هزار و یکشب/عبار و اقرار او
(حکایت عیار و اقرار او)
و از جمله حکایتها اینست که مردی از صیرفیان بدره زر سرخ با خود داشت و از دزدان همیگذشت یکی از عیاران گفت که من توانم که این بدره از این مرد بدزدم یاران او گفتند چگونه خواهی دزدید آن عیار گفت نظاره کنید تا چگونه خواهش دزدید پس آن عیار از پی صیرفی روان شد تا اینکه صیرفی بمنزل خویش رفت و بدره را بر طاقچه گذاشته خود باب خانه رفت و از کنیزک ابریق خواست کنیزک ابریق پر از آب کرده از پی او برفت و در خانه را باز گذاشت فی الفور آنمرد عیار بخانه درآمد و بدره بگرفت و بنزد یاران برد و ایشان را از ماجرا آگاه کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و چهل و چهارم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت آنمرد دزد آنچه او را با صیرفی و کنیزک در میان گذشته بود به یاران باز گفت یاران او گفتند بخدا سوگند کاری که تو کرده ای نیکو عیاری است و همه کس نتواند چنین کاری کند و لکن اینکار خلاف جوانمردی است همین ساعت صیرفی از آب خانه بدر آید چون بدره را نبیند کنیزک را بیازارد اگر تو عیار جوانمرد هستی کنیزک را از آزار خلاص کن آنمرد عیار گفت انشاء الله کنیزک و بدره هر دو را خلاص کنم پس آنمرد دزد بخانه صیرفی بازگشت دید که صیرفی کنیزک را از برای بدره همی آزارد در حال در بکوفت صیرفی گفت کیست دزد گفت من غلامی هستم از همسایه دکان تو که در قیصریه داری خواجه ام ترا سلام میرساند و میگوید که از چه رهگذر ترا حال دگرگون گشته و چرا بدره زر بر در دکان انداخته رفته ای که اگر مردی بیگانه بدره را بدیدی در حال بگرفتی خدارا با تو بسی عنایت است که بدره را جز خواجه من کسی ندید و گرنه ترا بدره تلف میشد پس از آن مرد دزد بدره بیرون آورد و بصیرفی بنمود چون صیرفی بدره بدید گفت همین بدره از منست آنگاه دست برد که بدره را بگیرد دزد باو گفت بخدا سوگند که بدره بتو ندهم تا چیزی ننویسی و مهر نکنی که در نزد خواجه حجت من باشد که من میترسم تو بدره بگیری و در نزد خواجه تصدیق من نکنی پس صیرفی بخانه بازگشت که وصول بدره را در ورقه بنویسد عیار در حال بازگشته از پیکار خود برفت و کنیزک خلاص شد