ملک گفت آنچه که رای تست بکن پس وزیر سلاح دور انداخته جامه سپید در بر کرد و سبحه بدست گرفت و تنها همی رفت تا بقصر جوذر برسید خواجه سرا را دید که بکرسی نشسته پیش رفت و با ادب پهلوی او بنشست و او را سلام داد خواجه سرا رد سلام کرد و گفت ای آدمیزاد چه میخواهی چون وزیر شنید که او وزیر را آدمیزاد خطاب کرد دانست که آن غلام از جنیانست از بیم او اندامش لرزیدن گرفت و با و گفت یا سیدی خواجه تو جوذر در اینجاست یا نه گفت آری بقصر اندر است وزیر گفت یا سیدی نزد او رفته بگو که ملک شمس الدوله از برای او بزمی فرو چیده و او را بمهمانی طلبیده سلامش همیرساند و میگوید که منزل ما را شرف از قدوم تست خواجه سرا گفت تو در اینمکان بایست تا من با خواجه مشورت کنم وزیر در آنجا بایستاد خواجه سرای جن بقصر اندر آمد و بجوذر گفت ایخواجه بدانکه ملک امیری را با پنجاه تن سوار بسوی تو فرستاد من او را بزدم و بشکستم پس از آن صد تن بفرستاد باز ایشان را گریزاندم آنگاه دویست مرد فرستاد ایشان را نیز شکست دادم پس از آن وزیر را فرستاد ترا بمهمانی همیخواند ترا جواب چیست جوذر گفت وزیر را بدینجا بیاور خواجه سرا از قصر بدر آمده و وزیر را نزد جوذر برد وزیر جوذر را از ملک بزرگتر یافت و از حسن بنای قصر حیران شد و خود را نسبت بجوذر بسیار پست دانست آنگاه زمین ببوسید و او را دعا گفت جوذر گفت ای وزیر چه کار داری وزیر گفت یا سیدی ملک شمس الدوله دوستدار تست ترا سلام میرساند و بسی ترا مشتاقست بزمی فرو چیده قصد مهمانی تو دارد جوذر گفت چون دوستدار منست از من او را سلام برسان و بگو که او نزد من آید وزیر همیخواست که باز گردد جوذر خاتم بدر آورده دست برو بمالید و خادم را بخواست و باو گفت حله از بهترین حله ها از بهر من بیاور خادم حله فاخر بیاورد جوذر بوزیر گفت این بپوش وزیر حله نپوشید جوذر گفت اکنون برو و ملک را از آنچه گفتم آگاه کن وزیر بیرون آمد و آنحله که مانند او را نپوشیده بود در برداشت چون نزد ملک در آمد حالت جوذر باو باز گفت و خوبی قصر و آنچه که در قصر بود بملک بنمود و گفت جوذر ترا مهمان همی خواند ملک با همه سپاه سوار گشته زو بسوی خانه جوذر گذاشتند و اما جوذر خادم خاتمرا فرمود که از اعوان خود گروهی را بصورت انسیان حاضر آورد که در ساخت خانه مانند لشکر صفها برکشند تا ملک از ایشان هراس کند و بداند که سطوت من از سطوت او بیشتر است در حال خادم دویست تن از عفریتان بصورت لشکریان حاضر آورد که همگی تیغهای گران قیمت بر میان بسته بودند چون ملک بقصر جوذر رسید و آن قوم را بدید از ایشان بهراس اندر شد آنگاه بنزد جوذر رفته او را دید چون پادشاهان نشسته است او را سلام داد جوذر از برای او برخاسته و مقامی از بهر او نگذاشت و او را جواز نشستن نداد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و بیست و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون ملک نزد جوذر شد جوذر او را نشستن نفرمود تا اینکه بیم بر ملک غالب شد نشستن نیارست و بیرون آمدن نتوانست و با خود گفت بساهست که آزار منش اندر خاطر است از آنکه من برادران او را اذیت کرده ام پس از آن جوذر گفت ایملک امثال تو نشاید که مردمان را ستم کند و مال ایشان بگیرد ملک گفت یاسیدی بر من مگیر که حرص و طمع مرا بر اینکار بداشت و اگر گناه نمی بود بخشایش نمیشد و ملک گذشته معذرت همیخواست و این شعر همی خواند

  بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت  

و پیوسته فروتنی میکرد تا اینکه جوذر گفت من بر تو بخشودم آنگاه جواز نشستن داد ملک بنشست جوذر او را خلعت امان عطا کرد و برادرانش را بگستردن سفره بفرمود چون طعام بخوردند خادمان و لشکریان را یکسره خلعت ببخشود و ایشانرا گرامی بداشت و ملک را ببازگشتن اشارت کرد ملک از خانه جوذر بدرآمد پس از آن همه روزه بخانه جوذر میرفت و او را دیوان برپای نبود مگر در خانه جوذر و در میان جوذر وملک مودت افزون گشت و دیر بدینحالت بودند روزی ملک با وزیر خود خلوت کرد و با و گفت ای وزیر من همیترسم که جوذر مرا بکشد و مملکت از من بگیرد وزیر گفت ایملک اگر از و بیم داری دختر خود بدو تزویج کن که ترا با او یگانگی پدید شود ملک گفت ای وزیر تو در میان من و او توسط کن وزیر گفت او را بمهمانی بطلب پس از آن دختر خود را بفرما که خویشتن را بازیورها بیاراید و از برابر منظره بگذرد و خود را بدو نماید چون جوذر او را ببیند برو مایل شود آنگاه من او را با خبر کنم که آن دختر، دختر ملک است و با او همه روزه سخن گویم چنانچه او نداند که تو ازین کارها آگاهی تا اینکه او دختر ترا خواستگاری کند چون تو دختر بدو تزویج کنی در میان شما بیگانگی نماند و تو ازو ایمن باشی و اگر او بمیرد تو او را وارث شوی ملک گفت ای وزیر راست گفتی آنگاه ضیافتی ساخته جوذر را مهمان خواست جوذر بسرای سلطان در آمد و آنروز را با انس تمام بحدیث بنشستند و ملک زن خود را سپرده بود که دختر را بیاراید و از در مجلس بگذراند زن نیز چنان کرد که ملک سپرده بود چون جوذر را بر وی نظر افتاد رگهای او سست شد و عشقش سخت گشت و رنگش بپرید وزیر گفت ای خواجه چونست که ترا دگرگون همی بینم جوذر گفت ای وزیر

  که بر گذشت که بوی عبیر میآید که میرود که چنین دل پذیر میآید  

ای وزیر این دخترک که بود که هوش از من ببرد و عقل از من بربود وزیر گفت این دختر شمس الدوله است اگر ترا پسند افتاد من بملک سخن گویم تا او را بتو ترویج کند جوذر گفت ای وزیر بملک سخن بگو بجان خودم سوگند که ترا هر چه خواهی بدهم و ملک نیز هر آنچه در مهر دختر بخواهد مضایقت نکنم تا ما را دوستی و پیوند استوار گردد وزیر باو گفت خاطر آسوده دار که مقصود دست دهد پس از آن وزیر بملک حکایت باز گفت و او را آگاه کرد که در مهر دختر هر چه از جوذر بخواهی مضایقت نکند ملک گفت مهر دختر بمن رسیده و دختر از کنیزکان اوست من دختر را بدو تزویج میکنم اگر او بپذیرد احسان بمن کرده است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و بیست و سیم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک گفت اگر او بپذیرد احسان کرده است پس آنشب را بخرسندی بروز آوردند چون بامداد شد ملک شمس الدوله بدیوان بنشست شیخ الاسلام و جوذر حاضر آمدند جوذر خواستگاری دختر کرد ملک گفت مهر دختر بمن رسیده است کتاب تزویج بنوشتند جوذر بحاضر آوردن خرجینی که زر و گوهر در آن بود بفرمود چون خرجین بیاوردند او در مهر دختر بملک بداد پس طبلها بکوفتند و مزمارها بنواختند و بزم عیش فرو چیدند جوذر در نزد دختر ملک شد و ازو تمتع بر گرفت و جوذر را با ملک یگانگی پدید گشت و دیر گاهی با یکدیگر بعیش و شادی سلطنت راندند پس از آن ملک سپری شد و سلطنت از جوذر خواستند و او را ترغیب همی کردند تا اینکه راضی شد و بسلطنت بنشست و فرمود که بقعه بر خاک ملک شمس الدوله بناکرند و از بهر او اوقاف ترتیب داد و سرای جوذر در محلت یمانیه بود پس چون بسلطنت بنشست تکایا و مساجد بنا کرد و آنمحلت بنام او موسوم گشت و او را جوذریه مینامیدند یکسال پادشاهی کرد و سلیم و سالم برادران او وزیر میمنه و میسره بودند چون سال بآخر رسید سالم بسلیم گفت ای برادر تا کی حال بدینموال خواهد بود و تا جوذر زنده است ما را از بزرگی و سعادت بهره نخواهد بود سلیم گفت چه حیلت سازیم که او را بکشیم و خاتم و خرجین ازو بستانیم گفت تو از من داناتری سالم گفت اگر تدبیر کنم و او را بکشم آیا تو راضی خواهی شد که من سلطان شوم و ترا وزیر میمنه گردانم و خاتم از من و خرجین از آن تو باشد سلیم گفت من باین قسمت راضیم پس هر دو برادر از بهر مال دنیا و ریاست بکشتن جوذر اتفاق کردند و بجوذر از راه حیلت گفتند خاطر ما بدست آورده بخانه ما اندر آی و میهمان ما شو تا بر سرهنگان افتخار کنیم جوذر گفت مضایقت نکنم ولی بخانه کدام یک از شما در آیم سالم گفت بخانه من اندر آی پس از ضیافت من بخانه برادرم سلیم شو جوذر گفت چنان کنم پس بخانه سلیم رفت و از بهر او خوردنی فروچیدند و زهر بر آن خوردنیها کردند چون جوذر طعام زهر آلود خورد در حال گوشت او بپاشید و سالم خواست که خاتم از انگشت او در آورد نتوانست آنگاه با کارد انگشت او ببرید و دست بنقش خاتم بمالید در حال رعد قاصف حاضر آمد و باو گفت لبیک یا سیدی هر چه خواهی بطلب سالم گفت برادر من سلیم را بکش و مسموم و مقتول را بر داشته در پیش چشم لشگریان بینداز پس خادم خاتم سلیم را گرفته بکشت و هر دو را بیرون آورده پیش بزرگان لشگریان بینداخت چون ایشان جوذر و سلیم را کشته یافتند بهراس اندر شدند و بخادم گفتند با ملک و وزیر که این کار کرده خادم گفت برادر ایشان سالم کرده است که ناگاه سالم روی بدیشان کرده گفت ای بزرگان لشگر من خاتم از برادر خود جوذر گرفتم و اینکه در پیش شما ایستادم عفریتی خادم خاتم است و من او را بکشتن برادر خود سلیم بفر مودم تا در ملک کسی با من منازعت نکند اکنون که سلطان شما مقتول گشته من سلطان شما هستم اگر بسلطنت من راضی نخواهید شد خادم خاتم را بفرمایم تا خورد و بزرگ شما را بکشد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و بیست و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت سالم چون بلشگریان گفت خادم خاتم را بگویم تا خورد و بزرک شما را بکشد همگی بیک بار گفتند ما بسلطنت تو راضی هستیم پس از آن فرمان داد که برادرانش را بخاک سپارند گروهی با جنازه برفتند و گروهی با سالم بگاه سلطنت روان شدند سالم بکرسی بنشست بزرگان دولت او را بیعت کردند آنگاه گفت همی خواهم که زن برادر را تزویج کنم گفتند باش تا مدت عدت بگذرد گفت من عدت نمی شناسم که امشب باید با او در آمیزم پس تزویج نامه بنوشتند و دختر ملک شمس الدوله زن جوذر را از این قضیت آگاه کردند گفت بگذارید تا بنزد من آید چون شب برآمد سالم نزد زن برادر شد دختر شمس الدوله خرسندی بر او آشکار کرد و با جبین گشاده با او سخن گفت و زهر کارگر در آب کرده او را بکشت و خاتم برداشته بشکست و خرجین طلسم را بریده دو نیمه کرد تا کس بر آنها مالک نشود پس از آن کسی نزد شیخ الاسلام فرستاد و او را از حادثه آگاه کرد تا کسی را بسلطنت بگزینند اینست آنچه از حکایت جوذر بما رسیده بود