هزار و یکشب/باقی حکایت ضوءالمکان
(باقی حکایت ضوء المکان) چون وزیر دندان حدیث بدینجا رسانید ضوء المکان باو گفت چون توئی را شاید که ندیم ملوک شود ولکن ای وزیر سعادت مند اکنون چهار سال است که در این سر زمین هستیم و در محاصرۀ قسطنطنیه به رنج اندریم و شبان روز بجنگ و جدال مشغولیم سپاهیان آرزومند وطن گشته اند و از طول سفر بسی آزرده اند پس ملک ضوء المکان امیر بهرام امیر رستم و امیر ترکاش را بخواست چون حاضر آمدند با ایشان گفت که سالهاست ما در این سر زمین هستیم و بمقصود نرسیده ایم و قصد ما از آمدن باین مکان خونخواهی ملک نعمان بود لکن برادرم شرکان نیز کشته شد و مصیبت ما دو گشت و سبب همه اینها همان عجوز عالم سوز ذات الدواهی بوده است که نخست ملک نعمان را در مملکتش بکشت و ملکه صفیه را بیرون برد و این بس نبود بحیله برادر مرا نیز بکشت و من سوگند بزرک یاد کرده ام که خون پدر و برادر باز گیرم شما را جواب چیست پس امیران لشکر سر بزیر انداختند و جواب را به وزیردندان حواله کردند در حال وزیر دندان پیش رفته آستان ملک را بوسه داد و گفت ای ملک زمان بدان که اقامت ما پس از این سودی ندارد مرا رای بر رحیل است که بوطن باز گردیم و یک چند در آنجا بمانیم پس از آن بجهاد بت پرستان باز گردیم ملک گفت تدبیر همین است سپاهیان آرزومند دیدار پیوندان و فرزندانند و مرا نیز شوق دیدار پسرم کان ماکان و دختر برادرم قضی فکان اندر سر است چون لشکر ازین بشارت آگاه شدند فرحناک گشته وزیر دندان رادعا گفتند و ملک ضوء المکان فرمود که ندا در دهند که لشکریان رحیل را آماده شوند سپاهیان بسیج سفر دیده بعد از سه روز کوس و نای بکوفتند و علمها بر افراشتند وزیر دندان طلعیۀ لشکر گشته ملک ضوء المکان با حاجب بزرگ در قلب لشکر جای گرفتند و سپاه فوج فوج و گروه گروه در چپ و راست همیرفتند و شبانروز همی شتابیدند تا بشهر بغداد برسیدند مردمان شهر را اندوه و حزن برفت و شادمان گشتند و امیران و سرهنگان بسرای خویش رفتند و ملک بقصر درآمد و بنزد پسر خود کان ماکان رفت و او هفت ساله بود چون ملک راحت یافت بگرمابه اندر شد چون از گرمابه بدر آمد بر تخت مملکت بنشست وزیر دندان را بخواست و امیران و حاجبان نیز حاضر آمدند در آن هنگام ملک یار دیرین خویش تونتاب را بخواست چون تونتاب بیامد ملک بر پای خاست و در پهلوی خویشتن بنشاند و ملک ضوء المکان وزیر دندان را از کردارهای نیک تونتاب آگاه کرده بود پس تونتاب را در چشم وزیر و امرا رتبت افزون شد و تونتاب از بس خورشهای گوناگون خورده فربه گشته و گردنش بگردن پیل همی مانست پس ملک را نشناخت ملک رو بدو کرده با جبین گشاده با او سخن گفت و با بهترین تحیات او را تحیت گفت و فرمود چه زود ما را فراموش کردی پس تونتاب نیک نظر کرد ملک را بشناخت و برپای خاست و گفت ای یار مهربان چگونه سلطان شدی ملک بخندید وزیر دندان پیش آمده قصه به تونتاب فروخواند و با تونتاب گفت که ملک با تو برادر و یار بود اکنون پادشاه روی زمین است و ازو سودهای فراوان و موهبتهای بزرگ ترا رسد و اینک من ترا همی سپارم اگر ملک با تو بگوید که از من تمنی کن تو از ملک خواهش مکن مگر شغلی بلند پایه و چیزی گرانمایه از آنکه تو در نزد او عزت داری پس تونتاب گفت مرا بیم از آنست که اگر چیزی بخواهم ندهد و یا نتواند داد وزیر باو گفت هر آنچه تمنی کنی مضایقه نکند تونتاب گفت بخدا سوگند که ناچار ازو تمنی کنم چیزی را که مرا در خاطر است و همه خواهش مکرر کنم تا بستانم وزیر گفت خاطر خرسند دار که اگر ولایت دمشق خواهی هر آینه ترا بدانجا والی کند پس در حال تونتاب بر پای برخاست و ملک اشارت بجلوس کرد تو نتاب گفت معاذ الله گذشت آنروزها که من پیش تو یارای نشستن داشتم ملک گفت ترا رتبه پیش من بیش از پیش است آنروزها نگذشته و پیوسته همان حال برجای خواهد ماند از آنکه تو سبب زندگانی منستی بخدا سوگند تو هر چه از من تمنا کنی بی مضایقه عطا کنم و اگر نیمۀ مملکت مرا بخواهی ترا انباز مملکت کنم پس هر چه خواهی بخواهی بخواه تو نتاب گفت بیم من از آنست چیزی بخواهم که نتوانیش از عهده بر آئی ملک خشمگین شد و گفت هر آنچه قصد کرده ای تمنی کن تونتاب گفت تمنی من اینست که بزرگی همه تونتابان شهر قدس از برای من بنویسند ملک و حاضران بخندیدند ملک گفت که جز این تمنی کن تونتاب گفت نگفتمت که مرا بیم آن است چیزی از تو بخواهم که تو آنرا ندهی و یا نتوانی از عهده بر آئی وزیر او را دو سه بار اشارت کرد و هر کرت او میگفت تمنی من اینست که مرا بزرک زبالهای شهر قدس کنی حاضران بس خندیدند وزیر او را بزد با وزیر گفت تو کیستی که مرا همی زنی و گناه من چیست مگر تو نگفتی که کاری بزرگ از ملک تمنی کن پس از آن گفت مرا بگذارید که بشهر خود روم ملک دانست که قصد از ازین سخنان مزاح است زمانی صبر کرد پس از آن روی به تو نتاب کرده گفت شغلی بزرگ از من تمنی کن تونتاب گفت سلطنت دمشق همیخواهم پس توقیع سلطنت دمشق بنام او بنوشتند و ملک با وزیردندان گفت ترا باید که با او بدمشق شوی و در هنگام بازگشتن دختر برادرم قضی فکان را بیاوری وزیر فرمان بپذیرفت و با تونتاب سفر را آماده گشتند ملک ضوء المکان بامراء دولت فرمود هر که مرا دوست دارد هدیتی بتونتاب بدهد و تونتاب را سلطان زبلکان نام نهاد و مجاهدش لقب فرمود و تا یکماه کارهای ایشان انجام پذیرفت پس سلطان زبلکان باوزیر دندان بوداع ملک برفت ملک بر پای خاست و او را در آغوش کشید و پس از آن فرمود که اسباب جهاد را آماده کند و عدالت و رعیت داریش بیاموخت تاهنگام جهاد برسد پس ملک را وداع کرد و بازگشت امراء دولت غلامانی که از بهر او هدیه کرده بودند همگی پنج هزار مملوک بودند و در رکاب او سوار شدند و حاجب و امیر دیلم بهرام و امیر ترکان رستم و امیر عرب ترکاش بوداع ملک مجاهد سوار شدند و تا سه روز برفتند پس از آن ببغداد بازگشتند و سلطان زبلکان با وزیر دندان همیرفتند تا بدمشق برسیدند و مردم دمشق آگاه بودند که ملک ضوء المکان سلطانی بدمشق فرستاده که سلطان زبلکان نام دارد و لقبش مجاهد است چون خبر وصول بدمشقیان برسید شهر بیاراستند و هر که در دمشق بود باستقبال بیرون شد و سلطان بدمشق اندر آمد و بر تخت مملکت بنشست وزیر دندان بایستاد و مراتب امرا را برو همی شناساند و امرا یک یک میآمدند و دست او را بوسه میدادند و او را ثنا میگفتند سلطان زبلکان نیز ایشان را بنواخت و خلعتشان بداد و درهای گنجها بگشود و سپاهیان را زر و سیم عطا فرمود پس از آن از برای دختر ملک شرکان قضی فکان تدارک سفر آماده کرد و معمل ترتیب داد و دیباها بر آن بپوشانید و وزیر دندان را مال بیمر بداد و وزیر مال را نستد و گفت ترا بدایت کار است بساهست که ترا بمال حاجت افتد چون وزیراز برای سفر سوار شد سلطان زبلکان نیز بوداع او سوار شد و قضی فکان را بمحمل بنشاندند و ده کنیز بخدمتگذاری سیده قضی فکان بگماشت چون سلطان وزیر دندان را وداع کرد بمملکت خود بازگشت و سپاه و رعیت را بدهش و داد خرسند همی داشت و در جمع آوردن آلات حرب کوشش تمام داشت و فرمان ملک ضوء المکان را پیوسته منتظر بود سلطان زبلکان را کار بدینجا رسید اما وزیر دندان قضی فکان را همیبرد تا ببغداد برسیدند کس پیش ملک فرستاد و از آمدنش آگاه کرد ملک ضوء المکان از بهر ملاقات وزیر از شهر بدر آمد وزیر چون ملک را بدید خواست از اسب فرود آید ملک سوگندش بداد که نکند سواره بنزد ملک بیامد ملک از حال سلطان زبلکان باز پرسید وزیر بشارت سلامت سلطان را باز گفت و از آمدن سیده قضی فکان آگاهش کرد ملک فرحناک شد و با وزیر گفت سه روز راحت کن و از سفر برآسای پس از آن بنزد من بیا وزیر فرمان پذیرفت و به سرای خود رفت و ملک به قصر در آمد و بنزد دختر برادرش قضی فکان رفت و او هشت ساله بود چون ملک او را بدید فرحناک شد و از شرکان یاد کرده محزون شد و او را جامهای زرین مرصع موهبت کرد و فرمود که او را با پسر عمش کان ما کان در یکجا تر بیت کنند و قضی فکان بهترین اهل زمان و خداوند تدبیر بود و انجام کارها میدانست و اما کان ما کان اخلاق نیکو داشت ولی از انجام کارها بغفلت اندر بود پس هر یک از ایشان ده ساله شد قضی فکان با پسر عم خود سوار گشته بصحرا همیرفتند و تیغ بازی و زوبین اندازی همی آموختند تا اینکه هر یک دوازده ساله شدند پس از آن ملک بکارهای جهاد پرداخت و تدارک اسلحه و اسباب کرد و وزیر دندان را حاضر آورده با او گفت قصد من اینست که فرزند خودکان ماکان را سلطان کنم و باو شادمان شوم و خود بمقابله بپردازم ترا رای چیست وزیردندان آستان ملک بوسه داد و گفت ای ملک آنچه بخاطر مبارک رسیده خوبست ولی در این وقت به دو جهت خوب نیست یکی اینکه ترا پسر خورد سالست و یکی اینکه عادت بر اینست که هر کس پسر خود را سلطان کند زندگانی او کم شود ملک گفت ای وزیر ما او را بحاجب بسپاریم که حاجب از ماست و شوهر خواهر منست و مرا بجای برادر است وزیر گفت هر آنچه رأی ملک باشد اطاعت کنیم پس ملک حاجب را حاضر آورد و بزرگان دولت را بخواست و با ایشان گفت دانسته اید پسر من کان ما کان در حرب و طعان مانند ندارد و من او را بشما سلطان و حاجب را وزیر او کردم و با حاجب گفت که تو و حاضران بدانید که دختر برادرم قضی فکان را به پسر خود کان ما کان تزویج کردم پس از برای پسرش خواسته بی شمر بداد آنگاه بنزد خواهرش نزهت الزمان رفت و او را از حدیث تزویج آگاه گردانید نزهت الزمان فرحناک شد و گفت هر دو فرزند منند پس ضوء المکان گفت ای خواهر من از دنیا کام برداشته ام و از فرزند خود ایمن گشتم ولی فرزند و مادر او را بتو میسپارم و شبانروز ضوء المکان کان ما کان و قضی فکان را بحاجب و نزهت الزمان همیسپرد تا اینکه رنجور شد و به بستر افتاد و در میان رعیت حکمرانی حاجب را بود تا یکسال بدین منوال گذشت پس از آن ضوء المکان پسر خود کان ما کان را با وزیر دندان حاضر آورد و با پسر گفت که این وزیر پس از من ترا پدر است و بدانکه من از این جهان بجهان دیگر خواهم شد و کام از دنیا برداشته ام ولی مرا حسرتی بدل اندر بماند امیدوارم که تو آن حسرت از دلم بیرون کنی ملک زاده گفت کدام حسرت ترا در دلست ضوء المکان گفت ای فرزند مرا مرگ در رسیده و خون جد تو ملک نعمان و عم تو ملک شرکان را از عجوز ذات الدواهی نتوانستم گرفت اگر خدا ترا یاری کند از خونخواهی جد و عم غفلت مکن ولی از مکر عجوز ذات الدواهی بر حذر باش و آنچه وزیردندان بگوید بنیوش که او ملک را ستون ست ملکزاده گفت انشاء الله خلاف فرمان ملک نکنم پس از آن مرض بر ملک چیره شد و کار مملکت با حاجب بود و همه روزه برنجوری ملک بیفزود و تا چهار سال ملک بیمار و امر و نهی مملکت با حاجب بود و رعیت و سپاه را از خود خرسند همی داشت ضوء المکان و حاجب را کار بدینگونه بود و اما کان ما کان جز اسب تاختن و زوبین انداختن کاری نداشت و همچنین دختر عمش قضی فکان را که بامدادان بیرون میرفتند و صحرا همیگشتند هنگام شام باز گشته قضی فکان بنزد مادر میشد کان ما کان نیز بنزد مادر رفته او را در بالین پدر نشسته و گریان مییافت و شبها بخدمت پدر قیام میکرد باز چون روز میشد ملکزاده با دختر عم بصحرا همی رفتند و ضوء المکان را رنجوری و دردناکی دیر کشید پس بگریست و این ابیات برخواند:
ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری
وز نفاق ماه و کید تیر و مکر مشتری
آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار
وقت شادی بادبانی وقت اندوه لنگری
گر بخندم کان بر عمریست گوید ز هر خند
ور بگریم کان همه روزیست گوید خون گری
چون ابیات با نجام رسانید سر ببالین نهاده بخفت و در خواب دید که کسی با او میگوید که بشارت باد ترا که پسرت جهان بگیرد و همه را بفرمان خویش بیاورد ضوء المکان فرحناک و خرم بیدار گشت و روزی چند بر نیامد که ملک از جهان برفت و بغدادیان را مصیبت بزرک روی داد و کودکان بگهواره اندر از بهر ملک گریستند و یک چندی که ازین بگذشت ملک از خاطرها برفت گویا که ضوء المکانی نبوده و پسرش کان ماکان را اهل بغداد معزول کردند چون مادر کان ماکان این را بدید بنزد حاجب که در بغداد سلطان بود برفت دید که در مسند هگرانی نشسته پس بنزد نزهت الزمان بر آمد و گفت خدا شما را خوار نکند و پیوسته حکومت شما پایدار باشد تو با گوش خود شنیده و با چشم خود دیده بودی که ملک ما را چگونه عزیز میداشت و چقدر مال به پسر من موهبت کرده بود اکنون روزگار بر ما دگرگون گشته و ما را خوار و بی چیز کرده از تو تمنی احسان دارم پس آب از دیده فروریخت و این ابیات بخواند:
کی سر فرو کند بحضیض امل کسی
کو را فراز ذروۀ همت گذر بود
لکن چو احتیاج عنان خرد گرفت
ناچار مرد ده بده و در بدر بود
از مال دون طمع که درماندگی رواست
مدقوق را دوای پسین شیر خر بود
چون نزهت الزمان سخنان او بشنید ضوء المکان را یاد کرده مادر کان ماکان را نزدیکتر بنشانید و دلجوئیش کرد و گفت اکنون تو نیازمند و من بی نیاز هستم و اینکه ترا ترک کرده ام بیم آن دارم که دلت شکسته بود و هدیتی که بفرستم تو او را صدقه انگاری و حال آن که هر چه که ما را هست از شوهر تست پس جامه فاخر بدو پوشانیده بنزدیک قصر خود مکانی از بهر او مهیا کرده و کان ماکان و مادرش را کار نیکو شد و ملکزاده را جامه ملوکانه در بر کرد و کنیزان بخدمت ایشان بگماشت پس نزهت الزمان حدیث زن برادر را با شوهر بگفت و آب از دیده بریخت حاجب گفت اگر بخواهی دنیا را پس از خویشتن نظر کنی پس از دیگران نظاره اش کن و با نزهت الزمان گفت زن برادر را گرامی بدار چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و سی و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت شوهر نزهت الزمان گفت که زن برادر را گرامی بدار و او را بی نیاز گردان کار نزهت الزمان با مادر کان ماکان بدینسان گذشت و اما کان ماکان و دختر عمش قضی فکان پانزده ساله شدند و قضی فکان دختری بود سیمین بر و آفتاب روی و باریک میان و فربه سرین و سرو قد بدانسان که شاعر گفته :
زلف تو و رخسار تو ای لعبت کشمیر
مشکست بماه اندر و ماه است بزنجیر
چون وامق و مجنونت بسی شیفته زیراک
با عذرا هم زادی و با لیلی هم شیر
اما کان ماکان پسری بود ماه منظر و بدیع الجمال که شجاعت از جبینش آشکار میشد و دلهای نظار گیان را مفتون میکرد تا خط بگرد عارض چون قمرش رست و در صنعت خط او شاعر گفته است
نگارینا نخواهد کاستن از نیکوئی تو
که خطت زود رسته بر رخ گلبرک وار اندر
رخان تو بهار است و بنفشه خط مشگینت
بنفشه زودتر روید بهنگام بهار اندر
اتفاقاً روز عید قضی فکان به قصد دیدار پیوندان از خانه بیرون شد و کنیزکان چون ستارگان که بر ماه گرد آیند از چپ و راست او همیرفتند جمالش بکوی و برزن پرتو افکن و خرامیدنش فتنه دل مرد و زن بود و کان ماکان گرد او همی گردید و چشم بدو دوخته این دو بیت بر میخواند
تا دلم بستدی ای ماه ندادی دادم
کشته عشق شدم راز نهان بگشادم
پدر و مادر من بنده نبودند ترا
من ترا بنده شوم گوچه زاصل آزادم
چون قضی فکان ابیات بشنید در خشم شدو ملامتش گفت و تهدید و توعید کرد پس کان ماکان از گفتار او خشمگین شد و بازگشت و قضی فکان نیز بقصر درآمد و از پسر عم بمادر خود شکایت کرد مادر گفت ای دختر او بی پدر است و سخن به بتو نگفته و قصد ناصواب نداشته مباد اینکه کس را از این واقعه آگاه کنی و خبر با سلطان بگویند سلطان نیز زندگانی پسر عمت کوتاه کند و نام او را از جهان بردارد و اثر اورا ناپدید گرداند پس عشق کان ماکان با قضی فکان داستان هر انجمن شد و زنان را ورد زبان گشت ولی کان ماکان محزون بود و شکیبائی نتوانست و همیخواست که راز خود آشکار کند و از محنت جدائی شکایت آغازد و لکن از خشم قضی فکان بهراس اندر بود و این ابیات همیخواند :
همی جویم نگاریرا که دارم چون دل و جانش
همیخواهم که یکساعت توانم دید آسانش
نهاد اندر سرم ابری که پنهان نیست بارانش
نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش
نیارم خواند مهمانش زبس کبر فراوانش
نه من از هیبت خصمان توانم رفت مهمانش
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و سی و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون سلطنت بغدااد بحاجب رسید او را ملک ساسان نامیدند و پس از آن که از عشق کان ماکان با قضی فکان آگاه شد بنزد زن خویش نزهت الزمان بیامد و گفت که من از بودن این پسر و دختر در یکجا بتشویش اندرم اکنون پسر برادرت کان ماکان مردی است و زنان را از مردان ایمن نتوان بود صواب در اینست که کان ماکان را از قضی فکان منع کنیم و قضی فکان را از او پوشیده بداریم نزهت الزمان گفت ای ملک راست گفتی پس چون روز بر آمد کان ماکان بعادت پیش نزد عمه خویش نزهت الزمان شد و سلام کرد نزهت الزمان جواب رد کرد و با او گفت مرا با تو سخنی هست که نمیخواستم آن سخن با تو بگویم اکنون بازگویم کان ماکان سخن او را باز پرسید نزهت الزمان گفت ملک از محبت تو با قضی فکان آگاه گشته و فرموده است او را از تو مستور دارند اکنون اگر ترا با او حاجتی باشد از پشت در با او سخن بگو و او را نگاه مکن چون کان ماکان این سخنان بشنید هیچ نگفت و در حال بازگشته سخنان عمه را با مادر بگفت ما در گفت که سبب اینها سخن گفتن بسیار تست و حدیث عشق تو با قضی فکان مرد و زن را ورد زبان گشته چگونه تو نان ایشان خوری و بدخترشان عشق همی ورزی کان ماکان گفت میخواهم او را کابین کنم او مرا دختر عم است و من او را سزاوار ترم از دیگران مادرش با او گفت سخن مگو مباد اینکه خبر بملک ساسان برسد و بدین سبب تو در ورطه اندوه گرفتار شوی و امشب ما را خوردنی نفرستند و هر گاه ما را از این شهر بیرون کنند بخواری و مذلت گرفتار آئیم و از گرسنگی هلاک شویم چون کان ما کان سخنان مادر بشنید بحسرتش بیفزود و این ابیات را برخواند
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جائی دلم برفت که حیران شود عقول
یکدم نمیرود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
آخر نه دل بدل رود انصاف من بده
چونست من بوصل تو مشتاق و تو ملول
چون ابیات بانجام رسانید با مادر گفت که مرا در نزد عمه و پیش این گروه جای نماند ناچار من ازین قصر بدر شوم و در اطراف شهر بهمسایگی در یوزگان جای گیرم این بگفت و از قصر بیرون شد و بدانسان کرد که گفته بود ولی مادرش بخانه ملک ساسان آمد و شد میکرد و از آنجا چیزی که او و پسرش را سد رمق کند میگرفت روزی قضی فکان با مادر کان ماکان در جای خلوت بودند قضی فکان با او گفت که ای زن عم پسرت را حال چونست مادر کان ماکان گفت محزون و گریان و ترا بستۀ کمند عشق و گرفتار دام محبتست پس قضی فکان بگریست و گفت بخدا سوگند که من از وی بنامهربانی دور نگشتم بلکه از دشمنان برو ترسیدم و مرا محبت باو هزار چندانست که او را با من و اگر زبان او را لغزش نبود و راز خود نگه میداشت پدرم احسان خود از وی نمیبرید و او را منع نمیکرد و لکن امید وارم که آنکه جدائی تقدیر کرد ما را بوصال بنوازد پس آب از دیده روان ساخت و این دو بیت بر خواند
بر من این رنج و غم آخر بسر آید روزی
لب من بر لب آن خوش پسر آیدروزی
در جهان دل نتوان بست که نیک و بد او
گرچه بسیار بماند بسر آید روزی
مادر کان ما کان او را ثنا گفت و از نزد او بدر آمد و ماجرا بپسرش بیان کرد کان ماکان را شوق بیفزود و گفت من او را بدو هزار حور بهشتی مفروشم پس این دو بیت برخواند
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید بقصور
پس از آن روزگاری بگذشت و کان ماکان در آتش حسرت همیگداخت تا اینکه هفده ساله شد و در پاره شبها بیخوابی برو چیره گشت با خود گفت که چونست مرا تن گداخته و تا چند مرا مقصود میسر نخواهد شد و بجز بیچیزی مراعیبی و نقصی نیست بهتر اینست که از شهر دخترعم دور شوم تا او نیز در حسرت من بمیرد پس اینگونه قصدها مکنون خاطر کرده این دو بیت بخواند
رفتم ز خدمت تو دل خون کرده
دل خون شده و ز دیده بیرون کرده
قدی چو الف بعشق چون نون کرده
خاک ره و پشت موزه گلگون کرده
پس از آن کان ما کان پیاده و پا برهنه با یک پیرهن کهنه و آستین کوتاه و یک قرصه که از سه روز پیش مانده بود توشه گرفته از قصر بدر آمد و در شب تاریک همیرفت تا بدروازه بغداد رسید بایستاد چون در بگشودند نخستین کس که بیرون رفت کان ماکان بود و آنروز کوه و صحرا بنوردید چون شب در آمد مادرش جستجو کرد و نیافتش جهان بر او تنک شد و از خورد و خواب باز مانده و تا ده روز بانتظار بنشست اثری پدید نشد دلتنک گشت و بگریست و بنالید و همیگفت ای فرزند به حزن و اندوه من افزودی و مرا در کربت غربت بی مونس گذاشتی اکنون ترا از کجا جویم و بکدام شهر اندرت بینم پس از آن آب دیده فرو ریخت و این ابیات را بر خواند
بی مهر رخت چشم مرا نور نمانده است
روز عمر مرا جز شب دیجور نمانده است
هنگام وداعت ز بسی گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان رمقی در تن رنجور نماند است
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده است
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نمانده است
و شبانرز نالان و گریان بود و حزن و اندوه و گریستنش شهره شهر شد و مردم همیگفتند ای ضوء المکان کجائی که حال کان ماکان ببینی آنچه برو میگذرد بدانی که به چه سان از وطن دور گشته ملک ساسان از واقعه کان ماکان با خبر گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و چهلم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت بزرگان دولت ملک ساسان را از واقعه کان ماکان با خبر کردند و گفتند او پسر پادشاه ما و نبیره ملک نعمانست شنیده ایم که او غربت اختیار کرده چون ملک ساسان اینرا بشنید در حال از آن همه نیکوئیهای ضوء المکان که با او کرده بود یادآمدش محزون و اندوهناک شد و جستجوی او را فرمان داد و امیر ترکاش را با یکصد سوار بفرستاد پس از ده روز امیر ترکاش بازگشت و خبر نیاورد ملک ساسان سخت محزون شد و مادر کان ماکان را قرار برفت و شکیبائیش نماند ایشان را کار بدینگونه شد و اما کان ماکان چون از بغداد برون شد سه روز در بیابانها تنها برفت یک تن سوار یا پیاده ندید و گیاه خوردن گرفت روز چهارم به مرغزاری سبز و خرم برسید و از شهر پدر یاد آمدش پس این دو بیتی بر خواند
ایام بر آنست که تا بتواند
یکروز مرا بکام خود ننشاند
عهدی دارد فلک که تا گرد جهان
خود میگردد مرا همی گرداند
چون ابیات بانجام رسانید از گیاه آن مکان بخورد و وضو گرفته فریضه بجای آورد و از بهر راحت بنشست و آنروز بدانجا بماند چون شب در آمد تا نیمه شب آنجا بخفت آنگاه بیدار گشته آواز شخصی بشنید که این ابیات همی خواند
گه بهار همه خلق جفت یار بود
مرا ز یار جدائی گه بهار بود
کنون که خلق همه در کنار یار بوند
بجای یار مرا اشک در کنار بود
سزد ز دوری آن در شاهوار زغم
که دامنم صدف در شاهوار بود
چون کان ما کان ابیات بشنید کوه کوه حزن و اندوه بار خاطرش شد و آب دیده به رخساره فروریخت و آتش دلش شعله ور گردید و برخاست که خداوند آواز را ببیند در شب تاریک کس ندید بیخوابیش بگرفت و از آنجا که بود فرود آمد و در یکسوی مرغزار بکنار نهری برفت و شنید که خواننده آواز ناله بلند کرد این ابیات میخواند
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم بی دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین بلا
جفاش دارد جان مرا غریق جنون
ز بسکه زیندل خونین من برآید جوش
زبسکه دیده خونبار من ببارد خون
ز او ز خون دیده من رست لاله در صحرا
ز تنفخون دلم خاست ابر بر گردون
چون کان ما کان ابیات از خداوند ابیات بشنید و او را ندید دانست که او نیز عاشقی است که از وصال نومید گشته با خود گفت مرا باید که با او در یکجا جمع آیم شاید که با او در این غربت انس بگیرم و از حال او آگاه شوم و هر دو شکایت دوری با یکدیگر بگوئیم پس ندا در داد و گفت ای مونس شب تار نزدیک من آی وقصۀ خود با من بگو شاید که ترا یاری کنم و با توانباز محنت شوم چون خداوند آواز این سخن بشنید به پاسخ گفت ای آنکه آواز مرا شنیده بازگو که از آدمیان هستی یا جنیان پیش از آنکه هلاک شوی جواب باز گو که من بیست روز است در این بیابان هستم هیچ کس ندیده و آواز شخصی نشنیده بودم اگر از جنیان هستی راه عافیت پیش گیرواگر از آدمیانی ساعتی صبر کن تا روز بیاید پس کان ماکان در همان مکان بایستاد چون آفتاب برآمد دید که خداوند آواز مردی است بدوی آنگاه کان ما کان پیش رفت و سلام کرد و بدوی جواب گفت ولی کان ماکان را چون خورد سال و کهن جامه دید حقیرش شمرد و گفت ای جوان از کدام طایفه عربستی و از بهر چه در تاریکی شب بیرون شده ای و این کار کار دلیرانست و دوش از تو سخنی شنیدم که آن سخن نگوید مگر هنر مندان و دلیران و تو اکنون در دست من اسیر هستی ولی من بخورد سالی تو ببخشم و تو را بخدمتگذاری خویش نگاه دارم چون کان ما کان سخنان او را پس از آن ابیات نغز بشنید دانست که بدوی او را حقیر شمرده پس بنرمی با بدوی گفت ای بزرگ عرب ترا با خورد سالی من کاری نباشد من هم از خدمت گذاری مضایقه نکنم ولی باز گو سبب چیست که تو بیابان همیگردی و ابیات همی خوانی بدوی گفت ای جوان بدان که من صباح بن رماح بن همام هستم و مرا قبیله از اعراب شام است و مرا دختر عمی است نجمه نام که دیدنش آسایش جان و خندیدنش آفت روانست چون پدرم بمرد عم من پدر نجمه مرا بپرورد چون هر دو بزرگ شدیم از آنکه من بیچیز بودم او را از من پوشیده داشتند من بزرگان قبایل و اعیان عرب را بخواستگاری دختر عم فرستادم عمم را از ایشان شرم آمد بپذیرفت ولی پیمان بست که پنجاه اسب و پنجاه شتر و ده غلام و ده کنیز و پنجاه بار گندم و پنجاه بار جو از من بستاند و قصدش این بود مهری گران بخواهد که مرا بدادن آن قدرت نباشد و از برای همین است که من از شام سوی عراق روان گشته ام و بیست روز است که به بیابان اندرم جز تو کس ندیده بودم و قصد من اینست که ببغداد روم هر گاه بازرگانی توانگر از بغداد در آید بر اثر او روان شوم و مال ازو بگیرم و مردان او را بکشم و شترهای او را با بارها بیاورم اکنون تو باز گو که کیستی گفت حدیث من بحدیث تو همی ماند ولی مرا اندوه بیش از اندوه تو و کار بزرگتر از کار تست از آنکه دختر عم من دختر پادشاهست و این چیزها که گفتی کفایت نکند و بدینگونه چیزها سر فرود نیاورد صباح گفت شاید که تو سفیه باشی و یا از کثرت عشق دیوانه شده و گرنه چگونه دختر عم تو پادشاه زاده خواهد بود و من در تو نشانه ملوک نمیبینم و تو گدائی بیش نیستی کان ما ککان گفت ای بدوی این گونه کارها از روزگار عجب نیست :
روزگار است آنکه گه عزت دهد که خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
اگر مرا خواهی بشناسی من کان ما کان بن ملک ضوء المکان بن ملک نعمان پادشاه بغداد و خراسانم که روزگار بر من ستم کرده سلطنت بملک ساسان داده و من از بغداد شبانگاه بیرون آمده ام که کس مرا نشناسد و بیست روز است که بیابان همی سپرم و جز تو کس ندیده بودم و ترا حکایت بحکایت من ماند چون صباح این سخن بشنید بانگ برزد و گفت زهی شادمانی که من بمقصود برسیدم و مرا جز تو غنیمتی نیست از آنکه تو نبیره پادشاهانی اگر چه در جامه دریوزگان هستی و پیوندان تو بترک تو نگویند چون مکان تو بدانند ناچار مالها بر تو فدیه کنند . پس من ترا گرفته بازوان ببندم و ببرم ملکزاده دریوزه را گفت یا اخاالعرب بدینسان مکن این قاعده خلاف بگذار این خوی معاندت رها کن مرا کس از تو بسیم و زر نخواهد خرید مرا یار خود گیر و از سرزمین عراق بدرشو تا آفاق بگردیم شاید صداق پیدا کنیم و هر دو بدختر عموها برسیم چون صباح این را بشنید در خشم شد و بر افروخت و گفت ای پستترین مردم دگر گونه جواب همی گوئی بازوان بیار تا ببندم و گرنه از من برنج اندر شوی کان ماکان تبسم کرد و گفت مرا از بهر چه بازوان می بندی مگر تو جوانمردی نداری و از شنعت عربها نمیترسی و جوانی را بخواری اسیر میکنی که او را در میدان تجربه نکرده و نمیدانی که هنرمند است یا بی هنر صباح بخندید و گفت عجب دارم که خورد سالی و سخنان تو بزرگ است از آنکه این سخنان از دیران همی شاید کان ماکان گفت جوانمردی اینست که تو سلاح بیکسو نهی و جامه سبک کنی تا باهم کشتی بگیریم هر کدام دیگری غالب آید او را مملوک خود کند صباح بخندید و گفت گماندارم که مرگت در رسیده پس سلاح دور انداخت و دامن بمیان استوار کرد و نزدیک کان ما کان بیامد بهم در پیوستند بدوی او را از خود زیاده دید چون زیادتی قنطار بر دینار و پاهای او را دید که مانند دو کوه برزمین استوارند پس دانست که با او مقابله نتواند کرد و از کرده پشیمان بود و با خود میگفت کاش با سلاح مقاتله میکردم پس کان ما کان او را بگرفت و چنانش بفشرد که روده های بدوی از هم بگسیخت و فریاد برکشید که ای جوان دست از من باز دار کان ما کان لابه او بپذیرفت و از زمینش بلند کرد و همیخواست که بمیان نهرش بیندازد بدوی فریاد کشید که ایجوان دلیر با من چه خواهی کردن کان ما کان گفت میخواهم درین نهرت افکنم که ترا بدجله رساند ودجله به نهر عیسی برساند و نهر عیسی بفرات رساند و فرات ترا بوطن خویش برساند تا اینکه طایفه تو ترا ببینند و ترا بشناسند و دلیری ترا بدانند پس صباح فریاد بر کشید و گفت ای دلیر یگانه ترا بدختر عمت سوگند میدهم که با من بدینسان مکن پس کان ما کان او را بر زمین نهاد چون بدوی خلاص یافت بسوی سپر و شمشیر خود رفته آنها را برداشت و با خود مشاوره میکرد که حمله کند یا نه کان ما کان خیال او را بدانست و با او گفت دانستم که تراچه اندر خاطر است چون تو تیغ و سپر بگرفتی ترا به خاطر رسید که بفنون کشتی آگاه نبودی هر گاه شمشیر در کف داشته باشی بمراد خویشتن خواهی رسید و من اکنون ترا فرصت میدهم که این آرزو نیز ترا در دل نماند پس تو سپر بمن بازده و با شمشیر حمله کن یا تو مرا میکشی و یا من ترا میکشم بدوی سپر بدو داد و خود با شمشیر حمله کرد بدوی تیغ همیزد و کان ما کان سپر همی انداخت و کان ما کان را از حمله های او هیچ آسیب نمیرسید و کان ما کان هیچ چیز در دست نداشت که او را بزند و بدوی او را چندان بزد که بازوانش از کار بماند کان ماکان دانست که او درمانده و بازوانش رنجور گشته پس به بدوی هجوم آورد و او را گرفته بزمین انداخت و با حمایل شمشیر بازوان او را ببست و پای او را گرفته بکنار نهرش بکشید صباح گفت ای دلیر زمان و ای یگانه جهان چه خواهی کردن کان ما کان گفت نگفتمت که ترا از راه نهر بنزد طایفه خودت خواهم فرستاد تا این که از بهر تو چشم براه نباشند و عیش دختر عم تو نیز دیر نکشد پس صباح بنالید و بگریست و گفت ای شجاع جهان چنین کار مکن و مرا از مملوکان خود بگیر پس سرشک از دیده بریخت و این دو بیتی بر خواند
بدی مکن که نه نیکو بود اگر بتوانی
که بد بتر بود ار مردم نکو بکند
تو نیکوئی کن اگر با تو کس بدی کرده
که نیکی تو سزای بدی او بکند
کان ما کان او را رحمت آورد و ازو پیمان گرفت که رفیق طریق باشد آنگاه او را رها کرد بدوی خواست که دست کان ما کان ببوسد ملک زاده جوازش نداد پس بدوی برخاسته انبان بگشود و سه قرصه جوین بدر آورده پیش روی کان ما کان بگذاشت بنشستند و نان بخوردند پس از آن دست نماز گرفته فریضه بجا آوردند و از کج رفتاری روز گار حدیث همیگفتند کان ما کان با بدوی گفت کجا خواهی رفت بدوی گفت ببغداد شوم و در آنجا مسکن کنم تا صداق پدید آورم کان ما کان گفت این تو و این راه بغداد پس بدوی او را وداع گفته راه بغداد پیش گرفت و کان ما کان با خود گفت به چه روی با چنین فاقه باز گردم بخدا سوگند که با این حال باز نگردم پس نزدیک نهر رفته وضو بگرفت و نماز گذارد پس از آن روی بر خاک نهاده با پروردگار خود همیگفت که ای فرود آورنده قطرات باران و ای روزی دهنده کرمان در میان سنگ خارا از تو میخواهم که بقدرت خود مرا روزی دهی پس سر از سجده برداشت و بهیچ سوی راه نمیدانست و نشسته بچپ و راست نظاره میکرد که ناگاه سواری در رسید که لگام اسب سست کرده بود و سخت همی راند کان ما کان راست بنشست پس از ساعتی سوار برسید و او را نفس بازپسین بود از آنکه زخمی داشت منکر چون نزدیک کان ما کان بیامد سرشک از دیده ببارید و با کان ما کان گفت ای بزرک عرب مرا یار خود گیر که چون منی را نتوانی یافت و مرا جرعه آب ده اگر چه آب با زخم سازگار نیست و بدانکه اگر زنده بمانم چندان چیز تو را دهم که که بی نیاز شوی و اگر بمیرم تو از کردار صواب خویش بثواب اندری و در زیر آن سوار اسبی بود که در حسن او نظار گیان حیران همی ماندند و دست و پای آن بستونهای رخام همی مانست کان ماکان چون آن اسب بدید بحیرت اندر ماند و با خود گفت که محال است که چنین اسب در همۀ روی زمین بهم رسد پس کان ما کان سوار را از اسب فرود آورد و جرعه ای آبش داد و اندکی صبر کرد تا سوار راحت گرفت پس کان ماکان با او گفت کیست که با تو چنین بدی کرده سوار گفت من تو را از حقیقت حال آگاه سازم بدانکه پیوسته مرا کار اینست که اسبان بدزدم و نام من غسانست و من این اسب را در بلاد روم بنزد ملک افریدون بشنیدم و این اسب را قاتول گویند و لقب این اسب مجنونست من از برای این اسب بقسطنطنیه سفر کردم و همیشه مراقب این اسب بودم که ناگاه عجوزی بدر آمد که آن عجوز در نزد رومیان بس گرامی بود و او را ذات الدواهی میگفتند و این اسب با همان عجوز بود و ده تن خادمان بخدمتگذاری این اسب گماشته بودند و آن عجوز قصد بغداد داشت و همیخواست بنزد ملک ساسان رود و ازو صلح و امان بخواهد پس من در طمع این اسب بر اثر ایشان روان شدم و هی آمدیم ولی مرا بدین اسب دسترس نبود از آنکه خادمان سخت پاس میداشتند همی آمدیم تا اینکه بدین مکان برسیدیم و مرا بیم از آن بود که به بغداد در آیند و من نتوانم اسب بیرون برم پس با خود در بردن اسب مشاوره میکردم که نا گاه گردی برخاست و جهان را فرو گرفت چون گرد بنشست پنجاه سوار دلیر پدید شدند که از برای بریدن راه بازرگانان گرد آمده بودند بزرگ ایشان گهرداش نام داشت و به شیر نر همی مانست چون قصه بدینجارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و چهل و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت آن سوار زخمی با کان ماکان گفت که گهرداش با دلیران پدید شدند و بر عجوز و خادمان گرد آمدند ساعتی نرفت که ده تن خادمان عجوز را ببستند و اسب بگرفتند من با خود میگفتم که مرا رنج بیهوده شد و بمقصود نرسیدم پس از آن صبر کردم تا انجام کار بدانم دیدم که عجوز بگریست و با گهرداش گفت ای فارس دلیر چون تو اسب بگرفتی با عجوز و خادمان چه خواهی کرد پس با زبان چرب و سخنان نرم حیله همی کرد و گهرداش را سوگند میداد تا اینکه گهرداش ایشان را رها کرد پس گهرداش با خادمان خود بیامدند و من نیز بر اثر ایشان بیامدم و پیوسته منتظر فرصت بودم چون راه پیدا کردم اسب را بدزدیدم و سوار گشتم همینکه تازیانه بر اسب زدم آگاه شدند و بر من احاطه کردند و با تیر و سنان مرا همیزدند و من برین اسب نشسته بودم و اسب بجای من با ایشان با دست و پای خود مقاتله میکرد تا اینکه مرا از میان ایشان بدر آورد ولی بجنک اندر زخمها بمن رسیده بود و من سه شبانه روز بود که در پشت آن جای داشتم و خوردنی نخورده بودم و توانائی از من رفته بود تو با من نیکوئی و مهربانی کردی و من ترا عریان میبینم و از تو آثار بزرگی پدید است بازگو که کیستی کان ماکان گفت مرا کان ما کان بن ضوء المکان بن ملک نعمان گویند پدرم را مرگ در رسید و من بی پدر ماندم پس از پدرم مردی دون و پست سلطان بغداد شد پس کان ما کان حدیث خود را از آغاز تا انجام باز گفت و مرد مجروح را دل بر وی بسوخت و گفت تو خداوند حسب بزرگ هستی و از جبین تو چنان می بینم که جهان مسخر کنی پس اگر بتوانی مرا بر اسب بنشانی و خود نیز سوار شوی و مرا بجای خویشتن برسانی ترا در دنیا عزتی خواهد بود و در آخرت مثوبت از آنکه مرا توانائی نمانده که خود را بر اسب بتوانم نگاهداشت اگر مرا در راه مرگ در رسد این اسب از آن تو باشد و تو آنرا سزاوار تری از دیگران کان ماکان گفت اگر باید ترا بدوش گرفته ببرم مضایقه نکنم و اگر جان من در دست خود میبود نیمه جان بتو بذل میکردم زیرا که من از خاندان احسان و دادرس درماندگان هستم پس خواست که او را بر اسب بنشاند آنمرد مجروح گفت اندکی صبر کن پس هر دو چشم بر هم نهاد و دستها بگشود و کلمه شهادت بگفت و مرک را آماده گشته این ابیات بخواند :
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دیماه و اردی بهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
کسانی که از ما بغیب اندرند
بیایند و برخاک ما بگذرند
مبندید دل در سرای سپنج
که انجام مرگست و آغاز رنج
چه مردن دگر جا چه در شهر خویش
سوی آنجهان ره یکی نیست بیش
چون ابیات بانجام رسید دهان باز کرده فریاد بزد و جهان را وداع گفت پس کان ما کان او را بخاک سپرد و لگام اسب بگرفت دید چنو اسب در اصطبل ملک ساسان یافت نشود پس آن قافله بازرگانان برسیدند و کان ماکان را از آنچه در ایام غیبت درمیان ملک ساسان و وزیر دندان گذشته بود آگاه کردند و گفتند که وزیر دندان از اطاعت ملک ساسان در رفته و نیمی از سپاه با وزیر دندان هم عهد گشته و سوگند یاد کرده اند که جز کان ماکان ایشانرا سلطان نباشد وزیر دندان از ایشان ایمن گردیده با ایشان بجزایر هند و بربر و بلاد سودان رفته و از آنجاها لشگری چون ستاره های آسمان و ریگهای بیابان فراهم آورده و قصدش اینست که به بغداد بازگردد و با خصم خود مقاتله کند و سوگند یاد کرده که تا کان ماکان را بتخت سلطنت ننشاند تیغ در غلاف نکند و بازرگانان با کان ماکان گفتند که چون ملک ساسان بدانست که بزرک و کوچک خیره گشته اند محزون و اندوهناک شد و گنجها گشوده زرو سیم ببزرگان دولت بخش کرد و آرزو همی کرد که کان ماکان بنزد او باز گردد تا با او مهربانی کند و او را امیر لشگر سازد چون کان ماکان از بازرگانان این حکایت بشنید بهمان اسب نشسته بسوی بغداد بشتابید هنگامیکه ملک ساسان در کار خود حیران بود آمدن کان ماکان را بشنید تمامت سپاه را با بزرگان بغداد باستقبال بفرستاد فرستادگان او را ملاقات کرده پیاده در پیش روی او همی آمدند تا بقصر برسیدند خواجه سرایان مادر کان ماکان را بشارت بردند مادرش بیامد و جبین او ببوسید و در آغوشش بگرفت کان ماکان گفت ایمادر بگذار تا نزد عم خود ملک ساسان روم که بس نکوئی و احسان با من کرده و اما بزرگان دولت بنزد ملک ساسان رفته اسب را صفت گفتند و سوار را بدلیری بستودند آنگاه ملک برخاسته بنزد کان ماکان رفت و او را سلام کرد چون کان ماکان ملک را بدید برپای خاست دست و پای او را بوسه داد و اسب را پیش کشیده هدیه کرد ملک بدو آفرین گفت و دلتنگی زمان غیبت باز نمود و بسلامتش شکر بگذارد پس از آن نظر باسب انداخته بشناختش که قاتولست و مجنون لقب دارد و در سالی که ملک شرکان را کشته بودند این اسب را در پیش رومیان دیده بود ملک با کان ماکان گفت اگر در آن سال این اسب را بهزار اسب میفروختند پدرت ضوء المکان میخرید ولی اکنون شکر خدای را که سزا بسزاوار رسید و این اسب ترا شایسته است من هدیه ترا قبول کردم و باز بتو موهبت کردم پس از آن ملک فرمود از بهرکان ماکان خلعت بیاوردند و اسبها بدو بخشید و در قصر بزرگتر خانه ای بهر او ترتیب دادند و خواسته بی شمر او را عطا کرد عزت و شادی بکان ماکان روی بداد وملک او را بس گرامی داشت از آنکه از عاقبت کار وزیر دندان بیم داشت پس کان ماکان را ذلت و خواری برفت و فرحناک شد و بنزد مادر برفت و از حال دختر عمش باز پرسید مادرش گفت ای فرزند مرا دوری تو از دیگران مشغول ساخته بود گفت ای مادر برخیز و بنزد او شو شاید مرا بنظره بنوازد مادرش گفت که طمع مرد را خوار کند این سخنان بگذار که از برای تو رنج میافزاید و من بنزد او نروم و سخن با او نگویم چون کان ماکان این را از مادر شنید با مادر گفت از دزد همین اسب شنیدم که عجوز ذات الدواهی بان بلاد آمده و قصد کرده که به بغداد اندر شود و این عجوز همانست که جد و عم مرا کشته ناچار باید خون ایشان بگیرم و این ننک از دودمان بردارم پس مادر بگذاشت و بنزد عجوز محتاله سعدانه نام رفت و از حال خویش بدو شکایت کرد و حکایت قضی فکان باز گفت و از عجوز تمنا کرد که بنزد قضی فکان رود و او را با کان ماکان مهربان کند عجوز اطاعت کرد و بنزد قضی فکان رفته دل او را با کان ماکان مهربان کرد پس از آن باز گشته گفت که قضی مکان ترا سلام رسانیده و گفت که نیمه شب خواهم آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و چهل و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت عجوز نزد کان ماکان بازگشت و با او گفت که قضی فکان ترا سلام رسانیده و وعده کرد که نیمۀ شب خواهد آمد پس کان ما کان بوعده دختر عم فرحناک شد چون نیمه شب درآمد قضی فکان بنزد او بیامد و او را از خواب بیدار کرد و ملامتش گفت که چگونه عاشق هستی که به آرام خفته ای چون کان ماکان بیدار شد گفت بخدا سوگند که من نخفتم مگر بطمع اینکه ترا در خواب ببینم پس قضی فکان با او معالبه میکرد و این دوبیت میخواند
عشق با خواب و خور موافق نیست
خواب و خور هر کراست عاشق نیست
عاشقی را که خواب باشد و خور
مدعی خوانمش که صادق نیست
پس کان ماکان ازو شرمگین شد پس یکدیگر را در آغوش کشیدند و لبان هم ببوسیدند و بدانسان بودند تا روشنی صبح پدید شد آنگاه کان ماکان سخت بگریست و بنالید و این ابیات برخواند :
من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم
کر سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم
زلف او در گرن من همچو چنبر بود و من
دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم
چون مؤذن گفت یک الله اکبر مرک خویش
دوستتر والله زان الله اکبر داشتم
چون ابیات بانجام رسید قضی فکان او را وداع کرده بقصر خود بازگشت و راز خود را با بعضی از کنیزکان بگفت و کنیز نیز بنزد ملک ساسان شد و او را از کار پسر و دختر با خبر کرد ملک نزد قضی فکان آمد تیغ برکشید و همیخواست که سر از تنش جدا کند ناگاه مادر او نزهت الزمان برسید و گفت او را آسیب مرسان و با او بد مکن که اگر بکنی خبر در میان مردم پراکنده شود و ملوک زمان ترا سرزنش کنند که کان ماکان خداوند مروت و پاکدامن بود کاری نکرد که از بهر او عیب باشد پس تو صبر کن و مشتاب که در میان مردمان بغداد شایع گشته وزیر دندان لشگر از جمیع شهر ها جمع آورده و همیخواهد که کان ما کان را سلطان کند ملک ساسان گفت ناچار کان ما کان را بورطه ای در افکنم که راه بدر آمدن نداند و من خاطر او را بدست نیاوردم مگر از برای اینکه مردمان بغداد بدو میل نکنند و زود خواهی دید که کار چگونه میشود پس نزهت الزمان را بگذاشت و بیرون آمده بکار مملکت پرداخت ملک ساسان را کار بدینگونه شد و اما کان ماکان روز دیگر بنزد مادر بیامد و با او گفت ای مادر مرا قصد اینست که راه به بازرگانان بگیرم و مال ایشان را بیغما برم و رمه ها برانم و غلامان و کنیزان گرد آورم و مال افزون کنم آنگاه قضی فکان را از عم خود بخواهم مادرش گفت ای فرزند مال مردمان بی خداوند نباشد در سر مال مردان هستند که بشیران چیره شوند و پلنگان صید کنند کان ماکان گفت از قصد خود باز نخواهم گشت تا بآرزو نرسم پس از آن عجوز را بنزد قضی فکان فرستاد و پیغام داد که سفر خواهم کرد تا مهر شایان پدید آورم و با عجوز گفت ناچار باید جواب اورا بمن آوری پس عجوز برفت و جواب بیاورد و گفت که قضی فکان نیمی از شب رفته بنزد تو خواهد بود پس کان ماکان تا نیمه شب بیدار بود که ناگاه آن آفتاب رو بکاشانه او پرتو انداخت و با کان ماکان گفت جان من فدای تو باد که تا کنون در بیداری بسر برده ای پس کان ماکان بر پای خاست و گفت
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین بمفارقت مرنجانم
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم
آنکس که مرا بباغ میخواند
بی روی تو میبرد به زندانم
والله که دل از تو باز نستانم
گر در سر کار تو رود جانم
پس او را از قصد خود بیاگاهانید قضی فکان بر عزیمت او بگریست کان ماکان گفت ای دختر عم گریه مکن امید وارم خدائی که جدائی مقدر کرده ما را بوصال برساند پس از آن کان ماکان سفر را پذیره شد و بنزد مادر رفته وداعش گفت و تیغ بمیان بسته از قصر بدر آمد و بر اسب خود بنشست و در کوی و محلت شهر همیرفت تا بدروازه شهر رسید ناگاه رفیق خود صباح بن رماح را دید که در خارج شهر ایستاده صباح چون او را بدید برکابش بوسه داد و تحیت گفت و از او پرسید ای برادر چگونه این اسب و این مال ترا بدست آمد و من بجز همان شمشیر چیزی ندارم کان ماکان گفت ساعتی که از من جدا گشتی مرا این اقبال روی بداد آیا میتوانی که با من بیائی و نیت خود را در دوستی من باک کنی بدوی گفت ای خواجه بخدای کعبه سوگند که در آرزوی تو بودم پس از آن شمشیر از دور آویخته و انبان بشانه انداخته در پیش اسب همی دوید تا چهار روز بدینسان همیرفتند و غزالان صید کرده همیخوردند و از چشمه های خنک و گوارا همی آشامیدند روز پنجم به تلی بلند نزدیک شدند که در پای آن تل چراگاهها بود که اشتران و گوسفندان و گاوان بدانجا چندان بودند که سر سوزنی خالی نبود کان ماکان از دیدن آنچنان رمه و خیل شادمان شد و بخاطرش گذشت که آنها را بیغما برد پس با بدوی گفت این مال بباید برد شاید من و ترا حاجت روا شود صباح گفت ای خواجه خداوندان اینها گروهی بسیار هستند و درمیان ایشان مردان کار و دلیران کار زار هستند اگر ما خویشتن باین ورطه خطرناک اندازیم راه رهایی ندانیم پس کان ما کان بخندید و دانست که او کم دلست او را بگذاشت و خود بیغما روان شد و این ابیات همی خواند:
شیر مردان چو عزم کار کنند
کار ازینگونه مرد وار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پس از آن بر آن مال حمله کرد و تمامت آنها را براند آنگاه مردان با تیغهای جوهری و نیزه های بلند روی بدو آوردند و پیشرو ایشان ترکی بود دلیر و کارزار دیده به کان ما کان حمله آورده و گفت وای بر تو اگر بدانی که این مال از آن کیست چنین کار ها نکنی بدان که این مال از طایفه رومیانند که ایشان دلیران جهانند و ایشان یکصد تن سوار هستند که هیچ ملک را اطاعت نکنند و اسبی از ایشان بسرقت برده اند و ایشان سوگند یاد کرده اند که از اینجا باز نگردند مگر اینکه اسب بدست آورند کان ما کان چون این بشنید بانگ بر ایشان زد که این همان اسب است که طالب آن هستید و از بهر او در هلاک همیکوشید پس همۀ شما بمبارزت من گرد آئید آنگاه بانک بر قاتول زد قاتول مانند غول روی بر ایشان نهاد و کان ما کان یکی از سواران را بکشت و روی به دوم و سوم و چهارم کرده ایشانرا از زندگانی دور ساخت در آنحال غلامان بترسیدند کان ما کان با ایشان گفت ای تخمهای نا پاک مالها را برانید و گرنه شمشیر از خون شما سرخ کنم پس غلامان مالها را براندند و یک یک همی گریختند صباح چون این بدید فرحناک شد و از تل فرود آمد و آواز همیکرد که ناگاه گرد برخاست و از میان گرد یکصد سوار بسان شیران نیستان بیامدند چون صباح ایشان را بدید بفراز تل بگریخت و تفرج جنگ همیکرد و میگفت من مرد این میدان نیستم من در بازی و مزاح خوب سواری هستم پس از آن صد سوار کان ما کان را احاطه کردند سواری از ایشان پیش آمد و گفت که این مال بکجا خواهی برد کان ما کان گفت بجنگ اندر آی و بدان که مبارز تو شیران را چیره شود و دلیران را بکشد و او را شمشیری است که بهر سوی که میل کند ببرد چون آن سوار این سخنان بشنید بسوی او نگاه کرد دید که مانند شیر عریان همی غرد ولکن روئی دارد مانند آفتاب و آن سوار رئیس یک صد سوار بود و گهرداش نام داشت چون کان ما کان را دید که با چنان شجاعت بس بدیع الجمالست و در حسن بمعشوقه گهرداش که فاتن نام داشت همی ماند و آن دختر فاتن نام آفتاب روئی بود که سخندان در وصف او حیران بود و با این ابیات او را همی ستود:
عارض نتوان گفت که روی قمر است آن
بالا نتوان گفت که سرو چمنست آن
هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گوئی همه روحست که در پیرهنست آن
خالیست بدان صفحه سیمین بنا گوش
یا نقطه ای از غالیه بر یاسمن است
آن فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن
و با چنان شمایل نیکو شجاعان قوم از سطوت او بیم داشتند و دلیران طوایف از هیبت او ترسان بودند و آن حور نژاد سوگند یاد کرده بود که شوهر نگیرد مگر کس را که برو چیره شود و گهر داش از جمله خواستگاران او بود و او با پدرش گفته بود که کس مرا تزویج نتواند کرد مگر اینکه در میدان بر من غلبه کند این سخن بگهر داش برسید ترسید که با دختر مقاتله کند و سبب ننگ و بد نامی شود بعضی از یارانش گفتند که ترا نکوئی در سر حد کمال است هر گاه تو با او مقاتله کنی اگر چه او را قوت بیشتر باشد باز تو بر او چیره شوی از آنکه حسن تو ببیند خود داری نتواند کرد که زنان را در مردان طمع بسیار است گهرداش سخن آنان را نپذیرفت و جرأت مقابله نکرد و پیوسته از مبارزه فاتن گریزان بود تا او را با کان ماکان بدینگونه گذشت و او چنان پنداشت که کان مان محبوبۀ او فاتن است پس پیش رفته گفت وای بر تو ای فاتن آمده ای که شجاعت خود بمن بنمائی از اسب فرود آی تا زمانی با هم حدیث گوئیم من راه بر دلیران و مردان بریده همۀ این اموال رانده ام که از برای تو صرف کنم و تو مرا شوی خود گیری تا دختران ملوک ترا خدمت کنند و درین نواحی از تو بزرگتر کس نباشد چون کان ماکان این سخن بشنید آتش خشمش شرر افروخت و گفت وای بر تو فاتن کیست و بیهوده و هذیان بیکسو بنه و طعن و ضرب را آماده شو که بزودی بخاک و خون غلطان خواهی شد پس از آن کان ماکان اسب برانگیخت و جولان کرد و جنگ بخواست گهر داش دانست که دلیر بست بزرگ و گمانش با صواب بوده پس بسوارانی که با او بودند گفت وای بر شما یکی از شما بمبارزه رود و او را از طعم تیغ و لذة نیزه آگاه کند آنگاه ادهم سواری بدو حمله کرد و اندک زمانی جولان کردند و کان ماکان سبقت کرد و دلیرانه ضربتی برو زد که از مغز او گذشت و آنسوار چون اشتر فریاد کشیده از اسب در افتاد آنگاه دیگری حمله آورد با او نیز چنان کرد که با نخستین کرده بود مبارز سیمین و چهارمین و پنجمین را نیز هلاک ساخت پس از آن بیکبار حمله کردند آتش جنگ شرر افروز شد ساعتی نرفت که کان ماکان ایشان را طعمه سنان جانستان رد گهرداش چون اینحالت بدید از هلاک خویشتن بترسید و دانستکه او بس دلیر و بجهان اندر یگانه است یا کان ما کان گفت که از خون یاران در گذشته و ترا بخشیدم از من هرانچه خواهی بگیر و بشهر خود بازگرد کان ماکان گفت مروت و جوانمردی تو کم مباد ولکن تو اینسخن بگذار و خود را از ورطه برهان در آن هنگام گهرداش خشمگین شد و باو گفت وای برتو اگر مرا بشناختی هرگز چنین سخنان نگفتی من شیر بیشه دلاوری گهرداش بن سامری هستم که بر ملوک بنازم و راه بمسافرین ببندم و مالهای بازرگانان ببرم و همین اسب که بر آن نشسته از آن من بوده میخواهم بدانم که چگونه ترا شد کان ماکان گفت این اسب را عجوز ذات الدواهی کشنده جد و عمم ملک نعمان و ملک شرکان بنزد عمم ملک ساسان همیبرد گهرداش گفت تو که مادر نداری بازگو پدرت کیست گفت من کان ما کان بن ضوء المکان بن ملک نعمانم گهرداش چون این بشنید گفت ازین شجاعت و ملاحت که تراست چنین مینماید که راست گفته باشی لکن ایمن باش و آسوده خاطر برو که پدرت خداوند احسان بود کان ماکان گفت ای گوساله من ازین سخنان ترا بزرگ نخواهم شمرد پس گهرداش خشمگین شد و بر یکدیگر حمله کردند و همدیگر را با گرزهای گران میکوبیدند بدانسان که هر یک را گمان این بود که آسمان فرو میریزد پس نیزه ها بکار بردند گهرداش نیزه بدو حواله کرد کان ماکان خم شد و نیزه برو نرسید آنگاه کان ما کان نیزه بسینه گوهرداش بزد و سنان نیزه از مهره پشت او در گذشت پس مال را بیکجا گرد آورد و بانک برغلامان زد که مال سخت برانید در آن هنگام صباح بن رماح از تل فرود آمد و سر گهرداش را ببرید کان ما کان بخندید و گفت وای بر توای صباح من ترا مردی جگنگجوی گمان کردم صباح گفت ای خواجه غلامک خود را ازین غنیمت بی نصیب مکن شاید بوصال دختر عمم نجمه برسم کان ما کان گفت ترا از این غنیمت نصیب دهم ولی تو مال و غلامانرا پاسبانی کن کان ماکان روی ببغداد نهاد چون نزدیک بغداد رسید لشگریان از آمدن کان ماکان و آوردن چنان غنیمت آگاه شدند و سر گهرداش در نیزه صباح بدیدند بازرگانان سر گهر داش بشناختند و فرحناک شدند که خدا خلق را از شر او آسوده کرد و از کشتن او در شگفت ماندند و کشنده را ثنا گفتند و مردمان بغداد کان ماکان را از وقایع و زیردندان و ملک ساسان بیاگاهانیدند و مردان و دلیران ازو بترسیدند پس مال را براند تا بپای قصر برسانید و نیزه را که سر گهرداش بر آن بود بر در قصر بزمین کوفت و مردمان و بزرگان بغداد را اسبها و اشترها بداد اهل بغداد را دل بدو مایل شد پس از آن کان ماکان رو بصباح کرده او را در جایگاهی وسیع جای بداد پس از آن بنزد مادر رفته و آنچه در سفر روی داده بود با مادر گفت و ملک ساسان از چگونگی آگاه بود پس ملک از ایوان برخاست و بخلوت اندر بنشست و خاصان خود را بخواست و با ایشان گفت قصد من اینست شمارا از راز پوشیده خود باخبر کنم بدانید که کان ماکان سبب هلاک من خواهد شد از آنکه او گهرداش را کشته و او بسی قبیله از اتراک و اکراد داشت و از آنچه وزیر دندان کرده نیک آگاه هستید که او پیمان بشکست و احسان من فراموش کرد شنیده ام که او لشگر انبوه از شهرها جمع آورده و قصدش اینست که کان ماکان را سلطان کند و او چون سلطان شود ناچار مرا بکشد چون خاصان این سخن بشنیدند گفتند ای ملک اگر نه تو او را تربیت کرده بودی و نه ما او را پروردۀ تو میپنداشتیم هیچکس از ما بنزد او نمیرفت بدانکه ما زیر دستان تو هستیم اگر تو کشتن او را بخواهی بکشیمش و اگر بخواهی که از تو دور شود دورش کنیم چون ملک سخنان ایشان بشنید گفت کشتنش اولیتر است ولی ناچار باید از شما پیمان بگیرم ایشان سوگندها خوردند و پیمان محکم بستند ملک ایشان را گرامی بداشت و وعدۀ زر و مال بداد پس از آن برخاسته بخانه آمد و این خبر به قضی فکان رسید سخت اندوهگین شد و عجوز سعدانه را حاضر آورده و بنزد کان ماکانش فرستاد که خبر بدو رساند و او را از نیت ملک آگاه کند پس عجوز بنزد کان ما کان بیامد و او را سلام کرد کان ماکان از لقای عجوز فرحناک شد و عجوز خبر باو بگفت چون کان ما کان خبردار شد با عجوز گفت که سلام من بدختر عمم برسان و با او بگو که مملکت از آن پروردگار است بهر که از بندگانش بخواهد عطا فرماید و شاعر در این معنی چه نیکو گفته
این عطا چیست کار کارگشای
وین شرف چیست لطف بار خدای
لطف او گر بخاک پیوندد
آدم آنجا رود کمر بندد
نه پیمبر که رخ به یثرب داد
لشگر آورد مکه را بگشاد
نه فریدون گاو پرورده
کرد شیر گرسنه را برده
پس عجوز بازگشت و پاسخ کان ماکان را به دختر عم او بگفت پس از آن ملک ساسان به انتظار بنشست که هر وقت کان ماکان از شهر بیرون رود بکشتن او سواران بگمارد اتفاقاً کان ما کان بقصد نخجیر بیرون رفت و صباح بدوی را نیز با خود برد از آنکه شب و روز از او جدا نمیشد پس کان ماکان ده غزال صید کرد و در میان غزالان غزاله چشم سیاهی بود بچپ و راست نظاره میکرد کان ماکان او را رها کرد صباح بدوی گفت از بهر چه او را رها کردی کان ما کان بخندید و غزالان دیگر نیز رها کرد و با صباح گفت رها کردن غزاله که بچه دارد از مروت و جوانمردی است و این غزاله که بچپ و راست نظر میکرد بچگان شیر خوار داشت بدانسبب او را رها کردم و دیگر غزالان را به کرامت او آزاد کردم صباح گفت مرا نیز آزاد کن تا بنزد کودکان خود روم کان ما کان بخندید و او را با نه نیزه بزد او بزمین بیفتاد و چون مار بر خود همی پیچید ایشان در این حالت بودند که گردی برخاست و از میان گرد سواران و شجاعان پدید شدند و سبب آمدنشان این بود که ملک ساسان را از نخجیر رفتن کان ماکان آگاه کردند او نیز امیری از دیلمیان را که جامع نام داشت با بیست تن سوار دلیر زر و مال بداد و به کشتن کان ماکانشان امر بفرمود چون ایشان به کان ماکان نزدیک شدند و بر او حمله کردند او نیز بدیشان حمله آورد و همۀ ایشانرا بکشت ناگاه ملک ساسان سواره برسید و فرستادگان را کشته یافت بهراس اندر شد و باز گشت مردمان آن مکان که آگاه شدند او را بگرفتند و محکم ببستند پس از آن کان ماکان با صباح بدوی همی رفتند براه اندر جوانی دیدند که بدر خانه ایستاده کان ماکان او را سلام کرد جوان جواب باز گفت پس از آن به خانه رفته دو کاسه بیاورد در یکی شیر و در یکی ترید روغنین بود کاسه ها بر زمین بگذاشت و از کان ماکان تمنی خوردن کرد کان ماکان نخورد جوان گفت چونست که چیزی نخوردی گفت نذر دارم جوان پرسید سبب نذر چیست بدانکه ملک ساسان مملکت مرا به ستم غصب کرده و مملکت از پدر و جد من بود چون پدرم را مرگ در رسید من خورد سال بودم مرا از سلطنت بکنار کرد پس من نذر کردم که تا انتقام از خصم خود نکشم نان کس نخورم جوان با او گفت بشارت باد ترا که نذر تو قبول شد و خصم تو بزندان اندر است و گمان من اینست که زود باشد او بمیرد. کان ماکان گفت در کجا بزندانست جوان گفت بدرون این قبه بلند کان ماکان نظر کرده مردمان را دید که بآن قبه در میشوند و طپانچه به ساسان همیزدند پس کان ما کان نزدیک قبه رفت و به قبه نگاه کرده باز گشت و بخوردن بنشست اندکی بخورد و آنچه گوشت باقی ماند بدستار خوان بگذاشت و در همان مکان چندان بنشست که شب تاریک شد و جوان میزبان بخفت آنگاه برخاسته بسوی قبه رفت و سگان بدور قبه پاس میداشتند سگی بسوی او برجست و او پارۀ گوشت که بدستار خوان اندر داشت پیش سگ بینداخت و سگان دیگر را پاره پاره گوشت همی انداخت تا بدر قبه برسید و بنزد ملک ساسان شه دست خود را بر سر او بنهاد ساسان بآواز بلند گفت کیستی گفت کان ماکانم که در هلاک من همیکوشیدی و خدا ترا به ید کرداری خود گرفتار کرد اینکه مملکت جد و پدر مرا گرفتی بس نبود که در کشتنم نیز بکوشیدی ملک ساسان سوگندان باطل یاد کرد که در هلاک تو نکوشیده ام و این سخن که شنیده دروغ است کان ماکنان ازو در گذشت و گفت بر اثر من بیا گفت قوت اینکه گامی بردارم ندارم پس کان ماکان دو اسب بگرفت و هر دو سوار گشته تا صبحگاهان براندند و علی الصباح نماز صبح بگذارند و همیرفتند تا به باغی برسیدند و در آنجا نشسته حدیث میگفتند پس کان ماکان برخاسته و با ملک ساسان گفت آیا از من چیزی ترا بدل مانده است یا نه ملک گفت لا والله آنگاه با هم یکدله گشتند که ببغداد بازگردند صباح بدوی گفت من پیش از شما رفته مردم را بشارت دهم پس او را پیش فرستادند و او مرد و زن را بشارت بداد و مردم با دف و نای باستقبال بدر آمدند و قضی فکان چون ماه شب تاریک بدر آمد و کان ماکان او را بدید هر دو را شوق غالب گشت و نفس طالب و چشم بیکدیگر بدوختند و در شهر حدیثی جز حکایت کان ماکان نبود و او را بشجاعت و ملاحت صفت میکردند و میگفتند که ما را جز او شهریاری نشاید و اما ملک ساسان بنزد نزهت الزمان شد گفت مردم را میبینم که کان ماکان را بشجاعت صفت میگویند و مدحت همیکنند و ایشان را حدیثی جز حدیث او نیست ملک ساسان گفت ( شیندن کی بود ماند دیدن) من خود او را دیده ام و هیچ خصلت نیکو و صفت کمال در او نیافته ام مردم بتقلید یکدیگر سخن میگویند و بی سبب او را مدح میکنند اکنون آوازه او بشهر در پیچیده و مردم بغداد بدو مایل گشته اند و وزیر دندان مکار خیانتکار لشکر بیکران از شهرها جمع آورده و من چگونه توانم برخود هموار کنم که از چندین سال سلطنت بزیر حکم بی پدری در آیم نزهت الزمان گفت اکنون چه قصد داری گفت قصد من اینست او را بکشم تا وزیردندان نومید شود و جز من بجائی امیدوار نباشد و طاعت مرا قبول کند نزهت الزمان گفت کید و مکر با بیگانگان ناپسند است چگونه تو با خویشان همی پسندی بهتر اینست که قضی فکان را باو تزویج کنی و سخنی را که پیشینیان گفته اند بنیوشی که گفته اند :
ببخش ای ملک کادمیزاد صید | باحسان توان کرد و وحشی به قید | |||||
عدو را به الطاف گردن ببند | که نتوان بریدن تیغ آن کمند | |||||
چودشمن کرم بیند و لطف و جود | نیاید ازو خبث اندر وجود |
ملک ساسان چون مضمون ابیات بدانست خشمگین برخاست و گفت اگر میدانستم که مقصود نه مزاح است ترا میکشتم نزهت الزمان گفت چون تو بر من خشم آوردی من نیز با تو مزاح کنم پس برخاسته سرودست ملک را ببوسید و گفت رأی تو بس صوابست زود باشد من و تو حیلتی کرده او را بکشتیم چون ملک ساسان از نزهت الزمان این شنید فرحناک شد و باو گفت که بحیله کردن بشتاب و اندوه از من ببر که راه حیله بر من تنک گشته نزهت الزمان گفت بحیله نشتابم و بزودی او را هلاک کنم ملک ساسان گفت چگونه هلاکش کنی گفت با کنیز کی باکون نام بگویم که او خداوند فنونست و آن کنیز از پلیدترین عجوزکان بود و فطرتی ناپاک داشت و کان ماکان و قضی فکان را او پرورده بود ولی کان ماکان میلی بسیار بدو داشت و از غایت میل در زیر پای او بخفتی چون ملک ساسان این سخن بشنید رأی او بپسندید و همان کنیزک را حاضر آورد و قصه برو فرو خواند و فرمود که در هلاک کان ما کان بکوشد و وعده زر و مالش بداد کنیزک گفت اطاعت کنم ولی ایملک خنجری خواهم که از زهرش آب داده باشند که زودتر او را هلاک کنم ملک او را آفرین گفت و خنجری تیزتر از قضا حاضر آورد و آن کنیزک حکایات و اشعار بسیار شنیده و عجایب اخبار یاد گرفته بود پس خنجر بگرفت و از خانه بیرون شد و فکر کشتن کان ماکان همیکرد تا به نزد کان ما کان بیامد و او ایستاده در انتظار وعده قضی فکان بود دید که عجوزک درآمد و او همیگوید که زمان وصال نزدیک شد و هنگام جدائی برفت چون کان ماکان این سخن بشنید با او گفت حالت قضی فکان بازگو که چگونه است با کون پلیدک گفت که او بمحبت تو اسیر است و پیوسته نام تواش ورد زبان میباشد در آن هنگام کان ماکان جامه های خود را بمژدگانی باو بداد و وعده زر و مالش داد آن پلیدک گفت من امشب بنزد تو بخسبم و از حکایت عشاق و سخنان غریب با تو حدیث کنم کان ماکان به او گفت مرا حدیثی بگو که اندوه از من ببرد و دل من از او فرح یابد باکون بنشست و همان خنجر در آستین داشت پس کان ماکان گفت سخن نغز و حدیث طرفه ای که من آنرا شنیده ام اینست که :