پرش به محتوا

هزار و یکشب/عبدالله مغربی

از ویکی‌نبشته

(حکایت عبد الله مغربی)

و از جمله حکایتها اینست که مردی از اهل مغرب بشهرهای دور و دریاهای پرشور سفر میکرد قضا و قدر او را بجزیرة بینداخت و دیرگاهی در آن جزیره بماند پس از آن بشهر خود بازگشت و پری از پرهای بچه رخ که تازه از تخم برآمده بود با خود بیاورد که نی آن پر نه مشک آبرا گنجایش داشت و گفته اند که طول پر بچه رخ وقتی که تازه از تخم بدر میآمد هزار ذرع است و مردمان از نی آن پر تعجب کردند و آنمرد را نام عبدالله مغربی بود ولی بچینی شهرت یافته بود بسبب آنکه دیر گاهی در چین مانده بود و حکایتهای عجیبه حدیث میکرد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب داستان فرو بست

چون شب چهارصد و دویم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت عبدالله چینی حکایات عجیبه حدیث میکرد و از جمله آنها گفته است که وقتی با جماعتی از دریای چین سفر میکردم از دور جزیره دیدم کشتی بسوی آنجزیره رانده دیدم که جزیره ای است بزرک پس اهل کشتی از آنجزیره بیرون آمدند که آب و هیمه بر دارند تیشه و ریسمان با خود داشتند آنگاه در جزیره قبه بزرک سفید دیدند که طول آن هزار ذرع بود چون او را بدیدند بسوی او برفتند و برو نزدیک شدند دیدند که او بیضه رخ است او را با تیشه و سنگ و چوب همی زدند تا اینکه بشکست و بچه رخ مانند شتر بزرک ازو بیرون آمد پرهای او را بکندند و نمیتوانستند مگر بیاری یکدیگر تا اینکه پرهای آن جوجه کامل نشده بود پس از آن آنچه میتوانستند از گوشت جوجه بگرفتند و با خود بکشتی برداشته و بادبان کشتی افراشته آنشب را تا طلوع آفتاب رفتند از قضا بادی تند به آن کشتی همی وزید و کشتی بسرعت رفت که ناگاه رخ پدید شد با بری بزرک همی مانست و در چنگال او سنگی بود از کشتی بزرگتر چون او در هوا به برابر کشتی برسید سنگ را بسوی کشتی بینداخت چون کشتی میرفت بکشتی برنیامد و بدریا اندر افتاد از افتادن او هراسی بزرگ باهل کشتی روی داد ولی بسلامت بدر رفته از آنجوجه طبخ کرده بخوردند در میان اهل کشتی پیران مو سفید بودند چون بامداد شد دیدند همه را موی سیاه گشته پس آن کسانی که از آن گوشت خورده بودند پیر نگشتند و گفته اند که بازگشتن جوانی بایشان و پیر شدن ایشان چوبی بوده است که آنرا اشجرة الشاب گویند و بآن چوب دیگریرا هم میزدند جوان میشد و بعضی گفته اند سبب آنحالت گوشت جوجه رخ بوده است و این عجیبترین حکایتها است