پرش به محتوا

هزار و یکشب/خداوند شش کنیزک

از ویکی‌نبشته

(حکایت خداوند شش کنیز)

مأمون خلیفه روزی از روزها در قصر خود نشسته و بزرگان دولت و شعرا و ندیمان را حاضر آورده بود و از جمله ندیمان محمد بصری بود مامون روی باو کرده گفت یا محمد از تو میخواهم که با من حدیثی گوئی که هرگز من او را نشنیده باشم محمد بصری گفت ایها الخلیفه چیزی که بگوش شنیده باشم بگویم یا آنچه بچشم دیده ام حدیث کنم مأمون گفت هر کدام که طرفه تر است حدیث کن محمد گفت ایهاا لخلیفه در زمان گذشته در بلاد یمن مردی بود خداوند مال وقتی از یمن به بغداد آمد شهر بغداد را خوش بداشت آنگاه فرزندان و عیال و مال خود را ببغداد بیاورد و او شش تن کنیزکان داشت یکی از آنها سپید اندام و دیگری گندم گون و یکی فربه و چارمین لاغر و پنجمین زرد بود و ششمین سیاه ولی همۀ ایشان خوبرو و دانشمند و بصنعت غنا و نواختن عود آشنا بودند اتفاقا روزی آن مرد کنیزکان را در پیش خود جمع آورده طعام و مدام بخواست بخوردند و بنوشیدند و نشاط کردند پس از آن مرد قدحی پر از می کرده در دست بگرفت بکنیزک سپید اشارت کرده گفت ای ماهروی سخنی نغز بگو کنیزک عود بگرفت و تارهای او را محکم کرد و او را چنان بنواخت که مکان برقص در آمد و با نغمه های نشاط انگیز این ابیات بخواند

  بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرح دیگر اندازیم  
  اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم  
  چو در دستست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم  

خواجه بنشاط اندر شد و قدح بنوشید و قدح دیگر پراز می کرده در دست بگرفت و اشارت بکنیزک گندم گون کرده باو گفت ای آتشین روی و بهشتی خوی آواز خوش خود را بمن بشنوان کنیزک عود بگرفت و نغمه های طرب انگیز ساز کرده مکان را بنشاط آورد و این ابیات بخواند

  دوستان وقت گل آن به که بعشرت کوشیم سخن پیر مغانست بجان بنیوشیم  
  نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد چاره آنست که سجاده بمی بفروشیم  
  خوش هوائیست فرح بخش خدایا برسان نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم  

و قدحی دیگر پر کرده در دست بگرفت و کنیزک فربه را خواندن فرمود کنیزک عود گرفته چنان بزد که حزن از دلها برفت و این دو بیت بخواند

  شگفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای عارفان باده پرست  
  بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست  

پس خواجه را طرب روی داده قدح بنوشید و قدحی دیگر پر کرده در دست بگرفت بکنیزک لاغر اشارت کرده باو گفت ای حور بهشتی ما را بآواز خوش خود بنشاط در آور پس کنیزک عود بگرفت و بآواز خوش این دو بیتی برخوانده

  ما بادۀ تلخ هری و بلخ خوریم در هر ماهی ز غره تا سلخ خوریم  
  تقدیر چنین بود که صاف عنبی زهاد ترش خورند و ما تلخ خوریم  

پس خواجه بطرب آمده قدح بنوشید و قدحی دیگر پر کرده در دست بگرفت و اشارت بکنیزک زرد کرده با و گفت ای آفتاب روشن از اشعار نغز بخوان آن کنیزک عود گرفته بنغمه های نشاط انگیز این ابیات بخواند

  در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی خرقه جائی گرو و باده و دفتر جایی  
  کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی  
  جویها بسته ام از دیده بدامان که مگر در کنارم بنشانند سهی بالائی  

خواجه را طرب روی داده قدح بنوشید و قدح دیگر پر کرده در دست بگرفت و اشارت بکنیزک سیاه کرده باو گفت ای مردمک چشم بخوان پس کنیزک عود بگرفت و تارهای او را محکم کرد و چندین راه بزد پس از آن براه نخستین باز گشته با نغمهای نشاط انگیز این ابیات بخواند

  گل در بر و می در کف و معشوقه بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست  
  در مذهب ما باده حلالست ولکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست  
  گوشم همه بر قول می و نغمه چنگست چشمی همه بر لعل لب و گردش جامست  
  میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز آنکس که چو ما نیست در این شهر کدامست  

پس از آن کنیزکان برخاسته در پیش خواجه زمین ببوسیدند و به او گفتند که در میان ما داوری کن که کدام یک نیکوتریم خواجه بحسن و جمال و اختلاف الوان ایشان نظر کرده شکر خدای تعالی بجا آورد و بایشان گفت در میان شما هیچ کدام نیست مگر اینکه قرآن آموخته و علوم یاد گرفته و اخبار پیشینیان دانسته است اکنون خواهش من اینست که هر یک از شما بر پای خاسته ضد خود را مخاطب کند و خویشتن را مدح و او را هجا گوید ولیکن سخن هریک را از قرآن شریف یا اخبار و اشعار دلیلی باید تا من مایه دانش شما را بدانم و سخن گفتن شما را نظر کنم ایشان گفتند سمعا وطاعة چون قصه باینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصدوسی و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزکان گفتند سمعا و طاعة پس از آن کنیزک سفید برخاسته بکنیزک سیاه اشاره کرده گفت ای سیاهک بدانکه من چون بدر در خشنده و تابنده هستم و لون من آشکار است و جبین من روشن است و خدای تعالی در کتاب عزیر خود به پیغمبرش موسی علیه السلام فرموده ادخل یدک فی جیبک تخرج بیضاء من غیر سوء و نیز خدای تعالی فرموده و اما الذین ابیضت وجوههم مرا لون آیت رحمت و حسن جمال من بحد نهایت رسیده و جامۀ خوبی مرا برازنده است و دلها گروگان منستند و بحدیث اندر است که بهترین لونها سپیدی است و مسلمانان بجامه سپید افتخار کنند و اگر من هم بخواهم سپید را مدحت گویم سخن دراز کشد و لیکن سخن مختصر که بمراد کفایت کند بهتر از مطولیست که بمطلب وفا نکند ای سیاهک بزودی بذمت تو شروع کنم و ای مداد گونه و غراب وش در مدحت بیاض و مذمت سواد شاعر گفته

  ندیده ای که دری را ببدره ای بخرند بیکدرم بفروشند توده ای انگشت  
  سیاه روی بود جاودانه در دوزخ سفید روی رود بر خلاف او به بهشت  

و در خبر است که نوح علیه السلام روزی از روزها خفته و دو پسر او سام و حام در نزد او نشسته بودند آنگاه بادی بیامد جامه نوح علیه السلام بیکسو کرد و عورت او پدید گشت حام نظر برو کرده بخندید آنگاه سام برخاسته او را بپوشانید در حال نوح علیه السلام از خواب بیدار شد و آنچه از هر دو پسر روی داده بود بدانست سام را دعا کرد و بحام نفرین گفت سام روی سپید گشت و از پیغمبران و خلفاء راشدین گردید و پادشاهان فرزندان او هستند و حام روی سیاه گشت و ببلاد حبشه بگریخت و طایفه سودان از نسل او هستند و مردمان درین معنی متفق اند که طایفه سودان کم خردند و در مثل گفته اند کیف یوجد اسنود عاقل یعنی سیاه خردمند کجا یافت میشود پس خواجه باو گفت بنشین و بهمین قدر کفایتست پس از آن بکنیزک سیاه گفت برخیز کنیزک برخاست و اشارت بکنیزک سپید کرده باو گفت آیا تو ندانسته ای که در قرآن منزل به نبی مرسل وارد شده و اللیل إذا یغشی و النهار اذا تجلی اگر نه شب حرمتی میداشت خدای تعالی با و سوگند یاد نمیکرد و او را از روز پیش نمی انداخت آیا ندانسته که سیاهی زینت شبانست چون سپیدی پیری بیاید لذتها برود و مرگ نزدیک شود پس ترا سرزنش کردن من نشاید شعر

  اگر قطره ای از سیاهی من بروی تو افتد بوجه حسن  
  از آن خال حسنت یکی صد شود خریدار حسن تو بی حد شود  
  اگر از بیاض تو بر عکس کار بجلدم شود نقطه ای آشکار  
  مرا خلق مبروص خوانند و شوم گریزند از من بهر مرز و بوم  

و نیز ای سپیدک جمع آمدن دوستان جز در شب نشاید و همین فضل او را کافیست و او پردۀ احبابست ایشان را از بد گویان و ملامت گران نگاه دارد و شاعر درین معنی نیکو گفته

  امشب منم و صحبت آن سرو بلند می را ز لبش چاشنی داده بقند  
  ای شب اگرت هزار کارست مرو ای صبح گرت هزار شادیست مخند  

اگر من سیاهی را چنانکه سزاوار است مدحت گویم در اوراق نگنجد ولی بهمین مختصر اقتصاد کردم و اما ای سپیدک لون تو لون بصر را ماند و جمال تو اندوه و غصه فزاید و وارد شده است که زمهریر عذاب اهل نکیر است و از فضلیت سیاهی است که کلام مجید الهی را با مداد نویسند و مشک و عنبر را بسیاه فامی ستایش میکنند و بقیمت گران فروشند و از برای ملوک به ارمغان برند و اگر سیاهی بهترین چیزها نمیبود خدا او را مردمک دیده قرار نمیداد و شاعر در مدح من گفته

  هر گه که کنم بعارضین تو نگاه در دیده من تیره نماید رخ ماه  
  تو مردمک چشم منی ای دلخواه غم نیست اگر دیدۀ تو هست سیاه  

خواجه باو گفت که بنشین که همینقدر کفایتست پس خواجه بکنیزک فربه اشارت کرد که بر خیز کنیزک فربه برپای خاست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بیت

چون شب سیصدوسی و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت کنیزک فربه برخاست و اشارت بکنیزک لاغر کرد و ساقهای خود را بگشود و ساعدهای خویش بنمود و جامه از شکم خود بیکسو کرد شکمی چون حریر و دیباج و نافی چون حلقة عاج پدید شد و گفت حمد خدائی را که صورت مرا نیکو آفریده و بفربهی حسن و جمال من بیفزوده و مرا در کتاب عزیز ذکر فرموده و گفته است و جاء بعجل سمین و مرا چون باغی آفریده که درو شفتالو و سیب و نار باشد و مردمان مرغ فربه دوست دارند و از مرغ فربه بخورند و فربهی را بسی مفاخر است و اما ای لاغرک ساقهای تو چون ساقهای گنجشک است و بآنش گاو سوز همی ماند و در تو چیزی نیست که خاطر را شادمان کند چنانچه شاعر گفته

  ای چون پی عصفور ترا لاغر پی لاغر تن تو چون تن من باشدکی  
  آنجا که منم کی نگرد کس سوی تو آنجا که بود سرو که بیند سوی نی  

خواجه بآن کنیزک گفت بنشین و اشارت بکنیزک لاغر کرد کنیزک لاغر چون نهال سرو برخاست و او را ساق و قد بشاخه خیزران و ساقه ریحان همی مانست و گفت حمد خدای را که مرانیکو آفریده که وصل من اصل مقصود است و مرا بنهال سرو شبیه کرده که دلها بدو مایلند اگر برخیزم سبک برخیزم و اگر بنشینم چابک بنشینم و کس را ندیده که بگوید معشوق من چون پیل و یا مانند کوه عریض و طویل است بلکه معشوق را بنهال سرو مانند کنند وصل من عاشقان را بنشاط آورد و طالبان را طرب افزاید و دیدن من راحت جانهاست و خندیدنم آفت روانها گویا که من شاخۀ خیزران و یا ساقه ریحان هستم و مرا در خوبی نظیر نیست چنانچه شاعر در مدحت من گفته

  لاغری یار منست از همه خوبان جهان که مه موی میانست و بت تنک دهان  
  یار لاغر بهمه حال ز فربه خوشتر ور ندانی زمن آگاه شو و نیک بدان  
  لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است صبر نتوانم ازو یک نفس و نیم زمان  

و در چون منی عاشقان حیران شوند و مشتاقان سرگردان بمانند اگر دوستدار من بسوی من میل کند من بسوی او میل کنم و اگر او مرا بسوی خود بکشد من او را بسوی خود بکشم ولی ای فربه خوردن تو چون خوردن پیل است و بودن با تو دل را آسودگی نبخشد و بزرگی شکم و فربهی ترا ملاحتی و لطافتی نیست فربه را جز ذبح کردن نباید و او را هیچگونه مدحت نشاید و اگر کسی با تو مزاح کند او خشم آوری و اگر با تو ملاعبت کنند محزون شوی و غنج و دلال تو بسی زشت است و اگر راه بروی خسته و درمانده شوی و اگر چیز خوری سیر نگردی نه ترا حرکتی هست و نه در تو برکتی و ترا مشغله جز خور و خواب نباشد گویا تو خیک هستی باد دمیده و یا پیلی هستی مسخ شده در تو از خبر هیچ چیز نیست و شاعر در مذمت تو نکو گفته

  فربهان را نتوان داشت نهان در همه جای لاغران را به همه جای توان داشت نهان  
  سبکی شادی جانست و گرانی غم دل بفروشم غم دل باز خرم شادی جان  
  جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک تن گران باشد و فربه نبود جز که گران  
پس خواجه باو گفت بنشین آنگاه اشارت بکنیزک زرد کرده کنیزک زرد بر پای خاست و اشارت بکنیزک گندم گون کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و سی و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک زرد اشارت بکنیزک گندم گون کرده گفت مرا خدایتعالی در قرآن ذکر کرده و مدحت گفته و رنگ مرا برنگهای دیگر برتری داده و فرموده است صفراء فاقع لونها تسر الناظرین مرا لون بهترین لونهاست و مرا رنک بآفتاب و ماه و ستارگان ماند و رشک ماه و مشتری و کشور صباحت و دلبری هستم رنک من چون زر عزیز است و در من بسی منفعتهاست و در مدح چون منی شاعر گفته

  مهروی منا اگر بود چهر تو زرد خوش باش که در خیل نکویانی فرد  
  تو پیش رو یکسره مهرویانی چون پیشرو یکسره گلها گل زرد  

وای کنیزک گندم گون رنک تو چون رنک گاومیش است مردمان از تو نفرت کنند و هر چیزیکه برنک تو باشد و هر طعام که رنگ تو دارد مسموم است و رنگ تو از علامات حزن است هرگز در و گوهر و سیم و زر برنک تو نباشد اگر ترا بیارایند زشت شوی و اگر آرایش تو برود زشتی تو بفزاید نه سیاه هستی که ترا تعریف کنند و نه سفیدی که ترا توصیف گویند و در توهیچگونه خوبی نیست چنانکه شاعر گفته

  هر کرا عقل بود پیشرو و راه نمون نشود شیفته هرگز برخ گندم گون  
  چونکه آدم دل او میل سوی گندم کرد کرد از جنت فردوس خدایش بیرون  

خواجه او را گفت بنشین و بکنیزک گندم گون اشارت کرد و او کنیز کی بود خوش سیما وسرو بالا و بدیع الجمال و فرشته مثال و عنبرین موی و بهشتی خوی و لافرمیان و فربه سرین تنی داشت نرمتر از حریر و زلفکانی سیاه تر از قیر در حال باشارت خواجه برخاست و گفت حمد خدائی را که مرانیکو آفریده نه فربه مذموم هستم و نه لاغر شوم و نه چون مبروص سفید و نه چون زنگیان سیاه و پلید بلکه رنک من پسندیده خردمندان و برگزیده شاعران است که گندم گون را بهر زبان مدحت گویند و او را بهمه رنگها برتر شمرند چنانچه شاعر گفته

  آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست  
  گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی او سلیمان زمانست که خاتم با اوست  
  خال مشگین که بر آن عارض گندم گون است سر آن دانه که شد ره زن آدم با اوست  

رنک مرا ملوک رغبت کنند و شکل من لطیف است و قد من ظریف و مرا تن پرنیان است و قیمت من گران من در ملاحت و ادب وفصاحت بغایت رسیده ام مرا مزاح خوش است و ملاعبت من دلکش اما تو ای کنیزک زردگون بسرگین همی مانی ترا طلعت چون طلعت بوم است و طعم تو چون طعم زقوم و هر که با تو هم خوابگی کند ضیق نفس آرد باید که دل بمرک بگمارد و از نکوئی در تو نشانه نیست و در وصف چون توئی شاعر گفته

  متنفر ز بسکه مکروهی از تو و صحبت تو عفریت است  
  روی تو هست زرد چون کبریت نفست همچو دود کبریت است  

چون کنیزک سخن بانجام رسانید خواجه باو گفت بنشین چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سی و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون کنیزک سخن بانجام رسانید خواجه گفت بنشین و بهمین قدر کفایت کن پس از آن خواجه میان کنیزکان اصلاح کرد و خلعتهای فاخر بایشان پوشانید و گوهرهای گران بها بایشان ببخشود ایها الخلیفه من در هیچ مکان خوبتر از آن کنیزکان ندیده ام چون مامون این حکایت از محمد بصری بشنید گفت یا محمد مکان آن مرد یمانی کجاست تا این کنیزکان از برای من شری کنی محمد بصری گفت ایها الخلیفه شنیده ام که خواجه کنیزکان بایشان مفتون است و بجدائی ایشان شکیبا نتواند بود مامون گفت از برای هر یک از کنیز کان ده هزار دینار ببر پس محمد بصری شصت هزار دینار برداشته بخانه آنمرد یمانی رفت چون بنزد او برسید باو گفت خلیفه قصد خریدن کنیزکان تو دارد و شصت هزار دینار قیمت ایشان با من فرستاده تو از بهر پاس خاطر خلیفه کنیزکان را بفروش آنمرد کنیزکان را بسوی خلیفه بفرستاد چون کنیزکان بنزد خلیفه در آمدند خلیفه مجلسی لطیف از برای ایشان مهیا کرده با ایشان بصحبت و منادمت بنشست و از حسن و جمال و اختلاف الوان و حسن گفتار ایشان شگفت ماند و دیرگاهی خلیفه با ایشان شب و روز بسر میبرد پس از آن خواجه ایشان جدائی کنیز کان طاقت نیاورده مکتوبی بخلیفه مامون بنوشت و از محنت جدائی کینزکان بخلیفه شکایت کرد و در مکتوب این دو بیتی نیز نوشت

  در فرقت آن شش صنم سیمین تن شش چیز جدائی بگزید است از من  
  هوش از سر و رنک از رخ و نور از دیده صبر از دل و طاقت زکف و جان از تن  

چون مکتوب بخلیفه برسید کنیزکان را جامه فاخر پوشانده شصت هزار دینار بایشان بداد و ایشان را بنزد خواجه ایشان فرستاد کنیزکان در نزد خواجه حاضر آمدند خواجه بایشان فرحناک گشت و با ایشان بعیش و نوش بسر میبرد تا هادم لذات بایشان بتاخت