هزار و یکشب/عدی بنیزید
(حکایت عدی بن زید)
و از جمله حکایتها اینست که نعمان ابن منذر ملک عرب را دختری بود هند نام و نیکوترین زنان روزگار بود و در آنروزها عدی بن زید از نزد کسری هدیتی بسوی نعمان آورده بود اتفاقاً در روزی از روزها که هند با کنیزک خود ماریه در کنیسه بیضا بود عدی بن زید نیز بتفرج کنیسه برآمد و او جوانی بود بدیع الجمال و نیکو شمایل وماریه کنیز هند باو عشق داشت ولکن وصل ممکن نمیشد چون ماریه او را بدید بهند گفت بسوی این جوان نظر کن بخدا سوگند که او از همه کس خوبروتر است هند دختر نعمان گفت آن جوان کیست ماریه گفت او عدی بن زید است هند گفت بیم من از آنست که او مرا بشناسد ماریه گفت از کجا ترا می شناسد که ترا هرگز ندیده هند بدو نزدیک شد او با جوانانی که با او بودند مزاح میکرد و در حسن و جمال و فصاحت بدیشان برتری داشت پس چون هند او را بدید بدو مفتون گشت و حالتش دگرگون شد و عدی نیز دل بسته او شد و دلش طپیدن گرفت و گونه اش زرد گشت و با یکی از آن جوانان بسر گوشی گفت که بر اثر این ماهروی برو و خبر از بهر من بیاور آنشخص از پی آنماهروی روان شد چون ساعتی گذشت باز آمد و گفت که او هند دختر نعمانست پس عدی بن زید از کنیسه بدر آمد و از شور عشق راه رفتن نمیتوانست و این دو بیت همی خواند
دلم در جنبش آمد بار دیگر | ندانم تا چه دارد باز در سر | |||||
همانا عشق اندر پیش دارد | بلائی خواهد آوردن بمن بر |
چون بمکان خود بازگشت آنشب را در آنجا بروز آورد ولی طعم خواب نچشید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب داستان فروبست
چون شب چهارصد و سیم در آمد
گفت ای ملک جوان بخت عدی بن زید طعم خواب نچشید چون روز شد ماریه او را پیش آمد چون ماریه را بدید با جبین گشاده با وی سخن گفت و مهربانی آشکار کرد ماریه چون عدی بن زید را با خود مهربان دید باو گفت حاجتی بتو دارم عدی گفت حاجت بخواه بخدا سوگند هر چه بخواهی بتو عطا کنم پس ماریه او را از عشق خود خبرداد و باو بیان کرد که حاجت من خلوت کردن با تست عدی بن زید گفت حاجت تو بر آوردم بشرط اینکه میانه من و هند را جمع آوری ماریه شرط قبول کرد و عدی بن زید او را بمیخانه بیاوردو با او در آمیخت پس ماریه بیرون آمد بنزد هند رفت و با و گفت میل نداری که عدی بن زید را ببینی هند گفت چگونه میل ندارم که مرا عشق او بیطاقت کرده و چشمانم دوش نخفته ماریه گفت من مکانی از بهر او مهیا کنم که تو از قصر بسوی او نظاره کنی هند گفت آنچه خواهی بکن پس هر دو بدین ماجرا اقدم کردند عدی بن زید بآ نمکان بیامد و هند از قصر او را نظاره میکرد چون او را بدید نزدیک شد که از غرفه بزیر افتد آنگاه با ماریه گفت اگر اینجوانرا امشب بنزد من نیاوردی هلاک خواهم شد این بگفت و بیخود بیفتاد کنیزکان او را بمکان دیگر بردند و ماریه بنزد نعمان بشتافت و خبر هند را باو گفت که او بعدی بن زید عاشق گشته و او را آگاه کرد از اینکه اگر هند را باو تزویج نکنی او از عشق عدی بن زید خواهد مرد و تو در میان عرب رسوا خواهی شد و در این کار حیلتی و تدبیری جز این نیست که هند را با و تزویج کنی نعمان سر بزیر افکنده ساعتی در کار او بفکر فرو رفت پس از آن بماریه گفت در تزویج هند و عدی بن زید چه حیلت کنم که مرا خوش نمی آید سخن به عدی بن زید گفته باشم ماریه گفت ایها الملک عدی بن زید را عشق بیشتر از هند است درین کار من حیلتی کنم بدانسان که او نداند که تو از کار او آگاه گشته ای پس از آن ماریه بسوی عدی بن زید رفت و قصه بروی فرو خواند و باو گفت طعامی مهیا کرده ملک را بآن طعام دعوت کن چون ملک لقمه از طعام تو بخورد آنگاه تو دختر او را خواستگاری کن او خواهش ترا رد نخواهد کرد عدی بن زید گفت مرا بیم از آنست که او بدین سخن آزرده شود و این سخن در میان ما سبب خصومت گردد ماریه گفت من تا با نعمان تمام نکرده ام سوی تو نیامده ام پس از آن ماریه بسوی نعمان بازگشت و باو گفت از عدی بن زید خواهش کن که ترا در خانه خود مهمان کند نعمان از عدی بن زید خواهش کرد که چاشت در نزد او بخورد عدی بن زید چاشت آماده کرد و نعمان بسرای او برفت چون نعمان لقمه بخورد عدی بن زید برخاسته دختر او را خواستگاری کرد نعمان التماس عدی بن زید بپذیرفت و دختر را باو تزویج کرد و پس از سه روز دختر بنزد او فرستاد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصد و چهارم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت عدی بن زید با دختر نعمان بن منذر سه سال بعیش و نوش بسر بردند پس از آن نعمان بعدی بن زید غضب کرده او را بکشت هند را ازین کار اندوهی بزرگ روی داد و از برای عدی بن زید در خارج شهر بقعه ای بساخت و خود در آن بقعه از خلق دور نشست و از برای عدبن زید همیگریست و همی نالید تا اینکه در گذشت و بقعه هند تا کنون در خارج حیره موجود است