پرش به محتوا

هزار و یکشب/مضرت شراب

از ویکی‌نبشته

ولایت جای گرفت از اهل عراق مردی خداوند فضل و هنر که بس بی بضاعت و پریشان حال بود مکتوبی مزور از زبان یحیی بن خالد عبد الله بن مالک ساخته بسوی عبدالله سفر کرد چون بدر خانه عبد الله رسید مکتوب مزور را به یکی از حاجبان او بداد حاجب کتاب گرفته بنزد عبد الله برد عبد الله مکتوب گشوده بخواند چون در آن مکتوب تأمل کرد دانست که آن مکتوب مزور است آنگاه آن مرد را بخواست آن مرد حاضر گشته عبدالله را دعا کرد عبدالله باو گفت چرا با این همه رنج و تعب مکتوب مزور را از برای من آوردی ولکن اندیشه مکن و تشویش یکسو نه که من سعی ترا بی حاصل نکنم و تو را نومید نگردانم آن مرد گفت خدا عمر تو را طولانی گرداناد اگر آمدن من بر تو گرانست در منع من حاجت به بهانه نیست که زمین خدا وسیع و روزی دهنده زنده است و مکتوبی که آوره ام از یحیی بن خالد برمکی میباشد عبدالله گفت من بوکیل خود که در بغداد دارم چیزی بنویسم و او را مأمور کنم که از حال این مکتوب جویان شود اگر این مکتوب صحیح و غیر مزور باشد یکی از بلاد خود را بتو بدهم و یا اینکه دویست هزار درم با یک اسب و یک شتر و خلعتی شایگان بتو بدهم و اگر مکتوب مزور باشد بگویم ترا دویست تازیانه بزنند و زنخ ترا بتراشند پس عبدالله فرمود او را بحجره برده مایحتاج او را در آن حجره آماده سازند تا کار او معلوم شود آنگاه عبد الله بوکیل خود بدین مضمون بنوشت که مردی بنزد ما بیامده و مکتوبی با خود بیاورده و سخن آن مرد اینست که مکتوب از یحیی بن خالد برمکی است ولی من سوء ظن برده مکتوب را قبول نکردم اکنون ترا فرض است که این کار مهمل نگذاری و خود رفته حقیقت حال معلوم کنی و بزودی جواب از برای من بفرستی تا راست و دروغ بدانم چون مکتوب عبدالله در بغداد بوکیل او برسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون مکتوب بوکیل عبد الله بن خالد برفت دید که یحیی با ندیمان و خاصان نشسته او را سلام داد و مکتوب به پیش روی او بنهاد یحیی مکتوب بخواند بوکیل گفت فردا بنزد من آی تا جواب بنویسم چون برفت یحیی روی بندیمان کرده گفت چیست پاداش آنکه مکتوب مزور از من بسوی دشمن من برد پس هر کدام از ندیمان سخنی گفتند و هر یکی یک گونه عقوبت سزا دیدند یحیی بایشان گفت همگی بخطا اندر شدید و سخن ناسنجیده گفتید و از پستی همت و خست فطرت که شماراست مرا بدین کار اشارت کردید شما قرب و منزلت عبدالله را بخلیفه دانسته اید و دشمنی و حسد که میانه من و اوست بشما معلوم است الحال خداوند تعالی این مرد را سبب دفع دشمنی و واسطۀ صلح میانه من و او کرده و خصومتی که سالها در دلهای ما میبود بواسطه این مرد بآشنائی و محبت بدل خواهد شد پس مرا فرض است که آنمرد را تصدیق کنم و مکتوبی بعبدالله بنویسم که به اکرام و احترام آن مرد بیفزاید چون ندیمان این سخن بشنیدند یحیی را دعا گفتند و از کرم و جوانمردی او شگفت ماندند آنگاه یحیی ورقه و دوات بخواست و مکتوبی بسوی عبد الله بنوشت بدین مضمون بدان که مکتوب تو بمن رسید و من او را خواندم و بسلامت تو شادمان و خرسند گشتم و اینکه تو گمان کرده که آنمرد مکتوب مزور از من بسوی تو آورده حاش لله نه چنین است بلکه کتاب و خطاب از من است و تمنای من از کرم و احسان و فطرت نیکوی تو اینست که باندازۀ خواهش آن مرد او را بنوازی و حرمت او نگاه داری و او را بمقصود رسانی و بعنایتهای خود مخصوص کنی که هر احسان بجای او کنی در حقیقت بجای من کرده و من منت پذیر و شکر گذار هستم پس مکتوب را ختم کرده بوکیل بسپرد و وکیل مکتوب را بعبد الله فرستاد چون عبدالله مکتوب بخواند از مضمون مکتوب فرحناک و مبتهج شد و آن مرد را حاضر آورده باو گفت کدام یک از آن دو چیز که وعده کرده بودم دوست تر داری آن مرد گفت زر در نزد من بهترین چیزهاست پس عبدالله دویست هزار درم و دو اسب تازی و بیست جامۀ فاخر و ده تن مملوک و پارۀ گوهرهای گرانبها بآن مرد عطا فرمود و او را بشادی و سرور ببغداد روانه کرد چون آنمرد ببغداد رسید پیش از آنکه بخانه خود رود بسرای یحیی بن خالد رفته باو گفت یا مولانا بدر خانه مردی است با حشمت که مملوکان بسیار دارد و همی خواهد که بنزد تو آید یحیی جواز بداد چون آن مرد در حضور یحیی حاضر شد زمین بوسه داد یحیی باو گفت تو کیستی آن مرد گفت ای خواجه من آنم که از ستم روزگار مرده بودم و تو مرا زنده کردی و من آنم که مکتوب مزور از جانب تو بسوی عبدالله بن مالک خزاعی برده بودم یحیی باو گفت او با تو چکار کرد و ترا چه عطا کرد آن مرد گفت مرا چندان چیز بداد که بی نیاز شدم و همۀ عطیتها و موهبتهای او را آورده ام بدر خانه است و فرمان از آن تست یحیی گفت کار تو با من بهتر از کاری است که من با تو کردم و ترا بر من منتی است بزرگ که دشمنی و خصومتی که میانه من و آن مرد محتشم بود بصداقت و مودتی بدل شد من نیز ترا چندان مال که عبدالله داده است بدهم پس یحیی فرمود از برای آن مرد مال و اسب و خلعت چندانکه عبدالله داده بود بدادند آن مرد با مال بسیار و نعمت فراوان بازگشت و بآن دو جوانمرد ثنا خوان بود

(حکایت مضرت شراب)

و نیز روایت کرده اند که در میان خلفای بنی عباس خلیفه داناتر از مامون نبود که جمیع علوم نیک بدانستی و او را در هر هفته دو روز مجلس مناظره علما منعقد میشد و فقیهان و متکلمان هر یک در مرتبه خویشتن مینشستند روزی مأمون با فقیهان و متکلمان نشسته بود مردی غریب که جامه سفید کهن در برداشت بمجلس اندر آمد و پائین تر از همه بنشست فقیهان بسخن گفتن شروع کردند و بحل مسائل مشکله اقدام نمودند و ایشان را عادت این بود که مسئله را باهل مجلس یکان یکان عرضه میداشتند و هر کدام از اهل مجلس را لطیفه یا نکتة بنظر میآمد او را ذکر میکرد پس مسئله را در آنروز بتمامت اهل مجلس عرضه داشتند تا نوبت بدان مرد غریب برسید آن مرد بسخن گفتن آغاز کرد و جوابی نیکوتر از جوابهای فقیهان داد خلیفه سخن او را تحسین کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه مأمون الرشید سخن آن مرد غریب را بپسندید و فرمود که بالاتر از آن مکانی که نشسته بود بنشیند چون مسئله دوم طرح شد و نوبت سخن گفتن بدو رسید جوابی بهتر از جواب نخستین باز گفت مأمون فرمود که از آن مکان نیز بالاتر نشیند چون مسئله سیم بمیان درآمد آن مرد جوابی نیکوتر از دو جواب نخستین باز گفت آنگاه مامون فرمود که نزدیک به خلیفه بنشیند پس چون مناظره بانجام رسید آب حاضر آورده دستها بشستند و سفره بگستردند و خوردنی بخوردند پس از آن فقیهان برخاسته بیرون رفتند و مامون آن مرد را از رفتن ممانعت کرد و بخود نزدیک تر نشانده بملاطفت و مهربانی بیفزود و وعده احسان و انعامش بداد آنگاه مجلس شراب مهیا کرد و ندیمان را بخواست و ساقیان خوبروی حاضر آمده پیمانه شراب بگردش آوردند چون دور قدح بآن مرد رسید در حال بر پای خاست و گفت اگر خلیفه مرا اجازت دهد یک سخن بگویم خلیفه گفت هر چه خواهی بگو آن مرد گفت بر خلیفه ایدالله دولته عیان شد که من امروز درین مجلس شریف از پستترین مردمان بودم خلیفه زمان مرا بسبب اندک دانشی که از من بظهور آمد بخود نزدیک خواند و درجه بلند جای داد و اکنون همی خواهد که میانه من و آن اندک دانش جدائی افتد تا از عزت بذلت و از کثرت بقلت اندر آیم حاشا که خلیفه جهان بر این اندک دانشی که من دارم حسد برد از آنکه مرد چون شراب بنوشد عقل ازو دور شود و جهل بر او نزدیک گردد و ادبش بیکسوی رود و در چشم مردمان پست نماید از رأی بلند خلیفه امیدوارم که این گوهر گرانبها را از من باز نگیرد چون خلیفه مأمون این سخن بشنید او را مدحت گفت و در همان رتبت بلندش بنشانید و بتوقیر و تعظیمش بیفزود و از برای او صدهزار درم یداد و خلعتی فاخرش بخشود و پیوسته در مجلس مناظره او را بخود نزدیکتر می نشاند و بسایر فقیهانش ترجیح میداد