هزار و یکشب/خیانت اعرابی
(حکایت خیانت اعرابی)
ای ملوک جهان بدانید چندگاه پیش از آن شبی بدخوابی مرا بگرفت و شب چندان بر من دراز شد که گمان صبح نداشتم چون صبح شد برخاسته شمشیر بر میان بسته و سوار شدم و نیزه بکف گرفتم و قصد نخجیر گله کردم پس جمعی را براه اندر ملاقات کردم از قصد من بپرسیدند من قصد خود بایشان بگفتم ایشان گفتند ما نیز یاران توایم پس همه با هم برفتیم ناگاه شتر مرغی پدید شد آهنگ شتر مرغ کردیم او بگریخت و ما از پی او همی رفتیم تا اینکه ظهر شد و شتر مرغ ما را به بیابانی بی آب و علف کشانید که در آنجا جز صفیر مارها و نفیر جنیان و فریاد غولان چیزی نبود چون بدانمکان رسیدیم شتر مرغ از ما ناپدید شد ندانستیم که بآسمان پرید یا بزمین فرو رفت پس ما سر اسب برگرداندیم دیدیم که باز گشتن در آن هوای گرم محالست پس هوا سخت گرم شد و تشنگی بما غلبه کرد و اسبان ما از رفتن باز ماندند مرگ را عیان بدیدیم که ناگاه از دور مرغزاری وسیع بنظر آمد که در آنجا خیمه بر زده و اسبی در پهلوی خیمه بسته بودند ما را پس از ناامیدی شادمانی روی داد و روان ما بنشاط اندر شد اسبها بسوی همان خیمه راندیم و آهنگ مرغزار کردیم و من در پیش روی یاران همی رفتم تا بمرغزار برسیدیم و بچشمه آبی ایستاده آب بنوشیدیم و اسبها سیراب کردیم مرا نادانی بر آن بداشت که نزدیک خیمه شوم چون نزدیک خیمه رفتم جوانی دیدم ساده و بهلال همی مانست و دختری ماهروی چون نهال سرو در پهلوی او ایستاده بود جوانرا سلام گفتم جواب رد کرد پس گفتم یا اخاالعرب با من بگو که کیستی و این زهره جبین در پهلوی تو کیست جوان ساعتی سربزیر افکند چون سر برداشت با من گفت تو بازگو که کیستی و این سواران با تو کیستند گفتم من حماد بن فرازی هستم که در میان عرب مرا بجای پانصد سوار شمارند و ما از خانه خود بآهنگ نخجیر بدر آمدیم تشنگی بما غلبه کرد بدر این خیمه در آمدیم که شاید جرعه آب در اینجا بیابیم چون جوان این سخن از من بشنید بآن پری پیکر گفت که آب از برای این مرد بیار و خوردنی نیز هر چه حاضر باشد بیاور پس دخترک مانند سرو سهی خرامیدن گرفت اندک زمانی غایب بود پس از آن باز آمد و به دست راست جام نقره پر از آب خنک و بدست دیگر قدحی خرما و شیر و قدری گوشت غزال بیاورد و مرا از بسیاری میل به آندختر یارای طعام و شراب گرفتن نماند و بی اختیار گفتم
ای آتش خرمن غریبان
بنشین که هزار فتنه برخاست
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زید و بالا است
و این ابیات نیز برخواند:
حناست آنکه ناخن دلبند رشته ای
یا خون بیدلیست که در بند کشته ای
من آدمی بلطف تو هرگز ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای
زیب و فریب آدمیان تا نهایت است
حوری مگر نه از گل آدم سرشته ای
از عنبر و بنفشه تر بر سرآمده است
آنموی مشکبوی که در پای هشته ای
من در بیان حسن تو حیران بمانده ام
حدیست حسن را و تو از حد گذشته ای
پس از آن خوردنی خورده و آب نوشیدم و با جوان گفتم یا وجه العرب من ترا از حقیقت کار خود آگاه کردم همیخواهم که تو نیز مرا از حال خود با خبر کنی جوان گفت اما این دختر خواهر منست گفتم او را بخوشی من کابین کن و گرنه ترا بکشم و او را ببرم جوان ساعتی سر بزیر افکند پس از آن سر بر داشته با من گفت که راست گفتی در اینکه سواری یگانه و دلیری مردانه هستی ولکن اگر با من بدینسان جنک کنید و مراکشته خواهرم را ببرید این ننک بر شما بماند هر گاه شما سوار دلیر هستید مرا مهلت دهید که آلت حرب بپوشم و تیغ بمیان بسته نیزه بکف آرم و بر اسب خود سوار شوم آنگاه من و شما بمیدان جنگ در آئیم اگر من بشما ظفر یافتم همه گان بکشم و اگر شما بر من چیره شدید مرا کشته و این دختر غنیمت برید چون من سخن او بشنیدم گفتم انصاف همین است و خلاف کردن نشاید پس سر اسب باز گرداندم و در محبت دخترک ماهروی جنون بر من غلبه کرده بود چون بنزد یاران بیامدم حسن و جمال دختر و پسر را با ایشان بگفتم و ثابت قدمی و شجاعت جوان را بیان کردم که میگوید با هزار سوار مقاتله کنم و هر چه مال بخیمه اندردیده بودم بیاران باز نمودم و با ایشان گفتم اگر اینجوان چنین دلیر نبودی در این سرزمین تنها ننشستی و لکن با شما عهد میکنم که هر که این جوان را بکشد خواهرش از آن کشندۀ پسر باشد یاران من باین پیمان راضی شدند و آلت حرب پوشیده سوار گشته و آهنگ جوان کردند دیدم که جوان نیز آلت حرب پوشیده بر اسب نشسته است ولی خواهرش در رکاب او آویخته و برقع خود از سرشک تر ساخته بود و به برادرش همی ترسید و این ابیات همی خواند
ناتوانی مکش ز مردی دست
که به سستی کسی ز مرک نجست
هر که او را بلند مردی کرد
تا بروز اجل نگردد پست
سر فرازد چو تیر هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
چون این ابیات از خواهر بشنید گریان شد و سخت بگریست و اسب بسوی خواهر باز گردانید و در جواب این ابیات برخواند
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندرو درست نرست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار بدست
گفتم ای شاخ مرک راست گرای
که بسی دل بتو بخواهم خست
چون ابیات بانجام رسانید با خواهر گفت که اگر من هلاک شوم تو کس بخود راه مده دختر گفت معاذالله که من ترا کشته بینم و کس را تمکین کنم پس در آن هنگام جوان دست در آورد برقع از روی آن ماه رخ برکشید گویا آفتاب از ابر بدر آمد پس جوان جبین او را ببوسید و او را وداع گفته رو بما آورد و گفت ای سواران اگر مهمان هستید ضیافت کنم و اگر این ماهرو راهی خواهید یک یک بمجادلت من آئید در حال سواری دلیر بمبارزت قدم نهاد جوان گفت نام خود و نام پدر با من بگو من سوگند یاد کرده ام که هر که را نام با من و نام پدر با نام پدر من یکی باشد نکشم آن سوار گفت مرا نام بلال است جوان او را باین دو بیت پاسخ داد
مرا مام من نام مرگ تو کرد
ستاره مرا پتک ترک تو کرد
هم اکنون بخاک اندر آرم سرت
بسوزم دل مهربان مادرت
پس با همدیگر حمله کردند جوان نیزه بر سینه او زد و سنان نیزه از مهره پشت او در گذشت پس از آن دیگری بمبازرت پیش آمد جوان به او گفت
اگر چرخ با من برآرد خروش
بگرز گرانش بمالم دو گوش
بگرز گران بشکنم پیکرش
به نیزه ربایم همه اخترش
پس از آن جوان او را مهلت نداده در حال بخونش آغشت و مبارز دیگر خواست سواری بمبارزت قدم نهاد آنجوان با نیزه جانستان از خانه زین سرنگونش کرد سواری دیگر بمقابله بشتافت جوان نیز پیش رفته بیکدیگر حمله کردند دو ضربت از ایشان تخلف کرد در ضربت سوم سوار کشته شد و هر یک از یاران من پیش میرفتند او را میکشت دیدم که یاران من کشته شدند و با خود گفتم اگر من نیز بمحاربه روم خلاص نخواهم یافت و اگر بگریزم مرا قبایل عرب سرزنش خواهند کرد پس جوان مرا مهلت نداد دست دراز کرده مرا بگرفت و اززین زمینم انداخت و شمشیر بلند کرده خواست مرا بکشد من در دامنش آویختم مرا چون گنجشک برداشته در هوا گرفت آن دخترک بکردار برادر شادان شد پیش آمده جبین برادر را بوسه داد و جوان مرا بدوداد و با او گفت این را بتو سپردم بجایگاه نیکو جایش ده که او در امان ماست پس دختر گوشه دامن مرا گرفته چون سگ مرده همی کشید آنگاه آلت حرب از تن برادر بدر آورده و جامه برو بپوشانید و تختی از عاج بگذاشت جوان برتخت بنشست خواهرش گفت خدا روی ترا سفید کناد و حادثات از تو بگرداناد جوان در جواب خواهر این ابیات برخواند
بزی شادمان ای پریچهره خواهر
که اینک بتوفیق دادار داور
ر بودم ز زین دشمنان را بنیزه
بدانسان که دانه رباید کبوتر
به ناموس تو قصد کردند خصمان
ز تیغ من اکنون بدیدند کیفر
کله مرد را بهر ناموس باید
چو ناموس نی چه کلاه و چه معجر
طمع کرد هر کس به ناموس مردم
حلال است فرمود خونش پیمبر
چون ابیات او را بشنیدم در کار خود حیران بماندم و به اسیری خود نظاره کرده خویشتن را ملامت نمودم پس از آن دختر پری روی را نظر کرده با خود گفتم این فتنه ها را سبب همین ماهروی شد پس در جمال او شگفت ماندم و آب از دیده روان کرده این ابیات بخواندم
بس خون که به تیر غمزگان ریخته ای
بس دل که بتار زلف آویخته ای
باران دو صد ساله فرو ننشاند
این گرد بلاها که تو انگیخته ای
پس از آن دخترک خوردنی از بهر برادر حاضر آورد و مرا بخوردن بخواندند من شاد گشته از هلاک ایمن شدم چون برادرش از خوردن فارغ شد قرابۀ شراب بیاورد جوان به می گساری بنشست و همی نوشیده تا اینکه مستی بر او چیره شد و گونه اش سرخ گردید پس بسوی من نگاه کرده با من گفت یا حماد من عباد بن تمیم بن تغلبه هستم خدا زندگانی تازه به تو بخشید آنگاه قدحی بمن داد چون نوشیدم قدح دوم و سوم و چهارم بداد همه را بنوشیدم با من بمنادمت در پیوست و مرا سوگند داد که او را خیانت نکنم من هزار و پانصد سوگند یار کردم که هرگز باو خیانت نکم بلکه یار او باشم پس در آن هنگام بخواهر گفت ده جامه حریر از برای من بیاورد و همین جامه که در بر دارم از جمله آنهاست و شتری از بهترین شتران از بهر من بیاورد و گفت اسبی اشقر نیز از برای من حاضر آورد من سه روز در نزد ایشان ماندم پس از سه روز گفت ای حماد ای بر ادر همیخواهم از بهر راحت بخسیم که از تو ایمن گشتم و هر گاه سواران ببینی که بدین سوی همیآیند هراس مکن که ایشان از بنی تغلبه هستند و آهنگ جنگ من دارند پس شمشیر بزیر سر نهاده بخفت مرا نفس در کشتن او وسوسه کرد با سرعت تمام برخاسته شمشیر از زیر سر او بدر آوردم و بیک ضربت سر از تنش جدا کردم چون خواهرش از کار من آگاه شد خویشتن ببرادرانداخت و جامهای خود بدرید و این ابیات بخواند
بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فر کیانی
بخند ای بد اندیش بعد از وفاتش
از چنگال مرگ از برستن توانی
چه شادی بمرگش که آخر ترا هم
دهد دور گردون ازین دوستکامی
چون ابیات بانجام رسانید با من گفت ای پلید برادر من چرا کشتی و از بهر چه خیانت کردی و قصد او این بود که با هدایا و توشه ها ترا بخانه ات باز گرداند و همیخواست که مرا در آغاز این ماه بر تو کابین کند پس آن دخترک شمشیر بگرفت و قبضه شمشیر بزمین و نوک آنرا بسینه گذاشت و بیفتاد که ناگاه نوک شمشیر از پشت او بیرون شد و در حال بمرد و من محزون شدم و پشیمان گشتم ولی پشیمانی سودی نداشت پس برخاسته بخیمه در آمده و آنچه که در وزن سبک و بقیمت گران بود برداشته روان شدم و از غایت بیم و شتاب که داشتم به کشته های یاران خود التفات نکردم و آنجوان و دخترک را نیز بخاک نسپردم و این حکایت من عجبتر از حکایت نخست است که با آن دختر که از بیت المقدس دزدیده بودم روی داده بود نزهت الزمان چون سخنان بدوی بشید خشمش افزون گشت و جهان بچشمش تیره شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و چهل و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت نزهت الزمان چون سخنان بدوی بشنید جهان در چشمش تیره شد برخاسته تیغ بر کشید و بدوی را بکشت حاضران گفتند که در کشتن بدوی شتاب از بهر چه بود نزهت الزمان گفت شکر خدا را که مرا زنده گذاشت تا بدست خود انتقام از خصم بگرفتم پس از آن غلامان را فرمودند که از پای بدوی گرفته بکشند و پیش سگانش بیندازند پس از آن روی بآن دو تن رئیس دزدان کردند که یکی از ایشان غلامی بود نام او بپرسیدند و گفتند که حدیث براستی بگوی غلام گفت مرا نام غضبانست پس سر گذشت خود بیان کرد و آنچه که او را با ملکه ابریزه دختر ملک حردوب روی داده بود باز گفت هنوز غلام را سخن با نجام نرسیده بود که ملک رومزان تیغ بر کشیده او را بکشت و گفت حمد خدای را نمردم تا خون مادر از قاتل بگرفتم پس از آن روی به رئیس سومین دزدان کرده گفتند تو نیز حکایت بازگو همانا او آن شتربان بود که اهل بیت المقدس ازو اشتر کرایه کردند که ملک ضوء المکانرا به بیمارستان دمشق برسانند و او در مزبله گرمابه اش انداخته بود پس حدیث خود را با ملک ضوء المکان از آغاز تا انجام بیان کرد چون سخن او بانجام رسید ملک کان ما کان تیغ برگرفت و شتر بانرا بکشت و گفت منت خدای را که از این خیانتکار انتقام بکشیدم و من این حکایت را بدینسان که این پلید گفت از پدر خود ضوء المکان شنیده بودم پس از آن ملوک با یکدیگر گفتند که مارا در دل آرزوئی جز هلاک عجوز پلید نماند که همه این محنتها او بوده کیست که او را حاضر آورد تا خون جدو عم ازو بگیریم و ننک از دودمان آل نعمان برداریم ملک رومزان گفت ناچار او را حاضر آورم در حال کتابی نوشته بعجوز فرستاد در آنکتاب بنوشت که مملکت دمشق و موصل و عراق در تصرف ماست و سپاه مسلمین شکست خورده اند و ملوکشان دستگیر گشته همیخواهم با ملکه صفیه دختر ملک افریدون و هر که از بزرگان نصاری میخواهی در نزد من حاضر آئید بی اینکه سپاه با خود آرید که بلاد به امنیت اندرند و همه شهرها به زیر حکم منستند چون کتاب به عجوز برسید و خط ملک رومزان بشناخت شادان گشت و در حال سفر را آماده شد و با ملکه صفیه مادر نزهت الزمان و جمعی دیگر از بزرگان روان شدند همی آمدند تا به بغداد برسیدند رسول پیش فرستاده ملوک را آگاه کردند ملک رومزان گفت صلاح در اینستکه ما جامه فرنگیان بپوشیم و عجوز را استقبال کنیم تا از مکر و حیله او ایمن باشیم پس لباس فرنگیان بپوشیدند قضی فکان گفت بخدا سوگند اگر نه من شما را میشناختم میگفتم که شما از سپاه فرنگ هستید آنگاه رومزان پیش افتاده با هزار سوار عجوز را استقبال کردند چون چشمشان بچشم عجوز بیفتاد ملک رومزان از اسب پیاده شد چون عجوز او را بدید بشناخت و او را در آغوش کشید ملک رومزان مشتی بر پهلوی عجوز بزد که از شکستن چیزی نماند عجوز گفت این چه بود و هنوز سخنش با نجام نرسیده بود که ملک کان ما کان و وزیر دندان و سواران بعجوز و یارانش گرد آمدند و ایشانرا گرفته ببغداد بازگشتند ملک رومزان فرمود شهر را آئین بندند و نشاط و شادی کنند پس عجوز ذات الدواهی را بیرون آوردند و کلاه نمدین مکلمل به سرگین در سرش بنهادند و منادی در پیش روی او ندا همیداد که اینست پاداش آنکه ملوک و فرزندان ملوک را بکشد پس از آن بردارش کشیده و جسدش را دو نیم کرده از دروازه شهرش بیاویختند و یاران او چون این بدیدند همگی مسلمان شدند و وزیر دندان کتاب را فرمود این حکایت بنویسند تا عبرت آیندگان شود پس از آن ملوک و وزیر دندان و پیوندان ایشان در عیش و نوش همیزیستند تا اینکه بر هم زنندۀ لذات و پراکنده کنندۀ جمعیتها ایشانرا دریافت