پرش به محتوا

هزار و یکشب/وزیر و پسر پادشاه

از ویکی‌نبشته

حکایت وزیر و پسر پادشاه وزیر گفت شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت پسر خواست که بنخجیر شود ملک وزیر را با او بفرستاد ایشان شکار همی کردند تا اینکه بغزالی برسیدند وزیر گفت این غزال را بگیر ملک زاده اسب بتاخت او و غزال از دیده سپاهیان ناپدید شدند ملک زاده در بیابان بحیرت اندر بود نمیدانست کجا رود آنگاه دختری بدید گریان با او گفت کیستی و از بهر چه گریانی دختر گفت من دختر ملک هند بودم. سوار گشته بنخجیر شدم مرا خواب در ربود از اسب بزیر افتادم و راه به جایی ندانستم ملک زاده بدو رحمت آورد و او را برداشته بخانه زین گذاشت و همیرفت تا بجزیره ای برسید دختر از ملک زاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود میخواند و میگوید که آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام ملک زاده چون این بشنید دل بمرگ نهاد و از بیم جان برخود بلرزید غول گفت چرا ترسانی آخر نه تو ملک زاده‌ای چرا به مال پدر از چنگ دشمن بدر نمی روی ملک زاده گفت دشمن من از من جان همی خواهد نه زر غول گفت چرا پناه از خدا نمیخواهی ملک زاده سر به آسمان کرده گفت امّن یجیب المضطرّ اذا دعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء غول چون این بشنید از ملک زاده بکناری رفت ملک زاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد تو نیز ای ملک اگر بگفته حکیم رویان دل بنهی در کشتن تو تدبیری کند و بزودی کشته شوی چنانکه در بهبودی تو تدبیر کرد و چوگانی بدست تو داده ترا از برص خلاص نمود ملک یونان گفت راست گفتی که او چنانکه بآسانی مرا از برص خلاص کرد تواند که دسته گلی بمن دهد که من آنرا بوییده هلاک شوم اکنون بازگوی که رای صواب کدام است وزیر گفت او را بکش واز شر او براحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت

خدایگان جهانا خدای یار تو باد

سعادت ابدی جفت روزگار تو باد

بهر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد

بهر کجا که نهی پای کار کار تو باد

و باز برخواند:

فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر

ناز کن بر همه میران که ترا زیبد ناز

گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد

چون دل محمود اندر خم زلفین ناز

و باز گفت:

اندیشه برفتن سمندت ماند

آتش بسنان دیو بندت ماند

خورشید بهمت بلندت ماند

پیچیدن افعی بکمندت ماند

پس چون حکیم رویان ابیات بانجام رسانید ملک گفت دانی که از بهر چه خواستمت حکیم گفت لایعلم الغیب الا اللّه ملک گفت ترا ازبهر کشتن آورده ام حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده گفت بکدام گناه مرا خواهی کشت ملک گفت تو جاسوسی و بقصد کشتن من آمده ای پیش از آنکه تو مرا بکشی من ترا بکشم آنگاه ملک سیاف خواست و بکشتن حکیم اشارت فرمود حکیم گفت مرا مکش که خدا ترا نکشد ملک گفت تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست و همیترسم که با اندک چیزی مرا بکشی چنانکه چوگان بدست من داده مرا از برص خلاص کردی حکیم گفت ای ملک پاداش نیکویی من نه اینست ملک گفت ناچار باید کشته شوی حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود پشیمان گشت و گفت

قحط وفاست در بنه آخرالزمان

هان ای حکیم پرده عزلت بساز هان

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو

فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان

آن گاه سیاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:

ای بر سر خلق سایه عدل خدای

بخشودنی ام بر من مسکین بخشای

پس از آن بگریست و گفت ای ملک پاداش من نه این بود تو مرا پاداش همیدهی چنانکه نهنگ صیاد را ملک گفت چون است حکایت نهنگ با صیاد حکیم گفت ای ملک در زیر تیغ چگونه توانم حدیث گفت تو از من در گذر و بغریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید پس در آن هنگام یکی از خاصان پایه سریر ملک را بوسه داده گفت ای ملک از او در گذر که ما گناهی از او ندیده ایم ملک گفت اگر من او را نکشم خود کشته شوم از آنکه کسی که تواند چوگانی بدست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد این نیز می‌تواند که دسته گلی بمن دهد که من او را بوییده هلاک شوم مرا گمان اینست که او جاسوسیست که بقصد کشتن من آمده بناچار او را باید کشت چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت ای ملک اکنون که بکشتنم آستین برزدۀ مرا دستوری ده که بخانه خویش روم و وصیت بگذارم و مرا کتابیست برگزیده او را آورده بر تو هدیه کنم ملک گفت چگونه کتابی است حکیم گفت آن کتاب سودهای بسیار دارد کمتر سودش اینست که پس از آنکه سر بریده شود ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند پاسخ دهد ملک رااین سخن آمد و حکیم را بپاسبان سپرده جواز رفتنش داد حکیم بخانه خویش رفته دو روز در خانه همی بود روز سیم در پیشگاه ملک حاضر گشت کتابی کهن با مکحلۀ در دست داشت طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو بطبق فرو ریخت و گفت ای ملک این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد آنگاه کتاب گشوده بدانسان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن ملک کتاب بستد و خواست که آنرا بگشاید ورقهای کتاب را بهم پیوسته یافت انگشت بآب دهن‌تر کرده ورقی چند بگشود و بآسانی گشوده نمیشد چون شش ورق بگشود بکتاب اندر خطی نیافت گفت ای حکیم خطی در کتاب ندیدم حکیم گفت ورقی چند نیز بگردان ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب بکار برده بود بر ملک کارگر آمد و فریادی بلند برآورد حکیم رویان چون حالت ملک بدید گفت ای ملک نگفتمت:

حذر کن ز دود درونهای ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

بهم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی بهم بر کند

هنوز حکیم ابیات بانجام نرسانیده بود که ملک درگذشت چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت ای عفریت بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمیکرد خدایتعالی او را نمیکشت تو نیز ای عفریت اگر نمیخواستی که مرا بکشی خدایتعالی ترا نمیکشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششم برآمد شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت صیاد با عفریت گفت که چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا درین رویین خمره بزندان اندر کنم و بدریا بیفکنم عفریت چون این بشنید فریاد برآورده بنالید و صیاد رابه نام بزرگ خدا سوگند داد و گفت تو بدکرداری مرا پاداش بد مده و چنان مکن که امامه باعاتکه کرد صیادگفت چگونه بوده است حکایت ایشان عفریت گفت من چون توانم که بزندان اندر حدیث کنم اگر مرا بیرون بیاوری حکایت باز گویم صیاد گفت ناچار ترا بدریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی. من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم تو بر من رحمت نیاوردی وهمی خواستی که بیگناهم بکشی و بپاداش اینکه من ترا از زندان بدر آوردم تو در هلاک من همی کوشیدی اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم وهمه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم و نگذارم که دیگر کس ترا بدر آورد که تا ابد در همین جا بمانی و گونه گونه رنجها ببری عفریت گفت اکنون وقت جوانمردی و مروتست مرا رها کن من نیز با تو پیمان بر بندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بینیاز گردانم پس صیاد از عفریت پیمان بگرفت و بنام بزرگ خدا سوگندش داده مهر از سر رویین خمره برداشت درحال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت پس ازآن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و او را بدریا انداخت. چون صیاد دید که عفریت خمره بدریا افکند مرگ را آماده گشته با خود گفت که این علامت نیک نبود پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت ای امیرعفریتان تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدایتعالی ترا پاداش بد دهد آنگاه عفریت بخندید و گفت ای صیاد از پی من بیا و صیاد دل بمرگ نهاده همیرفت تا بکوهی برسیدند بفراز کوه برشده ازآنجا ببیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود عفریت بر آن برکه بایستاد و صیاد را گفت دام باین برکه بینداز و ماهیان بگیر صیاد دید که در برکه ماهیان سرخ و سفید و زرد و کبود هستند او را عجب آمد و دام ببرکه بینداخت پس از زمانی دام بیرون آورد چهار ماهی بچهار رنگ در دام یافت پس عفریت باو گفت که ماهیان را بنزد سلطان ببر که او ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی از من رفت ببخشای و عذر مرا بپذیر که من هزار و هشتصد سال بدریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسّلام پس زمین شکافته شد و عفریت بزمین فرورفت و صیّاد بشهرآمد واز سر گذشت خود با عفریت در عجب بود پس بخانه بیامد ظرفی پر از آب کرده ماهیان درآن بینداخت وآن را چنانکه عفریت آموخته بود برداشته ببارگاه ملک آمد و ماهیان را بپیشگاه ملک برد ملک چون بدانسان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان درعجب مانده گفت این ماهیان بکنیز طباخ بسپارید و آن کنیز را سه روز پیش ملک روم بهدیه فرستاده و هنوز چیزی نپخته بود چون ماهیان بکنیز سپردند وزیر بفرمان ملک چهار صد دینار زر بصیاد بداد صیاد زرها بدامن کرده شادان و خرم بخانه خویش بازگشت اما کنیز طباخ ماهیان را بتابه انداخته برآتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد ودختری ماه روی بمطبخ درآمد که در خوبی چنان بود که شاعر گفته:

شاه را ماند که اندر صدره دیبا بود

هر که اندرصدر دیبا بود زیبا بود

عاشقانرا دل بدام عنبرین کرده است صید

صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

هست دریای ملاحت روی از بهر آنک

عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود

گربه حکم طبع یغما رسم باشد ترک را

آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود

و در دست آن دختر شاخه خیزرانی بود آن شاخه را بر تابه زد گفت ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی چون طباخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرر میکرد تا اینکه ماهی سر بر داشته گفت آری آری پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند

اگر یگانه شوی با تو یگانه کنیم

ز مهر و دوستی دیگران کرانه کنیم

دخترک چون این بشنید تابه را سرنگون کرده ازهمانجا که درآمده بود بدر شد و شکاف دیوار بهم پیوست چون کنیز بهوش آمد دید که ماهیان سوخته وتباه شده اند کنیز ملول نشسته ببخت خویشتن گریان بود و میگفت شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد کنیز با خود گفتگو همیکرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت وزیر را عجب آمد و صیاد را بخواست و گفت از آن ماهیان چهار دیگر بیاور صیاد بسوی برکه شتافت و دام بینداخت پس از زمانی دام بیرون کشید دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان بدام اندرند ماهیان را پیش وزیر آورد آنها را بکنیزک بداد کنیز ماهیان بمطبخ آورده بتابه بینداخت در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی بمطبخ اندر آمد و شاخه خیزران بر تابه زد و گفت ای ماهی درعهد قدیم و پیمان درست خود هستی ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتم برآمد گفت ای ملک جوان بخت چون ماهیان آن بیت بخواندند دختر تابه را سرنگون کرده ازهمانجا که در آمده بود بیرون گشت وزیر گفت این کاری است شگفت از ملک نتوان پنهان داشت در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را از ماجرا آگاه گردانید ملک گفت من نیز باید به بینم پس صیاد را حاضر آورده ببرکه اش روان ساختند صیاد بسوی برکه شتافته در حال چهار ماهی بیاورد و ملک گفت چهارصد دینار زر بصیاد بدادند پس ملک با وزیر گفت که در همینجا ماهیان بریان کن تا بعیان ببینم وزیر گفت تابه حاضر کردند و ماهیان به تابه انداختند هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت غلامکی بیامد سیاه و چوبی اندر کف داشت با زبان فصیح گفت ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی ماهی سر برداشته گفت آری آری و همان بیت پیشین برخواند پس از آن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد و ماهیان هر چهار بسوختند و غلامک ازهمانجا که درآمده بود بیرون شد ملک گفت باید این راز بدانم درحال صیاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد صیاد گفت از برکه ایست در پشت این کوه ملک گفت چند روزه مسافتست صیاد گفت ای ملک نیم ساعت بدانجا توان رفتن ملک راعجب آمد و همان ساعت سپاهیان و صیاد بیرون رفتند صیاد بعفریت لعنت همیکرد و همیگفت

ز بد اصل چشم بهی داشتن

بود خاک بر دیده انباشتن

پس بفراز کوهی بر شدند و در بیابان بی‌ پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند پس بکنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند ملک بحیرت اندر ایستاده از سپاهیان پرسید که تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه گفتند لا واللّه ملک گفت دیگر بشهر باز نگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم آنگاه سپاهیان را گفت فرود آمدند و وزیر را بخواست وزیر مرد دانشمند هشیاری بود پیش ملک آمده زمین ببوسید ملک گفت من همیخواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان جویان شوم تو امیران سپاه را بسپار که پیش من نیایند تا کسی بقصد من آگاه نشود وزیر چنان کرد که ملک بفرمود چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده بهر سو میگشت ناگاه از دور یکی سیاهی بدید خرسند گردید نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو در آهنی داشت یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود خرم و شادان بنزدیک درایستاده بنرمی دربکوفت آوازی نشنید بار دوم و سیم در بکوفت جوابی نرسید در چهارمین کرت بدرشتی دربکوبید آوازی برنیامد دلیرانه بدهلیز اندر شد فریادی برکشید که ای ساکنان قصر مرد راهگذر فقیرم توشه بمن دهید دوبار و سه بار سخن اعاده کرد جوابی نشنید دل قوی داشته بمیان قصر درآمد درآنجا نیز کسی نیافت و لکن دید که فرشها بدانجا گسترده و در آن میان حوضی است از بلور و به چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخست که از دهانشان در و گوهر بجای آب همیریزد ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس میخورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد پس در گوشه ای نشسته سر بگریبان فکرت برد و انگشت حیرت بدندان گرفت ناگاه آوازی حزین شنید که باین شعر مترنم بود

نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی

نه در صلاح کار ز پچرخم هدایتی

ازحبس من بهر شهراکنون مصیبتیست

وز حال من بهر جا اکنون روایتی

تا کی خورم بتلخی تا کی کشم برنج

از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی

ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست و بدانسوی رفت پرده ای دید آویخته چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که بفراز تختی که یکذراع جدا از زمین بر هوا ایستاده بود نشسته و آن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته

چو آفتاب و مهست آن نگار سیمین بر

گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته در گل و سنبل شکفته عارض او

مه است در زره و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکن زلف او شده است حجاب

ستاره را گره جعد او شده است سپر

بزیر هر گرهی توده توده از سنبل

بزیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر

ملک را از دیدن آن جوان خرمی وانبساط روی داد واما جوان ملول و محزون بود ملک سلام کرد او جواب بازگفت واز جای خویشتن برنخاست و از برنخاستن عذر خواست ملک گفت ای جوان از این برکه و ماهیان رنگین و از این چهار کوه و این قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدینسان گریانی جوان چون این بشنید گریان شد و دامن خود را بیکسو کرد ملک دید که از ناف تا بپای سنگ و از ناف تا بسر بصورت بشر است پس جوان گفت ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن اینست که پدرم پادشاه این شهر و نامش محمود صاحب جزایرالسود بود هفتاد سال در ملک داری بزیست پس از آن بمرد و مملکت بمن رسید دختر عم را بزنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی و بی من سفره نگستردی و خوردنی نخوردی پنج سال بدین منوال گذشت روزی بگرمابه اندر شد و بخوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند پس من بفراز تخت برشده خواستم بخسبم با دو کنیز گفتم که باد بمن بزنید. یکی بزیر پا و دیگری ببالین من بنشستند و باد بمن همیزدند ولی مرا خواب نمیبرد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم پس کنیزی که ببالین من نشسته بود با آن یکی گفت افسوس از جوانی خواجه که بزن بد کردار دچار گشته و آندیگری گفت الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب بخوابگاه دیگران اندر است آنیکی گفت چرا خواجه از او هیچ نمیپرسد دیگری گفت خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ بساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند و خود بجای دیگر رود بامدادان باز آمده خواجه را بهوش آورد چون من سخن کنیزکان بشنیدم باور نکردم تا دختر عمم از گرمابه بدرآمد سفره گستردند خوردنی بخوردیم و زمانی به حدیث اندر شدیم پس از آن شراب حاضر آوردند دختر عمم قدحی خورده قدحی دیگر بمن داد من چنان بنمودم که باده همیخورم اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم شنیدم که میگفت بخسب که برنخیزی پس برخاسته جامۀ حریر و زرین بپوشید و خویشتن بیاراست و در گشوده برفت من نیز از اثر او روان شدم وهمیرفتم تا به دروازه شهر برسیدیم سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم در حال دروازۀ شهر گشوده شد واز شهر بدر شدیم وهمیرفتیم تا بحصاری برسیدیم دختر بخانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن بفراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم دیدم که دخترک بغلام سیاهی سلام کرد و زمین ببوسید غلامک سر برداشته باو تندی کرده گفت تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند و هر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم دختر گفت ای خواجه خود میدانی که مرا شوهریست او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر میکردم غلامک گفت ای روسپی دروغ می‌گویی بجان زنگیان سوگند که دیگر بسوی تو نگاه نکنم و دست بر تنت ننهم آمدن تو نزد من از روی میل نیست اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد الغرض غلامک از این سخنان میگفت و دختر بر پای ایستاده می‌گریست و می‌گفت ای سرور دل و روشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست اگر برانیم از در درآیم از در دیگر القصّه دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد و بنشستن جواز داد دختر خرم بنشست و با غلام گفت ای خواجه خوردنی و نوشیدنی همیخواهم غلامک گفت در آن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و در آن کوزه سفالین درد شرابی مانده آنها را بخور دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد و بنوشید و جامه برکند و بر روی بوریا وزیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید من از روزنه خانه ایشان را می‌ دیدم و سخن ایشان میشنیدم آنگاه از فراز خانه بزیر آمده تیغ برکشیدم و خواستم هر دو را بیکبار بکشم تیغ بگردن غلامک بیامد من گمان کردم که کشته شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتم برآمد شهرزاد لب بداستان گشود و گفت ای ملک جوان بخت جوان جادو گشته باملک گفت مرا گمان این بود که غلامک کشته شد پس من از خانه بیرون آمده به قصر بشتافتم و در خوابگاه خویش بخسبیدم چون بامداد شد دخترعم خود را دیدم که گیسوان بریده و جامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده و برادر دیگرم از فراز بام بزیر افتاده و پدرم بجنگ دشمنان رفته هر سه مرده اند اکنون سزاست که من بعزا بنشینم و گریان وملول باشم من گفتم هر آنچه خواهی بکن سالی بماتم داری و اندوه بنشست پس از سالی گفت باید بقصر اندر خانۀ بنا کنم و صورت قبری در آنجا بسازم و آنجا را بیت الاحزان نامیده بماتم داری بنشینم گفتم هر آنچه خواهی بکن پس خانه و صندوقی بساخت و غلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود ولی ازآن زخم برنجوری همی زیست وسخن گفتن نمی‌توانست پس دختر همه روزه بامداد و شام به بیت الاحزان اندر شده بزخم غلامک مرهم مینهاد و شربت و شراب باو همیخوراند تا اینکه روزی دختر بدانمکان رفت و من نیز از پی او برفتم دیدم که میخروشد و سینه و روی خود میخراشد و این ابیات را همیخواند:

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال

خوشا پیام وصال تو در زبان خیال

میان بیم و امید اندرم که هست مرا

بروز بیم فراق و بشب امید وصال

ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز

کنار من وطن خویش داشتی همه سال

چون این ابیات برخواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و باو گفتم ای روسپی گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند چون مرا دید که بقصد کشتن او تیغ بلند کرده ام دانست که غلامکرا نیز من بدان روز انداخته ام آن گاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و با من گفت افسون من نیمه ترا سنگ کند در حال من بدینسان شدم پس از آن بشهر و مردم شهر جادوی کرد چون بشهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم و نصاری و یهود و مجوس چهار گونه ماهیان شدند و شهر نیز برکه آبی شد و چهار جزیره چهار کوه شدند پس از آن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه میسازد و با تازیانه چندان زند که خون از تن من برود آنگاه جامه پشمین بر من بپوشاند چون جوان این سخنان بگفت گریان شد و این دو بیت برخواند:

گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد

آری دهد ولیک بخون جگر دهد

ما عمر خویش را بصبوری گذاشتیم

عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

چون جوان ابیات بانجام رسانید ملک گفت ای جوان باندوه من بیفزودی بازگو که آن دخترکجاست جوان گفت بامداد و شامگاه بکنار صورت قبری که غلامک درآنجاست بیاید و هنگام رفتن من آمده تن مرا بدانسان که گفتم از تازیانه نیلگون کند ملک چون سخنان او را بشنید گفت ای جوان بتو نیکیها و خوبیها کنم که پس از من بدفترها نگاشته در زبانها بگویند پس ملک برخاست و بمقر خویش بازگشت روز دیگر هنگام شام تیغ بر گرفته بدانجایی که غلامک بود بیامد دید که قندیلها آویخته و شمعها بر افروخته و عود سوخته اند و زنگی بخوابگاه اندر خسبیده بود در حال تیغ بر کشیده غلامک را بکشت و به چاهش در افکند و جامه‌های او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت چون ساعتی بگذشت دختر بقصر در آمد و پسر عمّ خود را برهنه کرد تازیانه براو همیزد و او همینالید ومیگفت بمن رحمت آور این حالتیکه من دارم مرا کافی است دخترک گفت چرا تو رحم نکردی و معشوق مرا بآن روز نشاندی پس از آن دخترک جامۀ پشمین بر او پوشانیده جامۀ حریر از روی او بپوشانید و بنزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد و گریان گفت ای خواجه از این شراب جرعۀ بنوش و با من سخن بگو آن گاه این دو بیت برخواند:

سست پیمانا بیک ره دل زما برداشتی

آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی

خاطر ازمهر کسان برداشتم از بهر تو


چون ترا گشتیم و تو خاطر ز ما برداشتی

پس از آن بگریست وگفت یا سیدی با من سخن بگو پس ملک شبیه زبان زنگیان و مانند سخن گفتن حبشیان گفت آه آه سبحان الله چون دختر آواز او بشنید از فرح و شادی بیهوش شد چون بهوش آمد گفت ای خواجه مرا امیدوارکردی آنگاه ملک بآواز حزین گفت ای روسپی با تو سخن گفتن نشاید دختر گفت سبب چیست گفت از برای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه میزنی و او را شکنجه میکنی فریاد و ناله او خواب بر من حرام کرده و گرنه من صد باره از بیماری خلاص میشدم دختر گفت اگر تو اجازت دهی او را رها کنم ملک گفت او را رها کن و مرا راحت بخش درحال دختر نزد پسر عم رفته طاسکی پر از آب کرد و افسونی براو دمیده بآن جوان بپاشید آن جوان بصورت نخست برآمد دختر او را از قصر بیرون کرد و گفت دیگر بازمگرد و گرنه کشته میشوی آنگاه دختر ببیت الاحزان درآمد و گفت ای خواجه با من سخن بگو که پسر عم خود را از جادو خلاص کردم ملک گفت آنچه بایست کرد هنوز نکردۀ دختر گفت ای خواجه آن کدام است که نکرده ام ملک گفت این شهر و مردم این شهر را بصورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرا نفرین همیکنند و بدین سبب من از بیماری خلاص نمیشوم دختر سخنان ملک میشنید و گمان میکرد که غلام با او سخن میگوید آنگاه برخاسته بنزدیک برکه آمد پارۀ از آب برکه برداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهم برآمد گفت ای ملک جوان بخت دختر پارۀ از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند درحال ماهیان بصورت آدمیان برآمدند و بازارها بصورت نخستین بازگشتند و کوهها جزیره‌ها شدند پس از آن دختر ببیت الاحزان برآمد و کردار خویش بملک باز نمود ملک آهسته گفت نزدیکتر آی دختر نزدیک آمده گفت

ایخواجه پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمیدهد درآغوش

درحال ملک تیغ بر سینه دختر زد دختر دو نیمه بیفتاد ملک برخاسته از خانه بیرون شد جوان را دید که بانتظار ملک ایستاده چون چشمش بر ملک افتاد شکر بجای آورد و دست و پای او را بوسه داد ملک نیز خلاصی او را تهنیت گفت و از او سوال کرد که اکنون در شهر خویش بسرمیبری یا با من همی آیی جوان پاسخ داد تا جان دارم از تو جدا نخواهم شد پس جوان گفت ای ملک ازاینجا تا بشهر تو یک سال راهست ملک را تعجب زیاده شد ملک زاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که من قصد زیارت مکه معظمه دارم پس ملکزاده در موکب ملک یک سال همیرفتند تا بشهر ملک برسیدند و سپاه و رعیت باستقبال ملک شتافته و سم سمند ملک بوسیدند و بسلامت او شادان شدند ملک بقصر اندر آمده بر تخت بنشست و صیاد را بخواست خلعتش داده شمارۀ فرزندانش باز پرسید صیاد گفت پسری با دو دختر دارم ملک یکی از دختران او را برای خود و دیگری را از برای ملک زادۀ جادو گشته تزویج کرد و امارات لشکر بپسر او سپرد و حکومت شهر ملکزاده و جزایرالسود را به صیاد تفویض کرد و بکامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان در رسید و این حکایت عجبتر و خوشتر از حکایت حمال نیست و آن این بود که: