پرش به محتوا

هزار و یکشب/مخاتمه حکایت شهرزاد و پایان کتاب

از ویکی‌نبشته
هزار و یکشب تصحیح ملا عبداللطیف طسوجی
مخاتمه حکایت شهرزاد و پایان کتاب

در این مدت شهرزاد از ملک سه پسر داشت چون این حکایات بپایان رسانید زمین ببوسید و گفت ایملک جهان اکنون هزار و یکشب است که حکایات و مواعظ متقدمین از بهر تو حدیث میکنم اگر اجازت دهی تمنائی دارم ملک گفت هر چه خواهی تمنا کن شهرزاد بانگ بدایگان زد فرزندان او را حاضر آوردند یکی راه رفتن توانستی و دیگری نشستن و سیمین شیرخوار بود شهرزاد زمین ببوسید و گفت ایملک جهان اینان فرزندان تواند تمنا دارم که مرا باین کودکان ببخشائی و از کشتنم آزاد کنی ملک کودکان را بسینه گرفت و گفت بخدا سوگند من پیش از این ترا بخشیده بودم و از هر آسیب امان داده بودم شهرزاد را فرح روی داد ملک شهر آنشب را بروز آورد و لشکریان را بخواست و بوزیر خود پدر شهرزاد خلعتی فاخر داده با و گفت خدایتعالی بر تو ببخشاید که دختر کریمۀ خود را بمن تزویج کردی و سبب منع کشتن من از دختران مردم شدی ولی او را عفیفه و زکیه دیدم و خدایتعالی از او بمن سه فرزند نرینه عطا فرمود الحمد لله علی هذه النعم الجزیلة پس از آن ملک بامرا و وزرا و بزرگان دولت خلعتها بخشود و فرمود تا سی روز شهر را زینت دهند و مصارف آن را از خزانه ملک صرف کنند آنگاه شهر را با زینتهای بزرگ بیاراستند و از ملک عطیات بزرگ بظهور رسید و بفقرا و مساکین صدقها داد و تمامی رعیت را بنواخت تا اینکه هادم لذات و پراکنده کننده جماعات برایشان بتاخت فسبحان من لا یموت و هو الغفور الرحیم



پایان


چاپخانه شرکت مطبوعات