پرش به محتوا

هزار و یکشب/عیار جوانمرد

از ویکی‌نبشته

(حکایت عیار جوان مرد)

و از جمله حکایتها اینست که در سرحد اسکندریه والی بود حسام الدین نام شبی از شبها در مسند بزرگی نشسته بود که مردی از سپاهیان به نزد او در آمد و باو گفت ایها الوالی من امشب بدین شهر داخل شدم و در فلان کاروانسر فرود آمدم و پاسی از شب را در آنجا بخفتم چون بیدار شدم دیدم که بدره که دو هزار دینار در او بود از خور جین من گم شده والی سرهنگان را فرمود که هر کس بکاروانسرا اندر بود حاضر آوردند و ایشان را تا بامداد بزندان بفرستاد چون بامداد شد از زندانشان بدر آورد و مرد سپاهی را نیز بخواست و همیخواست که ایشان را عقوبت کند ناگاه مردی صفها شکافته پیش آمد و در پیش والی بایستاده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد چهل و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت مردی صفها شکافته پیش آمد و در پیش والی و آن مرد سپاهی بایستاد و گفت ایها الامیر این مردم رها کن که ایشان مظلومانند و مال این سپاهی را من برده ام و بدرۀ او همین است که از خورجین بدر آورده ام پس بدره از آستین در آورد و در پیش والی و آن مرد سپاهی بنهاد والی بآن مرد گفت مال خود بگیر که ترا بمردمان دیگر راهی نیست حاضران آن مرد را دعا کردند پس از آن آن مرد گفت ایها الامیر اینکه بدره را خود بنزد تو آوردم عیاری نبود بلکه عیاری اینست که این بدره را دوباره از این مرد سپاهی بربایم والی گفت ای عیار چه کردی و بدره را چگونه ربودی گفت ایها الامیر من در مصر ببازار صیرفیان ایستاده بودم که این مرد این زرها را صرافی کرده بهمیان بنهاد من کوچه بکوچه از پی او روان شدم و بدزدیدن این مال راهی نیافتم پس از آن این مرد سوار شده سفر کرد من از پی او شهر بشهر همیگشتم و در گرفتن این مال حیلتها بکار می بردم ولی بگرفتن این مال راهی نیافتم چون او بدین شهر در آمد من نیز از پی او در آمدم چون بکاروانسرا فرود آمد من نیز در پهلوی او جای گرفتم و بانتظار او بودم تا اینکه بخوابید و نفیر خواب از او بشنیدم نرمک نرمک بسوی او رفته خورجین را با این کارد بریده بدره بدین منوال بگرفتم و دست برده بدره از پیش والی و سپاهی بگرفت و بیکسو رفت مردم او را میدیدند و گمان میکردند که میخواهد به ایشان بنماید که بدره را از خورجین چگونه گرفته است که ناگاه او بدوید و خود را ببرکه آب بینداخت والی بانک بر خادمان زد که او را بگیرید خادمان برفتند و رختها نکنده ببرکه اندر شدند ولی آن مرد عیار از پی کار خود رفته بود او را بسی تفتیش کردند و نیافتند آنگاه والی به مرد سپاهی گفت ترا بمردم دستی نماند که ستمکاران خود را بشناختی و مال خود را بدست آورده نتوانستی نگاهداشتن پس سپاهی برخاسته محزون برفت و مردمان از دست او خلاص شدند