هزار و یکشب/معروف پینه دوز
حکایت معروف پینه دوز
و از جمله حکایتها اینست که در محروسه مصر مردی بود پینه دوز که معروف نام داشت و او را زنی بود فاطمه نام و بسبب بیشرمی و فجور و کثرت شرارت او عره اش لقب نهاده بودند و او بشوهر خویش فرمانروا بود و پیوسته او را دشنام میداد شوهر از شرارت او بیم داشت و از اذیتش همی ترسید از آنکه او مردی خردمند و با شرم بود لکن از حطام دنیا چیزی نداشت و اگر چیزی پدید میآورد بر آن زن صرف میکرد و هر شب که چیزی پیدا نمی کرد در آنشب زن او را شکنجه کرده میازرد و شب او را از دل او تیره تر میکرد و آنزن چنان بود که شاعر گفته
ستمکاره و زشت و ناسازگار | بداندیش و بد خوی و بسیار خوار |
و از جمله چیزها که بر آنمرد از زن خویش روی داد اینست که آنزن گفت ای معروف امشب می خواهم که برنج و شکر و وکنافه و عسل از بهر من بیاوری معروف گفت اگر خدایتعالی گشایشی دهد بیاورم و گرنه بخدا سوگند امروز مرا یکدرم نیست زن گفت من اینسخنان نمیدانم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و نودم برآمد
گفت ایملک جوانبخت زن گفت من این سخنان نمیدانم اگر گشایش باشد یا نباشد کنافه و عسل میا که اگر بی کنافه و عسل بیائی شبت را از بختت تیره تر کنم مرد گفت خدا کریم است پس از آن معروف با کوه کوه اندوه بیرون آمده فریضه صبح بجا آورد و دکان گشوده گفت ای پروردگار از تو مسئلت میکنم که امروز قیمة کنافه وعسل بمن برسانی و مرا امشب از شر این روسبی پلید وارهانی پس تا نصف النهار بنشست هیچ کاری نزد او نیاوردند هراسش از زن خود بیشتر شد برخاسته دکان فروبست و در کار خود حیران بود از بهر کنافه وعسل بفکرت فرو رفت و حال آنکه قیمت نانی نداشت پس از آن بدکان کنافه فروش رسیده در آنجا مبهوت بایستاد و چشمان خود پر از اشک حسرت کرد آنمرد بروی نظر کرده گفت ای استاد معروف از بهر چه گریانی مرا از مصیبت خود آگاه کن معروف پاره دوز قصه خود با او حدیث کرد و با و گفت زن من ستمکاریست بی رحم و از من کنافه وعسل خواسته ومن تاکنون در دکان نشستیم کاری نزد من نیاوردند و هیچ چیز بمن نرسیده و قیمت نان نیز عاید من نشد من از او هراسانم آنمرد بر سخن او بخندید و گفت باک مدار آنگاه پنج رطل کنافه بسنجید و با معروف گفت در نزد من عسل نحل هست مال من نیست ولی مرا عسلی است گداخته که بهتر از عسل نحل است اگر با آن عسل باشد چه ضرر دارد معروف پاره دوز از شرمساری بی زری گفت با همان عسل که داری بیالای پس آنمرد کنافه در روغن سرخ کرده با همان عسل بیامیخت و چنان خوب شد که شایسته هدیت ملوک بود پس از آن با معروف پاره دوز گفت بنان و پنیر نیز حاجت داری یا نه معروف جواب داد آری آنمرد چهار درم نقد و نصف نان و پنیر از بهر او شری کرد و ده درم قیمة کنافه و عسل حساب کرده با معروف گفت ای استاد بدانکه مرا پانزده درم و نیم وام برذمت تست اکنون برو و بازن خویش بعیش و شادی بگذار و این درم گرفته صرف گرمابه کن و ترا دو روز یا سه روز مهلت دادم تا خدایتعالی بتو گشایشی دهد پس معروف پاره دوز کنافه عسل آمیخته را با نان و پنیر برداشته بآن مرد دعا کرد و با خاطر فرحناک آنها را بسوی خانه برد در ساعتی که او بخانه در آمد زن پرسید آیا کنافه وعسل آوردی یا نه معروف گفت آری پس آنچه آورده بود در برابر زن بر زمین نهاد زن بآنها نظاره کرده دید کنافه با عسل نحل نیا میخته با شوهر خود گفت نگفتمت که کنافه با عسل نحل بیاور چگونه تو خلاف مقصود من بجا آوردی او را با عسل قصیب بیا میختی معروف باو گفت من اینها را بنسیه خریدم و قیمت نقد نداشتم زن گفت این سخن باطل است من این کنافه نمیخورم مگر با عسل نحل پس از آن غضب ناک گشته آنها را برداشت و بر روی او بزد و با او گفت ای پلیدک برخیز و از برای من غیر از این بیاور آنگاه طپانچه بر روی شوهر زد یکی از دندانهای او کنده شد و خون برسینه او فروریخت آن مرد در خشم شد و طپانچه آهسته بر سر آن زن بزد در حال زن زنخدان او بگرفت و فریاد یا مسلمون بلند کرد همسایگان داخل شدند و زنخدان او را از دست آنزن رها کردند و زنرا ملامت نمودند و باو گفتند ما همگی کنافه با عمل قصیب همی خوریم این چه ستم است که تو بر این مرد فقیر روا میداری و پیوسته همسایگان این گونه سخنان می گفتند و ملاطفت میکردند تا میانه زن و شوهر صلح دادند چون همسایگان بیرون رفتند زن سوگند یاد کرد که از آن کنافه هیچ نخورد مرد از گرسنگی بی طاقت شد و با خود گفت او سوگند یاد کرده که چیز نخورد من از کنافه خوردن ناگزیرم که از گرسنگی طاقتم نمانده آنگاه دست برده از آن چیزها بخورد چون زن خوردن او بدید با او گفت امیدوارم این چیزها از برای تو زهر کشنده خواهد شد و تو پس از خوردن اینها زنده نخواهی ماند آن مرد گفت این سخنان چیست که میگوئی تو سوگند یاد کردی که از این چیزها نخوری امید است شب آینده کنافه با عسل نحل از بهر تو بیاورم تا تو او را تنها خوری و همواره آن مرد با زن خود ملاطفت میکرد و زن بروی نفرین میگفت و تا بامداد او را دشنام میداد پس چون بامداد شد بآزردن شوهر آستین برزد شوهر گفت مرا مهلت ده که امروز کنافه با عسل خواهم آورد پس از آن معروف پاره دوز بیرون آمده در مسجد نماز کرد و بسوی دکان روانه شد و دکان گشوده بنشست هنوز در دکان آرام نگرفته بود که دو تن از خادمان قاضی برسیدند و با و گفتند بر خیز در نزد قاضی حاضر شو که زنت بقاضی شکایت آورده در حال آن مرد برخاسته با فرستادگان قاضی بخانه او رفت زن خود را دید که ساعد خود را با دستارچه بسته و نقابش بخون آلوده و گریان ایستاده است پس قاضی باشوهر او گفت ای مرد مگر از خدا نترسیدی که این زن را بدین گونه آزرده و ساعد او را بشکستی و دندان او را برکندی آن مرد جوا بداد ایها القاضی اگر من او را آزرده و دندان او را برکنده باشم تو با من هر چه خواهی کن قضیت ما با او چنین و چنانست و همسایگان در میان من و او صلح دادند پس قصه خودرا از آغاز تا انجام بقاضی حدیث کرد آن قاضی مردی نکوکار و از اهل خیر بود ربع دینار بیرون آورده گفت ای مرد این را بگیر از بهرزن خود کنافه با عسل نحل شری کرده با او صلح کن معروف پاره دوز گفت ایها القاضی آنرا بزن من بده آنگاه ربع دینار از قاضی بگرفت و قاضی در میان ایشان صلح داده گفت ای زن فرمان شوهر ببر و تو نیز ای مرد با او مدارا کن پس زن و شوهر با یکدیگر بحکم قاضی صلح کرده بیرون آمدند زن از راهی و شوهر از راهی دیگر بدکان روانه شد و در دکان بنشست ناگاه فرستادگان قاضی نزد او حاضر آمده گفتند خدمتانه ما بده معروف گفت قاضی خود از من چیزی نگرفت و ربع دیناری بمن بذل فرمود خادمان گفتند اگر قاضی از تو بگیرد و یا بر تو بذل کند ما را بآن کاری نیست باید خدمتانه ما بدهی پس او را گرفته در بازار باین سوی و آنسوی بکشیدند پاره دوز ناگزیر مانده آلتهای پاره دوزی خود بفروخت و نصف دینار بخادمان قاضی داده ایشانرا بازگردانید و خود دست بروی دست نهاده بیکار و محزون نشسته بود ناگاه دو مرد قبیح المنظر در رسیدند و با و گفتند ای مرد برخیز و در نزد قاضی حاضر شو که زن تو بقاضی شکایت آورده پاره دوز بایشان گفت قاضی در میان من و او صلح داده است ایشان گفتند ما از نزد قاضی دیگر آمده ایم پاره دوز برخاسته با ایشان برفت چون زن خود رادید باو گفت ای تخمه ناپاک آیا من و تو صلح نکردیم زن با و گفت مرا با تو صلح نمانده آنگاه باره دوز پیش رفته حکایت خود با قاضی حدیث کرد و با و گفت که فلان قاضی ساعتی پیش از این میانه من و او صلح داده قاضی بآن زن گفت ای پلیدک اگر شما صلح کرده بودید بهر چه بشکایت آمدی زن گفت ایها القاضی این پس از صلح کردن دوباره مرا بزد قاضی بایشان گفت اکنون صلح کنید ولی ای مرد تو او را دیگر مزن وای زن تو نیز مخالفت او مکن پس زن و شوهر با یکدیگر صلح کردند قاضی با معروف گفت خدمتمانه خادمان بده او خادمان را خدمتانه داده بسوی دکان متوجه شد دکان گشوده مبهوت و حیران بنشست ناگاه مردی در رسید و گفت ای معروف برخیز و در جایی پنهان شو که زنت شکایت بوالی برده اینک خادمان والی در جستجوی تواند در حال معروف برخاسته دکان فروبست و بسوی باب النصر بگریخت و او را از قیمت آنهایی که فروخته پنج درم باقی مانده بود چهار درم آن را نان خریده نیم درم پنیر شری نمود و از زن خویش میگریخت و آن فصل فصل زمستان بود و هنگام عصر پس چون از دروازه بیرون شد باران سخت بر وی ببارید و جامهای او را تر کرد آنگاه بخرابه داخل گشته در آنجا مکانی خراب و بی در یافت بدان مکان داخل شد که خود را از بارش نگاه دارد ولی جامهای او از بارش تر بود و سرشک از چشمانش فرو می ریخت و میگفت من از دست این روسبی بکجا بگریزم ای پروردگار از تو مسئلت میکنم که کسی را بمن برسانی که مرا بشهرهای دور رساند چنانچه این زن راه برمن نشناسد پس در هنگامیکه او نشسته و گریان بود دیوار خرابه بشکافت و شخصی بلند قامت زشت روی بدر آمد و از او پرسید ایمرد ترا چه روی داده که امشب مرا مضطرب کردی من دویست سالست که در این مکان ساکنم کسی را ندیده ام که بدین مکان داخل شود و آنچه تو کردی بکند تو مقصود خویش بمن بگو که حاجت تو برآورم که دلم برتو بسوخت پاره دوز جوابداد تو کیستی و کار تو چیست آن شخص گفت که من خداوند این مکانم پس پاره دوز تمامت ماجرای خود و زن خویش را بیان کرد آن شخص با و گفت میخواهی که ترا بشهری برم که زن تو بر تو راه نیابد پاره دوز جوابداد آری در حال آن شخص پاره دوز را بر پشت گرفته تا دمیدن صبح بپرید و او را برسر کوهی فرود آوردچون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و نود و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت معروف پاره دوز را چون عفریت برداشته بپرید و برسر کوهی بلند فرود آورد با و گفت ای آدمیزاد از این کوه سرازیر شو شهری خواهی دید بر آن شهر داخل شو که زن تو هرگز راه بر تو نخواهد یافت و دیگر بتو نخواهد رسید پس عفریت او را در آنجا گذاشته برفت و معروف مبهوت همی بود تا آفتاب بر آمد آنگاه برخاسته از کوه فرود آمده شهری دید بلند حصار و محکم بنا بر آن شهر داخل شد دید شهریست که دل اندوهگین را شادی میبخشد آنگاه ببازار شد اهل شهر چشم بروی نهاده با و تفرج میکردند و از جامهای او عجب داشتند که جامهای او بجامهای ایشان نمی مانست مردی از اهل آنشهر از او سؤال کرد ایمرد مگر تو غریبی جوابداد آری سؤال کرد که از کدام شهری جوابداد از شهر مصرم سؤال کرد چه وقت از آنجا بیرون آمده جواب داد دی بهنگام پسین از مصر بیرون آمده ام آنمرد بر وی بخندید و گفت ایمردمان بیائید و باین مرد نظاره کنید و بسخنان او گوش دارید که میگوید که من از اهل مصرم و دی بهنگام پسین از مصر بیرون آمده ام مردمان همگی بروی بخندیدند و بر او گرد آمده گفتند ای مرد مگر تو دیوانه که چنین سخنان میگوئی و چنان میپنداری که دی بهنگام پسین در مصر بوده و امروز هنگام صبح بدینجا رسیده و حال آنکه میانه این شهر و شهر مصر یکساله راهست معروف گفت من راست میگویم دیوانه شماهستید اینک نان تازه مصر با من است و نان بایشان بنمود نان رادیده شگفت ماندند و در عجب شدند که آن نان بنانهای آنشهر نمی مانست و پیوسته مردم بر او جمع می آمدند و با یکدیگر میگفتند این نان مصر است برو تفرج کنیم و معروف پاره دوز در آنشهر شهره شد پاره از مردمان او را تصدیق میکردند و بعضی تکذیبش کرده استهزا مینمودند پس در هنگامیکه ایشان باین حالت بودند بازرگانی در رسید که باستر سوار بود و دو غلامک در دنبال داشت مردمانرا از سر او پراکنده کرد و گفت ای مردم مگر شرم ندارید که باین مرد غریب جمع آمده او را استهزا میکنید و بر او میخندید شمارا با او چکار است پس بازرگان ایشان را از معروف پاره دوز پراکنده کرد و کس نتوانست بروی جواب گوید آنگاه بازرگان او را گرفته همی برد تابخانه وسیع منقش داخل کرد و او را در جایگاه رفیع بنشاند و خادمانرا فرمود صندوقی گشوده از بهر او حله بازرگانان بدر آورده بروی پوشانیدند معروف مردی بود خوش سیما چون حله بپوشید مانند شاه بندر تجار شد پس از آن بازرگان طعام خواسته خوانی مشحون بگونه گونه طعامها بنهادند ایشان خورش بکار بردند پس از آن بازرگان پرسید ای برادر نام تو چیست جواب داد نام من معروف و شغل من پاره دوزیست بازرگان پرسید که از کدام شهری جواب داد از شهر مصرم پرسید که از کدام محلتی جوابداد تو مگر مصر میشناسی گفت من از اهل مصرم معروف گفت مرا محلت درب الاحمر است بازرگان پرسید در درب الاحمر کرا میشناسی معروف جوابداد فلان و فلانرا میشناسم بازرگان پرسید آیا شیخ احمد را میشناسی معروف جوا بداد او با من همسایه دیوار بدیوار است بازرگان پرسید او تندرست است یا نه معروف جوا بداد آری پرسید او را اولاد چند است معروف گفت او سه فرزند دارد مصطفی و محمد و علی بازرگان پرسید پسران او چه کاره اند معروف جوا بداد اما مصطفی عالم و مدرس است و اما محمد پدرش او رازن گرفت وزن پسری زائیده است که حسن نام دارد و خودش اکنون دکانی در پهلوی دکه پدرش گشوده عطاری همی کند و اما علی با من رفیق بود و ما خورد سال بودیم و پیوسته من و او با یکدیگر بازی میکردیم و خویشتن را بصورت اولاد نصاری کرده بکنیسای آنها داخل میشدیم و کتابهای نصاری دزدیده میفروختیم و قیمت آنرا خویشتن صرف میکردیم اتفاقاً در یکدفعه نصاری ما را بدیدند و ما را با کتابی که دزدیده بودیم بگرفتند و شکایت ما را بپدران ما برده گفتند اگر پسرهای خویشتن را از اذیت ما منع نکنید شکایت شمارا نزد ملک بریم پدر علی آنها را داجونی کرده عصائی چند بعلی بزد بدین سبب علی بگریخت و از آنوقت تا کنون که بیست سالست خبری از او نیامده بازرگان گفت من همان علی پسر شیخ احمد عطارم و تو رفیق من معروف هستی پس از آن دوباره بیکدیگر سلام کردند بازرگان پس از سلام گفت ای معروف سبب آمدن خود از مصر باین شهر با من بگو معروف خبر زوجه خود فاطمه عره را باو گفت و آنچه با وی کرده بود همه را حدیث کردو با و گفت ای برادر چون اذیت او بر من اشتداد یافت من از و بگریختم و از باب النصر بیرون آمدم آنگاه باران مرا بگرفت در عادلیه بخرابه داخل شدم که خود را از بارش نگاه دارم آنگاه عفریتی از جنیان که خداوند مکان بود بیرون آمد و از حالت من پرسید من او را از کار خویش آگاه کردم آنگاه عفریت مرا بردوش گرفته از آغاز شب تا هنگام صبح در میان زمین و آسمان همیپرید تا اینکه مرا بر سر کوهی بگذاشت و مرا از این شهر باخبر کرد من از آنکوه فرود آمده بشهر اندر شدم و مردم بر من گرد آمده بودند که تو در رسیدی سبب بیرون آمدن من از مصر این بود تو بازگو که سبب آمدن تو به این شهر چیست علی بازرگان گفت چون پدر عصا بر من زد مرا خشم فرو گرفت من هفتساله بودم و از شهری بشهری کردیدم تا بدین شهر داخل شدم و نام این شهر ختیان الختن است پس مردمان این شهر را کریم و مهربان یافتم و ایشان را دیدم که فقیران همی نوازند و اگر فقیری سخنی گوید او را تصدیق کنند پس من بایشان گفتم من بازرگانم و از بارهای خویش پیش افتاده ام و مکانی همیخواهم که بارهای خود را در آنجا فرود آورم ایشان سخن من راست پنداشته مکانی از بهر من خالی کردند من بایشان گفتم که در میان شما کسی هست که هزار دینار بمن وام دهد که هنگام آمدن بارها وام بروی رد کنم ایشان هزار دینار بمن بدادند من ببازار رفته بآن زرها بضاعت شری کردم و آن را بفروختم پنجاه دینار سود کردم دوباره بضاعت خریدم و با مردم معاشرت کردم ایشان مرا دوست داشتند من ببیع و شری بنشستم مال من بسیار شد و ای برادر بدان که صاحب مثل گفته است کار دنیا همه نیرنک و فسونست و در شهرهایی که ترا در آنجاها نشناسند هر چه خواهی بکن و تو ای برادر اگر بهر کس که از تو سؤال کند بگوئی که من پاره دوز و فقیرم و از زن خود گریخته ام و دیروز از مصر بدر آمده ام هیچ کس ترا تصدیق نکند و تا در این شهر اقامت کنی مسخره ایشان خواهی شد و اگر گوئی که عفریت مرا بردوش گرفته بیاورد همه کس از تو بگریزند و بگویند که این مرد جنی است قرب او محل آفت و مایه مخافت است و این بدنامی از برای من و تو خواهد ماند زیرا که مردمان این شهر میدانند که من از شهر مصرم معروف پرسید پس چه بایدم کرد بازرگان گفت من ترا بیاموزم که چکار کنی فردا هزار دینار زر بر تو شمارم و ترا بر استری سوار کنم و غلامی پیش روی تو اندازم که ترا بسوق تجار برساند آنگاه تو میان بازرگانان شو و من نیز در میان ایشان هستم وقتی که ترا ببینم از بهر تو بر پای خیزم و ترا سلام دهم و ترا ببوسم و قدر و منزلت ترا بزرک گردانم و هر چیز که من از تو سؤال کنم و بگویم که فلان صفت متاع آورده ای تو بگو بسیار آورده ام و اگر ترا از من بپرسند من ترا در چشم ایشان بزرگ گردانم و ترا در نزد ایشان بتوانگری و کر م صفت کنم و اگر سائلی پیش تو آید آنچه میسر شود با و بده بس بازرگانان بسخن من اعتماد کنند و ترا بزرک و کریم شمارند و ترا دوست دارند پس از آن من ترا مهمان کنم و بازرگانان نیز از بهر تو مهمان کنم تا همه ایشان ترا بشناسند و توایشان رابشناسی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و نود و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت علی بازرگان با معروف گفت من ترا با همه بازرگانان شناسا کنم تا اینکه ببیع و شری بنشینی و با ایشان بدهی و بستانی زمانی نمیگذرد که تو خداوند مال شوی پس چون بامداد شد علی بازرگان هزار دینار بمعروف داده حله بروی بپوشانید و او را باستری سوار کرده غلامی بوی بداد و باو گفت همه اینها را بتو بخشیدم که تو رفیق منی و اکرام تو بر من واجب است تو اندوهگین مباش و سیرت زشت زن خود را از یاد ببر و اورا بکسی ذکر مکن معروف گفت خدای تعالی ترا پاداش نیکو دهد پس از آن غلام در پیش او همی رفت تا او را بسوی تجار برسانید و همه ایشان نشسته بودند پس چون علی مصری او را بدید بر پای خاست و خود را بسوی او انداخت و دست او را ببوسید و بروی سلام داده گفت ای رئیس بازرگانان و ای خداوند بزرگی و احسان ما را مشرف ساختی پس از آن روی ببازرگانان کرده گفت ای بازرگانان این بازرگانی است معروف نام بر او سلام کنید و او را بزرک شمارید که او را قدر و منزلت بسیار رفیع است پس از آن علی مصری معروف را از استر فرود آورد بازرگانان بروی سلام کردند و علی بازرگان بهر یکی از ایشان جدا جدا او را مدحت میکرد تا اینکه بازرگانان معروف را در صدر بنشاندند و بروی گرد آمدند و میوه ها و شربتها از بهر او حاضر آوردند و شاه بندر تجار نیز بملاقات او آمده سلامش داد و علی مصری بازرگان در حضرت ایشان با معروف گفت ای خواجه از فلان متاع چیزی با خود آورده یا نه معروف جواب داد بسیار در آنروز علی مصری نامهای همه متاعها با او آموخته و قیمت آنها یاد داده بود پس یکی از بازرگانان پرسید ای خواجه جوخ اصفر آورده جواب داد بسیار پرسید مرخ غابی نیز داری جواب داد بسیار و از هر چیز که بپرسیدند او جواب میگفت بسیار پس از آن بازرگانی با علی کصری گفت پندارم که این بازرگان مصری اگر بخواهد هزار خروار متاعهای قیمتی بار تواند بست علی مصری گفت از یک انبار از جمله انبارهای خویش بار تواند بست پس در آنهنگام سائلی بدریوزگی درآمد یکی از بازرگانان نیم درم و پاره از ایشان ربع درم داده غالب ایشان هیچ چیز ندادند چون نوبت بمعروف رسید مشتی زر بسائل داد سائل او را دعا کرده برفت بازرگانان تعجب کردند و گفتند این گونه بذل بعطایای ملوک میماند که او زر بمشت همی دهد اگر او را خواسته بی شمار نمی بود زر بمشت نمی توانست داد چون ساعتی بگذشت زنی آمد فقیر مشتی زر نیز گرفته باو داد آنزن دعا گویان روان شد و گدایانرا از قضیت آگاه کرد یک یک بسوی او آمده مشتی زر بگرفتند تا اینکه هزار دینار زر را بفقیران بدل کرد پس از آن کف بر کف سوده گفت حسبنا الله و نعم الوکیل شاه بندر تجار پرسید ای خواجه معروف ترا چه روی داد معروف جوابداد غالب مردمان اینشهر فقرا و مساکین بوده اند اگر من میدانستم که آنها بدینسان هستند در خورجین مقداری مال با خود آورده بر ایشان احسان میکردم مرا بیم از آنست که بارها دیر رسد و مرا طبیعت چنانست که سائل رد نتوانم کرد و اکنون مرا مالی نمانده اگر فقیری آید من با او چگویم مرا عادت نه اینست که سائلان رد کنم بدین سبب اندوه من زیادت شد همی خواهم که هزار دینار زر باشد که من آنها را تصدق کنم تا بارهای من برسد شاه بندر گفت باک نیست آنگاه خادمی فرستاده هزار دینار زر بخواست چون خادم زرها بیاورد شاه بندر تجار زرها به معروف داد معروف بهر یکی از فقرا که بروی می گذشت زر همی داد تا اینکه هنگام ظهر شد مؤذن بانک برآورد بازرگانان برخاسته بجامع شدند و فریضه بجا آوردند آنچه که از هزار دینار در نزد معروف باقی مانده بود بر سر نماز گذاران بپاشید مردم از کار او آگاه گشته او را دعا کردند و بازرگانان از سخای او شگفت ماندند پس از آن معروف هزار دینار از بازرگانانان دیگر گرفته بمردم بپراکنید و علی مصری و بازرگانان بر او نظاره کرده و از بیم سخن گفتن نمیتوانستند و پیوسته او را کار همین بود تا مؤذن اذان پسین بگفت معروف بمسجد در آمده فریضه عصر بجا آورد و باقی زرها بخش و بذل کرد و هنوز از سوق بدر نیامده بودند که پنج هزار دینار گرفته کرد و زر از هرکس که میگرفت با و میگفت وقتی که بارهای من برسد اگر زر بخواهی ترا زر دهم و اگر متاع بخواهی نیز مضایقت نکنم که در نزدم همه گونه متاع بسیار است پس علی مصری وقت شام معروف را با بازرگانان مهمان کرد و او را در صدر بنشاند و معروف از متاع و زر و سیم و گوهرها سخن همی راند و نام هر چیز میبردند میگفت در نزد من بسیار است پس چون روز دوم شد معروف ببازار آمده از بازرگانان زرهمی گرفت و بفقیران همی داد تا اینکه در بیست روز شصت هزار دینار از بازرگانان بستد و بارهای متاع او نیامد بازرگانان از بهر مالهای خویشتن مضطرب شدند و گفتند متاعهای معروف نرسیده تاکی او مال مردم گرفته بفقرا خواهد بخشید یکی از بازرگانان گفت رانی صواب اینست که با علی مصری در این باب گفتگو کنیم پس ایشان نزد علی بازرگان آمده گفتند ای علی بارهای معروف نرسید علی جوابداد صبر کنید که که عنقریب خواهد رسید پس از آن علی مصری با معروف خلوت کرده گفت ایمعروف من با تو گفتم نان پخته کن نه اینکه بسوزان اینک بازرگانان از بهر مالهای خویشتن مضطرب شده اند و مرا خبر دادند اکنون شصت هزار دینار مال از ایشان برذمت تست که تو آنها را گرفته به بفقرا بذل کرده تو چگونه توانی که از عهده این مال بر آئی که ترا متاعی و بیعی و شرائی نیست معروف گفت شصت هزار دینار را مقدار چیست چون بارهای من بیاید هر متاعی که بخواهند بدهم و اگر زر وسیم خواهند باز مضایقت نکنم علی مصری گفت سبحان الله مگر ترا باری هست معروف جواب داد بسیار علی مصری گفته سبحان الله این سخن من بر تو آموختم و من ترا بمردم شناسانیدم مگر این سخن من برتو آموخته بودم که با من بازگوئی معروف جواب داد سخن دراز نا کرده برو مگر من فقیرم بدرستیکه من متاع بسیار دارم وقتی که بارهای من برسد مردم حق خود را یک بر دو از من بگیرند من بایشان محتاج نیستم آنگاه علی بازرگان درخشم شد و گفت ای گفت ای بی ادب اکنون که تو بی شرمانه با من دروغ میگویی من بر تو نمایم که چکار خواهم کرد معروف جواب داد آنچه از دستت بر آید چنان کن بازرگانان باید صبر کنند تا بارهای من برسد آنگاه متاع خویشتن بازیادتی بگیرند آنگاه علی مصری او را گذاشته برفت و با خود گفت من پیش از این او را مدحت کرده ام اگر اکنون مذمتش گویم دروغ گو خواهم شد و از آن کسان باشم که در مثل گفته اند اگر کسی کسی را مدحت کند پس از آن مذمتش گوید دو بار دروغ گفته خواهد بود در این کار حیران و متفکر بود که بازرگانان نزد او آمده گفتند ای علی با معروف تاجر گفتگو کردی بانه علی جوابداد ایمردمان من از او شرم میدارم که مرا نیز در ذمت او هزار دینار هست من با او سخن نتوانم گفت شما وقتیکه وام باو دادید با من مشورت نکردید شما را بر من سخنی نیست شما از او مطالبت کنید اگر وام ادا نکند شکایت بپادشاه برید و با او بگوئید که مرد کذاب و نصاب وام بر ما نهاده بشیادی مالهای ما گرفته و ما در کار خویش با آن مرد حیرانیم که اوسخای زاید الوصف دارد و هر چه از ما گرفته مشت مشت بفقرا بذل کرده اگر او بی چیز میبود دل بر این نمی نهاد که مشت مشت زر بفقیران دهد و اگر او مال میداشت راستی سخنش عیان میگشت و بارهای او تا کنون میرسید و ما از برای او باری نمی بینیم او را دعوی اینست که مرا بضاعتها و متاع هاست و من بر آنها سبقت کرده ام و ما هر متاعرا که نام بردیم او گفت نزد من از این متاع بسیار است ولی دیرگاهی رفته که از بارهای او خبری نرسیده و ما را بر ذمت او شصت هزار دینار است و همۀ این مال از ما گرفته بفقرا داده است و او در سخا و کرم مانند ندارد از قضا آنملک را طبع از اشعث افزونتر بود آنگاه کرم و سخای معروف بشنید طمع بر او غلبه کرده با وزیر گفت اگر این بازرگانرا مالی بسیار نمیبود این همه سخا و کرم از و سر نمی زد و بارهای او بناچار خواهد رسید در آنهنگام او مالی بسیار باین بازرگانان زیاده بر آنچه وام گرفته خواهد داد من بر آنمال از ایشان سزاوارترم پس مرا قصد اینست که با او معاشرت کنم و مودت نمایم تا اینکه بارهای او برسد آنچه که این بازرگانان خواهند گرفت من آنرا بگیرم و دختر خود را باو تزویج کرده مال او را بمال خود بیامیزم وزیر گفت ایملک من او را حیلت گر و شیاد همی پندارم و پیوسته طماع را خانه ویران و خراب گشته. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و نود و سیم ار آمد
گفت ایملک جوانبخت که من او را حیلت گر و شیاد همی پندارم ملک گفت ای وزیر من او را امتحان کنم تا بدانم که او شیاد است و با اینکه در دعوی خود راستگو است وزیر گفت چگونه امتحان خواهی کرد ملک گفت نزد من نگینی هست آن بازرگانرا در پیش خود حاضر آورم و او را در پهلوی خود نشانده اگرامش کنم پس از آن نگین باو دهم اگر نگین را بشناسد و قیمت آن بداند شک نیست که او از خداوندان نعمت است و اگر آنرا نشناسد یقین که شیاد است او را ببدترین عقوبت بکشم پس از آن ملک کسی را فرستاد معرو فرا بخواست چون معروف حاضر شد ملک را سلام داد ملک رد سلام کرده او را در پهلوی خویش بنشاند و با او گفت معروف بازرگانی توئی گفت آری ملک گفت بازرگانان را گمان این است که شصت هزار دینار وام بر ذمت تو دارند آیا راست است آنچه میگویند یا نه معروف گفت آری ملک پرسید چرا مالهای ایشان رد نمیکنی معروف جواب داد باید صبر کنند تا بارهای من برسد تا بیکدینارشان دو دینار دهم اگر زر بخواهند و سیم بدهم و اگر متاع خواهند نیز بدهم هر کس هزار دینار بر من دارد دوهزار دینارش بدهم از آنکه ایشان را بر من منتی است بی پایان که نگذاشته اند که من در نزد فقرا شرمسار شوم پس از آن ملک گفت ای بازرگان بر این نگین نظر کن و بگو که او چه جنس وقیمة او چند است پس نگینی ببرزگی عناب بدو داد که ملک او را بهزار دینار شرا کرده بود و جز آن نگین دیگر نداشت و خاطرش بر او متعلق بود معروف او را گرفت در میان انگشت ابهام و سبابه بفشرد آن نگین از بسیاری لطافت و نازکی بشکست ملک پرسید چرا این گوهر بشکستی معروف بخندید و گفت ایملک این نه گوهر است این پاره سنگی است معدنی که هزار دینار قیمة دارد چگونه او را گوهر نام مینهی گوهر آنست که هفتاد هزار دینار قیمت دارد و خود ببزرگی جوز باشد چنین گوهر ها در نزد من مقداری ندارند و من بچنین چیزها اعتنا نکنم تو چگونه پادشاهی که این پاره سنگ را گوهر همی گوئی ولکن شما معذورید که فقیر هستید و شما ها را ذخیره های قیمتی نیست ملک از او پرسید ای بازرگان مگر در نزد تو چنان گوهرها هست بازرگان گفت که بسیار است طمع بر ملک غالب گشته با و گفت از آن گوهرها بمن میدهی یا نه معروف جواب داد چون بارهای من برسد ترا گوهر بسیار دهم که از هر صنف گوهر در نزد من بسیار است و ترا از آن گوهرها بها نا گرفته دهم ملک فرحناک گشته بازرگانان را گفت که از پیکار خود شوید و صبر کنید تا بارهای او برسد آنگاه نزد من آمده مالهای خود را از من بگیرید معروف را با بازرگانان کار بدینجا رسید واما ملک روی بوزیر کرده گفت ای وزیر با معروف ملاطفت کن و نام دختر من در نزد او بر تا این که او را تزویج کند و ما را از این مال ها که نزد اوست غنیمتی رسد وزیر گفت ایملک مرا حالت این مرد پسند نیفتاد گمان من اینست که او نصاب و کذاب باشد تو اینسخن ترک کن و دختر خود بی سبب بمحنت اندر میفکن و آن وزیر پیشتر دختر ملک خواستگاری کرده دختر بتزویج او راضی نگشته بود پس ملک با وزیر گفت ای خائن تو از بهر من طالب خیر نیستی از آنکه تو دختر مرا پیش از این خواستگاری کردی و او راضی نشد که ترا شوی خود گیرد تو اکنون راههای تزویج او همیبندی تا اینکه اورا قدر و منزلت نماند و بتزویج تو راضی شود تو سخن من گوش دار و چگونه او نصاب و کذاب است که گوهر را بشناخت و قیمت آن بدانسان که خریده بودم بدانست و آنرا نپسندیده بشکست بیقین در نزد او گوهرهای گران قیمت بسیار است وقتی که بدختر من داخل شود و خوبرولی او ببیند شیفته جمال او گشته گوهر ها و ذخیره ها بر وی عطا کند قصد تو اینست که دختر مرا از آن ذخیره ها محروم گردانی وزیر ساکت شد و از خشم ملک هراس کرد پس از آن بنزد معروف بازرگان رفته با و گفت ملک ترا دوست داشته است و او را دختری است خداوند حسن و جمال که همی خواهد او را بتو تزویج کند ترا سخن چیست معروف جواب داد باکی نیست ولکن صبر بایدش تا بارهای من برسد که مهر دختران ملوک گران و مقامشان رفیع است باید مهر مناسب حال ایشان شمرده شود و در این ساعت نزد من مالی نیست باید ملک صبر کند تا بارهای من برسد که در آن هنگام مرا مال بسیار است و من ناگزیرم از اینکه پنج هزار بدره زر سرخ بشمارم و هزار بدره دیگر میخواهیم که در شب زفاف بفقرا و مساکین بذل کنم و هزار بدرۀ دیگر بکسانی که در زفاف خدمت میکنند بدهم و هزار بدره صرف ولیمه کرده بلشکریان و رعیت دهم و بصد دانه گوهر گران بها محتاجم که بامداد عروسی آنها را بملکه ببخشم و صددانه گوهر نیز میخواهم که بکنیزکان بخش کنم و هر یکی را گوهری دهم تا عروس را مقام بلند شود و مقدار او افزون گردد و همی خواهم که هزار عریانرا جامه پوشانم و از صدقه ها و احسانهای بسیار ناگزیرم و این کارها میسر نشود مگر اینکه بارهای من برسد از همه این مصارف باک ندارم پس وزیر نزد ملک بازگشت و او را از گفته معروف بازرگان بیاگاهانید ملک گفت در حالتی که قصد او این باشد تو چگونه میگفتی که او نصاب و گدایست وزیر جوابداد من این سخن تا جان دارم خواهم گفت ملک او را سرزنش کرده گفت بزندگانی خودم سوگند که اگر این سخن را ترک نکنی ترا بکشم تو الحال بسوی او باز گرد و او را نزد من آور وزیر به سوی معروف رفته او را نزد ملک آورد ملک باو گفت ای بازرگان این عذرها بنه که مرا خزانه از زر وسیم مشحونست تو کلیدهای خزانه بگیر و بهر چیز که محتاجی صرف کن و بهرکس که خواهی بده و فقیران را بپوشان و هر چه قصد کرده یکن و دختر و کنیزکان را بر تو چیزی احتیاج نیست تا بارهای تو بیاید پس از آنکه بارهای تو برسد با زن و کنیزکان خود هر چه خواهی اکرام و ملاطفت کن و صداق دختر را نیز صبر کنیم تا بارهای تو برسد که میانه من و تو جدائی نیست پس از آن ملک شیخ الاسلام را بنوشتن کتاب دختر خویش امر کرد شیخ الاسلام کتاب ملک را بمعروف بازرگان بنوشت ملک بکار عیش بپرداخت و آراستن شهر بفرمود طبلهای شادی فرو کوفتند و سفره ها بگستردند و خداوندان ملاعبت از همه سوی گرد آمدند اما معروف بازرگان بر کرسی بنشست رقاصان و چنگیان و بازیگران پیش او میآمدند او خازن را بگفت سیم و زر بیاور خازن بدره بدره زر و سیم بیاورد معروف مشت مشت ببازیگران و چنگیان و لعبت گران میداد و بفقرا و مساکین احسان میکرد و برهنگان میپوشانید و پیوسته خازن مال از خزینه بیرون می آورد وزیر را دل از این کار نزدیک بود که بشکافد ولی بارای سخن گفتن نداشت و علی مصری از بذل آن همه مال حیران بود باو گفت ای معروف مگر بس نبود اینکه مال بازرگانان تلف کردی اکنون مال ملک تلف میکنی معروف گفت ترا نشاید که این سخنان بگوئی وقتی که بارهای من برسد چندین برابر این مالها بملک دهم القصه معروف دست بر مال ملک نهاده بتبذیر و اسراف صرف میکرد و با خود می گفت آنچه شدنی است خواهد شد و از قدر بر حذر نتوان بود پس چهل روز عیش برپا بود در روز چهل و یکم زفاف کرده تمامی امرا و لشکریان در پیش روی عروس میرفتند چون عروس را بقصری که از بهر معروف مهیا بود بردند معروف زر سرخ بر سر مردمان بپرا کنید و مالی بسیار صرف کرد پس از آن نزد ملکه شد و مشاطکان پردها بیاویختند و در ها را فروبستند معروف را در نزد عروس گذاشته بیرون آمدند آنگاه معروف دست بر روی دست نهاده زمانی محزون بنشست و کف بر کف همی سود ملکه پرسید ایخواجه چرا غمین هستی معروف جوابداد چگونه غمین نباشم که پدر تو مرا مشوش کرد و کار او با من بدان ماند که کسی کشت سبز را بسوزاند ملکه پرسید پدر من با تو چه کرده جواب داد پیش از آنکه بارهای من برسد ترا با من تزویج کرد قصد من این بود که یکصد دانه گوهرهای قیمتی بتو دهم که تو آنها را با کنیزکان بخش کنی تاکنیزکان بگویند که خواجه در شب زفاف این گوهرها بما داده و این کار سبب بلندی مقام و افزونی شرف تو باشد که من در بذل گوهر ها مضایقت نداشتم از آنکه در نزد من گوهرهای قیمی بسیار است ملکه گفت غمین مباش و بدین سبب اندوه بر خود راه مده که من صبر میکنم تا بارهای تو برسد و اما کنیزکان را بر تو حقی نیست برخیز و جامه بر کن و نشاط از دست مده چون بارها بیاید بان گوهرها و چیزها خواهیم رسید آنگاه معروف برخاسته جامه برکند و بخوابگاه رفته ملکه را در کنار بنشاند و لب او را در دهان گرفته همه چیز فراموش کرد که آدمی در چنان وقت از پدر و مادر یاد نکند و از او کامروا شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و نود و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت معروف بکارت از ملکه برداشت و آن شب را تا بامداد بعیش و انبساط و کنار بسر میبردند بامدادان معروف بگرما به رفته حلهٔ ملوکانه در پوشید و از گرما به بیرون آمده در دیوان ملک بنشست بزرگان دولت بتهنیت او بر آمدند و او در پهلوی ملک نشسته خازن را بخواست و باو گفت خلعت از برای وزرا و امرا و خداوندان مناصب بیاور خازن هر آنچه معروف خواست حاضر آورد و معروف هر کسی را در خور مقام او خلعت و زر می داد تا بیست روز کار همین بود و از متاعهای او خبری نرسید پس از آن خازن دید که در خزانه چیزی نماند ناچار نزد ملک شد و در نزد او جز وزیر کسی نبود خازن زمین بوسیده گفت ایملک ترا از چیزی بیاگاهانم که اگر نگویم بساهست از من مؤاخذه کنی بدانکه خزانه خالی گشته و در او چیزی کم بر جای مانده اگر ده روز حال بدین منوال گذرد در خزانه چیزی نخواهد ماند ملک گفت ای وزیر متاعهای داماد من نرسید وزیر بخندید و گفت ایملک زندگانیت دراز باد عجب غافلی و هنوز این نصاب و کذاب را راستگو میپنداری بنعمت تو سوگند که او را نه باری نه متاعی و نه مرگی که ما را از او خلاص کند که او همواره دام بر تو همی نهاد تا اینکه دختر ترا تزویج کرد و مال ترا تلف نمود تا کی تو از این شیاد غافلی ملک پرسید ای وزیر چه باید کرد که حقیقت حال او بر ما معلوم شود وزیر جواب داد ایملک برازهای مرد جز زن دیگری نتواند آگاهی یافت تو خادمی فرستاده دختر خویش حاضر کن و در پشت پرده اش بنشان تا من حقیقت حال اینمرد از او سؤال کنم ملک گفت این رأی صوابست ولی بزندگانی خودم سوگند که اگر معلوم کنم که او نصاب و کذابست او را ببدترین عقوبت بکشم پس از آن ملک دختر خویش را بخواست و او را در پشت پرده حاضر آوردند گفت ای پدر فرمان چیست ملک گفت با وزیر سخن بگو ملکه گفت ای وزیر چه میخواهی وزیر گفت ای خاتون بدانکه شوهر تو مال پدر ترا تلف کرد و ترا بی مهر تزویج نمود و پیوسته ما را وعده می دهد که بارها و متاع های من خواهد آمد وعده او خلاف و از بارها و متاعهای او اثری ظاهر نگشت تو ما را از کار او با خبر کن ملکه گفت او را سخن اینست که مال در نزد من بسیار است و هر وقت که نزد من آید گوهرها و ذخیره ها و مناعهای گران قیمت خویش همی شمارد ولی من چیزی ندیده ام وزیر گفت ایخاتون میتوانی که امشب با او ملاطفت کنی و بنرمی با او بگوئی که حقیقت کار خود با من بگو و از هیچ چیز هراس مکن که تو شوهر منی و من بدی بر تو نمی پسندم تو مرا بیاگاهان تا من تدبیری کنم که راحت تو در آن باشد چون او بحقیقت کار خود اعتراف کند تو ما را از کار او آگاه کن ملکه گفت ای پدر من طریق آزمایش بهتر شناسم و نیک میدانم که او را چگونه تجربت کنم پس از آن ملکه بقصر باز گشت هنگام شام معروف بعادت معهود نزد وی آمد ملکه پای خاسته زیر بغل او بگرفت و خدعه و حیلت بنهایت رسانید و گفت که خدعه زنان از تو دور باد که هر وقت ایشان را بمردان کاری افتد فروتنی و لا به از حد ببرند القصه ملکه با شوهر خود ملاطفت میکرد و پیوسته با او سخنان نرم همی گفت تا اینکه عقل او را بدزدید چون دید شوهر محو او گشته با او گفت ای حبیب من و ای روشنی دیده من روزگار ترا از من دور نگرداند و داغ جدائی تو بر دل من ننهد که محبت تو بر دل من جای گرفته و آتش عشق تو خرمن وجود من پاک سوخته و هرگز من ملال ترا نخواهم و بدی بر تو نمی پسندم و لکن قصد من اینست که مرا از حقیقت خود بیاگاهانی از آنکه چراغ دروغ بی فروغ و در همه وقت دروغ سودی نمی بخشد تو تا کی دروغ میگوئی و بر پدر من دام همینهی مرا بیم از آنست که رسوا شوی و دروغ تو بروی آشکار گردد و او بر تو خشم آورد همی خواهم که از کار تو آگاه گشته تدبیری کنم که سبب نجات تو باشد تو حقیقت حال با من بگو و از چیزی هراس مکن تا چند دعوی میکنی که من بازرگانم و مرا بارها و متاعها هست و زر وسیم و گوهر من بسیار است اکنون دیرگاهی است که تو بارهای من و متاعهای من همی گوئی و از آنها خبری و اثری ظاهر نگشته و بدین سبب آثار اندوه در جبین تو آشکار است اگر سخنان تو راست نیست مرا آگاه کن تا از بهر تو تدبیری کنم که خلاصی تو در آن باشد معروف گفت ایخاتون من راستی با تو بگویم تو هرانچه خواهی بکن ملکه گفت راستی سفینه نجات است مباد اینکه دروغ گوئی که دروغ موجب رسوائی است چنانچه شاعر گفته
هر انکس را که گفتارش دروغست | ز روی عقل رایش بی فروغست |
پس معروف گفت ایخاتون بدانکه من بازرگان نیستم و در شهر خود مردی بودم پاره دوز زنی داشتم فاطمه عره نام که مرا با او در میان چنان و چنین رفته پس حکایت خویش از آغاز تا انجام با ملکه باز گفت ملکه بخندید و گفت تو در صفت نصابی و کذایی مهارت تمام داری معروف گفت ایخاتون راز من بپوش که خدایتعالی راز پوشان را دوست میدارد ملکه گفت بدانکه بر پدر من دام نهاده او را فریب دادی تا این که او از طمع مرا بتو تزویج کرد پس مال او را تلف کردی وزیر پدرم دعوی ترا منکر بود و بارها در نزد پدر من بدگوئی تو کرده که او نصاب و کذاب است و لکن پدرم سخن او نمی پذیرفت چون دیر زمانی رفت که از بار و متاع تو خبری نرسید کار بر پدرم دشوار شد و بدین سبب دل تنگ گشته با من گفت شوهر خود را بیاور بتحقیق من ترا باقرار آوردم پرده از کار تو برداشته شد پس از این پدرم بر تو مضرت خواهد رسانید و وزیر نیز در ضرر تو همی کوشد زیرا که پیش از این او مرا خواستگاری کرد و من راضی نشدم که او شوهر من باشد ولکن اکنون تو شوهر منی من هرگز زیان ترا نخواهم و بمضرت تو راضی نشوم اگر من این خبر با پدرم بگویم بر او آشکار شود که تو شیاد و دروغگو هستی که بسخنان دروغ دام بدختران پادشاهان نهاده و مال ایشان را تلف کرده آنگاه از جرم تو نگذرد و بر تو نبخشاید و ناچار ترا بکشد آنگاه در میان مردم شایع شود که من مردی نصاب و کذاب را شوهر گرفته ام و این مرا سبب رسوائی خواهد بود و وقتی که پدر من ترا بکشد باید مرا بدیگری تزویج کند و من هرگز اینرا قبول نخواهم کرد اگرچه بمیرم الحال برخیز و جامه مملوکان پوشیده پنجاه هزار دینار با خویشتن بگیر و سوار گشته بشهری دیگر سفر کن که آن شهر در فرمان پدر من نباشد و در آن شهر بیع و شری کن و بازرگانی پیش گیر و کتابی نوشته از بریدن بسوی من بفرست تا بدانم که در کدام شهری که اگر چیزی بدست من افتد نزد تو بفرستم که مال تو افزون شود و اگر پدر من بمیرد من خادمان بسوی تو فرستم تا ترا با کرام و احتشام نزد من آورند و اگر تو و یا من مردیم در محشر بیکدیگر خواهیم رسید و رای صواب همین بود که گفتیم و تا من و تو زنده و سلامتیم مکتوب از تو نخواهم برید و مال فرستادن ترک نخواهم کرد تو پیش از آنکه روز برآید برخیز و برو آنگاه معروف برخاسته تمتع از او برداشت و غسل کرده جامه مملوکانه در پوشیده میر اصطبل را فرمود که اسبی را از برای او زین برنهد اسبی زین و لگام کرده حاضر آوردند معروف ملکه را وداع کرده سحرگاهان بیرون شد و هر کس او را میدید گمان میکرد که مملوکی از مملوکان ملک است که از پی کاری همی رود پس چون با مداد شد پدر ملکه با وزیر در خلوت نشسته کس از پی ملکه بفرستادند ملکه در پشت پرده حاضر شد پدرش گفت ایدختر در حق شوهر خود چه میگویی دختر جواب داد خدا روی وزیر تو سیاه کند که او همی خواست روی من در نزد شوهر خود سیاه کند ملک سؤال کرد این سخن را سبب چیست ملکه جواب داد که دیروز شوهرم نزد من آمد و پیش از آنکه من با او سخن بگویم خواجه سرائی که فرج نام داشت بدرون آمد و کتابی در دست داشت گفت که ده مملوک در پای منظره قصر ایستاده اند و این کتاب را بمن داده گفتند که دستهای خواجه ما معروف را ببوس و این کتاب باو ده که ما از جمله مملوکان او هستیم که در سر بارهای او بودیم و بما رسید که او دختر ملک را تزویج کرده ما آمدیم که او را از ماجرایی که در راه بر ما رفته آگاه کنیم من کتاب گرفته بخواندم در آن کتاب دیدم که این کتاب از پانصد تن مملوک است بحضرت خواجه معروف بازرگان که او بداند پس از آنکه او از ما جدا شد گروهی از عرب بمحاربه ما بیرون آمدند و ایشان دو هزار سوار بودند در میان ما جنگی بزرگ واقع شد ما را از آمدن منع کردند و تاسی روز با ایشان در مجادله بودیم و سبب تاخیر ما همین بود چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و نو در پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت نوشته بودند عرب ما را از راه منع نمود و سبب تاخیر ما این بود که دویست بار متاع از ما گرفته پنجاه تن از مملوکان بکشتند و چون شوهرم مکتوب بخواند گفت نفرین خدا بمملوکان باد که از بهر دویست بار متاع مجادله کرده اند دویست بار متاع چه مقدار داشت که از بهر آن قتال کنند سزاوار نبود که آمدن ایشان بجهت این متاع بی مقدار بتاخیر افتد که قیمت آنها هفت هزار دینار بیش نمی شد و لکن مرا باید که بسوی ایشان شوم و ایشان را بزودی بازآورم که آنچه عرب گرفته منقصتی بمن ندارد و چنان پندارم که من آنها را تصدیق کرده ام پس از آن خندان خندان از نزد من بیرون رفت و بتلف شدن مال و کشته شدن مملوک محزون نبود چون او از نزد من بدر شد از منظره قصر نگاه کرده ده تن مملو کانرا که مکتوب آورده بودند بدیدم که پسران قمر منظر بودند هر یکی را حله که دو هزار دینار قیمت داشت در بر بود و در نزد پدرم مملوکی که بآنها شبیه باشد نیست آنگاه شوهرم با مملو کانی که مکتوب آورده بودند بآوردن متاعها برفت و حمد خدائی را که مرا از سخن گفتن با او منع کرد که آنچه تو فرموده بودی باوی نگفتم و گرنه مرا و ترا استهزا می کرد و بسا بود که مرا از چشم بیندازد و بر من خشم آورد و لکن این عیبها همه از وزیر تست که در حق شوهر من سخن ناشایسته گفت ملک گفت ای دختر شوهر تو خواسته بی شمار دارد و از تلف شدن دویست بار هرگز ملول نخواهد شد که او از روزی که او از روزی که بدین شهر آمده مالی خطیر بفقرا تصدق کرده و انشاء الله عن قریب بارها بیاورد و ما را منفعتی بسیار رسد و بالجمله ملک دختر خود را تسلی داده وزیر را سرزنش کرد ایشان را کار بدینجا رسید و اما معروف بازرگان سوار گشته در بیابان بی آب و علف و گیاه روان شد و حیران بود نمیدانست که بکدام شهر شود و از محنت جدائی ملکه همی گریست و این ابیات همیخواند
بنای صبر خرابی گرفت از دل من | بنای صبر مراکرد فرقت تو خراب | |||||
شبم چو زلف تو بی تو دراز کشت و سیاه | زنور روی تو باید شب مرا مهتاب | |||||
مخواه طاقت و صبر از دام بفرقت خویش | چوتـاب زلف تو از من ببرد طاقت و تاب |
چون ابیات بانجام رسانید سخت بگریست و راهها بروی او بسته شد و مرگ را بزندگی بگزید و از غایت حیرت مانند سرمستان همی رفت تا اینکه وقت ظهر بشهری کوچک برسید در خارج شهر فلاحی دید که با دو گاو شیار همی کند چون معروف را نهایت گرسنگی روی داده بود بسوی او رفته سلامش داد زارع رد سلام کرده باو گفت ای خواجه مگر تو از مملوکان سلطانی معروف جوابداد آری زارع گفت در نزد من بضیافت فرود آی معروف گفت ای برادر من در نزد تو چیزی نمی بینم که بمن طعام دهی زارع گفت ایخواجه تو فرود آی شهر نزدیکست من بشهر رفته چاشت از بهر تو و علیق از برای اسب بیاورم معروف گفت حال که شهر نزدیک است من خود زودتر از تو بشهر توانم رسید که طعام گرفته بخورم مرد زارع گفت ای خواجه این شهر کافرانست و از محقری باز ندارد و در آنجا بیع و شری نکنند تو التماس من بپذیر و در نزد من فرود آمده خاطر من بدست آور که من بسوی شهر رفته بزودی باز گردم معروف فرود آمده زارع او را گذاشت و بشهر روان شده معروف زمانی بانتظار بنشست پس از آن با خود گفت مرد مسکین را از کار خود مشغول کردم بهتر آنست که برخاسته بجای او شیار کنم آنگاه شیار افزار گرفته گاوها براند اندکی شیار کرده بود که شیار افراز بچیزی بگرفت و گاوان بایستادند معروف بشیار افزار نظر کرده دید که بحلقه زرین در گرفته خاک یکسو کرده حلقه را در میان لوح سنگی از مرمر استوار یافت جهد و کوشش کرده آن سنک از جای خود برکند در زیر او دریچه و پلکانی دیده از پله کان بزیر رفته مکانی یافت که مانند گرما به چهار مصطبه داشت که مصطبه اول از زمین تا سقف پر از زر و دومین پر از زمرد و مرجان و سیمین پر از یاقوت و بلخش و فیروزج و چهارمین پر از الماس و نگینهای قیمتی است و در صدر آنمکان صندوقیست از بلور که پر از گوهرهای یتیم است و گوهری بمقدار جوزیست بزرک و در روی صندوق حقه دید زرین از دیدن آن در عجب شد و سخت فرحناک گشت و با خود گفت کاش میدانستم که این حقه چیست پس از آن حقه بگشود یکی انگشتری در آن حقه دید که طلسماتی چند بر آن نوشته بودند آنگاه دست بخاتم بسود گوینده لبیک گویان برآمد که ای خواجه چه میخواهی اگر تعمیر شهری را قصد کرده و یا تخریب بلدی همی خواهی اقدام کنم و اگر کشتن پادشاهی اراده کرده همین ساعتش بکشم معروف پرسیدای شخص تو کیستی جواب داد من خادم این خاتمم هر کس که مالک این خاتم شود مرا خدمت او واجب آید و هر حاجتی که خواهد آن را بر آورم و مرا در فرمان او مسامحت نباشد و من سلطان جنیانم و شماره لشگر من هفتاد قبیله و هر قبیله هفتاد هزار است و هر یکی از آنها بهزار عفریت حاکم است و هر عفریت هزار شیطان در زیر حکم دارد که هر شیطانی را هزار جنی است و همه ایشان تابع منند و مخالفت من نتوانند کرد من نیز بحکم این طلسمات که بر این خاتم نقش است خادم این خاتمم و خداوند این خاتم را مخالفت نتوانم کرد اینک تو ملک این خاتمی و من خادم تو هستم هر چه میخواهی طلب کن که فرمانبردار توام و هر وقت در هر جا که بمن محتاج میشوی دست بنقش این خاتم بنه که مرا در نزد خود خواهی یافت و مبادا اینکه دو دفعه دست را بخاتم بسائی که مرا از آتش این نامها خواهی سوخت و پشیمان خواهی شد حالت من و این خاتم این بود که گفتم و السلام چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و نود و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون خادم خاتم معروف را از حالت خود آگاه کرد معروف از او پرسید نام تو چیست جواب دادا بو السعادات است معروف گفت ای ابو السعادات این مکان کجاست ابوالسعادات گفت این مکان گنج شداد بن عاد است من در حیات او خادم وی بودم و این خاتم او است که در گنج خود گذاشته و لکن نصیبه تست معروف گفت قادری باینکه آنچه در این گنج است بروی زمین بیرون بری ابو السعادات گفت آری بآسانی توانمش بیرون برد معروف گفت آنچه در این گنج است همه را بیرون بر و چیزی نگذار آنگاه ابوالسعادات بدست خویش اشارت بزمین کرد زمین بشکافت غلامانی خورد سال و ماهروی بیرون آمدند و طبقهای زرین پر از زر بیاوردند و آنها را خالی کرده بازگشتند دوباره پر کرده بیاوردند و همواره زر و گوهر میاوردند تا اینکه در گنج چیزی نماند پس از آن ابو السعادات بیرون آمده گفت ای خواجه همه آنچه در گنج بود بیرون آوردیم معروف گفت این پسران خورد سال کیستند جواب داد ایشان فرزندان منند و این شغل شایسته آن نبود که خادمان جمع آورم اکنون آنچه می خواهی طلب کی معروف گفت قادری بر آنکه ستوران و صندوقها حاضر آوری و این مال بر صندوق نهاده باستوران بار کنی ابو السعادات جواب داد این کار بآسانی توانم کرد آنگاه فریادی بزد فرزندان او جمع جمع آمدند و ایشان هشتصد تن بودند بایشان گفت پاره ای بصورت مملوکان خوب رو بر آئید و پارۀ دیگر بصورت مکاریان شوید ایشان در حال چنان شدند که گفته بود آنگاه بانگ بعفریتان زد برابر او حاضر شدند ایشان را فرمود که بصورت اسبهای زین نهاده و لگام کرده برآیند آنها اسبانی شدند که زینهای زرین مرصع برپشت داشتند معروف چون آنها را بدید گفت صندوقها کجایند فی الحال صندوقها حاضر آوردند معروف گفت این زر و گوهرها در صندوق نهید ایشان چنان کردند و صندوقها بسیصد استر بار نمودند معروف گفت ای ابوالسعادات آیا قدرت داری باینکه چند بار متاعهای قیمتی بر آوری ابو السعادات جواب داد متاعهای شامی و عجمی و رومی و هندی همی خواهی معروف گفت آری از متاع هر شهر یکصد بار بیاور ابو السعادات جواب داد ایخواجه مرا مهلت ده تا خادمان خود را بر این کار بگمارم که بسوی شهرها روند و متاعها باستران بار کرده بیاورند معروف پرسید مدت مهلت چه مقدار خواهد بود ابو السعادات جوابداد تا وقتیکه شب پرده ظلمت را فرو آویزد و هنوز روز برنیامده همۀ آنچه خواسته در پیش تو حاضر کنم معروف گفت تو را مهلت دادم پس از آن معروف امر کرد که خیمه از بهر او بزنند در حال خیمه برزدند معروف در خیمه بنشست و خوانها در برابر او بنهادند ابو السعادات گفت ایخواجه در این خیمه بنشین اینان فرزندان منند که بخدمت تو مشغولند تو از هیچ چیز باک مدار که من از پی حاجت تو همی روم پس ابوالسعادات از پی کار خویش رفت و معروف در خیمه بنشست سفره در پیش نهاد و فرزندان ابو السعادات در برابر او ایستاده بودند که ناگاه مرد فلاح در رسید و کاسه چوبین بر از عدس پخته با توبره بر از جو بیاورد خیمه دید برزده و خادمان ایستاده گمان کرد که سلطان در آنمکان فرود آمده پس حیران بایستاد و با خود گفت کاش دو مرغ ذبح کرده از بهر ملک هدیت میاوردم و خواست که بازگردد و مرغها ذبح کرده بسلطان هدیت آورد آنگاه معروف او را بدید و مملوکان را گفت او را نزد من آورید خانمان بمرد فلاح گرد آمده اورا با کاسه عدس نزد معروف آوردند معروف سؤال کرد این کاسه چیست فلاح جواب داد این چاشت و این جو علیق اسب تست تو از من مؤاخذه مکن که من ندانستم سلطان بدین مکان فرود آمده و گرنه دو مرغ ذبح کرده او را ضیافت میکردم معروف گفت سلطان بدین مکان نیامده ولی من داماد سلطانم که از او در خشم شده آمده بودم او مملوکان از پی من فرستاده است و الحال همی خواهیم که بسوی شهر باز گردم و تو نشناخته مرا مهمان کردی ضیافت تو مرا مقبولست اگر چه کاسه عدس باشد من جز طعام تو طعام دیگر نخورم آنگاه فرمود کاسه عدس در میان سفره بنهادند و از آن عدس بقدر کفایت بخورد و اما فلاح خود را از آن طعام های گوناگون سیر کرد پس از آن معروف دست شسته کاسه چوبین پر از زر کرد و بفلاح گفت این زرها بمنزل خویش برسان و در شهر نزد من آی که بر تو اکرام کنم فلاح کاسۀ چوبین پر از زر گرفته گاوها در پیش انداخته بسوی شهر براند و او را گمان این بود که او داماد ملک است و اما معروف آنشب را در آنمکان بماند از بهر او دخترانی ماه روی از قبایل جنیان بیاوردند که در پیش معروف آلت طرب مینواختند و میرقصیدند تا این که با مداد شد ناگاه گردی برخاست و از زیر گرد هفتصد بار متاعهای گرانبار با غلامان و مکاریان و عکامان برسیدند و ابوالسعادات بصورت میر قافله باستری سوار بود و تخت روانی زرین که پردهای دیبا بر آن آویخته بودند در جلو داشت چون ابو السعادات بخیمه رسید از استر فرود آمد و زمین بوسیده گفت ایخواجه حاجتها بتمامی برآورده شد و در این تخت روان حله است از جامهای ملوک تو آن حله در بر کن و بر این تخت روان بنشین و ما را بهر چه خواهی امر کن معروف گفت ای ابوالسعادات قصد من اینست که کتابی بنویسم تو آن کتاب را در شهرختیان الختن نزد عم من پادشاه بری ابو السعادات گفت هر چه فرمائی چنان کنم آنگاه معروف کتابی نوشته بابو السعادت داد ابوالسعادت آن کتاب همی برد تا بنزد ملک شد ملک را دید که میگوید ای وزیر مرا خاطر از بهر داماد مشوش است میترسم که عرب او را بکشد کاش میدانستم که او بکدام سوی رفته تا با لشکر از دنبال او میرفتم و کاش او مرا از سفر خود آگاه کرده بود وزیر گفت خدا زندگانی ملک را در از کند که بعجب غفلتی در افتاده ایملک بزندگانی تو سوگند آنمرد دانست که ما از کار او آگاه گشته ایم بدین سبب از رسوائی هراس کرده بگریخت او مردیست نصاب و کذاب ایشان در این گفتگو بودند که فرستاده معروف داخل شد و زمین بوسیده ملک را بدوام عزت و نعمت دعا گفت ملک پرسید تو کیستی و حاجت تو چیست ابو السعادات جواب داد من برید داماد توام که او خود با بارها همی آید و کتابی با من بسوی تو فرستاده و آن کتاب اینست ملک کتاب گرفته بخواند دید که بعد از سلام و تحیت نوشته است که من با بارهای خود همی آیم تو با لشکر باستقبال من بدر آی ملک رو بوزیر کرده گفت خدا روی تو سیاه کند که چه بسیار مذمت داماد من میکردی و او را کذاب و نصاب همی گفتی اینک او با بارهای خود رسید آنگاه وزیر از خجلت و شرمساری سربزیر افکند گفت ایملک من اینسخن نگفتم مگر بسبب اینکه آمدن بارهای او دیر کشید و من بتلف شدن مال تو بیم داشتم ملک گفت ای خائن در وقتی که مالهای او میرسید مال من چه مقدار داشت که او عوض مالهای من زر و گوهر بسیار میداد پس از آن ملک فرمود که شهر را بیارایند و خود نزد دختر خویش رفته او را از آمدن شوهر و آوردن بارها بشارت داد دختر ملک از این حالت در عجب شد و با خود گفت آیا پدرم مرا استهزا میکند و یا این سخن از بهر امتحان من میگوید که از من در حق شوهر تقصیری سر نزد ایشان را کار بدینجا رسید و اما علی مصری بازرگان چون زینت شهر بدید از سبب آن سؤال کرد گفتند معروف بازرگان داماد ملک همی آید و بارهای خویش همی آورد علی مصری گفت سبحان الله این چه واقعه است که معروف از زن خود گریخته نزد من آمد او بی چیز و پریشان حال بود این بارها از کجا آورد شاید دختر ملک از بیم رسوائی حیلتی از بهر او تدبیر کرده که ملوک از اینگونه چیزها عاجز نیستند چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و نود و هفتم از آمد
گفت ایملک جوانبخت علی مصری چون سبب زینت شهر بدانست بمعروف بازرگان دعا کرد و گفت خدای تعالی پرده از وی برندارد و او را رسوانکند و اما بازرگانان دیگر فرحناک شدند و گفتند اکنون که بارهای معروف در رسید وامهای خویشتن باز پس گیریم پس از آن ملک با لشکریان بیرون آمدند و ابو السعادات بسوی معروف بازگشته معروف را از تبلیغ رسالت آگاه کرد پس معروف گفت صندوقها ومتاعها باستران بنهادند و خود حله ملوکانه پوشیده در تخت روان بنشست او را شوکت و حشمت از ملک افزونتر بود نیمه راه طی کرده بودند ناگاه ملک با لشکریان در رسید و معروف را دید که حله پوشیده در تخت روان نشسته است از اسب فرود آمده به معروف سلام داد و تمامی بزرگان دولت زمین نیاز بوسیدند و بر همه کس آشکار شد که معروف را دعوی راست بوده است پس معروف با موکب بزرک بشهر اندر آمد بازرگانان بسوی او رفته آستان او ببوسیدند آنگاه علی بازرگان مصری گفت ای استاد حیلت گران چگونه این حیلت بر پا کردی معروف بسخن او بخندید و بقصر اندر آمده بکرسی بنشست و گفت زر بخزانه عم من فرو ریزید و بارهای متاعها نزد من آورید پس خادمان بارها بک یک همی آوردند و در برابر معروف همی گشودند تا اینکه هفتصد بار متاع نزد او حاضر آوردند معروف بهترین آن متاعها برگزیده گفت اینها را نزد ملکه برید تا بکنیزکان و خادمان بذل کند و ببازرگانانی که وام برذمت معروف داشتند از آن متاعها بداد و هر کس که از او هزار میخواست دو هزار بر او عطا می کرد پس از آن بفقرا و مساکین بپرداخت و احسانها بر ایشان همی کرد و ملک چشم بر آن دوخته بود و یارای آن نداشت که سخنی گوید و معروف همی داد و همی بخشید تا اینکه هفتصد بار متاعرا تمام کرد پس از آن روی بلشکریان کرده از زمرد و یاقوت ولولو و مرجان مشت مشت بدیشان بداد و ملک گفت ای فرزند خود را از اینگونه بخشش نگاهدار که بارها اندکی بر جای مانده معروف جوابداد در نزد من از اینگونه چیزها بسیار است پس معروف را سخن براستگوئی شهره یافت و کسی تکذیب او نتوانست و او را پیوسته کار عطا و بخشش بود از آنکه هر چه میخواست خادم خاتم از بهر او مهیا میکرد پس از آن خازن ملک نزد ملک آمده گفت خزانه از زر و گوهر پر شد تتمت بارها بکجا جای دهم ملک بمکانی دیگر اشارت کرد چون زن معروف این حال بدید خرسندیش افزون شد و شگفت مانده بود و با خود میگفت کاش میدانستم که این همه چیز از کجا روی داده بازرگانان نیز بسبب عطیتی که معروف بایشان کرده بود فرحناک شدند و او را دعا کردند و اما علی بازرگان با خود میگفت کاش میدانستم که این چه دام گسترده و چه حیات کرده که بدین خزاین مالک شده که اگر این مال از دختر ملک میبود نمی توانست بدینسان بفقرا بذل کند پس از آن معروف نزد زن خویش رفت دختر ملک خندان و شادان باستقبال او برآمد و دست او را ببوسید و او گفت مگر تو مرا مسخره میکردی و یا آزمایش ما همی نمودی که می گفتی من فقیر بودم از زن خود گریخته ام الحمدلله که از من در حق تو تقصیری نرفت تو حبیب منی و در نزد من از تو عزیزتر کس نیست خواه فقیر باشی و خواه غنی و همی خواهم که مرا خبر دهی از اینکه قصد تو از آن سخن چه بود معروف گفت همی خواستم که ترا آزمایش کنم تا ببینم که ترا محبت خالص است یا بجهت زر و مال است مرا ظاهر شد که محبت تو خالص بوده چون تو در محبت راستگو بوده من نیز قدر و قیمة ترا بشناسم پس از آن بمکان خلوت رفته دست بر نقش خاتم بسود در حال ابو السعادات لبیک گویان حاضر شد و گفت ایخواجه چه میخواهی معروف گفت حله پادشاهان از بهر زن خود می خواهم و گردن بندی همی خواهم که چهل گوهر یتیم داشته باشد ابو السعادات گفت سمعاً و طاعة پس از آن غایب شد و آنچه معروف خواسته بود در اندک زمانی حاضر آورد و معروف حله و گردن بند برداشته نزد ملکه شد و آن ها را بملکه داده و گفت برخیز اینها را بپوش چون ملکه را چشم بر آن حله و گردن بند افتاد از شادی عقلش پریدن گرفت آنها را بپوشید پس از آن گفت ای خواجه قصد من اینست که اینها را بر کنده بجهت عیدها نگاه دارم معروف گفت آنها را بر مکن که در نزد من از آنها بسیار است ملکه از اینسخن فرحناک شد چون کنیزکان ملکه را با آن حلی و حلل بدیدند فرحناک شدند معروف ایشان را در همانجای گذاشته بمکان خلوت شد و دست بنقش خاتم سود خادم خاتم حاضر آمد معروف با و گفت صد خلعت فاخر و صد زرینه بیاور ابو السعادات خواسته او را در اندک زمانی حاضر آورده معروف آنها را گرفته بانک بر کنیزکان زد کنیزکان بر او گرد آمدند و بهر یکی خلعتی و زرینه بداد کنیز کان خلعت و زرینه پوشیده مانند حوران بهشت شدند و ملکه در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان بود در آن هنگام ملک بقصد دختر خویش آمد دختر را با کنیزکان بد انسان دید عقلش حیران شد و در آن کار خیره ماند پس از آن بیرون آمده آنچه دیده بود با وزیر خود باز گفت و از او سؤال کرد که ای وزیر این حالت را سبب چیست وزیر گفت ایملک بازرگانان باین حالت نتوانند بود از آنکه بازرگان کتان را سالان در از نگاهدارد و تا سودی نکند نفروشد در بازرگانان چنین کرم نباشد و بازرگانان را اینگونه مال ها و گوهرها بدست نیاید که یکی از این گوهرها در نزد ملوک یافت شود چگونه بازرگانی را چنین گوهرها بخروار تواند بود بناچار این کار سببی دارد اگر تو مطاوعت من کنی من حقیقت کار بر تو آشکار سازم ملک گفت ای وزیر مخالفت نکنم وزیر گفت ایملک با او یکجا بنشین و ملاطفت و مهربانی کن و با او بحدیث اندر شو و در میان حدیث بگو ای داماد مرا دل همی خواهد که من و تو و وزیر از بهر تفرج بباغ رویم پس چون او سخن ترا بپذیرد و ما هر سه بباغ اندر شویم سفرۀ شراب بگسترم و او را چندان ساغر دهم که خردش بزیان رود و و هوشش از سر بپرد آنگاه از حقیقت کار او سؤال کنیم که او رازهای خود با ما بگوید از آنکه می رازهای نهانی آشکار کند و شاعر در این معنی نکو گفته
آنمایه هر شادی و آنکاشف اسرار | کز رطل همی خندد چون برق بشبگیر |
وقتی که او ما را از حقیقت کار آگاه کند ما هر چه بخواهیم در حق او بجا آوریم که من از عاقبت این کار بر تو بیم دارم بساهست او در مملکت طمع کند و لشکریان را با بذل و کرم خویش مهربان سازد آنگاه تو را معزول کرده مملکت از تو بازگیرد ملک گفت ای وزیر راست گفتی . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و نود و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت پس از آن شب را در این کار یک دله گشتند بامدادان ملک بیرون آمده در ایوان بنشست ناگاه خادمان اصطبل محزون و اندوهناک نزد ملک آمدند ملک گفت شما را چه روی داده گفتند ایملک هنگام شام اسبان و ستورانی را که بارهای داماد ملک آورده بودند علیق دادیم هنگام صبح دیدیم که آنمملوکان اسبان و استران را دزدیده گریخته اند و ندانستیم که بکدام سوی رفته اند ملک از این خبر در عجب شد و گمان ایشان این بود که عفریتان که اسبان و استران و مملوکان شده بودند در حقیقت اسبان و استران بوده اند آنگاه بانک بر خادمان زد که ای پلیدکان چگونه هزار اسب و استر با پانصد مملوک ناپدید گشتند و بچه سان گریخته اند که شما آگاه نگشته اید خادمان گفتند نمیدانیم بر ما چه روی داده که آنها گریخته اند ملک گفت باز گردید تا خواجه شما از حرم بدر آید ایشان باز گشته حیران نشسته بودند که معروف از حریم بدر آمد و ایشان را اندوهگین یافت و و سبب اندوه باز پرسید ایشان سبب باز گفتند معروف گفت آنها چه قدر و قیمت دارند که از بهر آنها اندوهگین شده اید این خبر با ملک باز گفتند ملک گفت الله الله این مرد چقدر مال دارد و طبع او چقدر کریم است پس از آن معروف نزد ملک رفته بحدیث بنشست ملک گفت ای داماد همی خواهم که من و تو و وزیر از بهر تفرج بباغ رویم معروف گفت رای رای ملک است پس ایشان برخاسته بباغی شدند که در ختان بارور و نهرهای روان داشت و مرغان خوش الحان از هر سوی نغمها بر کشیده بودند چون در باغ بنشستند وزیر حکایات غریبه و نکات عجیبه و سخنان مضحک و شعرهای مطرب گفتن آغاز کرد تا این که سفره های طعام بگستردند و بادیه شراب بنهادند چون خوردنی بخوردند وزیر ساغر پر کرده بملک داد و ساغری دیگر بمعروف بپیمود و گفت این ساغر شراب بنوش معروف گفت ای وزیر این چیست وزیر جواب داد این باده صاف انگوری است که در دلها مسرت پدید آورد چنانکه شاعر گفته
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا | تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد | |||||
گونه گلنار گیرد رنگ چون دینار زرد | مردم آزاده را در بذل دینار آورد | |||||
شاعر دیگر در این معنی نکو گفته | اگر در کالبد جانرا بدیلستی شرابستی | |||||
اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی | و دیگری راست |
گرروی بسنگ آرد یاقوت شود سنگ | ور روی بقیر آرد شنگرف شود قیر |
دیگری راست
اگر شعاعش یکدم بر اهر من تابد | مر اهر من را با گونه پری کند |
دیگری راست
اگر بگذرد بری بشب اندر شماع او | از چشم آدمی نتواند شدن نهان | |||||
مشک است و لعل و شعری و پروین اگر بود | شعری برنک سنبل و پروین ببوی بان | |||||
خوشبویتر زعنبر و رنگینتر از عقیق | صافی تر از ستاره و روشن تر از روان |
دیگری راست
معیار عقل و داروی خواب و فروغ روی | درمان در دو قوت شخص و غذای جان | |||||
اصل سخا و عنصر مردی و ذات حسن | عین تواضع و بن لطف و سر بیان |
و پیوسته وزیر معروف را بشراب ترغیب کرد و محاسن او را همی شمرد تا اینکه معروف بنوشیدن جام مایل شد و همواره وزیر ساغر می پیمود و معروف همی نوشید تا اینکه عقلش بزیان رفت و خطا از صواب نشناخت چون وزیر دانست که او را مستی بنهایت رسیده با و گفت ای معروف بخدا سوگند من در کار تو بشگفت اندرم که چگونه باین گوهرها رسیدی که یکی از آنها در نزد ملوک اکاسره یافت نشود و در تمامت عمر بازرگانی ندیده ایم که این همه مال جمع آورد و مانند تو کریم و سخی باشد و کردار های تو بکردار ملوک همی ماند بازرگانانرا چنین کارها نباشد ترا بخدا سوگند میدهم مرا از حقیقت کار آگاه کن تا مقام و منزلت تو بشناسم و پیوسته وزیر خدمت میکرد و او را عقل زایل بود تا اینکه گفت ای وزیر من بازرگان نیستم و از نسل پادشاهان نیم پس حکایت خود از آغاز تا انجام حدیث کرد آنگاه وزیر گفت ای خواجه ترا بخدا سوگند که آن خاتم بما بنمای تا بصنعت او نظاره کنم در حال معروف از سر مستی انگشتری از دست بدر آورده بوزیر داد وزیر او را گرفته گفت اگر من دست بنقش این خاتم بسایم خادم خاتم حاضر آید یا نه معروف جواب داد آری دست بر نقش او بسای تا خادم او حاضر آید و تو او را تفرج کنی وزیر دست بر نقش او بسود گوینده لبیک گویان پدید آمد و گفت ای خواجه هر چه میخواهی در همین ساعت بکنم و زیر اشارت بمعروف کرده با خادم گفت این را بردار و در سرزمینی دور از آبادی بگذار که در آنجا مأکول و مشروب نباشد و این پلید از جوع و عطش بمیرد در حال خادم او را ربوده بر هوا شد چون معروف این حالت بدید هلاکت خویش یقین کرد و گریستن آغازیده گفت ای ابو السعادات بکجا همی روی گفت میروم تا ترا بسر زمینی خراب بیندازم ای بی ادب کسی بچنین خاتم مالک گشته پس از آن او را بدیگری دهد تو مستوجب این و بیش از اینی اگر از خدا نمی ترسیدم ترا از همین جا میافکندم تا اینکه ذره ذره شوی معروف چون این سخن بشنید خاموش شد تا اینکه ابوالسعادات او را بسرزمینی خراب و بی آب و گیاه برسانید و او را در آن سرزمین انداخته بازگشت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصدو نود و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت و اما وزیر چون بخاتم مالک شد بملک گفت چگونه دیدی نگفتمت که اینمرد کذاب و نصاب است ملک گفت ایوزیر راست گفته بودی اکنون خاتم بیاور تا من او را تفرج کنم وزیر خشم آلود بروی نظاره کرد و خیو بر ریش او انداخته گفت ای کم خرد چگونه من این خاتم بتو میدهم که پس از خواجگی بنده تو باشم ولکن من ترا نیز زنده نگذارم آنگاه دست بر خاتم بود در حال خادم خاتم حاضر شد وزیر گفت این بی ادب را نیز بردار و بسر زمینی که داماد او را انداخته بینداز خادم ملک را برداشته بر هوا شد ملک گفت ای پادشاه جنیان گناه من چیست خادم جواب داد گناه تو نمیدانم ولی خواجه من مرا باین کار فرمان داده و من مخالفت او نتوانم کرد پس آن خادم همی پرید تا آنکه ملک را بسرزمینی که معروف را انداخته بود بینداخت و خود بازگشت ملک آواز گریستن معروف بشنید بسوی معروف آمده بگریستن بنشستند ایشان را کار بدینجا رسید و اما وزیر از باغ بدر آمده بدیوان بنشست و لشکریان را بخواست و آنچه با معروف و ملک کرده بود بایشان باز گفت و قصۀ خاتم را بیان کرد و به ایشان گفت اگر مرا سلطان خویشتن نگردانید خادم خاتم را بفرمایم تا همۀ شما را برداشته بدان سرزمین خراب اندازد و در آنجا از گرسنگی و تشنگی هلاک شوید لشکریان گفتند ما بسلطنت تو راضی شدیم و فرمان ترا مخالفت نکنیم پس ایشان از بیم قهر وزیر بسلطنت او راضی شدند وزیر ایشان را خلعت داد و هر چیز که از ابوالسعادات میخواست در حال ابوالسعادات آن را حاضر میاورد پس از آن وزیر بر تخت نشسته کسی بسوی دختر ملک فرستاد که باو بگوید خویشتن را آماده کن که امشب نزد تو خواهم آمد از آنکه دیرگاهی است مشتاق تو بودم چون فرستاده نزد ملکه شد و پیغام بگزارد دختر ملک بگریست و کار ملک و شوهرش برو دشوار شد و کسی بسوی وزیر فرستاده مهلت خواست تا ایام عده منقضی شود وزیر گفت من عده نمیدانم و بصیغه و کتاب حاجت ندارم و ناچار در همین شب نزد تو خواهم آمد دختر ملک گفت چون ترا شوق بدین پایه است باکی نیست هر آنچه خواهی بکن و این سخن را دختر ملک از روی حیلت همی گفت پس چون وزیر جواب را بشنید فرحناک شد و دلش بگشود پس از آن امر کرد که سفره ها بگستردند و بمردمان گفت طعام خورید که این ولیمه عیش من است و همی خواهم که در این شب بملکه داخل شوم شیخ الاسلام گفت تا عده او منقضی نشود بر تو حلال نباشد وزیر گفت سخن در از ممکن که من عده نمیدانم شیخ الاسلام از او هراس کرده خاموش شد پس چون هنگام شام در رسید وزیر نزد ملکه شد و ملکه جامه های فاخر پوشیده با بهترین زیور ها خود را آراسته بود چون وزیر را بدید تبسم کنان او را استقبال کرد و به او گفت
امشب براستی شب ما روز روشن است
اگر تو پدر و شوهر مرا کشته بودی مرا خوشتر بود از اینکه ایشان را زنده نگه داری وزیر گفت ایماه روی ناچار ایشان را بکشم پس ملکه وزیر را بنشاند و با او بمزاح بنشست و ملاطفت ومودت آشکار کرد و بر روی او بخندید وزیر را عقل پریدن گرفت و ملکه را مقصود از ملاطفت آن بود که بخاتم دست یابد و عیش او را بماتم تبدیل کند و این کردارها نمی کرد مگر بپیروی گفته شاعر
بود به یکی مرد آموزگار | ز صد مرد شمشیر زن روزگار |
چون وزیر آن ملاطفت و مهربانی بدید عشق بر وی چیره شد و شهوتش بجنبید و تمنای وصال کرد چون بملکه نزدیک شد ملکه از او دور نشسته بگریست و گفت ایخواجه مگر این مرد را نمی بینی که بما نظاره همی کند ترا بخدا سوگند میدهم که مرا از این مرد که مرا از این مرد بیگانه پوشیده دار وزیر در خشم شد و پرسید مرد بیگانه کیست ملکه جوا بداد اینک مردی از نگین خاتم سر بیرون آورده بما نظاره مینکد وزیر گمان کرد که خادم خاتم بر ایشان نظاره میکند خندان خندان گفت ای پری روی از او هراس مکن که او خادم خاتم و در زیر فرمان منست ملکه جوابداد من از جنیان هراس دارم تو این خاتم از انگشت بدر آورده از من دورترش بگذار در حال وزیر خاتم از انگشت برکنده دورش گذاشت و بملکه نزدیک شد ملکه پای برسینۀ او زد چنانچه بر پشت بیفتاد آنگاه کنیزکان را آواز داد و بایشان گفت این پلیدک را بگیرید چهل تن کنیزکان بر وی گرد آمدند و ملکه خود بگرفتن خاتم بشتابید خاتم را برداشته دست بر نقش او بسود در حال ابو السعادات لبیک گویان پدید آمد ملکه باو گفت این کافر را بردار و در زندانش بگذار و قیدهای گران بر او بنه ابو السعادات او را گرفته در زندانش کرد و خود بنزد ملکه باز گردید ملکه گفت پدر و شوهر مرا کجا برده ای ابو السعادات جوابداد ایشانرا در سرزمینی بی آب و گیاه انداخته ام ملکه گفت همین ساعت ایشانرا نزد من حاضر آور در حال ابوالسعادات بر هوا شد و همی پرید تا در آن سرزمین فرود آمد ملک را با معروف دید که گریان نشسته اند ابو السعادات بایشان گفت هراس مکنید و ملول مباشید که فرج پروردگار بشما برسید و ایشان را از کردار وزیر آگاه کرده گفت او اکنون بزندان اندر است ایشان را فرحی سخت روی داد پس از آن ابو السعادات ایشان را برداشته بر هوا شد و ساعتی نرفته بود که در نزد ملکه حاضر آمد ملکه بپدر و شوهر خود سلام داد و ایشان را نشانده طعام از بهر ایشان بیاورد و آن شب را بخرمی و نشاط بروز آوردند چون با مداد شد ملکه جامۀ فاخر پوشیده و حله های فاخر بپدر و شوهر خود بپوشانید و با پدر گفت تو بر تخت مملکت چنانکه بودی بنشین و شوهر مرا وزیر میمنه خود گردان و لشکریانرا از ماجری آگاه کن و وزیر را از زندان بدر آورده بکش او را بسوزان که او کافر است و همیخواست که مرا بی نکاح زن خود گیرد و او خود به بی دینی اعتراف کرد پدرش گفت ای دختر چنان کنم ولی تو خاتم بمن ده و یا بشوهر خویش ده دختر ملک گفت هیچ یک از شما سزاوار این خاتم نیستید و خاتم در نزد من باید که من او را بهتر از شما نگاه دارم و هر چیز که شما می خواهید از من بخواهید که من آن را از خادم خاتم بخواهم و هراس در دل راه مدهید که تا من زنده ام بشما آسیبی نخواهد رسید ملک گفت ای دختر رای صواب همین است پس از آن ملک با داماد خود بدیوان برآمد و لشکریان آن شب را باندوه بزرگ بروز آورده از کردار وزیر محزون بودند و همی ترسیدند که او پردۀ اسلام بدرد پس در هنگامی که لشکریان ملول و محزون در ایوان ایستاده بودند ملک با داماد خود معروف پدید گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هزارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون لشکریانرا چشم بر ملک افتاد فرحناک شدند و جبهة نیاز بر زمین سودند پس از آن ملک بر تخت نشسته قصه بر ایشان فرو خواند ملالت ایشان برفت ملک بآراستن شهر بفرمود و وزیر را از زندان بخواست چون وزیر پدید شد لشکریان او را دشنام داده سرزنش میکردند و لعنت همی نمودند تا اینکه وزیر را در برابر ملک بداشتند ملک فرمود او را ببدترین عقوبت بکشتند پس از آن بسوزاندنش فرمانداد و او در بدترین حالتها بسوی سقر روانشد و در این معنی شاعر نکو گفته
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر | کای نور چشم من بجز از کشته ندروی |
پس از آن ملک داماد خود را وزیر مینه گردانید و ایشان را حالت نکو شد و مسرتها روی داد تا پنج سال در عیش و شادی پزیستند در سال ششم ملک در گذشت دختر ملک شوهر خود را در جای ملک بسلطنت بنشاند ولی انگشتر باو نداد و ملکه در آن مدت از او آبستن بود پسری بدیع الجمال بزائید و تا پنج سال آن پسر را در کنار دایگان تربیت دادند پس از آن ملکه رنجور گشت و معروف را بخواست و باو گفت من بیمارم و گمان دارم از این مرض عافیت نیابم حاجتی نیست که پسر ترا بتو سپارم ولی نگاهداشتن خاتم همی سپارم آنگاه خاتم از انگشت بدر آورده بمعروف داد و روز دیگر از جهان در گذشت معروف خود عزای او بگرفت و پس از آن بپادشاهی بنشست تا روز بیایان رسید و ظلمت شب پرده فرو آویخت آنگاه ندیمان بعادت معهود نزد وی آمدند و تا نیمه شب در نزد او بانبساط و شادی بسر بردند پس از آن کنیز کی نزد ملک آمده خوابگاه از بهر او بگسترد ملک جامه سلطنت بر کنده جامه خواب در بر کرد و بخسبید کنیز پایهای او همی مالید تا اینکه خواب او را بگرفت کنیزک از نزد او بدر آمده یه منزل خویش رفت کنیزک را کار بدینجا رسید و اما ملک معروف در خوابگاه خود خفته که ناگاه چیزی در پهلوی خود بدید هر اسان گشت و چشم گشوده دید که زنی قبیح النظر بخوابگاه اندر است با او گفت تو کیستی زن گفت بیم مدار که زن تو فاطمه عره ام ملک بر روی او نظاره کرده از صورت مسخ گشته و دندانهای دراز او را بشناخت و از او پرسید چگونه نزد من آمدی و ترا بدین شهر که آورد و چه وقت از مصر بدر آمده زن جواب داد همین ساعت از مصر بدر آمده ام ملک معروف پرسید حقیقت حال چونست زن جواب داد بدانکه وقتی که با تو مخاصمت کردم شیطان مرا فریب داد من بحاکم شکایت بردم ترا جستجو کرده نیافتند و دو روز بگذشت پشیمانی بمن روی داد و دانستم که گناه از منست دیرگاهی در جدائی تو گریان نشستم و هر چه مال داشتم صرف کردم تا اینکه بی چیز گشته بدریوزگی محتاج شدم و همه روزه در کوچه و برزن از مرد و زن سوال میکردم و شبها در جدائی تو همی گریستم تا اینکه دیروز همه روز را بدر بوزگی بگشتم کس چیزی بمن نداد و از هر که پاره نان خواستم مرا دشنام گفت چون شب برآمد گرسنه بر خاک بخفتم مرا از گرسنگی خواب نبرد بگریستن بنشستم که ناگاه شخصی در برابر من مصور شد و با من گفت ای زن از بهر چه گریانی گفتم مرا شوهری بود که نفقه بمن همی داد و حاجنهای من همی آورد و دیر گاهیست که ناپدید گشته نمی دانم که بکدامین سوی رفته که مرا پس از او رنجها روی داده آنشخص گفت نام شوهر تو چیست گفتم نام او معروف است گفت من او را می شناسم که او اکنون در شهر ختیان الختن سلطانست اگر بخواهی من ترا بوی برسانم من گفتم ای شخص من در پناه توام مرا بوی برسان در حال او مرا برداشته بر هوا شد و همیپرید تا مرا بدین قصر برسانید و بمن گفت باین حجره شو که شوهر خود را بر تخت خفته خواهی دید من بحجره بر آمده ترا بر تخت خفته یافتم پس از آن ملک حکایت خود را با او حدیث کرد که چگونه دختر ملک بگرفت و چگونه سلطان شد و با او گفت اکنون دختر ملک مرده است و پسری هفت ساله از او بر جای مانده است زن گفت ای ملک بر من مگیر و از گذشته ها در گذر و مرا در نزد خویش نگاهدار تا از صدقه تو نانی خورم و پیوسته زن فروتنی و لا به میکرد تا اینکه معروف را دل بروی بسوخت و باو گفت از بدکرداری خویش توبه کن و در نزد من بنشین که اگر به بدکرداری معاودت کنی ترا بکشم و از کسی بیم ندارم ترا بخاطر نرسد که باز بقاضیان و شحنه شکایت توانی برد که من اکنون سلطانم و مردمان از من بهراسند و مرا جز خدا از کسی بیم نباشد که در نزد من خاتمی است مرصود که هر وقت دست بر آن خاتم بسایم خادم خاتم که ابو السعادات نام دارد در نزد من حاضر شود و هر چه از او بخواهم از بهر من بیاورد پس اگر تو اراده رفتن شهر خویش کنی ترا چندان مال دهم که در تمامت عمر ترا کفایت کند و بزودی سوی شهر خویشتنت فرستم و اگر همی خواهی که در نزد من بنشینی قصری جداگانه از بهر تو ترتیب داده فرش های حریر در آنجا بگسترم و بیست تن کنیزکان بخدمت تو بگمارم و خورشهای لذیذ و جامهای فاخر ترا بدهم آنگاه بنعمت و حشمت بسر خواهی برد تا اینکه بمیری و یا من بمیرم ترا سخن چیست زن جواب داد قصد من اینست که در خدمت تو بسر بسرم پس از آن دست معروف بوسیده از بدکرداری توبه کرد ملک معروف قصری جداگانه ترتیب داده کنیزکان و خواجه سرایان بخدمت او بگماشت و او در کمال عزت و نعمت بسر میبرد و اما پسر معروف گاهی در نزد ملک و گاهی در نزد زن او بود ولی زن او را ناخوش میداشت که فرزند خویش نبود چون پسر کراهت او بدانست از او دوری کرد و او را ناخوش داشت پس از آن معروف بمحبت کنیزکان خوب رو مشغول شد و از زن خود فاطمه عره یاد نکرد که او عجوزی بود عالم سوز و قبیحی بود زشت روی خاصه اینکه با ملک معروف در آغاز کار بدی ها کرده بود و صاحب معنی گفته است الاسائة زرع البغضاء فی أرض القلوب یعنی بدی تخم دشمنی در دلها بکارد که شاعر گفته است
نکو کار مردم نباشد بدش | نورزد کسی بد که نیک افتدش | |||||
شر انگیز هم در سر شر شود | چو کژدم که با خانه کمتر شود |
و نگاهداشتن معروف او را نه بجهت خصلت حمیده بود که از او سر زده باشد بلکه ملک این کارها از بهر رضای خدا کرده بود چون قصه بدینجا رسید دنیازاد با خواهر خود شهرزاد گفت این حدیث ها چه نیکوست اینها بیش از سحرهای چشمان لعبتان دل مردم بفریبند شهرزاد گفت اگر زنده بمانم و ملک مرا نکشد در شب آینده خوش تر از این حدیث خواهم گفت چون بامداد شد ملک با خاطر خرم برخاسته منتظر بقیت حکایت بود و با خود گفت بخدا سوگند که من او را نکشم تا بقیت حدیث او بشنوم پس از آن بدیوان برآمد وزیر بعادتی که داشت کفنی در زیر بغل حاضر آمد ملک همه روز را بحکمرانی بنشست پس از آن به حرمسرای رفته بعادت معهود با شهرزاد بنشست
چون شب هزار و یکم برآمد
دنیازاد خواهر کهتر شهرزاد گفت ای خواهر حکایت معروف را با انجام رسان شهرزاد گفت اگر ملک اجازت دهد باز گویم ملک گفت حکایت بار گوی که من رغبتی بسیار دارم شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت ملک معروف بزن خود اعتنا نمیکرد و با او نمی خفت ولکن لوجه الله نفقه میداد چون زن معروف شوهر را بوصال خود مایل ندید و بدیگرانش مشغول یافت از او در خشم شد و غیرت بر او چیره گشت و ابلیس بر او وسوسه کرد که خاتم را از شوهر خود گرفته او را بکشد و خود در جای او ملکه شهر شود و درین خیال همی بود تا اینکه شبی از شبها برخاسته بسوی قصری که شوهرش ملک معروف در آنجا بود روان شد از قضا معروف در آنشب با یکی از خاصگان بدیع الجمال خفته بود و او را از غایت پرهیزکاری عادت این بود که برای احترام حرمت نامهائی که بر خاتم بود بوقت خفتن آن را از انگشت بیرون میاورد و فاطمه عره زن او از اینحالت آگاهی داشت پس در دل شب بسوی قصر ملک روان شد که تا ملک خوابست خاتم را بدزدد از قضا در آنساعت پسر ملک از بهر پلیدی بیرون آمده بود چون عجوز را دید که بسرعت بسوی قصر پدر روانست با خود گفت کاش میدانستم که این پلیدک در این تاریکی شب از بهر چه از قصر خود بدر آمده بسوی قصر پدرم روانست ناچار سببی دارد آنگاه در پی او بیفتاد چنانکه او نمی دید و آن پسر را شمشیری بود کوتاه که هر وقت بدیوان میرفت آن شمشیر بر میان می بست پدرش چون او را میدید بر وی میخندید و میگفت که ترا شمشیر بسی بزرگ است ولکن ای فرزند هیچ نشد که با این شمشیر جنک کنی و گردنی بزنی او میگفت گردنی را که مستوجب باشد میزنم پدر از سخن او میخندید القصه پسر ملک شمشیر کشیده در عقب زن پدر همی رفت تا اینکه عجوز بغرفه که پدرش در آنجا خفته بود درون رفت پسر ملک بر در بایستاد و نظر میکرد دید که عجوز همی گردد و میگوید یا رب خاتم در کجاست پسر مطلب را دانست صبر کرد که عجوز خاتم پدید آورد خواست که از غرفه بدر آید و دست بر نقش خاتم بساید در حال او تیغ بلند کرده بگردن آنعجوز بزد عجوز فریادی برآورده کشته بیفتاد ملک مروف از خواب بیدار شد زن خود فاطمه را دید کشته افتاده و خونش همی رود و فرزندش تیغ بر کشیده ایستاده پرسید ای پسر این چه حالیست او جوابداد ای پدر تا چند میگفتی با این شمشیر سری نبریده و من میگفتم سری را که سزاوار باشد ببرم پس حکایت عجوز باز گفت آنگاه جستجوی خاتم کرده او را در دست عجوز یافتند که دست بر هم نهاده بود خاتم از دست او بگرفتند آنگاه ملک گفت ای فرزند تو بی شک و ریب پسر منی خدایتعالی ترادر دنیا و آخرت راحت بخشد پس از آن معروف بانگ بر خادمان زد که او را بخاکش سپرند و سبب آمدن او از مصر نبوده است مگر اینکه مدفن در آن خاک بوده و شاعر درین معنی نکو گفته
آن یکی را بود مولد شهر شام | وان دگر را در بخارا مسکن است | |||||
آن بخاری را بود مرقد بشام | لیک شامی را بخارا مدفن است |
پس از آن ملک بطلب فلاحی که او را مهمانی کرده بود فرستاد و او را وزیر خود گردانید و او را دختری بدیع الجمال بود بخود تزویج کرده و با انبساط بسر می بردند تا اینکه بر هم زننده لذات برایشان بتاخت فسبحان من لا یموت
***