پرش به محتوا

هزار و یکشب/علی بن محمد و کنیزک

از ویکی‌نبشته

(حکایت مضرت شراب)

و نیز روایت کرده اند که در میان خلفای بنی عباس خلیفه داناتر از مامون نبود که جمیع علوم نیک بدانستی و او را در هر هفته دو روز مجلس مناظره علما منعقد میشد و فقیهان و متکلمان هر یک در مرتبه خویشتن مینشستند روزی مأمون با فقیهان و متکلمان نشسته بود مردی غریب که جامه سفید کهن در برداشت بمجلس اندر آمد و پائین تر از همه بنشست فقیهان بسخن گفتن شروع کردند و بحل مسائل مشکله اقدام نمودند و ایشان را عادت این بود که مسئله را باهل مجلس یکان یکان عرضه میداشتند و هر کدام از اهل مجلس را لطیفه یا نکتة بنظر میآمد او را ذکر میکرد پس مسئله را در آنروز بتمامت اهل مجلس عرضه داشتند تا نوبت بدان مرد غریب برسید آن مرد بسخن گفتن آغاز کرد و جوابی نیکوتر از جوابهای فقیهان داد خلیفه سخن او را تحسین کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه مأمون الرشید سخن آن مرد غریب را بپسندید و فرمود که بالاتر از آن مکانی که نشسته بود بنشیند چون مسئله دوم طرح شد و نوبت سخن گفتن بدو رسید جوابی بهتر از جواب نخستین باز گفت مأمون فرمود که از آن مکان نیز بالاتر نشیند چون مسئله سیم بمیان درآمد آن مرد جوابی نیکوتر از دو جواب نخستین باز گفت آنگاه مامون فرمود که نزدیک به خلیفه بنشیند پس چون مناظره بانجام رسید آب حاضر آورده دستها بشستند و سفره بگستردند و خوردنی بخوردند پس از آن فقیهان برخاسته بیرون رفتند و مامون آن مرد را از رفتن ممانعت کرد و بخود نزدیک تر نشانده بملاطفت و مهربانی بیفزود و وعده احسان و انعامش بداد آنگاه مجلس شراب مهیا کرد و ندیمان را بخواست و ساقیان خوبروی حاضر آمده پیمانه شراب بگردش آوردند چون دور قدح بآن مرد رسید در حال بر پای خاست و گفت اگر خلیفه مرا اجازت دهد یک سخن بگویم خلیفه گفت هر چه خواهی بگو آن مرد گفت بر خلیفه ایدالله دولته عیان شد که من امروز درین مجلس شریف از پستترین مردمان بودم خلیفه زمان مرا بسبب اندک دانشی که از من بظهور آمد بخود نزدیک خواند و درجه بلند جای داد و اکنون همی خواهد که میانه من و آن اندک دانش جدائی افتد تا از عزت بذلت و از کثرت بقلت اندر آیم حاشا که خلیفه جهان بر این اندک دانشی که من دارم حسد برد از آنکه مرد چون شراب بنوشد عقل ازو دور شود و جهل بر او نزدیک گردد و ادبش بیکسوی رود و در چشم مردمان پست نماید از رأی بلند خلیفه امیدوارم که این گوهر گرانبها را از من باز نگیرد چون خلیفه مأمون این سخن بشنید او را مدحت گفت و در همان رتبت بلندش بنشانید و بتوقیر و تعظیمش بیفزود و از برای او صدهزار درم یداد و خلعتی فاخرش بخشود و پیوسته در مجلس مناظره او را بخود نزدیکتر می نشاند و بسایر فقیهانش ترجیح میداد

(حکایت علی بن مجد الدین و کنیزک)

و نیز حکایت کرده اند که در روزگار قدیم بازرگانی بود از بازرگانان خراسان مجدالدین نام داشت و او را مالی بسیار و غلامان و کنیزکان بیشمار و همه چیز مهیا بود مگر اینکه از عمر او شصت سال گذشته و به اولادی مرزوق نگشته بود پس در سن شصت سالگی خدایتعالی جلت قدرته فرزندی بدو عطا فرمود او را علی نام نهاند چون آن پسر بزرگ شد و همه گونه صفت کمال جمع آورد پدرش را بیماری مرگ بگرفت آنگاه فرزند خود را خواسته باو گفت ای فرزند مرا هنگام مرگ در رسیده همی خواهم که ترا وصیتی گویم پسر گفت ای پدر آن وصیت چیست مجدالدین گفت ای پسر از همنشین بد دور شو که جلیس بد مانند آهنگر است که اگر آتش او ترا نسوزاند دود او ترا بیازارد و شاعری درین معنی نکو گفته :

  از این مشتی رفیقان ریائی بریدن به بود از آشنائی  
  ز تو جویند در دولت معونت گریزند از بر تو روز محنت  

علی ابن مجد الدین گفت ای پدر شنیدم و اطاعت کردم دیگر چه کار کنم مجد الدین گفت تا توانی با مردم نکوئی کن و در احسان بکوش و دست افتادگان بگیر که شاعر گفته است:

  ره نیک مردان آزاده گیر چو استاده ای دست افتاده گیر  
  باحسانی آسوده کردن دلی به از الف رکعت بهر منزلی  

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی بن مجدالدین با پدر گفت ای پدر پند ترا بشنیدم پس از آن چه کار کنم مجد الدین گفت ای فرزند خدا را نگاه دار تا خدا ترا نگاه دارد و مال خود را ضایع مکن که اگر مال ضایع کنی ترا بفرومایگان حاجت افتد و ای فرزند بدان که قیمت مرد با مالست و در این معنی شاعر نگو گفته:

  بی زر میسرت نشود کام دوستان چون کام دوستان ندهی کام دشمن است  
  هیچش بدست نیست که هیچش بدست نیست زر در میان مقابله روح در تن است  

علی بن مجدالدین گفت ای پدر پس از آن چکار کنم مجد الدین گفت ای فرزند کسی که در سال از تو بزرگتر است در کارها با او مشورت کن و هر کار را که قصد کنی شتاب مکن و بزیردستان خود رحمت آور تا زبردستان بر تو رحمت آورند و بر کسی ستم روا مدار که بهر کس ستم کنی خدایتعالی او را بر تو مسلط گرداند و در هر سه معنی شاعر گفته:

  مشورت را زنده ای باید نکو که ترا زنده کند آن زنده گو  
  مکر شیطان است تعجیل و شتاب لطف رحمان است صبر واحتساب  
  زیر دست خویش را مازارهان تا نباشی زیر دست دیگران  

و ای پسر بر تو باد دوری از نوشیدن می که می سر همه بدیها است و خوردن او خرد را ببرد و باده گساران در نظر مردمان خوارند و در این معنی شاعر گفته :

  نکند دانا مستی نخورد عاقل می ننهد مرد خردمند سوی پستی پی  
  گر کند بخشش گویند که می، کرد نه او ور کند عربده گویند که او کرد نه می  

ای فرزند وصیت من بتو همین است این وصیت را پیوسته بخاطر اندر نگاهدار پس از آن مجدالدین از خود برفت چون بخود آمد شهادتین بزبان براند و از جهان در گذشت پسرش برو بگریست و بتجهیز او بپرداخت و بجنازه او خورد و بزرگ حاضر آمدند و از حق او چیزی فرو نگذاشتند پس از آن برو نماز کرده بخاکش سپردند و این دو بیت را بگور او بنوشتند:

  آن خواجه کز آستین رحمت دست کرم بزرگوارش  
  بر داشت ز خاک عالمی را در خاک نهاد روز گارش  

پس از آن علی بن مجدالدین بماتم پدر بنشست و پیوسته از برای او محزون بود تا اینکه مادر او نیز پس از اندک زمان در گذشت و علی بن مجدالدین آنچه که از برای پدر کرده بود از برای مادر نیز بجا آورده پس از آن در دکان به بیع و شری بنشست و وصیت پدر بجا آورده با کس معاشرت نمیکرد و یکسال بدین منوال بگذشت پس از یکسال اوباش بدو گرد آمدند و از راه حیلت با او یار گشتند تا اینکه او نیز بایشان مایل گشته از صلاح بفساد باز گشت و از طریق مستقیم بیرون رفت و به باده پرستی و عشق بازی بگرائید گفت پدرم برای من این مال جمع آورد اگر من این مال صرف نکنم از برای که خواهمش گذاشت بخدا سوگند نکنم مگر آن کاری که شاعر گفته:

  با دوستان خور آنچه ترا هست پیش از آنک بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند  

پس علی بن مجدالدین شب و روز مال خود را صرف معشوق و می نمود تا اینکه همه مال او برفت و بی چیز شد و دکان و کاروانسرا بفروخت پس از آن جامه تن خود بفروخت پس چون از مستی برفت و به هوش باز آمد بافسوس و ندامت اندر شد و یکروز از بامداد تا هنگام عصر گرسنه بنشست آنگاه با خود گفت نزد یارانی که مال برایشان صرف کردم بروم شاید یکی از ایشان مرا نانی دهد پس به همه ایشان بگردید و در خانه هر یک از ایشان که میرفت در بروی او نمی گشادند و روی نمی نمودند تا از گرسنگی طاقتش نماند و ببازار بازرگانان رفت. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت علی بن مجدالدین از گرسنگی بی تاب گشته ببازار بازرگانان رفت مردمان را دید که یکجا جمع آمده اند با خود گفت آیا سبب جمع آمدن مردمان چیست بهتر اینست که از اینمکان نروم تا سبب جمع آمدن مردمان بدانم آنگاه پیش رفته دخترکی سر و قد و گل رخسار بدید که در حسن و جمال مانند و نظیر نداشت و در خوبروئی بدان غایت بود که شاعر گفته

  ز نایبان رخ و زلف و چشمت ای دلبر یکی گل است و دوم سنبل و سیم عبهر  
  همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز یکی شکنج و دوم حلقه و سیم چنبر  
  ببوی خوش زدو زلفت سه چیز بهره ورند یکی نسیم و دوم ناقه و سیم عنبر  

دخترک زمرد نام داشت چون علی بن مجدالدین او را بدید از حسن و جمال او بشگفت اندر ماند گفت بخدا سوگند ازین جا نروم تا ببینم قیمت کنیزک بچند خواهد رسید و مشتری او را بشناسم پس در میان بازرگانان بایستاد بازرگانان گمان کردند که او کنیزک را مشتریست از آنکه او را خداوند مال میدانستند آنگاه دلال در نزد کنیزک بایستاد و گفت ای بازرگانان و ای خداوندان دولت برین کنیزک قمر منظر زهره جبین ناز پستان که زمرد نام دارد در قیمت بگشائید یکی از بازرگانان پانصد دینار داد دیگری ده دینار دیگر بیفزود و شیخی زشت روی و ازرق چشم که او را رشیدالدین میگفتند صد دینار دیگر بیفزود دیگری ده دینار دیگر بیفزود آنگاه شیخ رشید الدین گفت بهزار دینارش میخرم آنگاه بازرگانان را زبان کوتاه شد و همگی خاموش شدند دلال با خواجه کنیزک مشورت کرد خواجه گفت من سوگند یاد کرده ام که این کنیزک را نفروشم مگر بکسی که کنیزک او را اختیار کند درین باب بکنیزک مشورت کن پس دلال بسوی کنیزک آمد و گفت ای شمسه خوبان این بازرگان همی خواهد که ترا شری کند کنیزک ماهروی بسوی آن شیخ ازرق چشم زشت رو نگاه کرده بدلال گفت که من بمرد کهن سال فروخته نمیشوم که شاعر گفته

  شوی زن نوجوان اگر میر بود چون پیر بود همیشه دلگیر بود  

آری مثل است اینکه زنان میگویند *در پهلوی زن تیر به از پیر بود* چون دلال سخن کنیزک بشنید گفت بخدا سوگند که عذر تو پذیرفته و ترا قیمت ده هزار دینار است پس از آن یکی از بازرگانان پیش آمد و گفت بهمان قیمت که شیخ رشیدالدین میخواست منش همی خرم کنیزک بسوی او نظر کرد دید که او ریش خود را رنک کرده چندی خیره خیره بدو نظر کرده و بسی در عجب شد و این ابیات بخواند :

  ریش خود را به نیل کرده سیاه کش جوان خوانی و نخوانی پیر  
  خواجه را بین که از نهایت مکر کرده با ریش خویشتن تزویر  

چون بازرگان این ابیات بشنید و مضمون بدانست از خریدن کنیزک باز پس ایستاده پس بازرگان دیگر پیش رفته بدلال گفت بهمین قیمت از برای منش مشورت کن چون کنیزک بسوی او نگاه کرد اعورش یافت گفت این مرد اعور است و شاعر در حق اعور این دو بیت انشاء کرده

  خواجه متکبر است و یک چشم این هر دو صفت که داشت شیطان  
  از غایت کبر با یکی چشم بیند سوی خلق وسوی کیهان  

آنگاه دلال دست برده بازرگانی را گرفت و به کنیزک گفت اگر اجازت دهی باین بازرگانت بفروشم کنیزک بسوی او نظر کرد و او را کوتاه قد و دراز ریش یافت گفت این همانست که شاعر از بهر او گفته :

  قد تو کوته است و ریش دراز هر دو باشند بر تو ارزانی  
  آن یکی همچو روز پائیزی وان دگر چون شب زمستانی  

پس دلال بآن کنیزک گفت ای خاتون حاضران را نظاره کن از هر کس که ترا خوش آید بمن بگو تا ترا بدو بفروشم پس کنیزک بحاضران نظاره کرد و یکان یکان را تفرس نمود چشمش بعلی بن مجدالدین افتاد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و دهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون کنیزک را نظر بعلی بن مجد الدین افتاد بسته کمند او شد از آنکه علی بن مجد الدین بدیع الجمال و نیکو شمایل بود پس کنیزک اشارت بعلی بن مجدالدین کرده بدلال گفت که مرا جز این خواجه نشاید از آن که سرو قامت و گل رخسار است و بدانسانست که شاعر او را توصیف کرده

  کسی گر دل بکس بندد بدان زیبا پسر بندد که جعدش عقدها از مشک برروی قمر بندد  

پس از آن گفت که مالک من نتواند بود مگر این پسر آفتاب منظر که او کمر باریک و سیاه چشم و عنبرین مویست چنانچه شاعر گفته

  تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود  
  مر مرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او کز شبه زنجیر باشد یا زشب چوگان بود  
  شادی اندر جان من مأوی گرفت از عشق او شادمان شد جان آنکس کش چنان جانان بود  
  تا جهان بوده است کس بر باد نفشانده است مشک زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود  

چون دلال ابیات از کنیزک در مدحت علی بن مجدالدین بشنید از فصاحت کنیزک عجب آمدش خداوند کنیزک بدلال گفت از فصاحت او عجب مدار و از حفظ کردن ابیات نغزش بشگفت اندر مباش که او قرآن مجید را بهفت قرائت همی خواند و احادیث شریفه را بروایات صحیحه روایت کند و هفت قلم را بسی نیکو نویسد و از علوم چندان بداند که عالمان دانشمند خوشه چین خرمن او هستند و دستهای او از زر و سیم بهتر است از آن که او به هشت روز پرده حریر بدوزد و در هر پرده پنجاه دینار زر سرخ سود کند دلال گفت خوشا باقبال کسی که چنین حور نژاد در خانه او باشد پس از آن خواجه کنیزک بدلال گفت او را بهر کس که خود خواهد بفروش آنگاه دلال رو بعلی بن مجدالدین آورده دست او را ببوسید و باو گفت ای خواجه این کنیزک را شری کن که او ترا همی خواهد علی بن مجدالدین ساعتی سربزیر افکنده بخویشتن همی خندید و با خود میگفت من تا اکنون چاشت نخورده ام چگونه چنین کنیزک توانم خرید و لکن از بازرناگان شرم دارم که بگویم مرا مال نیست پس کنیزک سر بزیر انداختن او را بدید و بدلال گفت دست مرا گرفته بسوی او بیر تا خویشتن باو بنمایم و او را بشرای خود ترغیب کنم دلال دست او را گرفته در پیش روی علی بن مجدالدین بداشت و باو گفت ای خواجه در خریدن این ماه روی رأی تو چیست علی بن مجدالدین پاسخ نداد کنیزک گفت یا سیدی چونست که مرا نمی خری تو بهرچه خواهی مرا بخر که من سبب سعادت و اقبال تو خواهم بود علی بن مجدالدین رو باو کرده گفت بیع و شری نه باجبار و اکراه است تو بهزار دینار گران هستی کنیزک گفت یا سیدی تو بنهصد دینار بخر علی بن مجد الدین گفت نهصد دینار نیز بسیار است کنیزک گفت بهشتصد دینار بخر علی بن مجد الدین گفت بسیار است کنیزک پیوسته قیمت همی کاست تا اینکه گفت بیکصد دینارم شری کن علی بن مجد الدین گفت یکصد دینار تمام با خود ندارم آنگاه دخترک بخندید و باو گفت از یکصد دینار چقدر کم داری علی بن مجد الدین گفت نه یکصد دینار مرا هست و نه بیشتر و نه کمتر بخدا سوگند که من از درم و دینار چیزی ندارم تو از برای خود کسی دیگر پیدا کن چون کنیزک دانست که او چیزی ندارد دست در جیب برده بدره که هزار دینار زر سرخ داشت بیرون بیاورد و بعلی بن مجدالدین آهسته گفت که این زرها بستان نهصد دینار ازین زرها بخواجه من بده و یکصد دینار با خود نگاهدار علی بن مجدالدین او را بنهصد دینار بخرید و قیمت او را از همان بدره بشمرد و او را بسوی خانه خویش برد چون کنیزک بخانه برسید خانه را ویران یافت که نه فرش داشت و نه ظرف پس هزار دینار دیگر بدو بداد و باو گفت ببازار شو سیصد دینار را ظرف و فرش بگیر علی بن مجد الدین چنان کرد آنگاه کنیزک باو گفت به دینار دیگر خوردنی و نوشیدنی خریده حاضر آور چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و یازدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت کنیزک بعلی بن مجد الدین گفت که به سه دینار نوشیدنی و خوردنی خریده حاضر آور علی بن مجد الدین نیز چنان کرد پس از آن کنیزک باو گفت یک پرده وار حریر با هفت گونه ابریشم از برای من بخر علی بن مجدالدین چنان کرد آنگاه کنیزک فرش گسترده شمعها روشن کرد و با علی بن مجدالدین بخوردن و نوشیدن بنشستند پس از آن بخوابگاه در آمده در آغوش یکدیگر بخفتند بدانسان که شاعر گفته

  مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود  
  چنان مست دیدار و حیران او که دنیا و دینم فراموش بود  
  به دیدار و گفتار جان پرورش سرا پای من دیده و گوش بود  
  نمیدانم آنشب که چون روز شد کسی باز داند که باهوش بود  

و تا بامداد در آغوش یکدیگر خفته بودند چون بامداد شد کنیزک ماهروی پرده گرفته بابریشم های رنگا رنگ و تارهای زرین و سیمین نقشهای گوناگون در آن طرح کرد و در آن پرده صورت پرندگان و صورت وحشیان بدوخت و در جهان صورتی نبود مگر اینکه کنیزک او را در پرده نقش کرده بود و هشت روز بکار آن پرده مشغول بود چون کار بانجام رسانید صیقل زده فرو پیچید و بعلی بن مجدالدین بداد و باو گفت این را ببازار برده به پنجاه دینار بده ولی بازرگانان بفروش و حذر کن از اینکه او را براه گذر بفروشی که اگر چنین کار کنی سبب جدائی من و تو خواهد شد که مارا بسی دشمنانند علی بن مجد الدین پرده حریر را ببازار برده ببازرگان بفروخت و پارچه حریر با ابریشمهای رنگ رنگ و تارهای سیمین و زرین خریده بیاورد و از خوردنی و نوشیدنی بدانچه حاجت داشتند حاضر آورده و بقیه درمها را بکنیزک بداد پس کنیزک در هر هشت روز پرده دوخته بعلی بن مجد الدین میداد و او به پنجاه دینارش میفروخت و تا یکسال حال بدین منوال گذشت و پس از یکسال علی بن مجد الدین پرده برداشته بعادت معهود ببازار برد و پرده را بدلال بداد در آنحال نصرانی پدید آمد و پرده را خواستگاری نمود شصت دینار قیمت بداد علی بن مجد الدین امتناع نمود و نصرانی بقیمت پرده همی افزود تا اینکه بصد دینار رسید و ده دینار بدلال قرار داد دلال بنزد علی بن مجد الدین آمده از قیمت پرده او را آگاه ساخت و او را به معاملت نصرانی ترغیب میکرد و میگفت یا سیدی تو ازین نصرانی بیم مدار که ترا ازو باکی نیست پس علی بن مجدالدین با خاطر مشوش پرده بنصرانی بفروخت و قیمت گرفته بسوی خانه روان شد و نصرانی را دید که براثر او همی آید بنصرانی گفت چونست که بر اثر من همی آئی گفت یا سیدی مرا در سراین کوچه کاری هست علی بن مجدالدین هنوز بخانه در نیامده بود که نصرانی برسید علی باو گفت ای پلیدک از بهرچه در پی من روان هستی نصرانی گفت یا سیدی مرا جرعه آب ده که بسی تشنه ام و پاداش از خدای تعالی بگیر علی بن مجدالدین با خود گفت این مردی است ذمی از من جرعه آبی بیش نخواسته بخدا سوگند که این را نومید نگردانم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و دوازدهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت علی با خود گفت که او را نومید نگردانم پس بخانه اندر آمده کوزه آب بگرفت و کنیزک او زمرد چون او را بدید باو گفت یا حبیبی پرده را فروختی یانه گفت آری فروختم زمرد پرسید ببازرگانان فروختی یا براه گذری راست گو که مرا بدل بوی فراق رسید علی بن مجد الدین گفت ببازرگانش فروختم کنیزک گفت حقیقت کار بمن بگو تا در تدارک آن بکوشم و برای من بازگو که کوزه آب از بهرچه گرفتی علی بن مجد الدین گفت همی خواهم که این آب بدلال دهم کنیزک گفت سبحان الله چرا از دشمن حذر نمیکنی پس از آن این دو بیت بر خواند

  حذر کن زانکه گوید دشمن آن کن که برزانو زنی دست تغابن  
  گرت راهی نماید راست چون تیر ازو برگرد و راه دست چپ گیر  

القصه علی بن مجدالدین کوزه آب بیرون آورد نصرانی را در دهلیز خانه یافت باو گفت ای پلیدک چگونه بی اجازت من بخانه آمدی نصرانی گفت یا سیدی بدر خانه ایستادن و در دهلیز خانه آمدن فرقی ندارد پس کوزه آب باو داد نصرانی آب بخورد و کوزه بعلی بن مجدالدین بداد علی ابن مجدالدین کوزه گرفته باو گفت برخیز و از پی کار خود رو نصرانی گفت یا سیدی از آن کسان مباش که نیکوئی کنند و منت نهند پس از آن نصرانی گفت یا سیدی آب خوردم ولی میخواهم که مرا طعام نیز دهی اگر چه قرص جوینی باشد علی بن مجدالدین باو گفت پیش از آنکه ترا بیازارند برخیز و از پی کار خود رو نصرانی گفت یا سیدی اگر بخانه اندر چیزی نیست این یکصد دینار بگیر و از بازار خوردنی از برای من شری کن تا میان من و تو حق نان و نمک پدید آید علی بن مجدالدین گفت این نصرانی ناخردمند است یکصد دینار بگیرم و مساوی دو درم خوردنی از بهر او حاضر آورم پس نصرانی باو گفت یا سیدی من چیزی میخواهم که گرسنگی از من ببرد اگر چه قرصه خشکی باشد از آنکه بهترین توشها آنست که گرسنگی ببرد نه طعام فاخر لذیذ است و درین معنی شاعر نکو گفته

  گر گل شکرخوری بتکلف زبان کند ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود  

پس علی بن مجدالدین با نصرانی گفت اندکی درین مکان بر آسای تا من در بسته ببازار روم و بهر تو خوردنی حاضر آورم نصرانی گفت سمعاً وطاعة پس علی بن مجدالدین در خانه را ببست و کلون بپشت در بینداخت و کلید را با خود برداشته بسوی بازار رفت و قدری عسل و مغز بادام و نان و ماهی بریان گشته خریده بازگشت چون نصرانی او را بدید باو گفت یا سیدی این همه چیز از بهر چه بود که به ده مرد کفایت کند و من تنها هستم شاید تو با من طعام خوری علی بن مجد الدین باو گفت تنها بخور که من سیر هستم نصرانی گفت یا سیدی حکیمان گفته اند که هر که با مهمان چیز نخورد ناپاک زاده است چون علی بن مجدالدین این را شنید بنشست و با او اندکی چیز خورده و خواست که دست باز کشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سیزدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت علی بن مجد الدین چون خواست دست از طعام باز کشد نصرانی مغز بادامی را گرفته پوست از وی برداشت و دونیمه کرد و در نیمۀ آن بنگی مکرر که پیل را از پای در انداختی بکار برد و با عسلش بیامیخت و بعلی بن مجد الدین گفت یا سیدی ترا بدین خود سو گند میدهم که این را نیز بخور علی بن مجدالدین شرم کرد که سوگند نپذیرد ناچار او را گرفته بخورد هنوز در شکم او جای نگرفته بود که بیخود بیفتاد چون نصرانی اینرا بدید بسان گرگ گرسنه بر پا خاسته کلید خانه را از جیب او بدر آورده بسوی برادر خود بشتابید و او را از ماجری بیاگاهانید و سبب این بوده است که برادر نصرانی همان مرد کهن سال زشت رو بود که همی خواست کنیزک را بهزار دینار بخرد کنیزک او را ناخوش داشته بآن ابیاتش هجو کرده بود و آن شیخ در باطن کافر و بظاهر هیئت مسلمانی داشت و خود را رشیدالدین نامیده بود چون کنیزک او را ناخوش داشت و بآن ابیات هجوش گفت او شکایت ببرادر خود همین نصرانی برد و این نصرانی برسوم نام داشت ببرادر خود گفت ازین کار ملول مباش که من حیلتی کرده بی آنکه درم و دینار صرف کنم او را از بهر تو بیاورم پس از آن نصرانی پیوسته دام حیلت میگسترد تا اینکه این حیلت بکار برد و کلید از جیب علی بن مجدالدین در آورده بسوی برادر روان شد و او را از ماجرا آگاه کرد در حال برادرش بر استر سوار گشته با غلامان خود بسوی خانه علی بن مجدالدین بیامد و بدره هزار دینار زر با خود برداشت که اگر شحنه او را ببیند بدره بدو دهد چون بدرخانه علی بن مجدالدین رسیدند در خانه بگشودند غلامان بر مرد گرد آمده او را بقهر و جبر بگرفتند و با و گفتند خاموش باش و اگر سخن بگوئی کشته خواهی شد پس خانه را بحال خود بگذاشتند و از آن چیزی برنگرفتند و علی بن مجدالدین بدهلیز خانه بیخود افتاده بود که ایشان در خانه را بسته کلید را در پهلوی علی بن مجدالدین بگذاشتند و کنیزک را برداشته بقصر نصرانی بردند نصرانی او را در میان کنیزکان خود جای داده باو گفت ای روسبی من همانم که بهزار دینار همی خواستم ترا شری کنم تو راضی نشدی و مرا هجو گفتی اکنون ترا بی دینار و درم بگرفتم کنیزک بگریست و باو گفت ای شیخک پلید چگونه میان من و خواجه من جدائی انداختی نصرانی باو گفت ای روسبی بزودی خواهی دید که ترا چگونه عذاب کنم بمسیح و عذرا سوگند که اگر مطاوعت من نکنی و بدین من نیائی ترا گونه گونه عذاب کنم کنیزک گفت بخدا سوگند اگر گوشت مرا پاره پاره ببری من از دین خود جدا نخواهم شد و امیدوارم که خدایتعالی بزودی فرج عطا فرماید و نصرانی سخت او را همی زد و او همی گریست و همی نالید پس از آن زبان از ناله کوتاه کرده بقول حسبی الله مترنم بود تا اینکه نفسش ببرید و نالیدن نتوانست چون نصرانی این حالت بدید بخادمان گفت او را بمطبخ اندازید و طعامش ندهید چون بامداد شد باز کنیزک را حاضر آورده بسیاقت روز پیش او را همی زدند تا اینکه بیخود شد آنگاه بخادمان گفت او را بمطبخ اندر بینداختند پس از ساعتی کنیزک بخود آمده گفت لا اله الا الله محمد رسول الله حسبی الله و نعم الوکیل پس از آن پناه بخواجه دو عالم محمد علیه السلام برد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و چهاردهم بر آمد

گفت ای مالک جوانبخت آن کنیزک زمرد نام بخواجة هر دو عالم محمد علیه السلام پناه برد و او را کار بدینجا رسید و اما علی بن مجد الدین تا روز دیگر بیخود افتاده بود تا اثر بنگ ازو برفت و چشم بگشود و بانگ زد که زمرد کس او را پاسخ نداد پس بر خاسته بخانه اندر آمد خانه را از آن ماه رو خالی یافت دانست که این ماجری از نصرانی بدو رفته آنگاه فریاد بر کشیده بنالید و آب از دیدگان بریخت و این ابیات بر خواند:

  اگر شناختمی قیمت وصال ای ماه مرا زمانه نکردی ز درد هجر آگاه  
  مرا ز هجر تو چون روی تست دیده سپید مرا ز عشق تو چون موی تست نامه سیاه  
  گهی ز دیده بر آرم ز اشتیاق تو خون گهی ز سینه بر آرم در انتظار  
تو آه

چون ابیات بانجام رسانید آواز بناله بلند کرد و این دو بیتی نیز برخواند

  در طربم نوک فراق تو بسفت ابر غم تو ماه نشاطم بنهفت  
  هجران توحوری بهشتی را جفت آن کرد بمن که باز نتوانم گفت  

علی بن مجدالدین از کردار خود بندامت اندر بود ولی ندامت سودی نداشت پس جامه بر تن بدرید و سنگی بکف آورده بسینه خود همی کوبید و گریان گریان بدور خانه همی گشت تا اینکه طاقت نیاورده از خانه بدر آمد کودکان چون او را بدیدند دیوانه اش نامیده بدو گرد آمدند ولی هر کس که او را میشناخت بحالت او میگریست و میگفت ای فلان این چه ماجری است که بر تو رفته پس علی بن مجدالدین تا آخر روز بهمانحالت در کوی و محلت میگشت چون شب در آمد و پردۀ ظلمت بجهان بیاویخت علی بن مجدالدین در پاره ای از کوچه ها بخسبید چون روز بر آمد بر خاسته بحالت روز پیشین بشهر اندر همی گردید تا اینکه بخانه خود باز گشت که شب را در آنجا قرار گیرد پیرزنی را نظر بدو افتاد و آن پیرزن از جمله نیکو کاران بود و باو گفت ای فرزند این چه آفتی است که بعقل تو رسیده و ترا خرد از بهر چه بزیان رفته علی بن مجد الدین باین دو بیتی عجوز را جواب داد

  من بودم و دوش یار سیمین تن من جمعی ز نشاط عیش پیرامن من  
  ایشان همه صبحدم پراکنده شدند جز خون جگر که ماند بر دامن من  

عجوز چون بدانست که او عاشقیست از یار جدا گشته باو گفت ایفرزند همی خواهم که حکایت خود بمن بگوئی و از مصیبتی که ترا رسیده مرا بیاگاهانی شاید که من ترا یاری کنم علی بن مجدالدین تمامت آنچه از برسوم نصرانی برو گذشته بود بیان کرد چون عجوز ماجری بدانست گفت ایفرزند تو معذوری عجوزک را دل برو بسوخت و آب از دیده بریخت و این دو بیت بر خواند:

  چشمی که نظر نگه ندارد بس فتنه که بر سر دل آرد  
  کس بار مشاهدت نچیند تا تخم مجاهدت نکارد  

چون عجوز دو بیت بانجام رسانید باو گفت ایفرزند بر خیز قفسی چون قفس زر گران بخر و خاتمها و دست بندها و خلخالها و زیورهایی که زنانرا بکار آید شری کرده و از مال مضایقت مکن و همۀ آن چیز ها را بقفس اندر نهاده پیش من آور که من او را بر سر گذاشته بصورت دلالان گرد خانها بگردم تا خبر کنیزک را از بهر تو بیاورم علی بن مجد الدین از سخن عجوز فرحناک گشته دست او را بوسه داده و بسرعت برفت و تمامت آنچه را که عجوز خواسته بود حاضر آورد آنگاه عجوز بر خاسته جامه کهن پوشید و چادری زرد گون بر سر کرده و عصائی بدست گرفته قفس برداشت و بهر کوچه و برزن گرد خانه هاهمی گشت تا اینکه خدای تعالی او را بقصر آن پلیدک رشید الدین نصرانی دلالت کرد و از درون خانه آواز ناله بشنید در بکوفت : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پانزدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون عجوز از درون خانه ناله شنید در یکوفت کنیزکی از کنیزکان نصرانی آمده در بگشود و عجوز را سلام داد عجوز باو گفت که در نزد من چیز های فروختنی هست آیا در این خانه کسی هست که چیزی از من بخرد کنیزک گفت آری هست در حال کنیزک او را بخانه اندر آورده و کنیز کان برو گرد آمده هر یک چیزی از عجوز بگرفتند و عجوز با ایشان مهربانی کرده در قیمت چیز ها چشم پوشی همیکرد و کنیزکان از نرم گفتن و ارزان فروختن او خرسند بودند و عجوزک باین سوی و آن سوی خانه همینگریست تا خداوند ناله را بشناسد نا گاه او را نظر به زمرد افتاد و او را بشناخت و گریان شد و بکنیزکان گفت ای دخترکان این بینوا را چه باین حالت افتاده کنیزکان قصه بعجوز باز گفتند و گفتند که این کار نه باختیار ماست بلکه خواجه ما ما را باینکار فرموده او اکنون بسفر رفته عجوز بایشان گفت ای دخترکان من را بشما حاجتی هست و آن اینست که شما بند از این بیچاره بر دارید چون خواجه باز گردد دوباره بندش نهید و پاداش نیکو از پروردگار بگیرید کنیزکان سخن او را بپذیرفتند و بند از ز مرد برداشته نان و آبش دادند پس از آن عجوز بنزد زمرد رفته باو گفت ای دخترک بزودی خدای تعالی ترا گشایش دهد و آهسته باو گفت که از نزد خواجه تو علی بن مجدالدین آمده ام و او امشب بپای قصر خواهد آمد در آنجا صفیری خواهد زد چون آواز صفیر بشنوی تو نیز صفیری بزن آنگاه از ریسمانی خود را بیاویز که او ترا گرفته خواهد برد پس زمرد شکر عجوز را بجا آورده و عجوز از خانه بدر آمد و نزد علی بن مجدالدین رفت و او را از واقعه بیاگاهانید و باو گفت چون شب از نیمه بگذرد در فلان کوچه بپای قصر آن پلیدک رو و در آنجا ایستاده صفیری بزن که کنیزک تو زمرد از ریسمانی آویخته بنزد تو آید آنگاه تو او را گرفته بهر جا که خواهی ببر علی بن مجدالدین عجوز را شکر گذاری کرد و آب از دیدگان ریخته این ابیات بر خواند :

  اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی بر افشانم  
  فراقت سخت میآید و لکن صبر میباید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم  
  شبان آهسته مینالم مگر رازم نهان ماند بگوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم  

چون ابیات بانجام رسانید بنالید و سرشک بگونه روان ساخته این دو بیت نیز خواند

  نهم روی دگر باره بآنروی چو ماه کی زنم دست دگر باره بآن زلف سیاه  
  بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت بروم دست در آن زلف زنم کامد گاه  

پس از آن صبر کرد تا نیمه از شب گذشت آنگاه بر خاسته در همان کوچه بپای قصر آن پلیدک بیامد و در مصطبه پای قصر بنشست چون دیر گاهی رفته بود که از دوری آن ماه روی نخفته بود خواب برو چیره گشت مانند مستان بیفتاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شانزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت علی بن مجد الدین چون میگساران بیخود افتاده بود که دزدی از دزدان بیرون آمده در کوی و محلت شهر میگشت تا چیزی بدزدد دلیل قدر او را بپای قصر آن پلیدک راهنمونی کرد و بدور آن قصر بسی بگردید راه به بالا رفتن نیافت و بدر قصر همی گشت تا بدان مصطبه که علی بن مجد الدین در آنجا خفته بود برسید چون علی را در آنجا خفته دید عمامه از او بر گرفت و ایستاده بود که ناگاه زمرد بلب بام برآمد دزد را دید که در تاریکی ایستاده گمان کرد که خواجه او علی بن مجد الدین است صفیری بزد دزد نیز صفیری بزد آنگاه مرد خود را از ریسمان بیاویخت و خورجینی پر از زر سرخ با خود آورده بود چون دزد او را بدید با خود گفت این کاریست عجیب و این کار سببی غریب خواهد داشت پس از آن کنیزک را با خور جین بدوش گرفته مانند تندباد روان شد زمرد باو گفت من از عجوز شنیده بودم که تو از دوری من رنجور و ضعیف گشته ای اکنون ترا میبینم که از پیل قوی تری دزد او را جواب نگفت زمرد تأمل کرده در روی او ریشی یافت کثیفتر از جاروب آبخانه پس زمرد ازو بترسید و باو گفت تو کدام جانوری دزد گفت ای روسبی من شاطر جوان گرد هستم و از زیر دستان احمد دنفم و ما چهل عیاریم زمرد دانست که قضا برو چیره گشته و او را حیلتی نیست بجز اینکه کار بخدای تعالی بسپارد پس بحکم خدا شکیبا شد و سر تسلیم پیش نهاده گفت سبحان الله از ورطه ای خلاص نشده بورطه بزرگتر افتادم و سبب آمدن جوان گرد بدان مکان این بوده است که او به احمد دنف گفت ای خواجه در خارج این شهر غاری هست که چهل تن در آن غار توانند نشست من همی خواهم که مادر خود را بآن غار برده خود بشهر بازگردم و از شهر غنیمتی آورده در نزد مادر جمع آورم که فردا چاشت شما را ضیافت کنم احمد گفت هر آنچه خواهی بکن جوان گرد بسوی آن غار رفته مادر خود در آن غار بگذاشت چون از غار بدر آمد شخصی دید خفته و اسب در پهلوی خود بسته پس جوان گرد او را بکشت و جامه و سلاح و اسب او را بغار اندر برد و بنزد مادر گذاشت و بشهر باز گشت و زمرد را گرفته بسوی غار برد و او را نیز نزد مادر گذاشته مادر را بنگاه داشتن او بسپرد و خود از غار بدر آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد هفدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جوان گرد مادر خود را به نگاه داشتن زمرد بسپرد و خود از غار بیرون رفت پس زمرد با خود گفت مرا پس از این غفلت نشاید و در خلاص خود حیلتی باید چون این خیالش بخاطر آمد رو بمادر جوان گرد کرده گفت ای خاله بخارج غار نمیروی که بروشنائی شپش های ترا بکشم عجوز گفت بخدا سوگند ای دخترک همی آیم چه دیر گاهیست من از گرمابه دور افتاده ام و این ناجوان مرد مرا از این مکان بدانمکان میگرداند آنگاه زمرد با عجوزک از غار بدر آمد و سر عجوز را بد امن گرفته شپشهای او را همی کشت تا اینکه عجوز را خواب در ربود در حال زمرد برخاسته جامه آن شخص را که جوان گردش کشته بود در بر کرد و تیغ او را بمیان بست و عمامه او را بر سر نهاد و خورجین پر از زر سرخ که با خود آورده بود بگرفت و بر اسب سوارشد و گفت یا جمیل الستر استرنی پس روی در بادیه گذاشته با خود گفت اگر من بسوی شهر روم شاید یکی از پیوندان سپاهی را ببیند و عاقبت کار من نیکو نشود پس روی از شهر برگردانده حیران همی رفت و از گیاه صحراها و آب نهرها همی خورد تا ده روز کار او بدینسان بود روز یازدهم بشهری آباد برسید که زمستان گذشته و فصل ربیع در رسیده و آنشهر سبز و خرم بود چون بدان شهر رسید بزرگان شهر و سپاهیان را بدید از آنحالت در عجب شد با خود گفت مردمان این شهر را که بدروازه شهر گرد آمدهاند سببی عجیب خواهد داشت پس بسوی ایشان برفت چون بایشان نزدیک شد سپاهیان پیش آمدند و در پیش روی او زمین ببوسیدند و صف بکشیدند و گفتند ای سلطان خدا ترا نصرت دهد و قدم ترا بمسلمانان مبارک گرداند زمرد بایشان گفت شما را چه میشود وزیر آنشهر با و گفت خدائی که در عطا کردن بخل ندارد نعمت بتو عطا فرموده و ترا سلطان این شهر کرده بدانکه عادت مردمان اینشهر اینست که چون ملک ایشان بمیرد و از برای ملک فرزندی نباشد سپاهیان و بزرگان شهر بدینمکان در آیند و سه روز در اینمکان بنشینند هر کس از اینراه که تو آمدی بیاید او را سلطان خویش گیرند منت خدای را که جوان زیبائی را از اولاد ترکان بما برسانید اگر پستتر از تو نیز پدید آمدی سلطان ما او بودی زمرد گفت گمان مکنید که من از رعیت زادگان ترکانم بلکه من از بزرگ زادگان ایشان هستم ولکن بر ایشان خشم کرده بیرون آمده ام و این خورجینی که پر از زر سرخ است با خود آورده ام که بفقرا و مساکین تصدق کنم پس سپاهیان و بزرگان شهر او را دعا کردند و باو شادمان شدند و زمرد نیز فرحناک با خود گفت اکنون که بدین مقام رسیدم . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هیجدهم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت زمرد با خود گفت اکنون که بدین مقام رسیدم امید هست که خدایتعالی میانه من و خواجه ام علی بن مجدالدین در اینمکان جمع آورد آنگاه زمرد روان شد و بزرگان سپاهیان از پی او روان شدند تا بشهر اندر آمدند و او را بقصر سلطنت درآوردند چون از اسب فرود آمد امرا و بزرگان زیر بغل او را گرفته بفراز تختش بنشاندند و در پیش روی او زمین بوسه دادند چون زمرد بتخت بنشست بگشودن خزاین امر فرمود و خواسته بی شمر بسپاهیان و بزرگان دولت بداد و همگی دوام ملک او را دعا گفتند و او دیرگاهی بکار سلطنت مشغول بود و هیبتی بزرگ به دل های مردم راه یافت و او بدعتها برداشت و زندانیان را رها کرد و مردمان او را بسی دوست میداشتند ولی او هر وقت از خواجه خود یاد میکرد میگریست و از خدا میخواست که میانه او را با خواجه اش جمع آورد اتفاقاً شبی از خواجه خود یاد کرده روزهایی که با او گذارنده بود بخاطر آورد و آب از دیدگان بریخت و این دو بیتی برخواند.

  من شکر خصمان تو چون زهر کنم در عشق تو خود را سمر دهر کنم  
  خصمان ترا من از تو بی بهره کنم یا جان بدهم یا همه را قهر کنم  

پس از آن اشک از رخساره پاک کرد و به حرمسرای در آمده کنیزکان و زنان را منزل جداگانه ترتیب داد و خود در مکان تنها بنشست و بجز خادمان خردسال کسی را بخود راه نداد و یکسال بدین منوال گذشت و از خواجه اش علی بن مجدالدین اثری پدید نشد آنگاه مضطرب و دلتنک گردیده وزرا و حاجبان را بخواست و ایشان را فرمود که مهندسین و بنا ها حاضر آورده از برای او در پای قصر ایوانی بیک فرسخ طول و بیک فرسخ عرض بنا کنند در اندک زمانی فرمان بجا آوردند چون ایوان بانجام رسید ملکه زمرد بایوان درآمد و از بهر خود خیمه در آنجا برپا کرد و از چپ و راست خیمه کرسی های بزرگان بنهادند آنگاه فرمود سفره ها بگستردند و گونه گونه خوردنیها فروچیدند و بزرگان را بخوردن طعام بفرمود و ببزرگان گفت هر وقت که آغاز ماه نو شود در اینجا حاضر آئید و در شهر منادی ندا کند که هیچکس در آن روز دکان نگشاید و بسفره ملک حاضر آیند و هر کس مخالفت کند کشته خواهد شد پس چون آغاز ماه نو شد فرمان بجا آوردند و بر این عادت مستمر بودند تا در سال دوم آغاز ماه نوشد زمرد بصورت سلطان در آمد و مردمان شهر و سپاهیان فوج فوج همی آمدند و ایشان را بنشستن جواز میداد و خود بتخت مملکت نشسته بایشان نظاره میکرد و هر کس که به سفره نشسته بود با خود میگفت نظر ملک با منست و حاجبان بآواز بلند میگفتند که شرم نکنید بخورید که ملک خوردن شما را دوست دارد پس ایشان بقدر کفایت طعام خورده ملک را دعا گویان باز میگشتند و با یکدیگر میگفتند ما چنین سلطان فقیر نواز تا اکنون ندیده بودیم و زمرد نیز از ایوان برخاسته بقصر اندر آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزادلب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نوزدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکه زمرد از ایوان برخاسته بقصر اندر آمد و از این کاری که ترتیب داده فرحناک بود و با خود میگفت که اگر خدایتعالی بخواهد بسبب این تدبیر بخواجة خود علی بن مجدالدین خواهم رسید پس چون آغاز ماه دوم شد بعادت معهود سفره بگستردند و ملکه زمرد بایوان درآمد بفراز تخت بنشست و مردمان گروه گروه میآمدند و ملکه ایشان را بنشستن جواز میداد ناگاه ملکه را چشم به برسوم نصرانی افتاد که پرده از علی بن مجدالدین خواجه او خریده بود بیفتاد او را شناخت و گفت این نخستین فرج است پس از آن برسوم نصرانی پیش آمده با مردم بطعام خوردن بنشست و ظرفی طعام که شکر برو آمیخته بودند از برسوم دورتر بسفره اندر بود برسوم دست برده آنظرف برداشت و پیش روی خود بگذاشت مردی که در پهلوی او بود باو گفت چونست که از ظرف پیش روی خود طعام نمی خوری و چرا شرم نکرده دست بظرف دور از خود همیبری برسوم نصرانی باو گفت نخورم مگر از همین ظرف آنمرد گفت بخور خدایتعالی بتو گوارا نکند پس برسوم نصرانی با او مخالفت کرده لقمه از آنظرف برداشت ملکه زمرد بسوی برسوم نظاره میکرد بانک بر خادمان زده گفت این مرد را که ظرف طعام شکر آمیخته در پیش دارد بیاورید و نگذارید که آن لقمه بخورد و همان لقمه را از دستش بستانید پس چهار تن از سپاهیان به برسوم گردآمده او را بکشیدند و لقمه از دستش گرفته بینداختند و در پیش تخت ملکه زمردش بداشتند مردم دست از طعام خوردن باز داشتند و بایکدیگر می گفتند که این مرد ستمکار و گناه کار است از آنکه ظرف طعام از پیش یاران خود بگرفت دیگری میگفت صبر کنید تا ببینیم انجام کارش بکجا خواهد رسید پس چون او را در برابر تخت ملک بداشتند ملکه بانگ بدو زد که ایها الازرق نام تو چیست و بدین شهر از بهر چه آمده آن پلیدک نام خود پوشیده داشت و گفت ای ملک نام من علی و شغل من حیاکتست و بدین شهر از برای کاسبی آمده ام ملکه زمرد گفت تخت رمل از برای من بیاورید و قلمی مسین حاضر کنید در حال آنچه ملکه خواسته بود حاضر آوردند ملکه قلم بگرفت و رمل همیزد و با قلم همی نوشت آنگاه ملکه سر برداشته ساعتی چشم بهر سو دوخت و باو گفت ای پلیدک چرا با پادشاهان دروغ گفتی تو نصرانی هستی و نام تو برسوم است که از بهر تفتیش کسی آمده سخن براستی بگو وگرنه بخدا سوگند که همین ساعت ترا بکشم نصرانی زبان در دهان بگردانید حاضران با خود گفتند که ملک رمل نیز میداند پاکست آن خدائی که همه چیز باو عطا فرموده پس از آن ملک بانگ بنصرانی زد و گفت سخن براستی بگو و گرنه هلاک خواهی شد نصرانی گفت العفو یا ملک الزمان تو در حکم راستگو هستی من روسیاه نصرانیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و بیستم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت نصرانی گفت من رو سیاه نصرانی هستم پس حاضران از رمل دانستن ملک در شگفت ماندند پس ملکه فرمود که پوست از نصرانی برداشته گاه در پوست او کنند و از دروازه شهرش بیاویزند و در خارج شهر گودالی کنند و گوشت و استخوان او را بگودال اندر بسوزانند آنچه که ملکه فرموده بود چنان کردند و مردمان میگفتند این نصرانی را پاداش همین بود پس چون آغاز ماه سیم شد بعادت معهود سفره بگستردند و طعامها فرو چیدند و ملکه زمرد بر تخت بنشست سپاهیان و مردمان شهر بسفره گرد آمدند و بمکان ظرف طعام شکر آمیخته نظاره میکردند یکی از حاضران با رفیق خود گفت از آنظرف طعام شکر آمیخته بر حذر باش و از او مخور که کشته خواهی شد پس مردمان بخوردن نشسته بودند و ملکه بفراز تخت بر متکای مرصع تکیه زده بایشان همی نگریست که ناگاه مردی از در ایوان در و رو بسفره همی شتابید ملکه را چشم بر او افتاده بر او تأمل کرد دید که همان جوان گرد دزد است و سبب آمدنش این بوده است که او مادر خود را بغار گذاشته بسوی یاران خود رفته بود و بایشان گفت که من دوش دو غنیمت خوب بدست آورده ام یکی سپاهی کشته اسب و سلاح و جامه او را گرفتم و خرجینی پر از زر سرخ با دخترکی ماهروی که هزار برابر آن زرهاست در ربوده همه را در نزد مادر بغار اندر گذاشته ام یاران او ازین خبر فرحناک گشته بسوی غار روان شدند جوان گرد از پیش و ایشان از پی، به غار در آمدند غار را خالی از زر و مال و دخترک گلعذار یافتند جوان گرد حقیقت کار از مادر جویا شد مادر ماجری بیان کرد جوان گرد انگشت ندامت بدندان گرفت و گفت بخدا سوگند از بهر آن روسبی جهان را بگردم و در هر مکان که باشد او را پدید آورم اگرچه بظلمات اندر باشد او را پیدا کنم و آتش دل از آن روسبی فرو نشانم پس در حال بیرون آمده شهر بشهر و کوی بکوی همیگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد بیست و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جوان گرد شهر بشهر همیگشت تا اینکه بشهر ملکه زمرد برسید چون بشهر درآمد کسی در شهر نیافت از پاره ای زنان سؤال کرد ایشان او را بیاگاهانیدند که آغاز هر ماه ملک این شهر سفره بگسترد و مردم بدانجا رفته طعام خورند پس او را بمکان ضیافت دلالت کردند چون بدانمکان اندر آمد ملکه او را بشناخت و خادمان را فرمود که نگذارید اینمرد بسفرۀ طعام بنشیند که از جبین او اثر فساد پدیدار است خادمان او را گرفته در پیشگاه ملکه بداشتند ملکه باو گفت ترا نام چیست و چه صنعت داری و بدین شهر از بهر چه آمده ای چون جوان گرد گفت مرا نام عثمان و شغل من باغبانی است و چیزی از من گم شده از پی گم شده خویش همی گردم ملکه زمرد گفت تخت رمل از برای من بیاورید تخت رمل حاضر آوردند قلم بدست گرفته رمل بزد و ساعتی تأمل کرده پس از آن سر برداشت و با جوان گرد گفت ای پلید کذاب چگونه با ملوک دروغ میگوئی اینست رمل مرا خبر داد باینکه نام تو جوان گرد و شغل تو دزدیست که بباطل مال مردم ببری و خون ایشان بناحق بریزی آنگاه ملکه بانک بدو زد که ای پلیدک سخن براستی بگو و گرنه ترا بکشم چون جوان گرد سخن او را بشنید گونه اش زرد گشت و گمان کرد که اگر سخن براستی گوید نجات خواهد یافت گفت ای ملک راست گفتی ولکن من در دست تو توبه کنم و بسوی خدا بازگردم ملکه باو گفت ای پلیدک مرا نشاید که خار اندر راه مسلمانان بگذارم پس خادمان را فرمود که پوست از این ستمکار بردارید و با او چنان کنید که در ماه گذشته با آن یکی کرده بودید آنگاه خادمان بفرمان ملک بشتافتند و چنان کردند که فرموده بود چون مردمان خوردنی بخوردند و برخاسته بمکان های خویش بازگشتند ملکه زمرد بقصر درآمده و خدم و حشم را جواز بازگشتن بداد چون آغاز ماه دیگر شد بعادت معهود سفره در ایوان بگستردند و مردمان جمع آمده بنشستند و انتظار اجازت همیکشیدند که ملکه درآمد و بکرسی بنشست و چشم بحاضران انداخته نظاره می کرد ناگاه چشمش بکسی بیفتاد که با شتاب هر چه تمامتر بایوان درآمد و در سر همان ظرف طعام شکر آمیخته که کسی در آنجا ننشسته بود بنشست چون در آنمرد تأمل کرد دید آن نصرانی پلید جفا کردار است که خود را رشیدالدین نامیده بود ملکه با خود گفت چه مبارک طعامی بود امروز که این خدا نشناس ستمکار را در دام افکند و آمدن آن پلیدک سببی عجب داشت و سبب این بوده که چون او از سفر بازگشت . چون قصه بدینجا رسید بامدادشد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و بیست و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آن پلیدک ستمکار چون از سفر باز گشت اهل خانه او را بیاگاهانیدند که زمرد با خورجینی از زر و مال ناپدید گشته چون این سخن بشنید جامه برتن بدرید طپانچه بر سینه و روی خود بزد و ریش بکند و برادر خود برسوم را از بهر تفتیش بشهرها فرستاد چون برسوم بازنگشت آن پلیدک خود به تفتیش زمرد و برسوم بیرون رفته شهر بشهر همی گشت تا اینکه در آغاز ماه بدانشهر در آمد کوچه های شهر را خالی و دکانها را بسته یافت از پاره ای زنان و کودکان سبب آن حالت بپرسید گفتند در آغاز هر ماه ملک سفره گسترده مردمان در آنجا حاضر آورد و کس را یارای نشستن خانه و دکان نیست پس او را به مکان ضیافت دلالت کردند چون بدانمکان برسید مردم را دید که بخوردن نشسته اند او نیز خواست بنشیند ملکه را نظر بر وی افتاده و او را بشناخت در حال بانک بخادمان زد که اینرا بگیرید و نگذارید که طعام بخورد او را بگرفتند و در پیشگاه ملک بداشتند ملکه زمرد باو گفت ای پلیدک نام تو چیست و چه صنعت داری و بدینشهر از بهرچه آمده گفت ایها الملک نام من رستم است و مرا صنعتی نیست بلکه درویش هستم ملکه تخت رمل بخواست چون تخت رمل حاضر آوردند قلم مسین بکف آورده رمل بزد و بنوشت و ساعتی تامل کرده پس از ساعتی سربسوی او برداشت و باو گفت ای پلیدک چگونه با ملوک دروغ گفتی ترا نام رشید الدین نصرانی است و صنعت تو همین است که دام حیلت بدختران مسلمانان گسترده ایشانرا بگیری و تو در ظاهر مسلمان و در باطن نصرانی هستی اکنون راست گو و گرنه به بدترین رنجها ترا بکشم نصرانی زبان در دهان بگردانید و سخن خویش همی خوائید تا اینکه گفت ای ملک زمان راست گفتی ملکه فرمود او را بینداختند و هزار تازیانه بر تن او بزدند پس از آن پوست از وی گرفته استخوان او را بگودال اندر افکنده بسوزانیدند و پوست او را پر از کاه کرده از دروازه شهر بیاویختند پس از آن مردمان را جواز بداد چون طعام بخوردند هر یک بمکان خویش باز گشتند و ملکه زمرد بقصر درآمد و گفت منت خدای را که دل مرا از کسانیکه مرا آزرده بودند راحت بخشود و انتقام مرا از ایشان بکشید پس شکر خدایتعالی بجای آورده و بیاد خواجه این دوبیتی برخواند

  یارب تو مرا به یار دمساز رسان آوازه دردم به هم آواز رسان  
  آنکس که من از فرقت او بیتابم او را بمن و مرا باو باز رسان  

پس از آن بگریست و گفت امید هست خدائی که مرا بدشمنان ظفر داد بملاقات دوستان نیز شاد کند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و بیست و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکه زمرد گفت امید هست که خدایتعالی مرا بملاقات دوستان شادمان سازد و بزودی علی بن مجد الدین را بمن برساند که خدایتعالی بهرچه خواهد قادر است پس حمد خدایتعالی بجا آورد و بحکم تقدیر گردن بنهاد و گفت

  امیدوار چنانم که کاربسته برآید وصال چون بسرآمد فراق هم بسر آید  
  گلم زدست بدر برد روزگار مخالف امید هست که خارم ز پای هم بدر آید  
  گرم حیاط بماند نماند این غم و حسرت وگر نمیرد بلبل درخت گل به برآید  
  ز بس که در نظر آید خیال روی تو مارا چنان شدم که خیالم بجهد در نظر آید  
  هزار قرعه بنامت زدیم و بازنگشتی ندانم آیت رحمت بطالع که درآید  

چون ابیات بانجام رسانید تن بقضا در داده بدوری حبیب خود شکیبا بود روزها در میان مردم حکمرانی میکرد و شبها در جدائی خواجه خود علی بن مجدالدین میگریست تا اینکه آغاز ماه دیگر شد فرمود بعادت معهود سفره در ایوان بگستردند و مردم شهر بسفره آمدند و ملکه زمرد بایوان در آمده در صدر بنشست و چشم بر در ایوان دوخته بود و این مناجات همی کرد یا من رد یوسف علی یعقوب و کشف البلاء عن ایوب من علی برد سیدی هنوز مناجات او تمام نشده بود که کسی از در ایوان در آمد که سرو قامتش از بارغم خمیده و از محنت و اندوه تنش نزار گشته و گونه اش زرد شده بود چون بایوان در آمد در مکانی که خالی بود بنشست زمرد را از دیدن او اضطراب و پریشانی روی داد و بدقت تمام در وی نظر کرد دانست که او خواجه اش علی بن مجدالدین است خواست که از شادی فریاد برآورد ولی از رسوائی ترسیده خودداری کرد و راز خود را پوشیده داشت سبب آمدن علی بن مجدالدین این بوده است که چون در مصطبه پای قصر نصرانی خواب برو چیره شد و زمرد را جوان گرد گرفته برفت پس از آن علی بن مجدالدین بیدار شد دید که عمامه بر سر ندارد دانست که کسی باو ستم کرده عمامه او را گرفته است در حال برخاسته بنزد آن عجوز که از مکان زمرد خبر داده بود بیامد و در پیش روی او چندان بگریست که بیخود افتاد چون بخود آمد حکایت خود را بعجوز باز گفت عجوز او را سرزنش کرده باو گفت ترا این مصیبت از خود رسیده و خود کرده را چاره نیست القصه عجوز علی بن مجدالدین را ملامت میکرد و او همی گریست تا اینکه دوباره بیخود افتاد پس از ساعتی بخود آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصدو بیست و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون علی بن مجدالدین بخود آمد عجوز را دید که بحالت او گریان گشته آب از دیده میریزد و این دو بیت همی خواند

  گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور  
  در بیابان گر ز شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور  

پس از آن باو گفت در همین جا بنشین تا من از برای تو خبری بیاورم پس عجوز علی بن مجدالدین را در همانجا گذاشته برفت و تا نیمه روز غایب بود پس از آن بسوی علی بن مجدالدین بازگشت و باو گفت ای علی گمان من اینست که تو بحسرت خواهی مرد و تازنده ای محبوبه خود را نخواهی دید از آنکه اهل قصر نصرانی چون شب را بروز آورده اند منظره قصر را گشوده یافته اند و از زمرد جویان شده بقصر اندرش ندیده اند چون علی بن مجدالدین این سخن بشنید جهان در چشمش تیره شد و از زندگانی نومید گشت و فریاد کشیده همی گریست تا اینکه بیخود افتاد چون بخود آمد از الم دوری رنجور گشته به بستر افتاد و عجوز پیوسته اطباء بنزد او آورده دارو و شربت بدو همی داد تا اینکه روان بتن او بازگشت و محبوبه خود را بخاطر آورده این ابیات بخواند

  ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار  
  تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمه ای از نفحات نفس یار بیار  
  کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست نکته ای زان لب شیرین شکر بار بیار  

چون سال دوم برآمد عجوز باو گفت ایفرزند این حزن و اندوه سبب بازگشتن محبوبه تو نخواهد شد برخیز و میان محکم ببند و شهر بشهر از محبوبه خود تفتیش کن شاید که براثر او آگاهی یابی علی بن مجد الدین سخت عجوز را پذیرفته از شهر خود بدر آمد و اطراف بلاد همی گشت تا بشهر زمرد برسید و بایوان ضیافت در آمده و بسفرۀ طعام نشسته دست بر آن طعام شکر آمیخته که کس ازو نخوردی دراز کرد حاضران برو محزون شدند و باو گفتند ای پسر ازین ظرف مخور که هر که از این ظرف چیزی خورد زیان کرد علی بن مجد الدین گفت من از همین ظرف چیز خورم تا آنچه میخواهند با من بکنند شاید که ازین زندگانی و رنج و تعب خلاص یابم این بگفت و بخوردن مشغول شد چون لقمة اول بخورد زمرد قصد کرد که او را پیش خود بخواند باز بخاطرش آمد که او گرسنه است بهتر اینست که او را بخوردن طعام بگذارد تا سیر شود پس علی بن مجدالدین چیز بخورد و سیر گشت ملکه زمرد بیکی از خواجه سرایان گفت که بسوی این پسر برو و باو بنرمی بگو که نزد ملک حاضر آید خواجه سرا بنزد او رفته باو گفت یا سیدی بنزد ملک حاضر آی علی بن مجد الدین گفت سمعا و طاعة در حال با خواجه سرا برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و بیست و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی بن مجدالدین با خواجه سرا برفت مردمان با یکدیگر گفتند آیا ملک با این چه خواهد کرد پاره ای از ایشان میگفت ملک با او جز نکوئی نکنداگر میخواست باو بدی کند او را نمیگذاشت که بخورد و پارۀ دیگر بحالت او محزون بودند چون علی بن مجدالدین در پیش روی زمرد بایستاد و زمین ببوسید زمرد با او بملاطفت سخن گفت و پرسید نام تو چیست و چه صنعت داری و بدین شهر از بهر آمده علی بن مجد الدین گفت ای ملک زمان نام من علی و از اولاد بازرگانان هستم و شهر من خراسان است و سبب آمدن من بدین شهر اینست که دخترکی از من گم شده که در نزد من از جان عزیز تر بود وقصه من همین است این بگفت و بگریست چندانکه بیخود افتاد زمرد فرمود تا گلاب بدو بیفشانند و بهوشش آوردند آنگاه زمرد تخت رمل و قلم مسین بخواست چون کنیز کان حاضر آوردند قلم بگرفت و رمل بزد و ساعتی تامل کرده پس از آن گفت سخن براستی گفتی بزودی خدایتعالی ترا با او جمع آورد پس زمرد حاجبان را فرمود که او را بگرمابه برند و جامه ملوکانه اش بپوشانند پس از آن به اسبی نشانده هنگام شام بسوی قصرش باز آورند حاجب او را بگرمابه آورد پاره ای از حاضران گفتند چونست که ملک با این پسر ملاطفت کرد پاره ای دیگر گفتند چنان شمایل نیکو را جز نیکوئی نیارست کرد پس هر یکی از حاضران سخنی میگفتند تا اینکه از مجلس پراکنده گشته هر یک پی کار خود برفتند و زمرد بقصر درآمده بانتظار رسیدن شب بنشست چون شب در آمد بدان مکان که در آنجا خفتی برفت و چنان بنمود که خواب بر او غلبه کرده و او را عادت این بود که بجز دو خدمتکار خورد سال کس در نزد او نمی خفت پس چون در آن مکان قرار گرفت کس بسوی محبوب خود علی بن مجدالدین بفرستاد و خود بفراز تخت بنشست شمعها روشن بود چون اهل قصر شنیدند که ملک کس بسوی آن پسر فرستاده بشگفت اندر ماندند هر یک از ایشان گمانی میکرد و سخنی میگفت و پارۀ از ایشان میگفت که ملک دلبسته این پسر شد و فردا او را سردار لشکر خواهد کرد الغرض چون خادمان علی بن مجدالدین را نزد زمرد بیاوردند علی پایه تخت را ببوسید و او را دعا کرد زمرد با خود گفت خود را باو نشناسانم تا ساعتی با او مزاح کنم پس از آن گفت یا علی بگرمابه رفتی یا نه علی بن مجدالدین گفت آری ای ملک زمرد گفت برخیز و از این طعامهای لذیذ بخور و از این شراب بنوش که تو از رنج راه آزرده ای چون علی بن مجدالدین طعام و شراب خورد بر خاسته در برابر تخت ملک بایستاد زمرد باو گفت بفراز تخت بر آی و پاهای من بمال علی بن مجدالدین بفراز تخت رفته پا و ساق او را همی مالید دید که ساقهای او از حریر نرم تر است و بساق های زنان همی ماند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست


چون شب سیصد و بیست و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت پس با خود گفت سبحان الله این ملک بدختران همی ماند و این کاریست عجیب پس شهوتش بجنبید چون زمرد این حالت را ازو دید بخندید و گفت یا سیدی هنوز مرا نشناختی علی بن مجد الدین گفت تو کیستی گفت من کنیزک تو زمردم چون علی بن مجدالدین این را بدانست او را ببوسید و در آغوشش بکشید و زمرد غنج و دلال میکرد چون خواجه سرایان آواز ایشان بشنیدند به پشت پرده بیامدند دیدند که ملک غنج و دلال همی کند خواجه سرایان گفتند این به غنج و دلال مردان نمیماند شاید که این ملک زن باشد پس چون صبح بر آمد زمرد بزرگان لشگر و ارباب دولت را بخواست و با ایشان گفت قصد من اینست که بسوی شهر خود روم شما از برای من نایبی اختیار کنید که در میان شما حکمرانی کند تا من بسوی شما باز گردم پس از آن بتجهیز سفر مشغول شد و توشه و اموال و استران و اشتران برداشته از شهر بیرون آمدند و شب و روز کوه و صحرا همی نوردیدند تا به شهر علی بن مجد الدین برسیدند و در آنجا بعیش و نوش و فرح و شادی بسر بردند تا اینکه مرگ ایشان را در یافت