پرش به محتوا

هزار و یکشب/سه واقعه عجیب

از ویکی‌نبشته

(حکایت سه واقعه عجیب)

و از جمله حکایتها اینست که ملک ناصر در روزی از روزها والی قاهره و والی بولاق و والی مصر قدیم را حاضر آورد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک ناصر به آن سه تن والیان گفت که میخواهم عجبترین واقعه که در زمان ولایت هر یک از شما روی داده برای من بیان کنید والی قاهره گفت ایها الملک عجبتر حکایتی که در ایام ولایت بمن روی داد اینست که درین شهر دو مرد بودند که به قروح و دماء و جراحات و اموال شهادت میدادند و گواهی ایشان بسی معتبر بود ولی ایشان بدوستی زنان و بمی گساری حریص بودند و من بهیچ حیلت بدیشان راه نمییافتم که ایشان را گرفته انتقام بکشم پس من باده فروشان و خداوندان خانهایی که از برای فساد مهیا بود بسپردم که وقتی آن دو عادل در مکانی به باده گساری بنشینند خواه با همدیگر باشند خواه تنها مرا آگاه کنند و از من پوشیده ندارند اتفاقاً در یکی از شبها مردی پیش من آمد و بمن گفت ای والی آن دو عادل در فلان کوچه بغلان خانه اندرند که مسکر همی خورند و منکر همیکنند پس من برخاسته با غلام خود پنهانی بسوی ایشان برفتم و همیرفتم تا بدر خانه برسیدم در بکوفتم کنیز کی بدر آمده از برای من در بگشود و بمن گفت تو کیستی من جواب رد نکرده بخانه اندر شدم آن دو عادل را دیدم که با خداوند خانه نشسته و شاهد و شراب در پیش دارند چون مرا بدیدند بر خاسته بمن تعظیم کردند و مرا در صدر خانه جای دادند و گفتند آفرین بمهمان عزیز و ندیم و ظریف پس از آن خداوند خانه از نزد ما برخاسته ساعتی غایب شد چون بازگشت سیصد هزار دینار با خود بیاورد و هیچ از من بیم نداشت بمن گفت ایها الوالی تو بهر طور که بخواهی به آزار ما قادر هستی ولکن این کار ترا جز رنج نیفزاید بهتر اینست که تو این مال را بگیری و راز ما پوشیده داری که ستار نام بزرگ خداست و راز بندگان پوشیده داشتن دوست دارد من با خود گفتم که این مال از ایشان بگیرم و این کرت راز ایشان پوشیده دارم اگر کرت دیگر بایشان دست بیابم انتقام از ایشان بکشم پس در مال طمع کرده مال بگرفتم و ایشان را بحال خود گذاشته باز گشتم و هیچ کس از کار من آگاه نشد روز دیگر نشسته بودم که رسول قاضی در آمد و بمن گفت ایها الوالی قاضی تو را همی خواهد من برخاسته بسوی قاضی رفتم و سبب را نمی دانستم چون بنزد قاضی رسیدم آن دو شاهد عادل را با خداوند خانه در آنجا نشسته یافتم پس خداوند خانه برخاسته سیصد هزار دینار بمن ادعا کرد و محضری بدر آورد که آن دو شاهد عادل به ادعای او شهادت داده بودند پس در نزد قاضی بگواهی آن دو عادل ادعای او ثابت شد و قاضی مرا به رد کردن آن مبلغ بفرمود من از ایشان بیرون نیامدم مگر سیصد هزار دینار از من بگرفتند من از کرده خود پشیمان بودم و در غایت خجلت باز گشتم پس والی بولاق برخاست و گفت ایها الملک عجبتر حکایتی که مرا روی داده اینست که من وقتی سیصد هزار دینار مدیون شدم و از هجوم دین خواهان برنج اندر بودم پس هر چه داشتم بفروختم صدهزار دینار جمع آوردم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل و سوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت والی بولاق گفت صد هزار دینار جمع آوردم و در کار خود بحیرت اندر بودم تا اینکه شبی از شبها من در آنحالت نشسته بودم که ناگاه در بکوفتند غلامی را گفتم ببین که بر در کیست غلام بیرون رفت چون باز گشت دیدم که گونه او زرد گشته و تن او همی لرزد باو گفتم ترا چه روی داد گفت بر در مردی دیدم که جامه پوست در بر و تیغ در دست داشت و جمعی در همین هیئت با او بودند و تراهمی خواهد پس شمشیر بگرفتم و بیرون رفتم ایشانرا دیدم چنان بودند که غلامک گفته بود بایشان گفتم کار شما چیست گفتند ما دزدان هستیم و امشب غنیمتی بزرگ بدست آورده ایم و آن را پیشکش تو گردانیده ایم تا در این تنگدستی که تو بسبب او اندوهناک هستی از آن یاری جوئی و وام خود را ادا کنی من بایشان گفتم آن غنیمت کجاست در حال ایشان صندوقی بزرگ پر از ظرفهای زرین و سیمین حاضر آوردند چون من او را بدیدم فرحناک شدم و با خود گفتم وام خود را از این صندوق بدهم و از برای من دو برابر وام ذخیره خواهد ماند پس من صندوق گرفته بخانه در آوردم و با خود گفتم نه از جوانمردی است که ایشان را تهی دست روانه کنم پس آن صد هزار دینار نقد را که جمع آورده بودم بایشان بدادم و شکر احسان ایشان بجای آوردم ایشان زرها بگرفتند و از پی کار خود برفتند و هیچکس از این کار آگاه نشد پس چون با مداد شد هر چیز که بصندوق اندر بود مسینش یافتم که زر اندود کرده بودند و همۀ آنها برابر پانصد درم نبود پس من از تلف شدن زرهای خود و بفریبی که از ایشان خورده بودم اندوهناک و محزون گشتم و عجبتر حکایتی که در زمان ولایت بمن رفته است همین بود والسلام پس از آن والی مصر قدیم برخاست و گفت ایها السلطان عجبتر مصر قدیم برخاست و گفت ایها السلطان عجبتر حکایتی که مرا روی داده اینست که من ده تن از دزدان را بدار کشیده و هر یکی را از چوبی جدا گانه آویختم و پاسبانان بحراست ایشان بگماشتم پس چون فردا شد بپای دار رفتم که کشته گان را نظاره کنم دو کشته از یک چوب آویخته دیدم بپاسبانان گفتم که این کار که کرده است و آن چوبی که کشته باو آویخته بود کجاست پاسبانان حقیقت حال از من پنهان داشتند آنگاه من قصد آزردن ایشان کردم گفتند ایها الامیر بدانکه ما دوش خفته بودیم چون بیدار شدیم دیدیم که یکی از دار آویخته گان گریخته و چوب دار را برده است بدین سبب ما از تو بهراس بودیم که ناگاه دهقانی دیدیم که خری در پیش داشت ما او را گرفته بکشتیم و بجای گریخته از همین چوبش بیاویختیم ای پادشاه مرا سخن پاسبانان عجب آمد بایشان گفتم دهقان چه چیز همراه داشت گفتند خورجینی در پشت خر داشت پرسیدم که بخورجین اندر چه بود پاسبانان گفتند نمیدانیم گفتم خورجین در نزد من حاضر آوردند چون خورجین بگشودم مردی کشته درخورجین دیدم با خود گفتم سبحان الله سبب کشته شدن این دهقان نبوده است مگر ستمی که باین مظلوم کرده