هزار و یکشب/عبدالله فاضل
حکایت عبدالله فاضل
و نیز ایملک جوانبخت از جمله حکایتها اینستکه خلیفه هرون الرشید روزی از روزها تفقد خراج شهرها کرده دید که خراج همه بلاد و اقطار در بیت المال جمع آمده مگر خراج بصره که از او چیزی نرسیده جعفر گفت ایها الخلیفه شاید نایب بصره را کاری اتفاق افتاده که او را از فرستادن خراج مشغول کرده اگر بخواهی بسوی او رسولی بفرستم خلیفه فرمود ابو اسحق ندیم موصلی را بفرست جعفر بخانه بازگشته ابو اسحق را حاضر آورد و خطی نوشته با و گفت بسوی عبدالله فاضل نایب بصره شو و ببین که او را از فرستادن خراج چه چیز مشغول کرده و بزودی خراج از او گرفته باز آور و اگر خراج حاضر نباشد و عبدالله عذر گوید او را با خود بیاور نا عذر را خود با خلیفه بگوید ابو اسحق حکم خلیفه را اجابت کرد و پنج هزار لشگر با خود برداشته ببصره روان گشت چون ببصره رسید عبدالله فاضل آمدن او بدانست با خاصان خود بملاقات او بیرون رفت و او را باحترام و احتشام ببصره آورد و در قصر خویشتن جان داد و بضیافت او بپرداخت چون ابو اسحق بدیوان بر آمد بر کرسی بنشست عبدالله فاضل را در پهلوی خود بنشاند و بزرگان هر یکی در مقام خود بنشستند پس از آن عبدالله فاضل بابو اسحق گفت ایخواجه آمدن ترا سبب چیست ابو اسحق گفت از بهر خراج آمده ام که خلیفه از خراج بصره جویان گشته دید که خراج تأخیر افتاده گفت ایخواجه کاش رنج سفر نمیبردی و خود را در مشقت نمی افکندی که خراج بالتمام حاضر است و همی خواستم که فردا او را بفروشم ولکن تو آمده پس از سه روزه ضیافت خراج را بتو تسلیم کنم و اکنون مرا فرض است که هدیتی از جمله احسانهای خلیفه که بمن رسیده نزد تو آورم ابو اسحق گفت آنچه خواهی بکن چون ساعتی برفت از دیوان برخاسته بقصری نیکو رفتند و عبدالله خوان از بهر او و همراهانش بنهاد خوردنی خوردند و دست بشستند و قهوه و شربت بکار بردند و بمنادمت بنشستند تا ثلث شب بگذشت پس از آن بر تختی از عاج خوابگاه گستردند ابو اسحق در آنجا بخفت نایب بصره در نزدیک او بر تخت جداگانه بخسبید ابو اسحق را بی خوابی بگرفت و بخیال اشعار و لطایف ثلث ثانیه شب بیدار بود که ناگاه عبدالله بن فاضل از خوابگاه برخاسته کمربند برمیان بست و مخزنی را گشوده تازیانه از آنجا بگرفته شمعی روشن برداشته از قصر بدر شد و گمانش این بود که ابو اسحق خفته. چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفتاد و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عبدالله فاضل چون از در قصر بدر شد ابو اسحق تعب کرد و با خود گفت عبدالله این تازیانه از بهر چه بگرفت و بکجا می رود شاید قصد آزردن کسی دارد ناچار باید من بر اثر او رفته ببینم که امشب چه خواهد کرد در حال ابو اسحق برخاسته نرم نرم بر اثر او همی رفت چنانکه عبدالله او را نمیدید تا اینکه عبدالله مخزنی دیگر گشوده مائده ای که چهار ظرف طعام در آن بود با نان و آب برداشت و همی رفت تا بساحتی داخل شد ابو اسحق در پشت در ایستاده از شکاف در نظاره همی کرد دید که آنخانه خانه ای است وسیع و فرشهای فاخر برو گسترده و تختی از عاج بمیان ساحت اندر است و دو سگ با زنجیرهای زرین بپایه تخت بسته اند پس از آن ابو اسحق دید که عبدالله مائده در مکانی گذاشته آستین برزد و یکی از آن دو سگ را بگشود آن سگ خود را بدست و پای او میافکند و روی بزمین میمالید گویا که زمین را بوسه میداد و بآواز ضعیف مینالید پس از آن عبدالله دست و پای او را بسته بزمینش انداخت و تازیانه گرفته او را همی زد تا اینکه سگ از خود برفت او را در مکان خود فرو بست و سگ دیگر را گشوده با او نیز چنان کرد که با اولین کرده بود پس از آن دستارچه بیرون آورده سرشک از چشم و روی آنها پاک کرد و آنها را دلداری داده گفت بر من ببخشائید که بخدا سوگند من باین کار راضی نیستم و بر من بسی دشوار است که شما را بدینسان ببینم امیدوارم که خدایتعالی شما را از این محنت رهایی دهد ابو اسحق چون آنحالت بدید و این مقالت بشنید در عجب شد پس از آن عبدالله فاضل سفرۀ طعام از بهر سگان گسترده بدست خود لقمه در دهان آنها نهاد تا سیر شدند دهان آنها را پاک کرده سبو برداشت و آب بایشان بنوشانید پس از آن سفره و سبو و شمع گرفته خواست که بیرون آید ابواسحق سبقت کرده بسوی تخت خویش آمده بخفت عبدالله بن فاضل ندانست که ابو اسحق در پی او بوده و بر کار او آگاه گشته است آنگاه عبدالله سفره و سبو در مخزن گذاشته بغرفه در آمد و دولاب گشوده تازیانه در آنجا بگذاشت و جامه بر کنده بخفت ابو اسحق بقیت آنشب را بیدار بود و در آن کار عجیب فکرت میکرد چون بامداد شد برخاسته دو گانه بجا آوردند و قهوه و شربت خورده بدیوان بر آمدند و ابو اسحق را همه روزه خاطر بدان نکته مشغول بود ولی آشکار نمی کرد و سبب حادثه از عبدالله نمی پرسید در شب دوم و سیم نیز عبدالله باسگان چنان کرد که شب نخستین کرده بود و ابو اسحق هر دو شب کردار او را مشاهده میکرد چون روز چهارم شد خراج در پیش ابواسحق حاضر آورد ابو اسحق خراج گرفته روانشد و چیزی بعبدالله آشکار نکرد و همی رفت تا ببغداد رسید و خراج بخلیفه تسلیم کرد خلیفه سبب دیر ماندن خراج باز پرسید ابو اسحق گفت ایها الخلیفه نایب بصره خراج آماده کرده همی خواست که بفرستد اگر من یکروز دیرتر میرفتم خراج را در راه ملاقات میکردم ولکن از عبدالله بن فاضل چیزی دیدم که مرا عجب آمد و در تمامت عمر چنان کار ندیده بودم خلیفه گفت ای ابو اسحق چه دیدی گفت سه شب او را دیدم که دو سگ را با تازیانه همی زد پس از آن طعام و شراب بدیشان داده آنها را مینواخت و آنها را دلداری میداد و من در مکانی که او مرا نمیدید ایستاده برو نظاره میکردم خلیفه گفت سبب اینکار پرسیدی ابو اسحق گفت لا والله نپرسیدم خلیفه گفت ای ابو اسحق باید خود ببصره بازگردی و عبدالله بن فاضل را با آن دو سگ باز آوری ابو اسحق جواب داد ایها الخلیفه مرا بگذار که عبدالله مرا بسیار گرامی داشت و از مکرمت چیزی فرو نگذاشت و من بر سبیل اتفاق بر این کار آگاه گشته ترا آگاه کردم چگونه بسوی او باز گردم و او را بیاورم که من از شرم او را ملاقات نتوانم کرد سزاوار این است که خطی نوشته جز من دیگری را بفرستی تا او را با دوسگ بیاورد خلیفه گفت اگر جز تو دیگری را بفرستم بساهست این کار را انکار کند و بگوید در نزد من سکی نیست ولی اگر ترا بفرستم و تو بگوئی که با چشم خود دیدم او را مجال انکار نماند ناچار باید بسوی او روی و گرنه کشته خواهی گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هشتادم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ابو اسحق چون فرمان خلیفه بشنید گفت سمعاً وطاعه راست گفته اند که انسان را زبان مایه زیان است من خود بخویشتن ستم کرده این خبر با تو بگفتم ولی اکنون بایدم رفت خطی بسوی او بنویس خلیفه خط بنوشت و ابو اسحق ببصره روان گشت چون نزد عامل بصره رسید عبدالله گفت ای ابواسحق خدا مرا از شر باز گشتن تو نگاهدارد از بهر چه بسرعت بازگشتی مگر خراج ناقص بود و خلیفه او را قبول نکرد ابو اسحق گفت ای امیر سبب بازگشتن من نقصان خراج نیست که او تمام بود و خلیفه او را قبول فرمود و لکن از تو تمنا میکنم که اگر تقصیری رفته باشد بر من نگیری که من در حق تو خطا کرده ام و آنچه از من روی داده مقدر بوده است عبدالله پرسید از تو چه سرزده مرا آگاه کن که تو صدیق منی من هرگز از تو مؤاخذه نکنم ابو اسحق جواب داد وقتی که من در نزد تو بودم سه شب پی در پی بر اثر تو آمده از کردار تو بآن دو سگ آگاه گشتم و از آن کار تعجب کردم ولی از پرسش آن شرم داشتم پس از آنکه ببغداد رفتم خبر ترا بر سبیل اتفاق با خلیفه حدیث کردم خلیفه مرا بباز گشتن فرمان داد اینک خط خلیفه با منست اگر میدانستم که کار بدینجا خواهد کشید هر گز با خلیفه نمیگفتم ولی چنین مقدر بوده است القصه ابو اسحق از عبدالله معذرت می خواست تا اینکه عبدالله گفت اکنون که خلیفه را خبر داده من ترا تصدیق کنم تا گمان دروغ در حق تو نکنند که دوستدار منی اگر جز تو کسی دیگر این خبر بخلیفه گفته بود او را تکذیب میکردم و انکار مینمودم ولی الحال با تو بیایم و سگان نیز باخود بیاورم اگر چه در سر اینکار کشته شوم ابو اسحق گفت خدایتعالی بر تو بپوشاند چنانکه تو نزد خلیفه مرا خجل نکردی پس از آن هدیتی لایق برداشته سگانرا با زنجیرهای زرین باشتری بنشاند و بسوی بغداد روانشد چون در پیشگاه خلیفه حاضر گشت زمین آستانه بوسه داد خلیفه نشستنش را دستوری داد عبدالله بنشست و سگان را حاضر آورد خلیفه گفت ای امیر این سگان چیستند سگان آستانه خلیفه را بوسه داده دمها بجنبانیدند و بگریستند گویاکه بخلیفه شکایت میکنند خلیفه از کار آنها در عجب شد و با عبدالله گفت خبر این دو سگ بمن بگو که آزردن آنها و پس از آزردن مهربانی کردن را سبب چیست عبدالله گفت ایها الخلیفه اینها سگ نیستند بلکه اینها دو جوان خوب رو و سرو بالا هستند و برادران پدری و مادری منند خلیفه پرسید چگونه آدمی زاد سگ تواند شد جواب داد اگر اجازت دهی خبر بازگویم خلیفه گفت سخن براستی گو که راستی سبب نجات است عبدالله گفت ایخلیفه بدانکه اگر من حکایت آنها بگویم آنها بصدق و کذب من گواه خواهند بود خلیفه گفت اینها سگانند خطاب ندانند و جواب گفتن نتوانند چگونه گواه توانند بود و بچه سان تصدیق و تکذیب توانند کرد عبد الله با سگان گفت ای برادران هر وقت که من سخنی دروغ گویم سرهای خویشتن بردارید و چشمان بگردانید و هروقت که راست گویم سرهای خویشتن بپیش افکنده چشمان بر هم نهید پس از آن عبدالله گفت ای خلیفه بدان که ما سه برادر از یک پدر و مادر بودیم و پدر ما فاضل نام داشت نخست مادر من این برادر زائیده منصورش نام نهاد پس از آن ببرادر دیگر حامله گشته او را بزائید و ناصر نامید پس از آن حامله گشته مرا زائید و عبدالله نام گذاشت و ما را تربیت دادند تا بزرگ شدیم آنگاه پدر ما بمرد و از بهر ما دکانی پر از متاعهای قیمتی و خانه وسیع و شصت هزار دینار زر بمیراث گذاشت ما پدر را تجهیز کرده بخاکش سپردیم و بقعه برخاک او ساخته تا چهل روز ختم گرفتیم و بمسکینان طعام دادیم پس از آن بازرگانان و اشراف مردمان را جمع آورده ضیافت شایسته مهیا کردیم چون خوردنی بکار بردیم گفتم ای حاضران دنیا فانی و آخرت جاودانی است آیا میدانید که شما را بهر چه جمع آورده ام گفتند غیب را جز خدایتعالی کس نمیداند گفتم پدرم پاره مال بمیراث گذاشته مرا بیم از آنست که ذمت او بکسی مشغول باشد همی خواهم که ذمت پدر را از حقوق مردمان بری کنم هر کس را بذمت او چیزی هست بگوید که من ذمت پدر را بری کنم بازرگانان گفتند ای عبدالله دنیا کسی را از آخرت بی نیاز نکند ما جملگی حلال از حرام میشناسیم و از خدای تعالی میترسیم و از خوردن مال غیر اجتناب میکنیم و می دانیم پدر تو علیه الرحمه را همیشه مال در نزد مردمان بود و از هیچ کس در ذمت خویش چیزی نمی گذاشت و ما پیوسته از او می شنیدیم که میگفت الهی انت ثقتی و رجائی فلا تمتنی و علی دین و از جمله طبیعتهای او این بود که اگر از کسی بر ذمت او چیزی می بود نخواسته آن چیز را رد میکرد و اگر او را بذمت کسی چیزی میبود او را نمیخواست و مهلت میداد و اگر آن شخص بی چیز میبود او را بری میکرد و اگر وام او ادا نکرده می مرد میگفت من از او در گذشتم خدای تعالی از او در گذرد ما جملگی گواهی میدهیم که هیچ کس بر ذمت او چیزی ندارد پس از آن روی باین برادران کرده گفتم ای برادران پدر ما را ذمت بکسی مشغول نیست و از بهر ما خانه و دکان گذاشته و ما سه برادریم هر یکی از ما بثلث مال پدر استحقاق داریم آیا اتفاق میکنید که مال را بخش نکنیم و بشراکت گذاشته خورش و پوشش ما یکی باشد و یا اینکه قسمت کرده هر یکی بخشی برداریم گفتند قسمت میکنیم و هر یک نصیب خویشتن بر میداریم آنگاه روی بسگان کرده گفت ای برادران ماجری چنین بود که گفتم یا نه سگان سربزیر افکنده چشم بر هم نهادند گویا گفتند آری عبدالله گفت پس از آن قسمت کنندگان از خانه قاضی حاضر آورده مال را قسمت کردیم و خانه و دکان از جمله نصیب من شد و برادران زرومتاع برداشتند پس از آن من دکان بگشودم و هر روزه متاعهای قیمتی شری کرده بدکان فرو میچیدم تا اینکه دکان پر گشت و من ببیع و شری مشغول شدم و اما این برادران من متاع خریده بکشتی نشستند و بشهرهای دیگر سفر کردند من بایشان گفتم خدا شما را یاری کند من راحت وطن برنج سفر تبدیل نکنم روزی بمن خواهد رسید من یک سال بر آن کار مداومت کردم خدای تعالی درهای خیر و برکت بر من بگشود و سودی بسیار کردم تا آنکه مال من بقدر آن مال شد که از پدرم بمیراث مانده بود اتفاقا روزی از روزها نشسته بودم و دو پوستین یکی سمور و دیگری سنجاب بردوش داشتم که آن فصل فصل زمستان بود ناگاه برادران من پدید گشتند هر یکی از ایشان یک پیراهن کهنه در بر داشتند و لبان ایشان از شدت سرما از تگرک سفیدتر بود و مانند برک بید میلرزیدند چون من ایشان را بدینحالت دیدم کار بر من دشوار گشت و برایشان محزون شدم چو قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هشتاد و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت من از بهر ایشان محزون گشته عقل از سرمن بپرید در حال برخاسته ایشان را در آغوش گرفتم و بحالت ایشان گریستم و پوستین سمور بیکی و پوستین سنجاب بیکی داده ایشان را بگرما به بردم و از بهر یکی از ایشان حله جداگانه که شایسته بازرگانان بود حاضر ساختم چون ایشان تن شسته بیرون آمدند حله ها در بر کردند پس ایشان را بسوی خانه برده دیدم که از گرسنگی رنجورند سفره طعام از بهر ایشان بگستردم و خود نیز با ایشان خوردنی خورده مهربانی کردم و خاطرشان بدست آوردم پس از آن روی آن دوسک کرده برسید ای برادران ماجری همین است یا نه سگان سربزیر افکنده چشمان بر هم نهادند آنگاه عبدالله گفت ایها الخلیفه چون سفره برداشتند من از ایشان پرسیدم که بر شما چه روی داد و مال شما چگونه شد گفتند در دریا سفر کرده بشهری رسیدیم که آن شهر کوفه نام داشت در آنشهر متاعی را که بنیم دینار خریده بودیم بده دینار فروختیم و یک بر بیست سود کردیم و از متاعهای عجم شقه بده دینار شری کردیم که در بصره قیمت آن چهل دینار بود پس از آن بشهر داخل شدیم در آنجا بیع و شری کرده سودهای گران بردیم و در نزد ما خواسته بیشمار فراهم آمد القصه ایشان شهر ها یک یک میشمردند و منافع باز میگفتند من بایشان گفتم اگر شما را سود باین پایه بود از بهر چه عریانید آهی بر کشیده گفتند ای برادر دنیا محل آفتست چون ما این همه خواسته بیندوختیم متاعهای خود را بکشتی نهاده در دریا بقصد شهر بصره سفر کردیم و تا سه روز کشتی براندیم روز چهارم شد در یا بجنبش آمده موجها کوه کوه برخاست و بادهای مخالف وزیدن گرفت عنان کشتی از دست ما رها شده بکوهی برآمده در حال بشکست مالهای ما غرق شد و ما نیز غرق شدیم یکشبانروز در روی آب بودیم که خدای تعالی کشتی دیگر بما برسانید ساکنان آن کشتی ما را گرفته بکشتی بنهادند و شهر بشهر سؤال میکردیم و پیوسته رنج میبردیم تا اینکه ببصره رسیدیم و مالی که اندوخته بودیم اگر تلف نمیشد با خزینه پادشاهی برابر بود ولکن از تقدیر گزیری نیست من بایشان گفتم ای برادران محزون مباشید که مال فدای تن و جانست و سلامت و تندرستی بهترین غنیمتها است اکنونکه بسلامت باز آمده اید جای هزار شکر است و فقیری و توانگری مانند خواب و خیالست که شاعر گفته
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست | چو تندرست شوی هیچ دل شکسته مدار |
پس از آن گفتم ای برادران چنان پنداریم که پدر ما امروز مرده و مالی را که در نزد منست بمیراث گذاشته ما همین مال را به سه بخش مساوی قسمت کنیم آنگاه من قسمت کننده از جانب قاضی آورده مال را بسه بخش قسمت کردیم هریکی نصیبی از آن مال برداشتیم و من بایشان گفتم ای برادران آدمی آنوقت نیک بختست که در شهر خویش روزی خورد که سفر موجب رنج و مایه خطر است هر یکی از شما دکانی گشوده در آن دکان بنشینید پس هر یکی از ایشان دکانی گشوده بضاعتهای گران قیمت بدکان فروچیدند آنگاه من بایشان گفتم ببیع و شری بنشینید و مالهای خویشتن داشته صرف نکنید که تمامت خورش و پوشش شما را من از مال خود دهم پس از آن من با کرام و احترام ایشان قیام کردم و ایشان روزها ببیع و شری مشغول بودند و شب ها در خانه من می خفتند من نمی گذاشتم که از مال خود صرف کنند ولی هر وقت با ایشان می نشستم یاد از غربت میکردند و محاسن او را صفت میگفتند و سودهائی که کرده بودند یک یک میشمردند و مرا بسفر ترغیب میکردند پس از آن عبد الله باسگان گفت ای برادران ماجری چنین است یا نه سگان سر بزیر افکنده چشم بر هم نهادند گویا که تصدیق میکردند پس از آن گفت ایخلیفه ایشان پیوسته مرا بسفر ترغیب میکردند تا اینکه راضی شدم که با ایشان شریک گشته متاعهای قیمتی در کشتی بنهادیم و خود نیز بکشتی نشسته از بصره سفر کردیم و همی رفتیم تا بشهری از شهرها برسیدیم در آنجا بیع و شری میکردیم و سود همی بردیم تا اینکه مال انبوه جمع آوردیم پس از آن بکوهی رسیدیم ناخدا لنگر انداخته کشتی در دامن کوه بداشت و با ساکنان کشتی گفت بدر شوید شاید که آبی شیرین پدید آورید در حال ساکنان کشتی بیرون شدند من نیز بیرون آمده جستجوی آب میکردم و هر یکی بسوئی روان شدیم من بفراز کوه رفتم ناگاه ماری سفید دیدم که میگریخت و اژدهایی سیاه در پی او همی دوید تا این که اژدها بمار سپید رسید سر او را بدندان گرفته دم خود بر دم او پیچیده آن مار فریاد زد من دانستم که اژدها برو ستم میکند مرا مهر بدان مار بجنبید سنگی بمقدار پنج رطل بان اژدها افکندم سنک بر سر او آمده او را بکوفت در حال آن مار سپید از آن صورت بصورت دختری نکو روی برگشت و روی بمن آورده دست و پای مرا ببوسید و با من گفته ای آدمی زاد تو ناموس من نگاه داشتی و بر من نکوئی کردی پاداش تو بر من واجب آمد آنگاه اشارت بزمین کرده زمین بشکافت و بزمین فرو رفت و شکاف زمین بهم پیوست من دانستم که آن از جنیانست و اما اژدها مشتی از خاکستر شد من از آن کار شگفت ماندم و بسوی یاران خویش بازگشته حادثه با ایشان حدیث کردم و آنشب را در دامنه کوه بروز آوردیم بامدادان ناخدا بادبان بر افراشته کشتی براند تا بیست روز همی رفتیم تا اینکه آب شیرین تمام شد ناخدا گفت ای مردمان آب ما تمام شده و من راه گم کرده ام راه بساحل نمی شناسم ما را از این سخن اندوهی سخت روی داد و آنشب را ببدترین احوال بسر بردیم و آنشب چنان بود که شاعر گفته
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز | دراز تر ز امید و سیاه تر ز نیاز |
پس چون بامداد شد کوهی دیدیم بلند از دیدن آن فرحناک گشته کشتی بسوی کوه براندیم چون بپای کوه رسیدیم جملگی بجستجوی آب بیرون آمده در آن کوه آبی نیافتیم آنگاه من بفر از آن کوه بر شدم در پشت کوه شهری دیدم بزرک یاران خود را نزد خود خوانده گفتم باین شهر که در پشت کوه است نظر کنید که بی شک و ریب این چنین شهر آبهای خوشگوار خواهد داشت اکنون بیائید تا بسوی این شهر شویم و از آنجا آب و آذوقه باز آوریم یاران من گفتند ما را بیم از آنست که اهل اینشهر دشمنان دین باشند و ما را اسیر کنند و یا اینکه ما را بکشند آنگاه سبب هلاک خویشتن گشته از این کار نا صواب بملامت گرفتار آئیم چنانچه شاعر گفته
منه گام زنهار نا دیده راه | ز نادیده ره ناگه افتی بچاه |
من گفتم ای یاران مرا با شما کاری نیست دو برادر خود برداشته بسوی اینشهر شوم برادران من گفتند ما نیز از اینکار هراس داریم با تو بسوی شهر نخواهیم آمد من گفتم اگر شما نیز بیم دارید من ناچار باین شهر روم و توکل بخدا کرده بقضای او رضا دهم شما در همین مکان بانتظار بنشیند تا من بازگردم . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هشتاد و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت عبدالله گفت ایخلیفه من با برادران خود گفتم که شما بانتظار من بنشینید تا من باز گردم پس ایشان را در همان مکان گذاشته برفتم تا بدروازه شهر برسیدم دیدم شهریست بزرک که بنای عجیب و دیوار بلند و برجهای استوار دارد و درهای آن از آهن چینی منقش نقش های زرین است پس چون از دروازه شهر داخل شدم دکه دیدم از سنک که مردی بر آن دکه نشسته و در ساعد او زنجیری است از مس زرد که چهارده کلید از زنجیر فرو آویخته من دانستم آنمرد دربان شهر است و شهر چهارده دروازه دارد آنگاه بآنمرد نزدیک رفته سلام دادم سلام بر من رد نکرد دوباره و سه باره او را سلام دادم جواب رد نکرد دست بر دوش او نهاده گفتم ای شخص چرا رد سلام نکردی مگر بخواب اندری و یا اینکه نا مسلمانی مرا جواب نگفته هیچ نجنبید من نیک بروی بنگریستم دیدم که سنگ است با خود گفتم این کاریست عجیب که این سنک بصورت آدمیان مصور است و جز سخن نا گفتن فرقی با آدمی ندارد پس از آن او را گذاشته بشهر داخل شدم شخصی را دیدم که در میان راه ایستاده باو نزدیک رفته درو تأمل کرده دیدم که سنگست پس از آن در کوچها میرفتم و هر چه بصورت انسان میافتم با و نزدیک رفته میدیدم که سنک است تا اینکه بعجوزی رسیدم که جامها ببقچه فروبسته از بهر شستن مهیا کرده که خود سنک و جامها سنک بودند پس از آن ببازار رفته بقالی را دیدم که میزان برنهاده و بضاعتها فرو چیده ولی همه سنگ بودند آنگاه سایر بازاریان را دیدم که بعضی بدکان نشسته و بعضی ایستاده بودند و مردان و زنان و کودکان را دیدم که همگی سنگ بودند پس از آن ببازار بازرگانان رفته ایشان را دیدم که نشسته و متاعهای گوناگون فرو چیده اند همۀ بازرگانان سنک بودند و متاعهای ایشان بتارعنکبوت همی مانست هر متاعی را که مینهادم هباء منشور میشد و صندوقها در آنجا دیدم یکی را بگشودم درو بدرهای زر یافتم چون بدره بگرفتم زرها در دست من بگداخت من از آن زرهای گداخته چندانکه میتوانستم برداشتم و با خود میگفتم اگر برادران من نیز آمده بودند از این زرها بر میداشتند و از این ذخیرها میاندوختند پس از آن بدکه دیگر رفته در آنجا زر و سیم بیشتر از آنکه دیده بودم دیدم ولی طاقت برداشتن نداشتم آنگاه ببازار دیگر رفتم و از آنجا ببازار دیگر شدم و همواره بمردمان مختلفة الاشکال تفرج میکردم که همگی سنگ بودند و سگان و گربگان نیز سنگ بودند پس از آن ببازار زرگران شدم مردمان را دیدم که در دکه ها نشسته بضاعتهای گران قیمت بعضی را بدست گرفته می ساختند و بعضی را در قفس گذاشته بودند ایها الخلیفه چون آنها را دیدم آنچه زر با خود داشتم بینداختم و از آن زرینهها برداشتم و از آنجا ببازار گوهریان شدم ایشان را در دکهای خویشتن نشسته یافتم و در پیش هر کدام از ایشان قفسی پر از گوهرها و نگین های گران قیمت از قبیل الماس و زمرد و لعل دیدم و خداوندد کانها سنک بودند آنگاه زرینه ها انداخته از گوهرها و نگینها آنچه میتوانستم برداشتم و بحسرت و ندامت اندر بودم که چرا برادران خود را نیاوردم که از این گوهرها هر چه می توانستند بردارند پس از آن از بازار گوهریان گذشته بدری بزرگ منقش رسیدم که با بهترین زینتها مزین بود و در آن در مصطبه ها که در آن مصبطه ها خادمان و لشکریان و امیران و سرهنگان نشسته و جامهای فاخر در برداشتند و همگی سنک بودند دست بیکی از ایشان بنهادم جامه او چون تار عنکبوت از هم بپاشید چون از آنجا بدرون رفتم قصری دیدم که بدان خوبی قصر ندیده بودم و در آن قصر دیوانی دیدم که امیران و وزیران و اعیان دولت در آنجا بکرسیها نشسته و همگی سنک بودند در آنجا کرسی از زر سرخ دیدم که با در و گوهر مرصع بود و شخصی با جامه ملوکانه بر آن کرسی نشسته و تاجی بگونه گونه لئالی درخشان قیمتی بر سر داشت ولی آنشخص خودش سنگ بود پس از آن از دیوان بحرمسرای او رفته زنان ماهروی را دیدم که بکرسیها نشسته اند و کرسی زرین مرصع بگوهرها دیدم که ملکه بر آن کرسی نشسته تاجی مکلل بگوهرهای گرانبها برسر دارد و خواجه سرایان دست بر سینه ایستاده گویا که منتظر فرمانند و در آن سرا نقشهای زرین و فرشهای رنگین و ظرفهای بلورین چندان بود که عقل از نظار گیان میر بود ایها الخلیفه من آنچه مال با خود داشتم بینداختم و از گوهر ها و نگینها که هر یکی از آنها با گنج خسروی برابر بود برداشتم و حیران بودم که کدامین بردارم و کدامین بگذارم پس از آن دری کوچک دیدم گشوده و درون در نردبانی یافتم از در بدرون شده چهل پله از نردبان بالا رفتم آواز انسانی را شنیدم که تلاوت همی کرد بسوی آن آواز برفتم تا بدر قصری رسیدم و پردۀ از حریر که شریطهای زرین و آویزهای لولو و مرجان و یاقوت داشت بر آنجا آویخته دیدم نزدیک پرده رفته پرده برداشتم و بقصر اندر شدم گویا آنقصر گنجی از گنجهای روی زمین بود در آنجا دختری دیدم که مانند آفتاب میدرخشید و جامه فاخر در برداشته و با گوهرهای نفیسه متحلی بود و آندخترک در حسن و جمال وقد با اعتدال بحور همی مانست و ساقی داشت سیمین و جعدی حلقه حلقه و عنبرین بدانسان که شاعر گفته
همیشه پر شکنست آندو زلف حلقه پذیر | شکن شکن چو زره حلقه حلقه چون زنجیر | |||||
بمشک ماند اگر مه پرست باشد مشک | بقیر ماند اگر گل نگار باشد قیر |
عبدالله گفت ایها الخلیفه چون من آندختر قمر منظر دیدم شیفته جمال او گشته پیش رفته و دیدم بر سریر نشسته کلام مجید ربانی را از بر میخواند و از لبان لعل در و گوهر همی نشاند و شمایل بدیعش چنانست که شاعر گفته
نقش کشمیری نماید زشت پیش تیر او | پیش بالای تو باشد بست سرو کشمری |
چون نغمات دلپذیر او را در تلاوت قرآن شنیدم زبانم سست شد و سلام نیکو نتوانستم داد عقل و هوشم از تن و جان بدر شد و چنان شدم که شاعر گفته
چنان مست دیدار و حیران او | که دنیا و دینم فراموش بود |
پس از آن دل قوی داشته او را سلام دادم گفت ای عبدالله بن فاضل علیک السلام اهلا وسهلا و مرحبا من با و گفتم ای خاتون نام من از کجا دانستی و گناه مردمان این شهر چه بود که سنک شده اند و چگونه تو تنها در این شهر هستی آن ماهروی جواب داد ای عبدالله بنشین تا من خبر مردمان این شهر با تو شرح دهم پس من در پهلوی او بنشستم گفت ای عبدالله بدانکه من دختر پادشاه اینشهرم و پدر من همان بود که بر تختش دیدی و آنان که در گرد او هستند بزرگان دولت و اعیان مملکت او بودند و پدر من حشمتی افزون و سپاهی بی شمار داشت و بهزار هزار و یک صدو بیست هزار لشکر حکم فرمائی میکرد و بیست و چهار خداوندان مناصب در خدمت او بودند و هزار شهر بجز قری و قلاع و ضیاع در زیر حکم داشت و هزار تن از امرای عرب که هر امیری بیست هزار سوار حکم داشتند در طاعت او بودند و مال و ذخیره و گوهرها و نگینهای قیمتی چندان داشت که چشمی ندیده و گوشی نشنیده است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هشتاد و سوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت دختر پادشاه مدینة الاحجار گفت ای عبدالله پدر من بملوک غلبه میکرد و شجاعان و دلیران را در صف قتال هلاک میکرد و پادشاهان با سطوت از او بیم و هراس داشتند ولی کافر بود و پرستش اصنام میکرد و همۀ سپاه او بت پرست بودند اتفاقاً روزی از روزها بر کرسی مملکت نشسته اکابر دولتش در برابر ایستاده بودند که ناگاه شخصی داخل شد و دیوان از پرتو روی او روشن گشت پدر من بر وی نظاره کرده دید که جامه سبز پوشیده و نور رویش تتق بسته و او مردیست با هیبت ووقار با پدر من گفت ای پلید تاکی بپرستش اصنام مغروری و تا چند به خدای یگانه پرستش نمیکنی بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهدان محمداً رسول الله پدرم گفت تو کیستی که این سخن همی گوئی مگر نمی ترسی که اصنام بر تو خشم گیرند آن شخص گفت اصنام سنگها هستند نه از خشم آنها ضرری رسد نه خشنودیشان سودی بخشد شما صنمهای خویشتن حاضر آورید و بگوئید که بر من خشم گیرند من نیز پروردگار خود را بخواهم که بر آنها غضب کند آنگاه غضب خالق را از غضب مخلوق خواهید دانست که اصنام را شما خود ساخته اید و شیطانها برایشان متلبس گشته با شما سخن میگویند خدای من صانع و بتهای شما مصنوع اند پروردگار من از هیچ چیز عاجز نیست اگر حق برشما ظاهر شود پیروی کنید و گرنه اصنام را ترک نکنید ایشان با آنشخص گفتند برهانی از پروردگار خود بیاور آن شخص گفت شما برهانی از اصنام خویشتن بیاورید آنگاه ملک امر کرد هر کس صنمی را که پرستش میکرد حاضر آورد همه بزرگان دولت و تمامت سپاه اصنام خویشتن در دیوان حاضر آوردند ایشان را کار بدینگونه شد و اما من در پشت پرده که بدیوان پدر مشرف بود نشسته بودم مرا صنمی بود از زمرد سبز پدرم نیز او را بخواست من صنم خویش را نزد پدرم فرستادم او را در پهلوی صنم پدرم گذاشتند صنم او از یاقوت و صنم وزیر از الماس بود و هر یکی از بزرگان دولت و رعیت صنمی داشتند پاره از عقیق و بعضی از مرجان و بعضی از عود قماری و بعضی از آبنوس و بعضی از سفال که هر کس بقدر مرتبة خویش صنمی از بهر خود برگزیده پرستش میکرد پس آن شخص با پدر من گفت ای پلیدک از صنم خویش و از این اصنام درخواه که بر من خشم آورند آنگاه اصنام را صف صف بداشتند و صنم ملک را با صنم من بکرسی زرین مرصع بگذاشتند برخاسته بصنم خویش سجده برد و با او گفت ای پروردگار من در میان اصنام از تو برتر و بزرگتری نیست و تو میدانی که این شخص در ربوبیت تو طعنه بر من میزند و بسبب تو بر من استهزا میکند و گمان دارد که او را خدائی است از تو قوی ترو ما را امر میکند که ترا عبادت نکنیم و پرودرگار او را بپرسیم تو بروی غضب کن و او را نابود گردان پدرم از آن صنم درخواست همی کرد ولی صنم جواب نمیداد و خطابی نمیکرد و پدرم باو میگفت ای پروردگار من تو را عادت این نبود که جواب من باز نگوئی از چیست که پاسخ نمی دهی اگر غافلی هشیار شو و اگر خفته بیدار باش و با من سخن بگو ومرا یاری کن پس او را بدست بجنبانید او هیچ نگفت و از مکان خود نجنبید آنشخص با پدرم گفت از چیست که صنم تو سخن نمیگوید پدرم گفت او غافل و یا خفته است آنشخص گفت ای دشمن خدا چگونه خدای ترا بپرستیم که سخن نمیگوید و برچیزی قادر نیست و از بهرچه پرستش خدایی نکنیم که غایب نمیشود و غفلت نمیکند و خواب و وهم و سهو بروی راه ندارد و بر هر چیزی قادر است ولی خدای تو عاجز است و دفع مضرت از خود نتواند کرد چگونه دفع مضرت از تو تواند نمود تو بچشم خویش عجز او را ببین پس آنشخص پیش آمده سرپائی بر آن صنم زد صنم بیفتاد ملک در خشم شد و حاضران را گفت این کافر سر پا بخدای من همیزند او را بکشید حاضران خواستند که بقصد او خیزند هیچکس از مکان خود برخاستن نتوانست و آنشخص اسلام برایشان عرضه کرد مسلمان نشدند آنشخص گفت اکنون غضب پروردگار بشما بنمایم گفتند بنمای آنگاه دو دست برداشته گفت الهی و سیدی انت ثقتی و رجائی فاستجب دعائی ای پروردگار من تو این کافران را که نعمتهای تو میخورند و دیگری را میپرستند سنک گردان که تو بر همه چیز قادری در حال خدایتعالی مردمان این شهر را سنک گردانید و اما من چون برهان اورا بدیدم مسلمان شدم و از آنچه بر ایشان رسید سالم بماندم پس از آن آنشخص نزدیک گشته با من گفت سعادت بر توروی کرد و توفیق الهی یار تو گردید پس آداب اسلام بر من بیاموخت و در آنوقت سال عمر من هفت بود و اکنون سی ساله ام پس من با آنشخص گفتم ایخواجه نام خود با من بگو و مرا مدد کن با چیزی که من او را قوت خود کنم گفت مرا نام ابوالعباس خضر است پس از آن بدست خود درخت اناری بر نشاند و در حال برک و بار آورد با من گفت از این انار ها بخور و خدا را پرستش کن پس از آن تلاوت قرآن بر من بیاموخت اکنون بیست و سه سال است که من خدایتعالی را می پرستم و مراقوت از این درختست و خضر علیه السلام هر روز آدینه نزد من آید و او نام تو با من گفته و مرا بآمدن تو بشارت داده است و با من گفته است که هر وقت او بیاید او را گرامی بدار و امر او را اطاعت کن و از مخالفت او بپرهیز و او را شوهر خود گرفته با او بهر جا که خواهد برو من چون ترا دیدم شناختم و حکایت اینشهر همین بود و السلم پس از آن دخترک درخت انار بر من بنمود دانه انار بر آن درخت بود نیمۀ آنرا خود خورده نیمی دیگر بر من بخورانید من از آن لذیذتر چیزی نخورده بودم پس از آن با او گفتم آیا برانچه شیخ بر تو گفته راضی هستی و مرا شوهر خود گرفته بسوی شهر من میروی یا نه گفت آری مطیعم و ترا مخالفت نخواهم کرد پس با او پیمان بر بستم مرا بخانه پدر برده آنچه که میتوانستیم برداشتیم و از آن شهر بدر آمده روان گشتیم تا ببرادران خود رسیده دیدیم که جستجوی من میکنند پس با من گفتند کجا بودی که دیر کردی مارا خاطر بتو مشغول بود و اما رئیس کشتی گفت عبدالله مدتی است که باد مراد همی آمد ولی تو سفر ما بتاخیر انداختی گفتم باکی نیست که در این تاخیر منفعتی کردم و مال بسیار آوردم و بآرزوی خویش رسیدیم اکنون چنانم که شاعر گفته
هم بارمۀ اسبم و هم با گله میش | هم با صنم چینم و هم با بت فرخار |
پس از آن بایشان گفتم بر آنچه در زمان غیبت از بهر من پدید آمده نظر کنید پس من دختر را بر ایشان بنمودم و آنچه در ینشهر دیده بودم با ایشان حدیث کردم و گفتم اگر شما نیز آمده بودید سودهای گران میآوردید. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هشتاد و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت من با برادران خود گفتم برشما باکی نیست که آنچه من آورده ام همۀ ما را کافی است پس من آنمالی که آورده بودم درمیان خود و برادران و رئیس کشتی قسمت کردم و خادمان کشتی را نیز بی نصیب نگذاشتم همگی فرحناک گشته مرا دعا کردند و بر آنچه داده بودم راضی شدند مگر برادران من که حالت ایشان دگرگون شد من حالت ایشان ملاحظه کرده بایشان گفتم گمان دارم که بر آنچه داده ام قانع نیستند و لکن من و شما از هم جدا نیستیم آنچه مرا هست از شما است که اگر من بمیرم جز شما وارثی ندارم پس ایشان را دلجوئی کردم و دخترک را در خزانه کشتی جای دادم و خوردنی از بهر او فرستاده خود با برادران بحدیث بنشستیم ایشان گفتند ای برادر این دختر بدیع الجمال را چه خواهی کرد گفتم قصد من اینست که او را بخود تزویج کنم یکی از ایشان گفت ای برادر این دختر بسی شمایل نیکو دارد مرا خاطر بمحبت او مفتون گشته همی خواهم که او را بمن دهی پس از آن دیگری گفت من نیز بدینسان هستم او را بمن تزویج کن من بایشان گفتم ای برادران اواز من عهد گرفته و پیمان بسته که من او را بخود تزویج کنم اگر من او را بشما دهم پیمان شکن خواهم بود و او آزرده خاطر خواهد شد و اینکه گفتید ما او را دوست میداریم و با و متعلق گشته ایم مرا محبت بر وی از شما افزونتر است محالست که من او را بشما دهم و لکن چون بشهر بصره برسیم دو دختر از دختران اشراف بصره شما را خواستگاری کنم و مهر ایشان از مال خود داده بکابین شما بیاورم وعیشی بزرک از بهر شما و خود برپا کنم و هر سه برادر در یکشب از عروسهای خویش تمتع برگیریم شما از این دختر چشم بپوشید که این نصیبه منست پس ایشان سخن نگفتند گمان کردم که بسخن من راضی شدند پس از آن بسوی بصره روان گشتیم و در هنگام چاشت و شام خوردنی از بهر دخترک میفرستادم و او از خزانه کشتی بیرون نمیآمد و من با برادران بفراز غلیون میخفتیم و تاچهل روز بدینحالت بودیم تا اینکه شهر بصره نمودار شد ما را فرح روی داد و من از برادران ایمن بودم که جز پروردگار کسی غیب نمیداند پس آنشبرا بخفتیم در حالتیکه مستغرق خواب و از همه جا غافل بودیم دیدم که همین دو برادر من مرا برروی دستها برداشته یکی از دو پای من و دیگری از دو دست من گرفته همی خواهند که مرا بدریا افکنند من چون خود را بآن حالت دیدم گفتم ای برادران از بهر چه با من این کار میکنید گفتند تو چگونه خاطر ما از بهر دختر بشکستی ما نیز اکنون ترا در دریا افکنیم پس از آن مرا بدریا انداختند آنگاه عبدالله روی بآن دو سگ کرده گفت راستست اینکه گفتم یا نه آنها سر بزیر انداخته چشمان بر هم نهادند گویا سخن او را تصدیق میکردند خلیفه از آن کار شگفت ماند پس از آن عبدالله گفت ایها الخلیفه چون مرا بدریا انداختند بقعر دریا فرو رفتم پس از آن آب مرا بالا آورد و گمان زندگی نداشتم که ناگاه پرنده بزرگ بر من فرود آمده مرا در ربود و بسوی هوا بپرید من از غایت بیم مدهوش شدم وقتی که چشم بگشودم خود را در قصری محکم و منقش دیدم که با همه گونه زیورها آراسته بود و در آنجا کنیز کانی دیدم که دست بر سینه ایستاده و زنی در میان ایشان بر کرسی زرین نشسته و جامه فاخر در بر داشت و از پرتو گوهرهایی که در آن مکان بود چشم خیره میشد و آن زن منطقه گوهرین برمیان و تاج مرصع بر سر داشت که خزانه پادشاهان بقیمت آن ها وفا نمیکرد و عقول در آنها حیران میشد پس از آن پرنده که مرا ر بوده بود پرها بیفشانده دختر کی شد مانند آفتاب چون نیک نظر کردم همان مار بود که در کوه با افعی مجادله میکرد که من آن افعی را کشته بودم پس آن زن که بر کرسی نشسته بود با و گفت از بهر چه آدمیزاد را بدین مکان آوردی گفت ای مادر این همان آدمی زاد است که ناموس مرا نگاه داشت و نگذاشت که من در میان دختران جان رسوا شوم پس از آن بمن گفت مرا میشناسی یا نه من همان مار سپیدم که افعی با من مجادله میکرد و تو آن افعی را کشته مرا نجات دادی بدانکه من دختر ملک احمر ملک جنیانم و مرا نام سعیده است و این زن که بر کرسی نشسته مادر من و نام او مبارکه است و آن افعی که با من مجادله میکرد و قصد بردن ناموس من داشت او وزیر ملک اسود و نامش در فیل بود و او بمن عاشق گشته مرا از پدر خواستگاری کرد پدرم در خشم گشته او را پیغام داد که ای پلیدترین وزرا ترا رتبت چیست که دختران ملوک تزویج کنی آن پلیدک از این پیغام در خشم گشته سوگند یاد کرد که ناموس مرا ببرد و پردۀ من بدرد پیوسته بهرجا که میرفتم بر اثر من بود تا اینکه میانه او و پدرم جنگ ها شد پدرم بوی ظفر نتوانست یافت که شجاع و مکار بود و من بهر زمین که میرفتم او بوی مرا میشنید در آن سرزمین بمن در می پیوست تا اینکه من از وی رنجهای بسیار بردم پس از آن بصورت مار بر آمده بدان کوه رفتم او نیز بصورت افعی بر آمده بمن در پیوست و با من مجادله آغازید من بسیار جهد کردم خلاصی نتوانستم یافت تا اینکه غلبه کرده بر من سوار شد و همی خواست که از من مقصود حاصل کند آنگاه تو پدید آمده با سنگش بکشتی من آنگاه بصورت اصلی بازگشته با تو گفتم که تو را بر من احسانی شد که آن احسان را ضایع نکند مگر تخمه حرام و من پیوسته در خیال تو بودم که چگونه ترا پاداش دهم تا اینکه دیدم که برادرانت با تو این کید و مکر کردند و ترا در دریا افکندند من بسوی تو شتافته ترا از هلاک نجات دادم اکنون اکرام تو بر من و پدر و مادرم فرض است پس از آن گفت ای مادر او را گرامی بدار مادرش گفت ای آدمی تو با ما نکوئی کرده مستوجب نکوئی و اکرام هستی پس فرمود حله ای که قیمت گران داشت با جمله از گوهر ها و معدنیها بمن دادند و خادمان را گفت این آدمی را نزد ملک برید مرا نزد ملک بردند دیدم که بر کرسی نشسته و عفریتان در برابر او صف زده اند و از بسیاری گوهرها که بر او بود چشمم خیره گشت چون مرا بدید بر پای خاست و مرا گرامی بداشت و مالی بسیار مرا بذل کرده گفت او را نزد دختر من بازگردانید تا بمکان خویشتن بازش گرداند آنگاه مرا نزد سعیده آوردند او مرا با مالهائی که بمن داده بودند برداشته بهوا بپرید مرا کار بدینجا رسید و امارئیس کشتی در حالتی که مرا بدریا انداختند بیدار گشته پرسید پرسید که چه بود آنچه بدریا افتاد برادران من گریه آغازیدند و طپانچه بر سروسینه خویشتن زدند و افغان وا برادرا برآورده گفتند که او از بهر دفع پلیدی برخاسته بود بدر یا افتاد پس از آن ایشان دست بر مال من نهادند و از بهر آندخترک خلاف در میان آنها پدید گشت هر یکی از آنها گفتند این دخترک جز من دیگری را نیست برادر را فراموش کرده با یکدیگر بمخاصمت و منازعت برخاستند و بدانحالت بودند که سعیده مرا بمیان کشتی فرود آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هشتاد و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت برادران چون مرا دیدند در آغوشم گرفتند و گفتند ای برادر حالت تو چونست که ما را خاطر از آنچه بر تو رفته ملول بود سعیده گفت اگر شما را خاطر بدو مشغول میبود و یا اینکه او را دوست میداشتید او را در دریانمی افکندید و لکن مرگ را آماده شوید پس سعیده ایشان را گرفته قصد کشتن آنها کرد ایشان فریاد بر آورده بمن گفتند ای برادر ما را در پناه خود جای ده من بسعیده فروتنی کرده گفتم برادران مرا مکش سعیده جوابداد ناچار آنها را بکشم که خیانت کارند من همواره عجز ولا به میکردم تا اینکه گفت از بهر خاطر تو آنها را نکشم ولی آنها را بجادوی سگ کنم پس از آن طاسکی بدر آورده پر آب کرد و فسونی خوانده بروی بدمید و آب بر ایشان فشانده گفت از صورت بشریت بصورت سگیت در آئید در حال ایشان بصورت سگان در آمده بدینسان شدند پس از آن روی بسگان کرده گفت راست بود آنچه گفتم آنها سر بزیر افکنده گویا که گفتند راست گفتی پس از آن عبدالله گفت ایها الخلیفه چون سعیده ایشان را سگان کرد ساکنان کشتی را گفت بدانید که عبد الله بن فاضل برادر من است روزی یک بار و دو بار نزد او آیم هر کس که با او مخالفت کند یا اینکه فرمان او را نبرد و یا او را بدست و زبان بیازارد بآن کس آن کنم که با برادران عبدالله کردم و او راسگ گردانم و با من گفت چون ببصره رسی مال خود را ببین اگر چیزی از مال تو ناقص شده باشد مرا بیاگاهان که من آن را در هر جا که باشد از بهر تو بیاورم و اگر کسی مال تو را دزدیده باشد او را نیز بجادوی سگ کنم ولکن تو پیش از آنکه مال های خویش را در مخزن بگذاری بگردن هر یک از این دو سگ زنجیری بنه و اینها را بپایه سریری ببند و هر نیمه شب نزد این ها شو و هر یکی را چندان با تازیانه بزن که بیهوش شوند اگر شبی بگذرد تو آنها را نزنی من پیش تو آمده تازیانه بر تو و تازیانه بر آنها زنم چندانکه بیخود شوید من گفتم بچشم هر چه تو گوئی چنان کنم پس من رسن در گردن آنها افکنده بر چوب کشتی فروبستم و دخترک از پی کار خود رفت ما روز دیگر داخل بصره شدیم بازرگانان باستقبال من بر آمده مرا سلام دادند و کسی از برادران من نپرسید بسگان نظاره همی کردند و با من گفتند ای فلان این سگان از بهر چه آورده و آنها را چه خواهی کرد من بایشان می گفتم که این سگان را در این سفر تربیت کرده با خود آورده ام مردم بر آنها میخندیدند و نمیدانستند که آنها برادران منند پس آنها را در سردابه گذاشته خود بجمع گذاشته خود بجمع آوردن بارها مشغول شدم بازرگانان نیز در نزد من بودند آنشب من بغفلت آنها را نزدم تا اینکه مرا خواب در ربود ناگاه دیدم که سعیده دختر ملک احمر نزد من آمده گفت نگفتمت که زنجیر در گردن اینها بنه و اینها را بتازیانه بزن آنگاه مرا گرفته از خوابگاه بیرون برد و تازیانه بدر آورده مرا همی زد تا بیخود شدم پس از آن بمکانی که برادران من در آنجا بودند برفت و ایشان را چنان بزد که از هلاکشان چیزی نماند و با من گفت هر شب اینها را بدینسان بزن اگر یک شب آزردن اینها ترک کنی من ترا چنانکه امشب آزردم بیازارم گفتم ای خاتون فردا زنجیر در گردن ابنها نهم و هیچ شب زدن اینها ترک نکنم پس چون بامداد شد بر خود هموار نکردم که زنجیر آهنین در گردن اینها نهم نزد زرگر رفته زنجیرهای زرین خواستم زرگر زنجیر زرین بساخت من زنجیرها آورده در گردن ایشان بنهادم چون شب برآمد ایشان را چنانچه سعیده سپرده بود بزدم و این حکایت در زمان خلافت مهدی بود من هدیت های لایق از بهر خلیفه فرستادم خلیفه نیابت بصره بمن داد و من هیچ شب آزردن این ها ترک نمی کردم تا اینکه شبی با خود گفتم شاید سعیده را خشم فرو نشسته باشد پس آزردن ترک کردم ناگاه سعیده را دیدم که پدید آمد و مرا چنان زد که هرگز الم آن فراموش نمیشود پس از آن زدن ایشان هرگز ترک نکردم و دوازده سال کار من همین است که هر شب آنها را بیازارم پس از آن اشک از چشمان ایشان پاک کرده خاطر ایشان را بدست آورم و معذرت گویم و طعام و شراب همی دهم ولی کسی از قضیت ایشان آگاه نبود تا اینکه تو ابو اسحق ندیم را از بهر خراج بسوی من فرستادی و او از این راز آگاه گشته ترا از این کار بیا گاهانید چون تو مرا بپیشگاه خلافت خواستی فرمانبرداری را بسیجیده سگان با خود بیاوردم مرا حکایت همین بود و السلم خلیفه از شنیدن این حکایت در عجب شد و با عبدالله گفت آیا تو از کرداری که برادرانت با تو کرده اند در گذشته و بر ایشان بخشوده یا نه عبدالله گفت ایها الخلیفه خدا از ایشان در گذرد و در دنیا و آخرت برایشان ببخشاید اکنون من ببخشایش ایشان محتاجم که دوازده سال است من ایشانراهمی رنجانم آنگاه خلیفه گفت ای عبدالله انشاء الله در خلاصی ایشان میکوشم و ایشان را بصورت بشریت باز گردانم و در میان شما صلح دهم که چنانچه تو بر ایشان بخشیدی ایشان نیز از تو در گذرند اکنون تو اینها را برداشته بمنزل رو و امشب آزردن ایشان ترک کن که فردا کارها خوب شود عبدالله گفت ای خلیفه بزندگانی تو سوگند اگر یک شب من اینها نزنم سعیده بسوی من آید و مرا بجای اینها بیازارد و مرا تنی که تحمل ضربت او کند نیست خلیفه گفت تو بیم مدار که من مکتوبی بخط خویش بنویسم چون سعیده بیاید تو خط من باو بنمای پس از آنکه او خط من بخواند بر تو ببخشاید و اگر او فرمان مرا طاعت نکند تو کار خویش بخدا سپار و بگذار تو را بزند و چنان پندار که امشب زدن ایشان فراموش کرده و آزردن تو را سبب فراموشی است پس از آن خلیفه ورقه بمقدار دو انگشت نوشته بدو داد و گفت ای عبدالله چون سعیده نزد تو آید بگو خلیفه آدمیان مرا امر کرده که ایشانرا نزنم و این ووقه بتو نوشته ترا سلام رسانید آنگاه عبدالله سگان برداشته بمنزل خویش رفت و با خود گفت کاش میدانستم که دختر ملک احمر اگر با خلیفه مخالفت کند خلیفه او را چه تواند کرد ولکن من یک امشب بتازیانه صبر کنم و برادران خود را آسوده گذارم پس از آن بفکرت فرو رفت و عقل او بروی نمود که اگر خلیفه بتکیه گاهی محکم تکیه نمی داشت مرا از آزردن ایشان منع نمیکرد پس از آن بمنزل آمده زنجیر از گردن ایشان برداشت و توکل برخدا کرده بدلداری ایشان مشغول شد و با ایشان گفت شما را باکی نیست که خلیفه روی زمین خلاصی شما را ضمانت کرده و من نیز از شما در گذشته ام و در همین شب مبارک خلاص خواهید شد چون ایشان این سخن بشنیدند مانند سگان لابه کنان دم همی لا ییدند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هشتاد و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت عبدالله برایشان محزون شد دست بر پشت ایشان بمالیدچون هنگام شام در رسید سفرۀ طعام از بهر عبد الله بنهادند برادران خود را جواز نشستن داد ایشان بخوردن بنشستند خادمان عبدالله از این کردار مبهوت شدند و از طعام خوردن او باسگان تعجب کردند و می گفتند مکر او را عقل مختل گشته نایب بصره چگونه با سگان طعام همی خورد که او را رتبت از وزیر برتر است مگر نمیداند که سگ پلید است و حاضران چشم بچیز خوردن سگان انداخته دیدند که محتشمانه چیز همی خورند و نمیدانستند آن سگان برادران عبدالله هستند و بتفرج سگان و طعام خوردن ایشان مشغول بودند تا اینکه از طعام خوردن فارغ شدند پس از آن عبد الله دست شسته سگان نیز دست بشتند حاضران از کردار ایشان شگفت مانده بخندیدند و گفتند در تمامت عمر ندیده بودیم که سگان طعام خورند و دستها بشویند پس از آن ایشان در پهلوی عبدالله بر مسند نشستند و کسی را یارای آن نبود که از حقیقت آن کار سؤال کند و تا نیمه شب بدانحالت بودند و در آن هنگام خادمان بازگشته در منزلهای خویش بخفتند و سگان نیز در سریر بخفتند ایشانرا کار بدینجا رسید و اما عبدالله غافل نشسته بود که زمین بشکافت و سعیده بدر آمده گفت ای عبدالله چرا امشب ایشانرا نزدی و از بهر چه زنجیر از ایشان برداشتی مگر این کار بمعاندت من کردی و یا فرمانبرداری ترا دشوار نمود اکنون ترا به جادو سگ کنم عبدالله گفت ترا بنقش خاتم سلیمان علیه السلام سوگند میدهم که صبر کن تا سبب بازگویم پس از آن هر چه اراده کرده با من بکن سعیده گفت سبب بازگوی عبدالله گفت سبب اینستکه ملک انسیان خلیفه هرون الرشید فرمانداد که من امشب ایشانرا نزنم و او از من عهد و میثاق گرفته و بتو سلام رسانیده و بخط خویش کتابی بتو نوشته و فرموده است که آن کتاب بتو دهم من طاعت او را برده و فرمان او را امتثال کرده ام که طاعت او بر من واجب بود و کتاب همینست سعیده کتاب گرفته بخواند دید نوشته است بسم الله الرحمن الرحیم این کتابی است از خلیفه هرون الرشید بسوی سعیده دختر ملک احمر اما بعد بدانکه این مرد از برادران خود در گذشته و بایشان بخشوده است من در میان ایشان حکم بصلح کردم وقتی که صلح در میان باشد عقاب صورتی ندارد و اگر شما با حکام ما اعتراض کنید ما نیز در حکمهای شما اعتراض کنیم و قانون شما را برهم زنیم اگر شما امر ما را امتثال کنید و حکم ما را بگذرانید ما نیز حکمهای شما را بگذرانیم و ترا حکم میکنم که بدیشان تعرض مکن اگر چنانچه بخدا و رسول ایمان آورده اید باید فرمان خلیفه رسول بشنوید اگر بر ایشان بخشودی من نیز ترا پاداش دهم و علامت فرمان برداری من اینست که سحر از ایشان برداری که فردا وارهیده نزد من آیند اگر تو ایشان را خلاصی ندهی من بقهر و غلبه ایشان را خلاص کنم پس چون سعیده کتاب خلیفه بخواند گفت ای عبد الله با تو کاری نکنم تا در نزد پدر خویش رفته کتاب خلیفه بر وی عرضه دارم و بسرعت جواب از بهر تو بیاورم آنگاه با دست خود اشاره بزمین کرد زمین بشکافت و سعید بزمین فرو رفت ولی عبدالله را دل از شادی پریدن گرفت و میگفت خلیفه را عزت و شوکت افزون باد و اما سیده نزد پدر رفته کتاب خلیفه بروی عرضه داشت ملک احمر کتاب گرفته ببوسید و بر سر نهاده پس از آن او را خوانده مضمون بدانست و گفت ایدختر حکم ملک انسیان برما نافذ وطاعتش واجبست ما را مخالفت او نشاید بزودی بسوی ایشان برگشته سگان را از آنحالت وارهان و بایشان بگو که شما در شفاعت ملک انسیان هستید که اگر نه چنین کنی خلیفه بر ما خشم آورد و تمامت ما را هلاک کند سعیده گفت ای پدر اگر ملک انسیان برما خشم آورد چه میتواند کرد ملک گفت ای دختر او از چندین راه بما برتری دارد نخست آنکه او بشر است و بشر بر ما فضلیت دارد دوم آنکه او خلیفة الله است سیم آنکه او هرگز دوگانه پیش از صبح ترک نکند از برکت آن نماز اگر تمامت قبایل جن جمع آیند بر او ظفر نتوانند یافت و آسیبی بروی نتواند رسانید ما را مخالفت فرمان او نشاید که اگر مخالفت کنیم تمامت ما را بسوازند و ما را گریز گاهی از دست او نخواهد بود تو از برای آندو مرد هلاکت ما را مخواه پیش از آنکه خشم خلیفه مارا فرو گیرد سحر از ایشان بردار آنگاه سعیده بسوی عبدالله فاضل باز گشت و آنچه پدرش گفته بود با او حدیث کرد و با و گفت دست های خلیفه را بجای ما ببوس و رضای او را از بهر ما بطلب پس از آن سعیده طاسکی بدر آورده پر از آب کرد و فسونی خوانده بر وی بدمید و آب بر ایشان پاشیده گفت از اینصورت بصورت بشریت بازگردید در حال ببشریت بازگشتند و شهادتین بر زبان راندند و خویشتن در پای برادر انداختند و از او بخشایش خواستند عبدالله گفت خدایتعالی بر شما ببخشاید شما باید که از من در گذرید پس ایشان توبه نصوح کرده گفتند ما را شیطان پلید فریب داد و طمع ما را گمراه کرد ولی بخشایش شیوه کریمان است از آن عبدالله گفت با دختری که از مدینه حجر آورده بودم چه کردید ایشان گفتند چون بفریب شیطان ترا در دریا افکندیم میانه ما از بهر دخترک اختلاف پدید آمد هر یکی از ما گفت که او را من باید تزویج کنم چون دخترک سخنان ما بشنید و دانست که ما ترا بدریا انداخته ایم از مخزن کشتی بیرون آمده گفت از برای من مخاصمت نکنید که من هیچیک از شما را نیستم و خویشتن بدریا انداخته بمرد عبدالله از مردن او بگریست و با بردران گفت شما نمی بایست که اینگونه کارها کنید و زن مرا هلاک سازید گفتند ای برادر اگر ما بد کردیم بپاداش بدکرداری خویشتن رسیدیم تو از ما در گذر عبدالله عذر ایشان بپذیرفت سعیده گفت پس از همۀ این بدکرداریها که از اینان دیده چگونه تو از ایشان در گذشتی عبدالله گفت هر کس بهنگام قدرت از کسی در گذرد اجر او با پرودگار است سعیده گفت تو از اینان بر حذر باش که خائن هستند پس از آن عبدالله را وداع کرده باز گشت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هشتاد و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون سعیده او را وداع کرده از پی کار خود رفت عبد الله بقیت شب را با برادران خود بعیش و شادی بروز آورد چون بامداد شد ایشان را بگرما به برده جامهای فاخر بر ایشان بپوشانید و از گرما به بمنزل باز گشتند سفرة طعام خواسته بخوردن بنشستند چون خادمان برادران عبدالله را دیدند ایشان را بشناختند و برایشان سلام داه عبدالله را تهنیت و چشم روشنی گفتند پس از آن عبدالله آنها را نزد خلیفه برده آستان خلیفه ببوسید و دوام عزت و نعمت او را دعا گفت خلیفه گفت ای عبدالله مرا از ماجرای خویش آگاه کن عبد الله گفت ایها الخلیفه خدا قدر و منزلت ترا بلند گرداند که من چون برادران خود را بمنزل خویش بردم باعتمادی که بحکم خلیفه داشتم زنجیر از گردنهای آنها برداشتم و با آنها در یک سفره طعام خوردم خادمان از طعام خوردن من با آنها در عجب شدند و مرا خفیف العقل شمردند و ته مانده سفره را نخوردند و با یکدیگر در حق من سخن میگفتند من گفتگوی آنها میشنیدم ولی پاسخ ندادم از آنکه ایشان نمیدانستند که ایشان برادر منند پس چون هنگام خواب شد خادمان را بازگردانیدم و همی خواستم که بخوابم ناگاه سعیده دختر ملک احمر خشمگین بیرون آمد پس عبدالله حکایت سعیده و جواب پدر او را با خلیفه حدیث کرد و گفت اینک برادران منند که از صورت سگیت بصورت بشریت برآمده اند خلیفه بدیشان نگاه کرده دید دو جوان قمر منظرند آنگاه خلیفه با عبدالله گفت خدا ترا پاداش نیکو دهد که مرا از فایده چیزی که من او را نمیدانستم آگاه کردی انشاء الله مادامی که زنده هستم هرگز دوگانه پیش از صبح را ترک نکنم پس از آن خلیفه برادر از عبدالله را بکرداری که از ایشان سر زده بود سرزنش کرد ایشان معذرت خواستند خلیفه فرمود با یکدیگر مصافحه کنید و از گناه یکدیگر در گذرید و با عبدالله گفت که برادران خود را معین و یار خود گیر و ایشان را بطاعت برادر وصیت کرد و بدیشان انعام کرده اجازت ارتحال بسوی شهر بصره داد ایشان با خاطر خرسند از پیش خلیفه بیرون آمده ببصره روانشدند چون ببصره رسیدند اعیان مملکت و بزرگان شهر باستقبال ایشان بیرون آمدند و شهر را بیار استند و ایشان را با حشمتی تمام داخل کردند و مردمان شهر عبدالله را ثنا گفتند و او زر و سیم بمردم همی افشاند و هیچ کس ببرادران او التفات نمیکرد حسد برایشان چیره گشت و آنچه که عبدالله با ایشان مدارا و مواسات میکرد ایشان را جز کینه و حسد چیزی نمی افزود پس از آن عبدالله بهر یکی از آنها کنیز کی ماهروی بخشید و خدم و کنیزکان و بندگان سیاه و سپید از هر صنف بخدمت آنها بگماشت و هریکی را پنجاه اسب بخشود پس از آن از بهر آنها مرتبات تربیت داد و بآنها گفت ای برادران من و شما یکی هستیم و از یکدیگر جدائی نداریم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروست
چون شب نهصد و هشتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت عبدالله با برادران خود گفت من و شما از هم جدائی نداریم نیابت بصره از آن من و شما است و در غیاب و حضور من شما در بصره حکمرانی کنید که حکم شما نافذ است و لکن در احکام پرهیز کاری شیوۀ خود نمائید و از جور و ستم دور باشید و در مال کسی طمع مکنید که هر چه مال بخواهید من از مال خود بشما بذل کنم و آنچه در مذمت ظلم در قرآن مجید وارد است بر شما مخفی نماند و در این معنی نیز شاعر گفته
مهازور مندی مکن با کهان | که بریک نمط مینماند جهان | |||||
سرپنجه ناتوان بر مپیچ | هو که گر دست یابد برآئی به هیچ |
القصه عبدالله برادران خود را موعظت همی گفت تا اینکه پنداشت که ایشان دوستدار او هستند و بدین سبب بر ایشان اعتماد کرده در اکرام آنها مبالغت نمود ولی ایشان را جز کینه و حسد نمی افزود پس از آن ناصر و منصور برادران عبدالله با یک دیگر بنشستند ناصر با منصور گفت ای برادر تا کی ما را اطاعت برادر باید کرد و تا چند او در بزرگی و امیری باشد و ما فرمان او ببریم که ما را قدر و قیمتی نمانده ما را استهزاء کرده معین خود ساخته است مگر خادمان او هستیم منصور گفت تا او زنده و تندرست است رتبت ما بلند نخواهد شد و شان او بخواهد افزود و ما را مقصود حاصل نمیشود مگر اینکه او را بکشیم و مالهای او را جمع آوریم و دست بجواهر و معدنیات او گذاشته با یک دیگر بخش کنیم و هدیتی از برای خلیفه بفرستیم و نیابت بصره و کوفه را بخواهیم که من نایب بصره شوم و تو نایب کوفه باشی و اینکارها صورت نپذیرد مگر آنکه او را هلاک کنیم ناصر گفت ای برادر راست گفتی ولکن او را چگونه توانیم کشت منصور گفت در خانه یکی از ما ضیافتی ساخته او را مهمان کنیم و غایت خدمت بجا آوریم پس از آن او را بلطایف و حکایات مشغول داریم و نگذاریم که او بخوابد تا از بیداری رنجور شود آنگاه خوابگاه از بهر او بگستریم چون او بخسبد او را کشته در دریا افکنیم و بامدادان گوئیم خواهر جنیۀ او برآمده با او گفت ای پلیدک ترا مقدار چندان شد که شکایت ما بخلیفه بری مگر گمان تو اینست که ما از خلیفه بیم داریم اگر او پادشاهست ما نیز پادشاهیم اگر او ادب ندارد ما او را ببدترین عقوبت توانیم کشت و اکنون من ترا بکشم تا ببینم چه از دست خلیفه بر می آید پس او را ربوده بزمین فرو شد ما چون اینحالت بدیدیم بی خود افتادیم چون بخود آمدیم از او اثری نیافتیم پس از آن رسولی بسوی خلیفه بفرستیم و و ماجری بروی بیان کنیم چون چندی بگذرد هدیتی لایق بخلیفه فرستاده نیابت کوفه و بصره از او بخواهیم و بانبساط و شادی عمر بگذرانیم ناصر گفت ای برادر رای تو صواب است پس ایشان با یک دیگر بکشتن برادر اتفاق کردند و ناصر ضیافتی ساخته با برادر خود عبدالله گفت ای برادر قصد من این است که خاطر شکسته من بدست آوری و مهمان من شوی تامرا مفاخرت بر هم گنان حاصل شود عبدالله جواب داد مضایقت نکنم که در میان من و شما جدائی نیست پس از آن عبدالله روی ببرادر خود منصور کرده گفت ای برادر بیا تا بخانه ناصر رویم و از ضیافت او بخوریم و دل او بدست آوریم منصور گفت ای برادر به زندگانی تو سوگند من با تو نمی آیم مگر این که تو سوگند یاد کنی که پس از بیرون آمدن از خانه ناصر بخانه من آئی و مهمان من شدی که اگر ناصر برادر تست من نیز برادر توام چنانچه دل او بدست میآوری دل من نیز باید بدست آوری عبدالله گفت مضایقت نکنم چون از خانه او بیرون شوم بخانه تو بیایم پس از آن ناصر دست برادر خود عبدالله را بوسیده بیرون آمده و ضیافتی لایق مهیا کرد چون روز دیگر شد عبدالله سوار گشته با جمعی از لشکریان و برادر خود منصور بسوی خانه ناصر روان شدند عبدالله داخل خانه گشته با برادران خود بنشست سفرۀ طعام بگستردند و همه گونه خورش فرو چیدند ایشان خوردنی بکار برده دستهای بشستند و آن روز را بشادی و انبساط بپایان رسانیدند شامگاهان فریضه بجا آورده طعام خوردند و بمنادمت بنشستند منصور حکایتی میگفت و ناصر حکایتی دیگر حدیث میکرد و عبدالله گوش بر ایشان همی داشت و ایشان در قصر تنها بودند و بقیت لشکریان در خارج قصر منزل داشتند و پیوسته ناصر و منصور عبدالله را با نوادر اخبار و لطایف حکایات مشغول داشتند تا اینکه عبد الله رادل از بیداری گداخته شد و خواب برو چیره گشت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هشتاد و نهم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت چون عبدالله از بیداری رنجه گشته قصد خواب کرد برادرانش از بهر او خوابگاه بگستردند آنگاه عبدالله جامه برکنده بخفت و برادرانش در پهلوی او در خوابگاه دیگر بخسبیدند و صبر کردند تا عبدالله مستغرق خواب گشت آنگاه برخاسته بسینه او افتادند عبدالله بیدار گشته ایشان را دید که بر سینه او نشسته اند گفت ای برادران این چه کردار است گفتند ما برادر تو نیستیم و ترا نمی شناسیم ای بی ادب مرک تو از زندگانی بهتر است پس دستها بحلقوم او گذاشته بفشردند تا اینکه عبدالله بیخود گشت و او را مرده پنداشتند پس او را برداشته بدریائیکه در پای قصر بود در افکندند از قضا موجها او را در روی آب برداشته در اندک زمانی بآنسوی دریا رسانید و بساحلش انداخت و آنجا گذرگاه قافله بود پس قافله بر او بگذشته او را در ساحل افتاده دیدند و بر او گرد آمده تفرج میکردند از قضا شیخ قافله مردی بود که همۀ علمها نیک میدانست و بعلم طب معرفت تمام داشت و صاحب فراست و فطانت بود گفت ایمردم از بهرچه گرد آمده اید گفتند در این مکان غریقی مرده افتاده شیخ بسوی او رفته در وی تامل کرد و گفت ایمردمان این جوان را هنوز روان اندر تن است و این جوان از برگزیدگان و اشراف میباشد و در او امید حیات هست پس شیخ او را گرفته جامه بروی بپوشانید و تا سه منزل او را معالجت میکرد تا اینکه عبدالله بخود آمد و ضعف برو مستولی بود شیخ قافله او را با شربتهای لطیف و غذاهای مقوی معالجت میکرد و همواره سفر میکردند تا اینکه پس از یکماه بشهری که آنرا شهر عوج میگفتند برسیدند پس از آن در کاروانسرایی فرود آمدند و بستری افکنده عبدالله را در بستر انداختند آنشب را تا بامداد همی نالید چون بامداد شد دربان کاروانسرا بسوی شیخ قافله آمده باو گفت این رنجور در نزد شما کیست که امشب خواب بر ما حرام کرد شیخ گفت ما او را در کنار دریا غریق یافتیم و دیرگاهیست که در معالجت او همی کوشیم او را بهبودی حاصل نگشته دربان گفت او را بشیخه راجعه بنمای شیخ گفت شیخه را جمعه کدامست و کار او چیست دربان گفت در نزد ما دختری است نکوروی باکره که نامش شیخه راجعه است هر کس را که دردی روی دهد بسوی او برند شبی در نزد دخترک بروز آورد و در کمال عافیت صبح کند شیخ قافله گفت مرا بسوی آن دخترک دلالت کن دربان گفت بیمار خویش بر دار شیخ بیمار برداشته با دربان همی رفتند و بزاویه رسیدند شیخ گروهی را دید که فرحناک بیرون می آمدند و گروهی دیگر با نذر و قربانی ها بدرون همی روند آنگاه دربان داخل گشته در پشت پرده بایستاد و دستوری خواسته گفت ای شیخه راجعه این بیمار را دریاب شیخه گفت او را بدرون پرده داخل کن دربان او را بدرون پرده داخل کرد عبدالله نظاره کرده دید که شیخه همان دختر یست که او را از مدینه حجر آورده بود پس عبدالله او را بشناخت و او نیز عبدالله را بشناخت بیکدیگر سلام دادند عبدالله پرسید ترا بدین مکان که آورده دخترک جواب داد چون دیدم که برادرانت ترا بدریا افکندند و از بهر من مخاصمت و منازعت آغاز نهادند من خود را بدریا افکندم در حال ابو العباس خضر مرا گرفته بدین زاویه رسانیده و مرا در شفا دادن بیماران ماذون ساخت و در این شهر ندا در داد که هر کس را مریضی باشد نزد شیخه راجعه شود و با من گفت در این مکان مقیم باش تا اینکه شوهر تو بدین مکان آید پس هر مریضی که بنزد من آوردند من او را دعا کردم از رنجوری خلاص شد و نام من بهمه عالم برفت مردمان نذرها و قربانها بمن آوردند اکنون مالی بیکران در نزد من است و مرا غایت عزت و حشمت در میان اهل این بلاد هست پس از آن دخترک دعا کرده دست باو بمالید در حال بقدرت ذو الجلال شفا یافت و خضر علیه السلام هر شب جمعه نزد او حاضر میشد و از قضا آنشب شب آدینه بود پس عبدالله و دخترک با طعامهای لذید و فاخر تعشی کرده بانتظار خضر علیه السلام بنشستند و بایک دیگر حدیث میکردند که ناگاه خضر علیه السلم در رسید و ایشانرا از زاویه برداشته در قصر عبدالله فاضل بگذاشت چون بامداد شد عبدالله خود را در قصر خویش یافت در آن هنگام آواز قیل وقال شنیده سر از منظره بیرون کرد برادران خود را دید که هر یکی بچوبی آویخته و سبب این بوده است که ایشان چون عبدالله را بدریا افکندند بامدادان گریان گریان برخاسته گفتند برادر ما را جنیه از میان ما بربود پس از آن هدیتی لایق مهیا کرده بسوی خلیفه فرستادند و از این حادثه آگاهش کردند و منصب نیابت بصره و کوفه بطلبیدند خلیفه رسولی باحضار ایشان بفرستاده ایشان در نزد خلیفه حاضر آمدند خلیفه از سبب جویان گشت ایشان بدانسان که تمهید کرده بودند باز گفتند خلیفه را خشم افزون گشت و صبر کرد تا شب برآمد و نزدیک صبح برخاسته دوگانه بجا آورد و قبایل جنیان را بخواست تمامی قبایل جنیان حاضر شدند خلیفه عبدالله را از ایشان باز پرسید سوگند یاد کردند که کسی از ما متعرض او نگشته و ما را از او آگاهی نیست آنگاه سعیده دختر ملک احمر پیش آمده زمین ببوسید و خبر عبدالله را با خلیفه حدیث کرد پس خلیفه ایشان را اجازت بازگشتن داد چون صبح برآمد ناصر و منصور را چندان تازیانه زدند که بکردار خویشتن اعتراف کردند خلیفه فرمود ایشان را در پای قصر عبدالله بر دار کنند ایشان را کار بدینجا رسید و اما عبدالله از قصر بیرون آمده امر کرد که ایشان را بخاک سپارند پس از آن خود سوار گشته متوجه بغداد شد و حکایت خود را با خلیفه حدیث کرد و او را از کردار برادران بیاگاهانید خلیفه شگفت ماند و قاضی و شهود حاضر آورده کتاب دختری را که عبدالله از مدینۀ حجر آورده بود بعبد الله بنوشتند عبدالله بر او داخل گشته تمتع از او بر گرفت و در بصره با او به عیش و شادی بسر میبرد تا برهم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات بر ایشان در رسید فسبحان من لا یموت