پرش به محتوا

هزار و یکشب/عاشق حشیش کشیده

از ویکی‌نبشته

(حکایت عاشق حشیش کشیده)

مردی بود خوبرویان دوست داشتی و مال بدیشان صرف کردی تا اینکه بی چیز شد و جهان بر او تنگ گشت و در اسواق همیگردید تا چیزی بدست آورده بدان سد رمق کند ناگاه پاره میخ آهنین به انگشت او فرو شد و خون از او برفت پس بنشست و خون از انگشت پاک کرده با کهنه آنرا ببست پس از آن برخاسته نالان بود تا بگرمابه اندر شد و جامه بکند و بدرون رفته در کنار حوض آب گرم نشسته آب بر سر همیریخت تا اینکه از گرمی آب برنجید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و چهل و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت آن مرد آب گرم چندان بر سر ریخت که از گرمی آن آزرده شد پس بکنار حوض آب سرد بیامد کس بدانجا ندید در آنجا خلوت کرد و پاره ای حشیش در آنجا یافت آنرا بدهان گذاشته فرو برد حشیش در مغز او اثر کرد و بر روی سنگها بغلطید و از اثر حشیش چنان خیال کرد که استاد دلاکان او را همی مالد و دو غلام بر سر او ایستاده یکی طاس در دست و دیگری آلاتی که بگرمابه اندر کار است در دست دارد چون اینها را بدید با خود گفت که ایشان بغلط بر گرد من آمده اند پس بخندید و پای خود دراز کشید پس از آن چنان خیال کرد که دلاک به او میگوید که ای خواجه وقت آنست که بیرون روی پس بخندید و گفت ما شاء الله بر این حشیش پس از آن دلاک برخاست و دست او بگرفت و فوطه حریر سیاه بمیان او بست و غلامان با طاس و سایر آلات از پی او روان شدند تا او را بخلوتگاه در آوردند و در آنجا بخور اندر آتش نهاده بودند و از همه میوه ها و عطرها بدانجا حاضر بود خربزه از برای او پاره کردند و او را بر کرسی آبنوس بنشاندند و دلاک ایستاده او را همیشست و غلامان آب همی ریختند پس از آن او را خوب بمالیدند و او را تنها در خلوتگاه گذاشته بیرون آمدند چون از اثر حشیش خیالش بدینجا کشید برخاسته فوطه از میان باز کرد و چندان بخندید که بیفتاد پس از آن با خود گفت چگونه است که ایشان مرا بخطاب وزیران خطاب کردند و با من یا مولینا الصاحب گفتند شاید اکنون کار برایشان مشتبه گشته پس از این مرا خواهند شناخت که بی سروپایی هستم و به پشت و گردن من سخت خواهند زد پس از آن به آب گرم اندر شده بدر آمد و چنان خیال کرد که غلام بچه گان و خواجه سرایان بنزد او بیامدند و بقچه آورده بگشودند فوطه حریر در آورده یکی بر سر و یکی بدوش او بینداختند و سیمین را بمیان بست و خواجه سرایان کفش بیاوردند و او کفش به پوشید خواجه سرایان و غلامان دست او را گرفته بدر آوردند ولی او در همه این حالات خندان بود تا اینکه در مصطبه گرمابه نشست و بدانجا فرش ملوکانه یافت و غلامان بدور او گرد آمده او را همی مالیدند تا اینکه خوابش برد در خواب دید که دخترکی او را در آغوش است او را ببوسید و در میان هر دو پایش بنشست و خرزه بدست گرفته دخترک را پیش کشید و در زیر خود بخوابانید که ناگاه یکی بروی بانگ زد که ای حشیشی بی دست و پا بیدار شو که ظهر شد و تو هنوز بخواب اندری پس چون چشم باز کرد خود را بمیان حوض آب سرد یافت که مردم بدو گرد آمده همی خندیدند و خرزه او راست گشته و فوطه بمیان ندارد پس دانستکه همه اینها اضغاث و احلام و تخیلات حشیش است محزون گشت و مردم باو گفتند ای پست ترین حشیشیان تو شرم نداری که بدینسان خسبیده پس طپانچه بر او همیزدند و او قفائی همیخورد تا تنش از طپانچه سرخ گردید و از بس گرسنگی بهلاکت نزدیک بود چون کان ماکان از کنیزک این حکایت بشنید چندان بخندید که به پشت در افتاد و باکون را گفت ای دایه طرفه حدیثی گفتی من چنین حکایت نشنیده بودم آیا بجز این نیز حکایت دانی کنیزک گفت آری دانم پس حکایات غریبه و نادره های مضحکه همیگفت تا کان ماکان را خواب برد و کنیزک در بالین او نشسته بود که شب از نیمه بگذشت کنیزک با خود گفت اکنون هنگام فرصتست پس برخاسته خنجر براهیخت و همی خواست که او را بکشد ناگاه مادر کان ماکان در آمد چون باکون او را بدید بر پای خاست و استقبال کرد و به بیم اندر شد و همیلرزید گویا که تبش گرفته بود چون مادر کان ماکان این حالت بدید عجب آمدش و پسر را بیدار کرد چون بیدار شد دید که مادر ببالینش نشسته و سبب آمدن مادرش این بوده که قضی فکان بشنید که در هلاک کان ما کان اتفاق کرده اند پس با مادر او گفت فرزندت را پیش از اینکه باکون بکشد دریاب و حکایت با مادر او باز گفت مادرش در آمدن به پیش فرزند بشتابید و در همانساعت که کان ماکان خفته بود و باکون قصد کشتنش کرده بود برسید چون بیدارش کرد کان ماکان گفت بوقت خوبی درآمدی که دایه با کون بدینجا حاضر است پس روی به باکون کرده گفت اگر خوشتر از حکایاتی که گفتی حکایت دانی باز گو باکون گفت حدیثی که گفتم کجا و حدیثی که بگویم کجاست اینکه خواهم گفت خوشتر و طرفه تر است ولکن وقت دیگر بازگویم پس باکون برخاست و امید نجات نداشت از آنکه دانسته بود که در نزد مادر کان ماکان از واقعه خبری هست پس کان ماکان را وداع گفته برفت آنگاه مادر کان ماکان گفت که امشب مبارک شبی بود که خدا ترا از مرک خلاص داد و چگونگی را از آغاز تا انجام بیان کرد کان ماکان گفت ای ما در زندۀ خدا کشنده ندارد و اگر بکشندش نمیرد ولکن بهتر اینست که ما از نزد دشمنان بدر رویم پس چون روز برآمد کان ماکان از شهر بیرون شد و با وزیر دندان بیکجا جمع آمدند پس از آن کارها در میانه ملک ساسان و نزهت الزمان روی بداد که نزهت الزمان نیز از شهر بدر آمد و با ایشان در پیوست و همه بزرگان دولت نیز بایشان در پیوستند پس با هم بنشستند و تدبیر کردند و همه را رأی این شد که با رومیان جنگ کنند و خون ملک نعمان و ملک شرکان از ایشان بگیرند پس بجنک رومیان برفتند و پس از کارهای چند که شرح آنها بطول انجامد اسلامیان دستگیر ملک رومزان ملک روم شدند روزی بامدادان ملک رومزان بحاضر آوردن کان ماکان و وزیر دندان و تابعان ایشان بفرمود چون ایشان حاضر آمدند ملک رومزان ایشان را در پهلوی خویشتن جای داد پس از آن بحکم ملک خوانها بگستردند و حاضران خوردنی بخوردند و از هلاک ایمن گشتند و با یکدیگر میگفتند که ملک ما را حاضر نیاورده بود مگر اینکه بکشد آنگاه ملک گفت خوابی دیده ام که به راهبان گفتم ایشان گفتند جز وزیردندان کس نتواند تعبیر کند وزیردندان گفت یا ملک الزمان خیر است آنچه که دیده ای ملک گفت ای وزیر در خواب دیدم که بگودالی اندرم و جمعی به آزار من مشغولند خواستم برخیزم چون برخاستم بیفتادم و از آن گودال بدر آمدن نتوانستم پس از آن نگاه کردم در آن گودال منطقه ای دیدم زرین دست دراز کرده منطقه برداشتم دیدم دو منطقه است میان به آن دو منطقه ببستم ناگاه آندو منطقه یکی شد ای وزیر مرا خواب همین است وزیر دندان گفت ای شهریار بدان که ترا برادری یا برادر زاده یا پسر عمی هست و یا کسی از پیوندان تو که از خون و گوشت تست که می یابی او را، چون ملک این را بشنید به کان ماکان و نزهت الزمان و قضی فکان و وزیر دندان و سایر اسیران که با ایشان بودند نگاه کرد و با خود گفت اگر من اینها را بکشم دلهای لشگر ایشان بریده شود و من بزودی بسوی بلاد خود بازگردم و مملکت از دست من بیرون نرود در حال که این قصد کرد جلاد بخواست و فرمود که کان ماکان را بکشد ناگاه دایه ملک در آن ساعت حاضر شد و گفت ای ملک جهان چه قصد کرده گفت قصد کرده ام که این اسیران بکشم و سرهایشان بسوی یارانشان بیندازم پس از آن با لشگر خود بدیشان حمله کنم هر که بکشیم کشته ایم و هر که بگریزد گریخته است و این جنک آخر نیست که میانه ما و اسلامیان خواهد بود و من بزودی بسوی بلاد خود باز گردم که پس از آن کارهای دیگر در مملکت من روی ندهد دایه چون این بشنید روی بدو کرده بزبان فرنگیان با او گفت چگونه بر خود هموار کنی که پسر خواهر و خواهر دختر خواهر خود را بکشی چون ملک زاده این را بشنید سخت خشمگین شد و با او گفت ای پلیدک تو با من نگفتی که مادرت کشته شده و پدرت را مسموم کردند و گوهری بمن داده گفتی که این گوهر از آن پدر تو بود چرا براستی سخن نمیگویی دایه گفت هر آنچه با تو گفته ام راست بوده و لکن کار من و تو کاریست شگفت مرا نام مرجانه است و نام مادر تو ملکه ابریزه که خداوند جمال و شجاعت بود و اما پدر تو ملک نعمان شهریار بغداد و خراسان است که پسر خود ملک شرکان را با همین وزیر دندان بجنگ فرستاده بود و برادر تو ملک شرکان از لشگر دور گشته راهش بقصر مادر تو ملکه ابریزه بیفتاد و ما کنیز کان با مادر تو در جای خلوتی کشتی همیگرفتیم ملک شرکان درین حالت بما برسید و با مادر تو کشتی گرفت از آنکه حسن باهر و شجاعت قاهر داشت بمادر تو غلبه کرد پس مادرت پنج روز او را در قصر خود مهمان کرد و عجوز ملقب به ذات الدواهی پدر مادرت ملک حردوب را از واقعه بیاگاهانید و مادرت در دست شرکان مسلمان شد و شرکان او را گرفته بشهر بغداد برد و من و ریحانه و کنیزکان چند با او بودیم همه مسلمان شدیم چون پدر تو ملک نعمان ملکه ابریزه را دید مهرش بدو بجنبید شبی با ملکه خلوت کرد و ملکه بر تو آبستن شد و مادرت سه گوهر داشت بملک بذل کرد ملک یکی به نزهت الزمان و یکی دیگر به ضوء المکان بداد و سومین را به برادرت شرکان بداد و ملکه ابریزه آن گوهر از شرکان گرفته نگاه داشت چون ملکه را هنگام ولادت نزدیک شد شوق دیدار پیوندان کرد و راز خود با من باز گفت من غلامی سیاه را از این معنی آگاه کردم و وعده زر و مالش دادم که با ما سفر کند آن غلام غضبان نام سخن بپذیرفت و ما را از شهر بدر آورد و بگریختیم چون بسر زمین روم برسیدیم مادر تو ملکه را هنگام ولادت برسید و درد زادنش بگرفت از اسب فرود آمدیم آنگه غلامرا نفس طالب و شهوت غالب گردیده ملکه بیامد و او را بخویشتن دعوت کرد ملکه بانک بر او زد و از غایت خشم همی لرزید و در آن حالت ترا بزاد و از طرف بلاد روم در آن ساعت گردی برخاست غلام از هلاک خویش بترسید تیغ بر کشیده ملکه ابریزه را کشته بگریخت چون غلام برفت گرد بنشست از میان گرد جد تو ملک حردوب ملک روم پدید شد چون نزدیک شد دختر خود را بدانجا کشته یافت کار برو دشوار گشت و محزون شد سبب بیرون آمدن ملکه از شهر پدر و سبب کشته شدن او را از من باز پرسید من حکایت را از آغاز تا انجام با ملک حردوب باز گفتم و سبب عداوت میان رومیان و اسلامیان همین است پس از آن مادر تو ملکه را آورده در قصرش بخاک سپردیم و ترا من برداشته بپروردم و گوهری که با مادرت آبریزه بود بر تو بیاویختم و چون تو بزرگ گشتی مرا ممکن نشد که ترا از حقیقت کار آگاه کنم از آنکه من ترا آگاه میکردم در میان شما جنگ پدید میشد و جد تو نیز فرموده بود که من چگونگی از تو پوشیده دارم پس من مخالفت حکم نتوانستم و مرا ممکن نشد مگر این ساعت که ترا آگاه کردم ای ملک جهان این بود که با تو گفتم اکنون فرمان تراست اسیران از مرجانه این سخنان همیشنیدند آنگاه نزهت الزمان فریادی بلند بر کشید و گفت این ملک رومزان برادر پدری منست و مادرش ملکه آبریزه دختر ملک حردوبست و من این کنیزک مرجانه نام را بشناسم چون ملک رومزان این بشنید بحیرت اندر ماند و نزهت الزمان را بنزد خود خواند چون بدیدش خون برادری بجوشید و قصه او را باز پرسید نزهت الزمان حکایت برو خواند سخن او با سخن مرجانه موافق آمد و در نزد ملک براستی پیوست که ملک از اهل عراق و پدر او ملک نعمانست در حال برخاسته بازوان خواهرش نزهت الزمان بگشود و دست او را ببوسید نزهت الزمان گریان شد و ملک نیز بگریستن او بگریست پس برخاسته اسیران را پیش خواند و بند از ایشان برداشت آنگاه مرجانه را بگوهر سیمین از آن سه گوهر نظر افتاد که تعویذ کان ما کان بود پس فریاد برکشید و با ملک رومزان گفت ای فرزند راستی سخنم را گواه دیگر پدید است و همین گوهر که بازوبند این جوانست یکی از آن سه گوهر است که یکی را بگردن تو آویخته بودم پس مرجانه با کان ما کان گفت ای ملک جهان این گوهر بمن باز ده کان ما کان گوهر بدو داد و مرجانه هر دو گوهر بدست گرفته بملک رومزان بداد گوهرها براستی سخن مرجانه برهان دیگر شد و ملک دانست که آن جوان برادر زاده اش کان ما کان است پس روی بوزیر دندان بیاورد و او در آغوش کشیده و جبین کان ما کان را بوسه داد در آن هنگام آوازها بشادی بلند کردند و طبلها بکوفتند و نایها بدمیدند و لشکریان عراق و شام شادی رومیان بدانستند در حال سوار گشتند و ملک زبلکان سوار شد و با خود گفت کاش میدانستم که سبب شادی و سرور لشکر فرنگیان و رومیان چیست پس عراقی و شامی آماده جنگ گشتند و بقصد مقاتله روان بودند ملک رومزان دید که لشکر عراق به مقاتله آیند دانست که ایشان از چگونگی آگاه نیستند پس قضی فکان دختر برادرش شرکان را بفرمود که همان ساعت رفته لشکر عراق و شام را از حقیقت حال بیاگاهاند قضی فکان شادمان همیرفت تا به ملک زبلکان رسید و ماجری بدو بیان کرد و قصه را از آغاز تا انجام بدو شرح داد و ایشان نیز فرحناک شدند و اندوهشان برفت پس قضی فکان از پیش و ملک زبلکان و بزرگان عراق و شام بدنبال بیامدند تا بسرا پرده ملک رومزان برسیدند چون بسرا پرده اندر شدند دیدند که ملک رومزان با برادرزاده خود کان ما کان نشسته اند و با وزیر دندان در کار ملک زبلکان مشاورت میکنند و رایشان متفق گشته که دمشق را بدانسان که بود بسلطان زبلکان واگذارند و خودشان بعراق روند پس سلطان زبلکان را با لشکر شام روانه دمشق ساختند پس از آن لشکریان بیکجا گرد آمدند و ملک رومزان و ملک کان ما کان با هم گفتند که دل های ما آنگاه راحت یابد و خشم ما آن ساعت فرو نشیند که از عجوز ذات الدواهی خونخواهی کنیم و انتقام از وی بکشیم پس از آن روان شدند و ملک کان ما کان به عم خود ملک رومزان شاد بود و مرجانه را دعا میگفت که او ایشان را بیکدیگر شناسانید و همواره روان بودند تا به سرزمین عراق برسیدند حاجب کبیر ملک ساسان از آمدنشان با خبر شد باستقبال بدر آمد و دست ملک رومزان ببوسید ملک او را خلعت بداد ملک رومزان بر تخت بنشست و کان ما کان را در پهلوی خود بنشاند کان ما کان باعم خود ملک رومزان گفت که این ملک جز تو کس را نشاید ملک رومزان گفت معاذ الله اگر من در ملک تو طمع کنم در آن هنگام وزیر دندان اشارت کرد که هر دو لمطان باشند و هریکی یکروز حکمرانی کنند سخن وزیر بپذیرفتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و چهل و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ایشان باشارت وزیر هر دو به تخت بنشستند و شادمانی ها کردند و سپاه و رعیت از ایشان شاکر و خرسند بودند و سلطان کان ما کان عروسی کرده و شبها را با دختر عمش قضی فکان بسر میبرد پس از دیرگاهی شادان نشسته بودند که گردی پدید شد و از بازرگانان کس بنزد ایشان بیامد که فریاد همی زد میگفت با ملوک الزمان چگونه ما را مال در بلاد کفر سالم بماند و در سرزمین مسلمانان بتاراج رود ملک رومزان از حالت او بپرسید بازرگان گفت من بقصد تجارت بیست سالست که از وطن دور گشته در بلاد همیگشتم و با من دو کتاب از مدینه دمشق هست که آنها را ملک شرکان نوشته و سبب نوشتن این بود که من کنیزی بر او هدیه کرده بودم اکنون که بدین سرزمین آمدم صد بار متاع هند داشتم و ببغدادش همی آوردم عرب و کرد باهم بر ما بتاختند مردان ما را کشته و مال بیغما بردند شرح حال همین است بازرگان این بگفت و بگریست و بنالید ملک رومزان و ملک کان ما کان را باو دل بسوخت و او را رحمت آوردند و با یکصد سوار که هر سواری مساوی هزار سوار بود بیرون رفتند بازرگان بدلالت ایشان پیش افتاد آنروز و شب را تا سحر گاهان برفتند به بیابانی سبز و خرم برسیدند و دزدان را دیدند که در بیابان پراکنده گشته و مال بازرگان بخش کرده اند پس آن یکصد سوار ایشان را احاطه کردند و ملک رومزان و ملک کان ما کان بانگ بر ایشان زدند ساعتی نرفت که همه را دستگیر کردند و ایشان سیصد تن از اوباش اعراب و اکراد بودند چون ایشان را دستگیر کردند مال بازرگانان را گرد آورده و دزدان را بند محکم نهادند و ببغداد بیاوردند پس ملک رومزان و ملک کان ما کان بیک تخت بنشستند ودزدان را حاضر آوردند و از بزرگ ایشان بپرسیدند ایشان گفتند که ما سه بزرگ بیش نداریم که ایشان این جمع را از اطراف گرد آورده اند با ایشان گفتند که این سه بما باز نمائید نمودند آن سه را بگرفتند و دیگران رها کردند و مال ببازرگانان بدادند آنگاه بازرگان دو کتاب بدر آورد یکی بخط شرکان و دیگری به خط نزهت الزمان و همین بازرگان نزهت الزمان را خریده بملک شرکان داده بود پس ملک کان ما کان خط عم خود شرکان را بشناخت و حکایت عمه خود نزهت الزمان بشنید کتابی را که نزهت الزمان نوشته ببازرگانش داده بود برداشته به پیش نزهت الزمان شد و حدیت بازرگان با او باز گفت نزهت الزمان خط خود دیده بازرگان بشناخت و او را به ملک رومزان و ملک کان ما کان بسپرد ورا ضیافت کرد و مال بسیار نزد او فرستاد و غلامان و مملوکان بخدمتگذاری او بگماشت بازرگان فرحناک شد و او را ثنا گفت و سه روز در آنجا بماند پس از آن اجازه خواسته بشهر خود برفت آنگاه ملوک سه تن رئیس دزدان را حاضر آوردند و از حال ایشان پرسیدند یکی از ایشان پیش آمده گفت که مردیم بدوی و مرا کار این بوده که طفلان خورد سال و دختران حور مثال را دزدیده ببازرگانان میروختم دیر گاهی مرا کار همین بود تا با این دو خدانشناس یار گشته او باش جمع آوردیم و راه بازرگانان همی بستیم ملوک گفتند ترا در دزدی طفلان و دختران حکایت عجیبی که روداده باز گو بدوی گفت یا ملوک الزمان عجبتر از همه حکایات من اینست که بیست و دو سال پیش از این دختری از دختران بیت المقدس دزدیدم که بسی خداوند جمال بود ولی جامه های کهن در برداشت و پارچه عبائی کهنه اندر سر من او را دیدم از کاروانسرا بدر آمد و بحیلهٔ او را بربودم و بر اشترش بنشاندم و قصد من این بود که او را به بیابان نزد عیال خود برم که در آنجا اشتر بچراند و سرگین جمع آورد آندختر سخت بگریست من نزدیک رفته او را بزدم و بشهر دمشقش بردم بازرگانی او را بدیده در فصاحت صباحت او حیران بماند و خواست که او را از من بخرد و بقیمت او همی افزود تا اینکه بصد هزار دینارش بفروختم پس از آن شنیدم که بازرگان جامه گرانبها باو پوشانیده بملک دمشق هدیه کرده ملک نیز دو برابر قیمت با و عطا کرده و بجان خودم سوگند که ملک نیز آن کنیز را بقیمت ارزان خریده ملوک را این حکایت عجب آمد و نزهت الزمان چون حدیث از بدوی بشنید جهان در چشمش تیره شد و فریاد بر کشید و با برادرش ملک رومزان گفت این بدوی پلید همانست که مرا در بیت المقدس به حیله بربود پس نزهت الزمان آنچه که در غربت از گرسنگی و تازیانه خوردن و خواری و مذلت بدو رسیده بود بیان کرد و با ایشان گفت که کشتن این پلید مرا حلالست پس تیغ کشید و بسوی بدوی برخاست که ناگاه بدوی فریادی بر کشید و گفت یا ملوک الزمان نگذارید مرا بکشد که شما را از عجایب روزگار حکایتی گویم کان ماکان با نزهت الزمان گفت ای عمه بگذار تا حکایت باز گوید پس از آن هر چه خواهی بکن نزهت الزمان از بدوی باز گشت پس ملوک با بدوی گفتند که حدیث بازگو بدوی گفت ای ملوک جهان اگر من طرفه حکایتی گویم بر من ببخشائید ملوک بخشایش را وعده دادند بدوی حکایت آغاز کرد و گفت