هزار و یکشب/جبیربن عمر و نامزدش
(حکایت جبیر ان عمیر و نامزدش)
و از جمله حکایات اینست که شبی خلیفه هرون الرشید را بیخوابی بسر افتاد و از این پهلو بآن پهلو بسی بگشت تا اینکه عاجز شد آنگاه مسرور را بخواست و باو گفت ای مسرور کسی پدید آور که از رنج بیخوابی مرا آسوده کند مسرور گفت ابها الخلیفه آیا میل داری که بباغ اندر شوی و بگلها و شکوفه ها تخرج کنی و ستارگان را نظاره نمایی که چگونه در میان ایشان پرتو انداخته گفت ای مسرور دلم بهیچ یک از اینها مایل نیست و از اینها خاطر من نگشاید مسرور گفت ایها الخلیفه ترا در قصر سیصدهمسر است و هر یک از ایشان را جداگانه قصری هست بفرما تا ایشان قصرهای خود را خلوت کنند و تو در قصرهای ایشان بگرد و ایشان را تفرج کن خلیفه گفت ای مسرور قصر از آن من و کنیز کان ملک من هستند مرا نفس باین چیزها طالب نیست مسرور گفت ایها الخلیفه عالمان و شاعران را حاضر آور تا باهم مباحثه کنند و اشعار نغز بخوانند و حکایات و اخبار از برای تو حدیث کنند خلیفه گفت مرا نفس بهیچ کدام از این چیزها طالب نیست مسرور گفت ایها الخلیفه ندیمان و ظریفان را حاضر آور تا نکته های سنجیده و سخن های پسندیده ترا بگویند خلیفه گفت مرا دل باین چیزها نمیگشاید مسرور گفت ایها الخلیفه مرا بکش چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصدو بیست و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت مسرور گفت ایها الخلیفه مرا بکش شاید بیخوابی تو برود و اضطرابت یکسو شود خلیفه از سخن او بخندید و باو گفت ای مسرور نظر کن که از ندیمان کدام بر در است مسرور بیرون رفته باز گشت گفت ای خلیفه علی بن منصور دمشقی بر در است گفت او را بنزد من آر پس مسرور برفت و علی بن منصور را بیاورد چون علی بن منصور حاضر آمد خلیفه را سلام داد خلیفه رد سلام کرده گفت ای علی از حکایات خود چیزی حدیث کن گفت ایها الخلیفه چیزی را که شنیده باشم بگویم یا چیزی را که دیده ام بگویم خلیفه گفت اگر چیزی دیده باشی حدیث کن که شنیده چون دیده نخواهد بود علی بن منصور گفت ایها الخلیفه بدانکه من در هر سال رسومی از محمد بن سلیمان هاشمی داشتم در آغاز سال بعادت معهود بنزد او رفتم و او را دیدم که آماده نخجیر گاهست او را سلام دادم و او رد سلام کرد و بمن گفت یا بن منصور با من سوار شو من گفتم ای خواجه مرا طاقت سواری نیست پس مرا در دار الضیافه بنشاند و حاجبان و میزبانان بمن بگماشت و خود بنخجیر گاه شد ایشان غایت اکرام با من کردند و از لوازم ضیافت فرو نگذاشتند با خود گفتم که عجب است که دیر گاهی در بصره باشم و راهی بجز از قصر بباغ و از باغ بقصر نشناسم مرا بجز این وقت فرصتی نخواهد بود که در اطراف بصره تفرج کنم بهتر اینست که من برخاسته تنها بتفرج روم در حال برخاسته جامه فاخر در بر کردم و از خانه روان شدم و ای خلیفه تو میدانی که در بصره هفتاد محلتست که طول هر محلت هفتاد فرهنگ عراقی است پس من در کوچه های او راه گم کردم و تشنگی بر من غلبه کرد ناگاه به در بزرگی رسیدم که دو حلقه مسین بر آن در بود و پرده های دیبای سرخ بر آن در آویخته بودند و در دو سوی آن در دو مصطبه بود که درختان تاک بر آن مصطبه ها سایه انداخته بودند من در آن مصطبه بسایه بنشستم و آن مکان را تفرج میکردم که ناگاه آواز ناله بشنیدم که از دل محزون بر میخاست و این ابیات همیخواند
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را | تا بهر نوعی که باشد بگذرانم روز را | |||||
شب همه شب انتظار صبح روئی میبرم | کاین صباحت نیست این صبح جهان افروز را | |||||
وه که گر من باز بینم چهر مهر افزای دوست | تاقیامت شکر گویم طالع فیروز را | |||||
کام جویان را ز نا کامی چشیدن چاره نیست | بر زمستان صبر باید طامع نوروز را |
با خود گفتم اگر خداوند این آواز را ملاحتی باشد هر آینه ملاحت و آواز خوش را جمع کرده است پس از آن بدر نزدیک شدم و کم کم پرده از در به یک سو میکردم ناگاه دخترکی بدر آمد سپید اندام چون قرص ماه با ابروان پیوسته و زلفکان بر شکسته و چشمان مخمور و پستان چون گوی بلور و دهانی چون حلقه انگشتری و رخانی رخشنده تر از زهره و مشتری که دل از پیر و جوان بربودی و عقل از مرد و زن ببردی بدان سان که شاعر گفته
دل من برد بدان زلف پر از حلقه و خم | که فرو ریخته چین از بر چین تا بقدم | |||||
صنمی سیمین رویست و منم شیفته اش | خنک آنکس که بود شیفته روی صنم |
پس من از روزنهای پرده او را نظاره میکردم ناگاه او را نظر بر من افتاد با کنیزک خود گفت ببین کیست که بر در ایستاده کنیزک برخاسته بسوی من آمد و گفت ایها الشیخ مگر شرم نداری از پیران کار زشت نه خوبست من باو گفتم ای خاتون اما پیر را راست گفتی پیرم ولکن گمان ندارم که کار زشت کرده باشم پس خاتون ساکت شد کنیزک گفت کدام کار زشت تر از اینست که به خانه بیگانگان در آئی و به نامحرمان نظاره کنی من گفتم ای خاتون معذورم گفت ترا عذر چیست گفتم مردی ام غریب و بسی تشنه ام گفت ما عذر ترا پذیرفتیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و بیست و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آن دختر گفت من عذر ترا پذیرفتم آنگاه کنیز کی را گفت که این مرد را آب ده آن کنیز کوزه زرین مرصع بدر و گوهر پر از آبی که بمشک اذفر آمیخته و دستارچه حریر سبز برو کشیده بودند پیش من آورد من کوزه بگرفتم و آب دیر دیر مینوشیدم و دزدیده او را نظر میکردم پس از آن کوزه بکنیزک رد کرده ایستادم آن دختر گفت ایشیخ راه خویش در پیش گیر من باو گفتم ایخاتون مرا فکرتی روی داد گفت چه فکرت ترا روی داد گفتم در گردش روزگار و پی در پی ی آمدن حوادث فکرهمیکنم آن دخترک گفت سزاست که بفکرت اندر باشی از آنکه روزگار کارهای عجیب دارد بازگو که از بهر چه بفکرت فرو رفتی گفتم از بهر خداوند این خانه فکر میکنم که او در حال حیات با من صدیق بود آندخترک گفت خداوند این خانه چه نام داشت گفتم محمد بن علی گوهر فروش نام داشت و بسیار توانگر بود نمیدانم او را فرزندی برجا هست یا نه گفت آری دختری ازو بر جای مانده که بدور نام دارد و وارث همه مال اوست گفتم ایخاتون گونه ترا متغیر میبینم مرا از کار خود آگاه کن شاید گره کار تو از دست من بگشاید آن دختر گفت ای شیخ اگر از اهل راز باشی راز خود را بتو گویم تو مرا آگاه کن که کیستی تا بدانم راز پوش هستی یا نه که شاعر گفته :
نگوید راز هر کوهست بخرد | مگر پیش حکیم و مرد مؤبد | |||||
بقدر عقل هر کس گوی با وی | اگر اهلی مده دیوانه را می |
من باو گفتم ایخاتون من علی بن منصور دمشقی ندیم هرون الرشیدم چون دخترک سخن من بشنید از فراز کرسی بزیر آمده بمن گفت آفرین بر تو یابن منصور اکنون ترا از حالت خود با خبر کنم و ترا از راز خود آگاه کنم بدانکه من عاشقی هستم از یار جدا مانده گفتم ایخاتون تو خوبرو هستی خوبرویان عشق نورزند مگر خوبرویان را بازگو که معشوق تو کیست گفت من عاشق جبیر بن عمیر شیبانی هستم من باو گفتم ایخاتون درمیان شما مواصلت یا مراسلت اتفاق افتاده است یا نه گفت آری ولکن عشق او برخلاف عشق من عشقی است در زبان نه در دل از آنکه او بوعده وفا نکرد و عهد مودت و دوستی نگاه نداشت من باو گفتم ایخاتون سبب جدائی در میان شما چیست گفت سبب جدایی اینست که من روزی نشسته بودم همین کنیزک گیسوان مرا شانه میکرد گیسوان مرا بتافت از حسن و جمال من عجب آمدش پیش آمده روی مرا ببوسید و در آن وقت معشوق من بی خبر درآمد چون اینحالت بدید این دو بیت بر من بخواند :
رو، رو که دل از مهر تو بدمهر گسستیم | از دام هوای تو بجستیم و برستیم | |||||
چونانکه تو ببریدی ما نیز بریدیم | چونانکه تو بشکسشتی ما نیز شکستیم |
و از آن وقت تا اکنون بر من خشم آورده و قصد کرده است که پیوسته از من دور باشد و تا اکنون بنزد من نیامده و مکتوب از برای من نفرستاده من باو گفتم الحال قصد تو چیست گفت قصد من اینست که از من ابی بسوی او بری اگر جواب او را بمن آوری ترا پانصد دینار زر سرخ دهم و اگر جواب نیاوری صد دینار ترا بدهم پس کنیزکی را بخواست و گفت قلم و قرطاس از بهر من حاضر آور کنیزک قلم و قرطاس بیاورد و دخترک آفتاب روی این ابیات بنوشت
گر دست دهد هزار جانم | در پای مبارکست فشانم | |||||
آخر بسرم گذر کن ای دوست | انگار که خاک آستانم | |||||
تو خود سر وصل ما نداری | من عادت بخت خویش دانم | |||||
هیهات که چون تو شاهبازی | تشریف دهد بر آشیانم | |||||
آخر نه من و تو دوست بودیم | عهد تو شکست و من همانم |
پس از آن مکتوب مهر کرده بمن بداد من مکتوب گرفته بخانه جبیر شیبانی رفتم او را در نخجیر یافتم بانتظار او بنشستم تا اینکه از نخجیر باز گشت ای خلیفه من چون او را سواره بدیدم از جبین و جمال او هوش من برفت و بخردم زیان آمد پس نگاه کرد و مرا بدرخانه خود نشسته بدید از اسب بزیر آمده بسوی من آمد و دست در گردن من افکند و مرا سلام داد من چنان گمان کردم که بهشت را در آغوش گرفتم پس از آن مرا بدرون خانه برد و در پهلوی خود بنشاند و بآوردن سفره بفرمود خادمان سفره بنهادند و همه گونه طعامها در آن سفره فروچیدند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و بیست و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت علی بن منصور گفت بسفرۀ جبیر عمیر بنشستم و این دو بیت در او نوشته یافتم .
گر ندیدی بهشت و حور العین | اینک این مجلس امیر بین | |||||
جام می را چو حوض کوثر دان | ساقیان را بسان حورالعین |
پس از آن جبیر بن عمیر بمن گفت دست بطعام ما در از کن و خاطر شکسته مرا بخوردن طعام بدست آور گفتم بخدا سوگند اگر حاجت من، نیاوری از طعام تو لقمه نخورم گفت حاجت تو چیست من مکتوب بیرون آورده بدو دادم چون مکتوب بخواند مکتوب را پاره کرده دور انداخت و با من گفت یابن منصور جز این حاجت ترا هر حاجتی باشد روا کنم و خداوند این مکتوب در نزد من جواب ندارد من از نزد او خشمناک برخاستم آنگاه در دامنم آویخت و بمن گفت یابن منصور من ترا از آنچه او بتو گفته است خبر دهم او بتو گفته است که اگر جواب بیاوری ترا پانصد دینار زر سرخ دهم اگر جواب نیاوری یکصد دینار دهم گفتم آری چنین گفته است گفت امروز تو در نزد ما بنشین و بعیش و نوش بسر بر و پانصد دینار زر سرخ از من بگیر من آنروز در نزد او نشستم و خوردنی بخوردم پس از آن باو گفتم یا سیدی مگر ترا میل بسماع و طرب نیست گفت دیر گاهی است که می خوردن ما نه بسماع است آنگاه آواز داده گفت یا شجرة الدر کنیز کی با عودی که صنعت هنود بود بیامد و در نزد ما بنشست وعود بکنار گرفته بیست و یک راه بزد پس از آن براه نخستین بازگشت و این ابیات بخواند
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق نام را | بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را | |||||
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا میکند | تا کودکان در پی فتند این پیر درد آشام را | |||||
جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد | ما نیز در قصر آوریم آن سر و سیم اندام را |
چون کنیزک ابیات بانجام رسانید خواجه فریادی بزد و بیخود بیفتاد کنیزک گفت ای شیخ خدای بر تو مگیراد که ما دیرگاهی بود از بیمی که بخواجه داشتیم شراب با سماع نمی نوشیدیم ولی اکنون تو بدان غرفه شو و در آنجا بخسب من بدان غرفه که اشارت کرده بود برفتم و در آنجا بخفتم چون بامداد شد غلامکی پیش من آمد و بدره که پانصد دینار زر در او بود با خود بیاورد و بمن گفت این همان زرهاست که خواجه من ترا وعده کرده بود ولی تو بسوی آن دخترک که ترا فرستاده باز مگرد گویا که تو ما را هرگز ندیده ای گفتم سمعا وطاعة پس من بدره گرفته برفتم و با خود گفتم که دخترک بانتظار من نشسته است بخدا سوگند ناچار بسوی او باز گردم و او را از ماجرا بیاگاهانم که اگر من بسوی او باز نگردم ناجوانمردیست پس من سوی او برفتم او را در پشت در ایستاده یافتم چون مرا بدید گفت یا بن منصور تو حاجت من نیاوردی من باو گفتم تو از کجا دانستی که حاجت ترا نیاوردم گفت ای پسر منصور من میدانم که چون تو مکتوب مرا باو بدادی او مکتوب مرا بدرید و بر زمین بینداخت و بتو گفت یابن منصور تو بجز این هر حاجتی که داری از من بخواه که خداوند این مکتوب در نزد من جواب ندارد تو از نزد او خشمگین برخاستی او در دامنت آویخته گفت امروز در نزد من بنشین و روز را با نشاط بشب آر آنگاه پانصد دینار ترا بدهم پس تو در نزد او بنشستی و بنشاط اندر شدی و کنیزکی با فلان آواز فلان شعر را بخواند او بیخود بیفتاد ایخلیفة زمان من بآن دخترک گفتم آیا تو با ما بودی که این کارها بدیدی و این سخنان بشنیدی گفت یا بن منصور مگر گفته شاعر نشنیده ای قلب عاشق آئینه شش رو بود ولکن ای پسر منصور بروزگار هیچ چیز نیست که تغییر نپذیرد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و سی ام بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آن دخترک گفت ای منصور بروزگار اندر هیچ چیز نیست که تغییر نپذیرد پس از آن سر بر آسمان کرده گفت الهی و سیدی و مولائی چنانچه مرا بمحبت جبیر بن عمیر مبتلا کرده او را نیز بمحبت من مبتلا کن و این محبت را از دل من برداشته بدل او بینداز پس از آن یکصد دینار زر سرخ بمن داد من زرها گرفته ببغداد بازگشتم چون سال دوم بر آمد به عادت معهود بشهر بصره رفتم که رسوم خود از والی بگیرم والی رسوم مرا بداد خواستم که ببغداد بازگردم از آن دخترک بدور نام مرا یاد آمد با خود گفتم بخدا سوگند ناچار بسوی او بروم تا بدانم که میانه او و معشوق او چه گذشته آنگاه بسوی خانه او بیامدم در خانه او را روفته و آب زده یافتم خدم و حشم و غلام در آنجا ایستاده بودند با خود گفتم شاید که کنیزک را حزن و اندوه رو آور گشته و از غایت حزن مرده است و بزرگی از بزرگان بخانه او آمده است فی الفور بسوی خانه جبیر بن عمیر رفتم در خانه او را دیدم ویران گشته و بر در او خادمی و غلامی نیافتم با خود گفتم که شاید او نیز مرده باشد پس بر درخانه او ایستاده آب از دیده بریختم و این ابیات بخواندم
هست این دیار یار اگر شاید فرود آرم جمل | پرسم رباب ودعد را حال از رسوم و از طلل | |||||
جویم رفیقی را اثر کو دارد از لیلی خبر | داند کزین منزل قمر کی رفت و کی آمد زحل | |||||
تا من برفتم زین چمن نه سرو ماندو نه سمن | بودی همانا اشک من آنگه نهالش را نهل |
چون من باین ابیات اهل آنخانه را مرثیه گفتم ناگاه غلامکی سیاه بدر آمد و بمن گفت ای شیخ زبان تو لال باد از بهر چه باین ابیات باین خانه مرثیه میگوئی من با غلامک گفتم که مرا درین خانه صدیقی بود غلامک گفت نام صدیق تو چیست گفتم جبیر بن عمیر شیبانی است گفت الحمد لله او را چیزی روی نداده و او را دولت و سعادت و بزرگی قرینست و لکن او را خدای تعالی بمحبت دخترکی بدور نام مبتلا کرده و در محبت آن دخترک مانند پاره سنگیست که افتاده باشد که اگر گرسنه شود خوردنی نخواهد و اگر تشنه باشد نوشیدنی نجوید من بغلامک گفتم از برای من دستوری بخواه تا بدرون خانه بیایم غلامک گفت یا سیدی بنزد کسی میروی که او ترا بشناسد یا اگر ترا نشناسد بازخواهی رفت من با و گفتم در هر حال باید بنزد او بیایم پس غلامک بخانه رفته اجازت بگرفت و باز آمد من با او بخانه اندر شدم جبیر را مانند سنک پاره افتاده دیدم نه اشارت میدانست و نه کس را میشناخت من باو سخن گفتم او هیچ نگفت یکی از حاضران بمن گفت یا سیدی اگر ترا شعری بخاطر اندر باشد از برای او بخوان و آواز خود بلند کن که او از شعر خواندن تو بهوش آید و ترا جواب گوید پس من این دو بیت بر خواندم.
عاشقی پیداست از زاری دل | نیست بیماری چو بیماری دل | |||||
عشق در دام آورد صیاد را | عشق سازد بنده هر آزاد را |
چون جبیر شعر من بشنید چشم بگشود و بمن گفت آفرین بر تو ای پسر منصور من گفتم یا سیدی ترا بمن حاجتی هست یا نه گفت آری میخواهم ورقه به آن دختر بنویسم که تو اورا ببری اگر جواب از بهر من بیاوری هزار دینار زر سرخ بتو بدهم و اگر جواب نیاوری دویست دینار زر بتو عطا کنم ومن گفتم آنچه خواهی بکن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست .
چون شب سیصد و سی و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت علی بن منصور گفته است که من بجبیر بن عمیر گفتم هر آنچه خواهی بکن پس کنیز کی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و این ابیات بنوشت
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند | کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند |
-بادا | چه شود گر بسلامی دل ما شاد کند | |||||
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز | که برحمت گذری برسر فرهاد کند | |||||
حالیا عشوه عشق تو زبنیادم برد | تا دگر فکر حکیمانه چه بنیاد کند |
آنگاه کتاب را مهر کرده بمن بداد من مکتوب بگرفتم و بخانه سیده بدور رفته پرده از در کم کم بیکسو میکردم که ناگاه دیدم ده تن از کنیزکان ماه روی و سیده بدور چون ماه در میان ستارگان نشسته بودند و هیچگونه المی و حزنی نداشت در آن هنگام که من او را نظر کردم او را چشم بر من بر در ایستاده ام گفت آفرین بر تو ای پسر منصور شاعر درین بیت دروغ نگفته
صبر کن اندر جفا و در رضا | دمبدم می بین بقا اندر فنا |
ای پسر منصور ابنک من جواب بنویسم تا آنچه توا وعده کرده است بستانی من باو گفتم خدا ترا پاداش نیکو دهد کنیزی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و این ابیات fنوشت
حقا که نیابی از لبم کام | ضایع چکنی در این غم ایام | |||||
چون عود وجود خویشتن را | در مجمر غم چه سوزی ای خام | |||||
گر ناله کنی از شام تا صبح | ور گریه کنی ز صبح تا شام | |||||
کامی ز وصال ما نبینی | زین کام طمع بر بناکام |
من باو گفتم ای خاتون میانه او و مرگ چیزی نمانده اگر این ورقه را بخواند در حال بمیرد پس او مکتوب گرفته پاره کرد من باو گفتم غیر از این ابیات شعر دیگر بنویس آنگاه ورقه برداشته این ابیات نوشت
ای غمزده ترک این هوس کن | دم در کش و این حدیث بس کن | |||||
دیدار منت چو نیست روزی | در آتش شوق چند سوزی | |||||
یاری و وفا نبینی از من | جز جور و جفا نبینی از من |
من گفتم ای خاتون اگر او این ابیات بخواند روانش از تن برود گفت با بن منصور بدانکه مرا گناهی نیست که مرا در عشق او رنج بجائی رسید که این سخنان بگفتم من باو گفتم اگر بیش از این بگوئی سزاست و لکن شیوۀ کریمان عفو و بخشایش است چون سخن مرا بشنید دیدگان پر از آب کرده و رقه دیگر بنوشت بخدا سوگند ای خلیفه در دیوان تو کس بدان خوبی خط نتواند نوشت چون رقعه بانجام رسانید دیدم که این ابیات در او نوشته
بدان آگه باش ای چراغ ترکستان | که هفته دگر آیم به پیش تو مهمان | |||||
به مهر هیچ بتی نا سپرده ام دل خویش | چنانکه بردم باز آرمش بر تو چنان | |||||
بر تو با بر من به که نو کند پیوند | لب تو با لب من به که نوکند پیمان |
چون مکتوب را بانجام رسانید چون قصه بدینجارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و سی و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت چون سیده بدور مکتوب بانجام رسانید او را مهر کرده بمن داد گفتم ای خاتون این مکتوب بیماران را بهبودی بخشد و آتش دل را فرونشاند پس من مکتوب گرفته بیرون آمدم آنگاه سیده مرا آواز داد و بمن گفت ای پسر منصور بجبیر بن عمیر بگو که امشب سیده بدور مهمان تست من از این سخن فرحناک گشته مکتوب بسری جبیر بردم دیدم که چشم بر در دوخته منتظر جواب است چون مکتوب بدو دادم مکتوب گشوده بخواند و مضمون آن بدانست صیحه بلند بر آورده بیفتاد چون بخود آمد گفت ای پسر منصور آیا سیده این مکتوب را بدست خود نوشت و انگشتان خود بدین مکتوب بسود گفتم یاسیدی مگر کسیکه مینویسد بپای خود مینویسد بخدا سوگند ایخلیفه زمان هنوز سخن من و جبیر با نجام نرسیده بود که صدای خلخال های سیده بگوش ما برسید و در حال بخانه اندرآمد چون جبیر او را بدید بر پای خاست چنانکه تو گفتی هرگز بیمار نبوده است چون یکدیگر را در آغوش گرفتند رنجوری ازو برفت پس از آن جبیر بنشست و سیده بایستاد من باو گفتم ای خاتون چرا ننشینی گفت ای پسر منصور من ننشینم مگر بشرطی که میانه من و اوست گفتم چه شرط در میان دارید سیده گفت عاشقان کس را از راز خود باخبر نکنند آنگاه سیده دهان خود بگوش جبیر بن عمیر بگذاشت و باو سخنی نهفته گفت جبیر گفت سمعاً و طاعة پس از آن جبیر برخاسته یکی از غلامان را بیرون فرستاد غلامک پس از ساعتی باز آمد قاضی را با دو شاهد حاضر آورده بقاضی گفت عقد این دخترک را باین مبلغ از برای من بخوان قاضی با سیده گفت تو نیز راضی هستی سیده رضامندی آشکار نمود آنگاه قاضی صیغة نکاح بخواند پس سیده بدور بدره گشوده مشتی از زر سرخ بقاضی و شهود بداد و بقیه بدره را بجبیر بن عمیر تسلیم کرد پس قاضی و شهود بازگشتند من با انبساط و عیش نشسته بودم تا اینکه شب از نیمه بگذشت آنگاه با خود گفتم که ایشان هر دو عاشقند و دیرگاهیست که از هم جدا مانده اند بهتر اینست که من همین ساعت برخاسته در غرفه دور تر از ایشان بخسبم و ایشان را بیکدیدر بگذارم چون من برخاستم سیده بر دامن من آویخت و بمن گفت ترا چه بخاطر گذشت من آنچه به خاطرم گذشته بود باو گفتم سیده گفت بنشین هر وقت که بخواهیم ترا روانه کنیم من با ایشان بنشستم تا اینکه صبح نزدیک شد آنگاه سیده بمن گفت ای پسر منصور برخیز و بدان غرفه دیگر شو من برخاسته بدان غرفه رفتم و تا بامداد در آنجا بخفتم چون بامداد شد غلامکی طشتی و ابریقی بیاورد من وضو گرفتم و دوگانه بجا آوردم نشسته بودم که ناگاه جبیر با محبوبه خود از گرمابه که بخانه اندر بود بدر آمدند و آب گیسوان همیفشردند من ایشان را تهنیت گفتم و گفتم هر چیزی را که آغاز او سختی است در آخر بخوشی بدل شود جبیر گفت راست گفتی مارا فرض است که ترا اکرام کنیم در حال خازن خود را بخواست و باو گفت سه هزار دینار زر سرخ بیاور خازن بدره که سه هزار دینار در او بود بیاورد جبیر بمن گفت ای پسر منصور این هدیت از من قبول کن و منتی برجان من بنه من باو گفتم تا سبب جنون تو پس از جنون سیده ندانم هدیت قبول نکنم جبیر گفت ای پسر منصور بدان که در میان ما عبدی است که او را عید نوروز نامند و در آن روز مردمان بیرون آمده بزورقها نشسته در دریا تفرج کنند من در آن روز بیرون آمدم با یاران خود بتفرج مشغول بودم زورقی دیدم که در او ده تن از کنیزکان ماه روی و سیده در میان ایشان نشسته بود و سیده بدور عودی اندر کف داشت پس یازده را بزد و براه نخستین بازگشت و این ابیات بخواند
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده | دلبر عشوه گر و سرکش و خونخوارش ده |
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن | با طبیبان جفا پیشه سرو کارش ده | |||||
تا بداند که شب ما بچه سان میگذرد | درد عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده |
من بکنیزکان گفتم که او را برانند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب سیصدو سی و سوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت جبیر گفته است که من گفتم که او را برانند خادمان من چندان نارنج بدو باریدند که از غرق شدن زورق او بیم کردیم و همین کار انتقال محبت او بر دل من شد پس من بدره زر برداشته بسوی بغداد روان شدم خلیفه چون این حکایت از علی بن منصور بشنید دلش بگشود و از جمله حکایت ها اینست