هزار و یکشب/حکایت تاج الملوک
(حکایت تاج الملوک)
در روزگار قدیم شهری در پشت کوههای اصفهان بود که آن شهر را مدینه خضرا گفتندی و بدان شهر پادشاهی بود ملک سلیمان نام داشت که خداوند عدل و داد و صاحب جود و احسان بود و مدتی سلطنت راند و مملکت آباد و رعیت برفاه نگاهداشت ولی او را زن و فرزند نبود وزیری داشت که در صفات ستوده بملک همی مانست اتفاقاً ملک روزی وزیر را بخواست و با او گفت که از بی زنی و بی فرزندی تنگدل و نا شکیبا و رنجور و نزار گشته ام و روش حکام و ملوک و گدا و مملوک نه اینست بلکه همه را دیده بفرزند روشن است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده است تناکحوا تناسلوا تکثرو افانی اباهی بکم الامم یوم القیمة ولوبا السقط ای وزیر رأی تو چیست وزیر گفت ای ملک زمان چگونه من تجرد را بر تو بپسندم که بقای نسل با زن گرفتن است ملک گفت ای وزیر اگر من کنیزی بخرم حسب و نسب او را نخواهم شناخت که آیا فرومایه است ازو دوری گزینم و یا پاک فطرت است که با او همسری کنم اگر فرومایه باشد بسا هست که فرزندی بزاید منافق و ستمگر و خونریز و مثل او مثل شوره زار باشد که اگر درو زراعت کنند بجز خار چیزی درو نروید پس مرا گوارا نمیشود که کنیزی بهمسری خویش خریداری نمایم و قصد من اینست که از دختران پادشاهان یکی را که نسبش معروف باشد و بحسن و جمال موصوف شود بخود کابین کنم اگر تو مرا بخداوند نسب معروفی از دختران ملوک دلالت کنی من او را کابین کنم وزیر گفت ترا حاجت روا شد و آرزو میسر گردید ملک سبب باز پرسید وزیر گفت ای پادشاه شنیده ام که ملک زهر شاه خداوند ارض بیضا را دختریست بدیع الجمال که بجهان اندر نظیر و مانند ندارد و در نکوئی و خوبروئی چنانست که شاعر گفته :
لعبت لاغر میان و دلبر فربه سرین | قامت با سرو جفت و طلعت با مه قرین | |||||
سرو بالائی و مه سیمایی که جز من کس نخواند | ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین | |||||
سرو کی دارد زبان اندر زبان شیرین سخن | ماه کی دارد دهان اندر دهان در ثمین |
چون وزیر دختر ملک زهر شاه را باین ابیات بستود و او را به نیکوئی صفت گفت آنگاه با ملک سلیمان شاه گفت که مرا رأی اینست که رسولی کاردان و زیرک و خردمند نزد پدر او بفرستی که در خواستگاری دختر شیوۀ ادب و رویۀ تلف فرو نگذارد که آن دختر حور نژاد در روی زمین مانند و قرین ندارد و پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده که لا رهبانیة فی الاسلام پس ملک را انبساط و فرح روی داد و با وزیر گفت که شایسته انجام این خدمت جز تو کس نخواهد بود اکنون بخانه خویش باز گرد و سفر آماده شو و فردا بخواستگاری آن زهره جبین از خانه بدر رو که خاطر مرا بدان مشغول کردی و تا آن دختر را نیاوری بدینجا باز مگرد وزیر فرمان بپذیرفت و صندوق صندوق هدایای ملوکانه از حریر و دیبای قیمتی و گوهرهای گرانبها و جوشهای داودی به استران بار بسته صدتن مملوک ساده صد تن کنیزکان ماه روی برداشته با جمعی از دلیران روان گشت و ملک سلیمان آوردن آن فرشته لقا و زود باز گشتن را همی سپرد پس وزیر شبانروز کوه و صحرا نوردید تا آنکه میان او و شهر ملک زهر شاه یکروزه راه بیش نماند پس در کنار نهر فرود آمد و خاصان را حاضر آورد و کسی را بنزد ملک زهر شاه بفرستاد که از آمدن وزیر آگاهش کند پس فرستاده وزیر نزد ملک زهر شاه رفت در نزهتگاهی که بخارج شهر بود پیغام بگذاشت و از آمدن وزیر ملک سلیمان شاه آگاهش کرد ملک خرسند شد و رسول را با خود بقصر بیاورد و با رسول گفت که در کجا از وزیر جدا گشتی رسول گفت که در کنار فلان نهرش گذاشتم فردا بدینجا خواهد رسید پس ملک زهر شاه وزیر خود را فرمود که با خاصان و حاجبان و بزرگان دولت باستقبال پذیره شوند اما وزیر ملک سلیمان تا نیمه شب در کنار نهر بر آسود پس از آن بسوی شهر همیرفت که روز روشن گشته ناگاه وزیر ملک زهر شاه با خاصان پدید شدند در دو فرسنگی شهر بیکجا گرد آمدند وزیر ملک سلیمانشاه استقبالیان را بنواخت و ایشان نیاز مندانه فروتنی کردند وزیر یقین کرد که دعوتش را اجابت خواهند کرد پس هر دو وزیر با خاصان همی رفتند تا بقصر ملک برسیدند وزیر تا بدهلیز هفتم که هیچ کس سواره نرفتی سواره رفت و در آنجا از اسب فرود آمده پیش تحت ملک زهر شاه رفت چون در آستان ملک جای گرفت و دلش آرام شد زبان بلاغت بیانش گویا گشت و فصیحانه سخن میگفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت چون وزیر به آستانۀ ملک قرار گرفت و دلش آرام یافت زبان بلاغت نوالش گویا شد و فصیحانه سخن گفتن آغازید و اشارت به ملک کرده این ابیات بخواند :
ای برتر آمده تو ز ابنای روزگار
ای کرده روزگار بجاه تو افتخار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چون تو ندیده بزرگوار
حکمت جهان نورد و سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش وحزمت زمین قرار
چون نار تیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
جود تو همچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بار منت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
ای حصن مملکت بوجود تو استوار
چون ابیات بانجام رسانید ملک او را بنزدیک خود خواند و حرمتش را بدانست و در پهلوی خویشتن بنشاند و با جبین گشاده و سخنهای خوش و نغز با او سخن گفت و وزیر نیز پاسخهای شایسته و سزا همیداد تا چاشتگاه بحدیث اندر بودند پس از آن خوان بگستردند و خوردنی بخوردند چون خوان برچیدند همه کس از مجلس بیرون شدند جز خاصان بمحفل کس نماند وزیر مکان را از بیگانگان خالی یافت برپای خاسته آستان بوسه داد و ملک را ثنا خواند و گفت ای ملک سعادتمند مرا از آمدن مقصودی هست که صلاح و خیر تو نیز در آنست و آن اینست که دختر خود را با رغبت تمام به سلیمانشاه کابین کنی که او را بدامادی تو بسی رغبت است ملک زهرشاه چون این سخن بشنید در حال بر پای خاست و به احتشام نام سلیمانشاه زمین را بوسه داد حاضران شگفت ماندند از آن ملک ثنای پروردگار بجای آورد و با وزیر گفت ای وزیر نیک پی ما از جمله رعیتهای سلیمانشاه هستیم و دختر من از کنیزکان اوست و پیوند کردن با او مرا بزرگ مقصود است پس فرمود قاضی و شهود حاضر آوردند وزیر سلیمان شاه بوکالت ملک زهر شاه بولایت عقد دختر را اقرار کردند و قاضی صیغه بخواند و هر دو ملک را دعا گفت پس وزیر برخاست تحف و هدایا حاضر آورد و ملک او را تحسین گفت و هدایا بپذیرفت پس از آن بتجهیز دختر مشغول گشت و وزیر را گرامی بداشت و برعیت و سپاه خوان بگستردند و تا دو ماه عیش برپا بود و از هر گونه اسباب طرب که دلها را نشاط افزاید فرو چیدند چون کار عروس بانجام رسید و جهیز آماده شد ملک فرمان داد که خیمه ها بیرون شهر بزدند و دیبا و حریر بر روی صندوقهای جهیز بپوشانیدند و کنیزکان رومی و ترکی مهیا کردند و با گوهر های قیمتی عروس را زیور بستند و محمل زرین مرضع با دور و گوهر از بهر عروس ترتیب دادند و محمل را چون فردوس بیار استند و دختر قمر منظر را در آن جای داده صندوقهای جهیز را به اشتران و استران بار بستند و ملک زهر شاه نیز سه فرسنگ راه با ایشان برفت آنگاه دختر را وداع کرده وزیر را بدرود گفت و با فرح و شادی بشهر خویش باز گشت و اما وزیر ملک سلیمان دختر ملک را همی برد و کوه و صحرا همی نوردید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت وزیر سلیمان شاه منازل همی نوردید و شب و روز در راندن همی شتابید تا اینکه میانۀ ایشان و سلیمانشاه مسافت سه روزه راه بماند آنگاه وزیر کس بنزد سلیمانشاه فرستاد که از آوردن عروس آگاهش کند چون فرستاده نزد ملک رسید پیغام بگذاشت ملک شادمان گشت و رسول را خلعت شایسته داد و سپاه را فرمود که با جمعیت انبوه باستقبال پذیره شوند و اسباب طرب و عیش از چنگ و چغانه و دف و نای و مغنیان با خود ببردند و در شهر منادی ندا داد که همه دختران و زنان و عجوزگان شهر بخارج بروند پس همگی فرمان پذیرفتند و بزرگان دولت متفق شدند که راههای زیور بندند و مشعلها و قندیلها بیفروزند و عروس را شب داخل شهر کنند پس اکابر دولت و وزراء و امراء براه اندر صف کشیدند و ملکه روی بشهر آورد کنیزکان و خادمان در پیش رو و سپاه در یمین و یسار محمل میآمدند و در شهر کس نماند مگر اینکه بتفرج آمدند و طبلها کوفتند و چنگ و چغانه و دف بنواختند تا به قصر برسیدند محمل ملکه را بدر خلوتگاه بردند ملکه بقصر اندر آمد و قصر از روی او روشن گشت آنگاه ملکه بفراز تختی که با در و گوهر مرصع بود جای گرفت و ملک نیز نزد ملکه آمد و ملکه را کنار گرفت و لبان او را ببوسید و بکارت ازو برداشت و همانشب ملکه آبستن گشت و بیکماه ملک از خلوتگاه بیرون نرفت پس از یکماه ملک از خلوتگاه بیرون آمد و بر سریر سلطنت بنشست و بکار مملکت و لشکر مشغول شد و بدینسان بود تا ملکه را ماه نهم بسر آمد و درد زادنش بگرفت قابله گان حاضر شدند حضرت مسهل الامور ولادت بر او آسان کرد فرزند نرینه بزاد که نشانهای نیک بختی ازو هویدا بود چون ملک را از ولادت فرزند نرینه آگاه کردند فرحناک شد و مبشر را بسی مال بداد و از غایت شادی بنزد فرزند بیامد و جبین او را ببوسید و از پرتو جمالش در عجب شد و گفته شاعر را در جبین او عیان بدید
طالع عالم مبارک شد بمیمون اختری
منتظم شد سلک ملک ودین بوالا گوهری
تاج شاهی سر فرازی میکند امروز از آنک
گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری
از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد
مقدم او داشت گویا معجز پیغمبری
دفع یأجوج بلا و فتنه را آمد پدید
در جهان از پشت داری جهان اسکندری
پس از آن دایه ها ناف او را ببریدند و تاج الملموکش نام نهادند و شیر غنج و دلالش بخوراندند و در کنار سعادت و اقبالش بپروردند تا اینکه هفت ساله گشت آنگاه ملک سلیمان حکیمان و ادیبان را فرمود که او را علم و حکمت و خط بیاموزند سالها به آموزگاری او مشغول شدند تا آنکه همه فنون بیاموخت آنگاه ملک شجاعان و دلیران بگماشت که سواری و تیر اندازی و تیغ بازیش بیاموزند و این فنون نیز همی آموخت تا چهارده ساله شد و هر گاه از قصر بیرون شدی نظارگیان بدو مفتون میشدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و دهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت تاج الملوک هر وقت که از قصر بدر رفتی بسکه بدیع الجمال و نکو روی بود نظارگیان بدو مفتون میگشتند و در وصف شمایلش این اشعار همی سرائیدند:
کیست اینماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماءمعین میگذرد
سرو اگر نیز تحرک کند از جای بجای
نتوان گفت که نیکوتر ازین میگذرد
حورعین میگذرد از نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد
کام از و کس نگرفته است مگر باد بهار
که بران زلف و بناگوش و جبین میگذرد
چون تاج الملوک هیجده ساله شد و خط مشکین بگرد عارضش بدمید و حسن و جمالش از خط و خال پیرایه بست بدانسان که شاعر گوید:
ای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
مسکن دل من هست ز حال تو بحالی حالی
بجهان زارتر از حال دلم نیست
تا نیست دل آشوب تر از خال تو خالی
و نیز گوید:
من غلام آن خط مشکین که گوئی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل و نسرین نهاد
چون سالی چند بر او بگذشت مردی شد زیباروی ونیکو شمایل و یاران و دوستداران از برای او بهم رسید و دوستداران و نزدیکان امید داشتند که پس از مرگ پدر سلطنت برو قرار گیرد و ایشان هر یک امیری شوند پس از آن دل بنخجیر بست و پیوسته بنخجیر گاه رفتی ولی پدرش شاه سلیمان میدانست که بیابانها جای آفت و محل مخالفت است و او را از نخجیر گاه ممانعت میکرد تاج الملوک سخن پدر نمی پذیرفت اتفاقاً روزی تاج الملوک بخادمان گفت توشه ده روز بر داشته و با غلامان به نخجیر شد و چهارده روز در کوه و هامون همی رفتند تا بمرغزاری رسیدند در آنجا درختان سبز و چشمه های روان و غزال بسیار دیدند تاج الملوک باغلامان گفت دامها بگستردند وحشیان و غزالان بسیار در دام افتادند س شکاریان سگها و یوزها به شکارها گماشتند و بازها و شاهین ها بینداختند و با تیر از هر سوهمی زدند تا اینکه نخجیر ها صید کردند آنگاه ملک زاده بکنار چشمه فرود آمد و صیدها بخش کرد و از برای ملک سلیمانشاه نیز بخشی بفرستاد و آن شب در آن مکان بماندند چون روز برآمد کاروانی انبوه بدانجا رسید که بازرگانان و غلامان و کنیزان بکاروان اندر بودند پس قافله بر آن آب و علف فرود آمدند چون تاج الملوک ایشان را بدید با یکی از خادمان گفت که خبر ایشان بمن آر و از ایشان بازپرس که در اینجا از بهر چه فرود آمدند پس فرستاده بنزد ایشان رفت و خبر باز پرسید گفتند ما بازرگان هستیم و از بهر آسایش درین مکان فرود آمدیم و ما را اطمینان بملک سلیمان شاه و پسر اوست و دانسته ایم که هر کس در سامان ایشان فرود آید زیانی بدو نخواهد رسید و از هر رهگذر ایمن خواهد بود و با ما پارچه ها و حریر و دیبا و کالای قیمتی هست که از برای ملکزاده تاج الملوک آورده ایم پس رسول بازگشت و ملکزاده را از چگونگی آگاه کرد و آنچه از بازرگانان شنیده بود باز گفت ملکزاده گفت چون با ایشان متاعی هست که از برای من آورده اند تا متاع نبینم از اینجا کوچ نکنم و بشهر اندر نشوم آنگاه بر اسب بنشست و غلامان از چپ و راست همیرفتند تا بقافله نزدیک شدند بازرگانان بر خاستند و ملکزاده را تنا گفتند و خیمه ای از اطلس سرخ بر پا کردند و فرشهای دیبا و حریر بگستردند تاج الملوک بنشست و خادمان بخدمتش بایستادند و بازرگانان را فرمود که آنچه کالا دربار دارند حاضر آورند ایشان فرمان ملکزاده بپذیرفتند و هر چه کالای شایسته بود حاضر آوردند تاج الملوک را هر چه که دل پسند افتاد بگرفت و قیمت بشمرد آنگاه سوار گشته همیخواست که باز گردد چشمش میان قافله اندر بجوانی نیکو شمایل افتاد که صورتی چون قمر و جامه فاخر در برداشت ولکن گونه آن جوان از دوری دوستان زرد گشته بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و یازدهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت تاج الملوک را چشم به رعنا پسری افتاد که گونه اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو میریخت و این دو بیت همی خواند :
تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من
جز به گاه ناله نشنیده است کس آواز من
کین او همراه من شد مهر من همراه او
ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من
چون آن جوان گریان گریان شعر بانجام رسانید بیهوش شد و تاج الملوک باو نظاره کرده در کار او شگفت ماند چون آن پسر بهوش آمد بگوشه چشم بیمار باین سوی و آن سوی نگاه کرد و این دوبیت بسرائید :
از غم هجر تو ای شمسه خوبان طراز
زرد و لرزانم و تاریکم و چون تار طراز
چند کوشم که کنم راز تو پوشیده ز خلق
بفراق اندر پوشیده کجا گردد راز
پس از آن فریاد بزد و بیخود بیفتاد چون تاج الملوک حالت او بدید بحیرت اندر ماندو بسوی او رفت چون پسر ماه منظر بهوش آمد ملکزاده را دید که بر سر او ایستاده پس بر پای خاست و زمین بوسه داد تاج الملوک گفت تو چرا متاع خویش بنزد من نیاوردی جوان گفت مرا متاعی که در خور شایسته ملکزاده باشد نبود گفت ناچار آنچه در بار داری باید بنزد من بیاوری و از حال خود مرا آگاه گردانی که من ترا محزون و گریان می بینم اگر ترا ستمی رسیده ستم از تو بر دارم و اگر وام داری ادا کنم از آنکه مرا دل بحالت تو بسوخت پس تاج الملوک فرمود کرسی از عاج و آبنوس مرصع به در و گوهر بنشاندند و فرشی حریر بگستردند تاج الملوک بکرسی بنشست و جوان را بفراز فرش جواز نشستن بداد و با او گفت متاع خویشتن بنزد من آر جوان گفت این سخن مفرما که بضاعت من شایسته تو نیست تاج الملوک گفت ناچار باید که متاع ببینم آنگاه بغلامان فرمود بی اجازۀ جوان متاع او را بیاوردند چون جوان این بدید اشک از دیدگان فروریخت و بنالید و این ابیات بر خواند
نه چون باد هجران بود هیچ بادی
نه چون بار فرقت بود هیچ باری
اگر هر کسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
چوابر بهاران بگریم از این غم
ز نادیدن روی رنگین بهاری
پس از آن جوان پس از آن جوان متاع خود بگشود و یکان یکان و پارچه پارچه به تاج الملوک باز نمود و از آن جمله جامه حریر زرتاری بدر آورد که بدو هزار دینار ارزش داشت چون جامه بگشود پارچه حریر از میان جامه بیفتاد و در حال پارچه بگرفت و در زیر زانو بنهاد و این ابیات بخواند
تا مرا fیند بلا با کس نگیرد دوستی
تا مرا بیند هوا با کس نگردد آشنا
من بدی را نیکتر جویم که مردم را بدی
من بلا را بیشتر خواهم که مردم را بلا
گر بلای عاشقی بر من بلای ایزدیست
تن نهادم بر بلای و جان بfستم بر قضا
تاج الملوک را عجب آمد و سبب ندانست و ازو باز پرسید که این پارچه چه بود جوان گفت ملکزاده را با این چه کار است ملکزاده گفت او را بمن بنما جوان گفت مرا ننمودن بضاعت از برای همین بود و من یارای اینکه آنرا بتو بنمایم ندارم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و دوازدهم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت تاج الملوک گفت ناچار باید من آن پارچه باز بینم و در دیدن اصرار کرد و بدانجوان خشم آورد آنگاه جوان پارچه از زیر زانو بدر آورده گریان شد و بنالید و این ابیات بخواند
بلای غربت و تیمار عشق و فرقت یار
شدند با من دلخسته این سه آفت یار
بشب ز حسرت آنروی چون ستارۀ روز
ستاره بارد و چشمم بود ستاره شمار
مرا بزاری گوید چه کارت آمد پیش
هر آنکسی که ببیند که من بگریم زار
ز دوست دورم ازین زارتر چه آید پیش
ز بار مردم ازین صعبتر چه باشد کار
چون ابیات بانجام رسانید تاج الملوک گفت ترا حالت درست نمی بینم بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی جوان چون این بشنید آهی بر کشید و بنالیده گفت ای ملکزاده مرا طرفه حدیثی و عجب حکایتی با این پارچه و خداوند این و با این صورتها هست پس پارچه باز کرد در آن پارچه صورت غزالی که با زر سرخش نگاشته بودند پدید شد و در برابر او صورت غزال دیگر بود که با نقره اش نگاشته بودند و در گردن آن غزالان طوقی زرین مرصع بدیدند چون تاج الملوک آن نقشها بدید و صنعت بدیع آنها را مشاهده کرد گفت پاکست آن خدائی که انسان را علم و صنعت آموخته و تاج الملوک را بشنیدن حدیث آن جوان رغبت تمام افتاد و با او گفت حدیث خود با خداوند این غزالان بازگو پس جوان گفت ای ملک زاده بدان که پدر من بازرگانی بزرک بود و بجز من فرزندی نداشت و مرا دختر عمی بود که پدرش مرده و در خانه پدر من با من پرورش یافته بود و پیش از آنکه عم من بمیرد با پدرم پیمان بسته بود که دختر بمن کابین کند چون هر دو بزرگ شدیم ما را از همدیگر پوشیده نمیداشتند پس از آن پدر و مادرم با هم یکدله شده گفتگو کردند که امسال عزیزه را بعزیز کایین کنیم و پدرم همه روزه بتهیة اسباب عیش مشغول بود ولی من با دختر عمم در یک خوابگاه میخفتیم و نمیدانستیم که چه باید کرد و او از من داناتر و شعورش بیشتر بود چون پدرم اسباب عیش آماده کرد و بجز نوشتن عقدنامه چیزی نماند پدرم عزیمت کرد که پس از نماز آدینه صیغه نکاح بخوانند آنگاه نزد یاران خود رفته ایشان را دعوت کرد و مادر من نیز زنان بازرگان را دعوت کرد چون روز آدینه شد خانه را فرش حریر و استبرق بگستردند و همه گونه حلیه ها فرو چیدند و عود بسوزاندند و عنبر بسائیدند و بانتظار مردم نشستند که پس از نماز آدینه مردم حاضر آیند و صیغۀ نکاح بخوانند آنگاه مرا بگرمابه بردند چون از گرمابه بدر آمدم جامه فاخر که با طیب و گلابش خوشبو کرده بودند بمن بپوشاندند خواستم که بجامع رفته نماز بگذارم یکی از دوستانم بخاطر آمد بجستجوی او بازگشتم که او را بمجلس عیش دعوت کنم و همیگردیدم تا بکوچه ای برسیدم که هرگز آنکوچه را ندیده بودم و از اثر گرمابه عرق از جبینم همی ریخت و کویها را بوی خوش من معطر کرده بود پس در سر کوچه دستار چه بفراز مصطبه گسترده از پی راحت بنشستم از بس گرمی هوا عرق از چین و رویم همی رفت چون دستار چه بزیر گسترده بودم نتوانستم عرق از دستار چه پاک کنم خواستم که دامن جبه را گرفته عرق از جبین پاک کنم ناگاه دیدم که دستار چه سفید از بالا بر دامنم افتاد آن دستار چه بگرفته و سر بر کردم که ببینم دستارچه از کجاست چشمم بچشم خداوند این غزال افتاد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و سیزدهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت آنجوان با تاج الملوک گفت که سر بر کردم تا ببینم که دستار چه از کجاست چشمم بچشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی بخوبی او ندیده بودم چون مرادید که او را نظاره میکنم انگشت شهادت بر لب نهاد پس از آن انگشت میان را با انگشت شهادت جفت کرده بمیان دو پستان بنهاد پس از آن منظره فروبست و بازگشت و آتش حسرت بر دل من بیفروخت و من حیران بودم که او چه گفت و از آن اشارت چه قصد داشت پس هر لحظه بغرفه نظاره کرده منظره را بسته میدیدم تا نماز شام بدانجا بودم نه کسی دیدم و نه آوازی شنیدم چون از دیدنش ناامید شدم دستارچه آن زهره جبین را برداشته از جای خود برخاستم و دستارچه بگشودم بوی مشک و عنبر کوی را معطر ساخت پس به آنسو و این سوی دستارچه نگاه میکردم که ورقه از آن بیفتاد این دو بیت در آن نوشته بود
در زلف تو آویخته دلبندیها
پیش خردت خیره خردمندیها
در دل دارم که بندگیهات کنم
تا خود چه کنی تو از خداوندیها
چون دوبیتی بخواندم دستارچه بدست گرفته چشم بر او دوختم و در کنار او این دو بیتی نوشته یافتم
ای روی تو رخشنده تر از قبله زردشت
هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشت
رخسار تو باغ است و دو زلف تو بنفشه
خواهم که بنفشه چینم از باغ تو یک مشت
و در کنار دیگر این دو بیتی نوشته بودند
از روضه حسن تو نگاری رسدم
روز مرکب وصل تو غباری رسدم
گیرم که بنزدیک تو بارم ندهند
از دور نظاره تو باری رسیدم
چون اشعار را بدستارچه اندر بدیدم آتش اشتیاق در دلم شعله ور گشت و بعشق و وجد من بیفزود و دستارچه و ورقه بگرفتم و بخانه برگشتم نه بدوری شکیبا بودم و نه وصل را حیله میدانستم سر گشته و حیران کوی بکوی همی آمدم تا اینکه سه یک از شب رفته بود که بخانه در آمدم دختر عم خود را دیدم که نشسته و گریانست چون مرا دید سرشک از دیده پاک کرد و پیش من آمد و جامه از من برکند و سبب غیبت پرسید و با من گفت که امرا و بزرگان و بازرگانان همگی جمع آمدند و قاضی و شهود نیز حاضر شدند طعام خورده زمانی بنشستند و انتظار تو کشیدند چون از تو نومید گشتند برخاسته هر یک بخانۀ خویش رفتند و با من گفت که پدرت بسی خشمگین شد و سوگند یاد کرد که تا سال دیگر صیغه نکاح نخوانند زیرا که ازین ضیافت مالی بسیار بزیان رفت پس از آن سبب دیر کردن من باز پرسید من ورقه و دستارچه بدر آوردم و ماجرا را از آغاز تا انجام بیان کردم او ورقه و دستارچه بگرفت و آنچه که در آنها بود بخواند سرشکش بر خساره روان گشته این دو بیت برخواند
منگر در بتان که آخر کار
نگریستن گریستن آرد بار
شاهدان زمانه خورد و بزرگ
دیده را یوسف اند و دل را گرگ
و پس از آن دختر عمم با من گفت که خداوند دستارچه و ورقه با تو چه مقالت راند و چه اشارت کرد گفتم با من سخن نگفت و اشارتی نکرد بجز اینکه انگشت بر لب نهاد و دو انگشت نیز بسینه نهاد و بسوی زمین اشارت کرد پس از آن منظره فروبست تا غروب نشستم دیگر ندیدمش چون ناامید شدم از آنجا برخاسته بیامدم مرا قصه این بود ولی از تو همی خواهم که درین قضیه مرا یاری کنی پس دختر عمم روی بمن آورد و گفت ای یار مهربان اگر تو چشم مرا بخواهی مضایقه نکنم و ناچار ترا و او را یاری کنم که او نیز ترا عاشق است بدانسان که تو عاشق اوئی پس با او گفتم که تفسیر اشارتهای او چیست گفت اما انگشت بلب نهادن اشارتست بر آنکه تو در نزد او بجای روان اندر تنی و اما دستارچه اشارتست بسلام کردن عاشقان معشوقرا و اما ورقه اشارتست باینکه او را جان اندر قید تست و اما دو انگشت بر سینه نهادن اشار تست بر اینکه او با تو گفته است که پس از دو روز بیا تا از دیدار تو حزن و اندوهم برود و ای پسرعم بدانکه او بتو عاشق است و تفسیر اشارتها همین بود که بتو بیان نمودم اگر من کسی بودم که بیرون رفتن و آمدن می توانستم هر آینه باندک زمان ترا با او بیک جا جمع آوردمی و راز شما را پوشیده داشتمی جوان بازرگان با تاج الملوک گفت چون این سخن از دختر عم بشنیدم او را سپاس گفتم و دو روز شکیبائی پیش گرفتم و از خانه بیرون نرفتم نخوردم و ننوشیدم و سر اندر کنار دختر عم بخسبیدم و او مرا دلجوئی میکرد و دلداری همیداد و میگفت دل خوش دار و همت بلند کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و چهاردهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت آن جوان باتاج الملوک گفت چون دو روز بسر رفت دختر عمم با من گفت دل خوش دار و همت بلند کن و جامه بپوش و بسوی وعده گاه برو پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت من نیز با عزیمت محکم از خانه بدر آمدم و همیرفتم تا بهمان کوچه رسیدم و در آن مصطبه ساعتی بنشستم که ناگاه منظره غرفه گشوده شد چشم من بدان لعبت پری زاد افتاد در حال بیهوش شدم چون بهوش آمدم دوباره بسوی او نگریستم باز بیهوش شدم چون بهوش آمدم دیدم که آئینه و دستارچه سرخ در دست دارد چون مرا دید آستین بالا زد و پنج انگشت بگشود و بسینه خود بنهاد پس از آن با هر دو دست آئینه برداشت و از منظره اش باز نمود آنگاه دستارچه سرخ بگرفت و سه بار دستارچه از منظره فرو آویخت و بالا کشید پس از آن دستارچه را بفشرد و سر از منظره بیرون کرده بچپ و راست نظاره کرد و سر از منظره باز پس کشیده منظره فرو بست و برفت و با من هیچ سخن نگفت و مرا حیران بگذاشت و اشارتهای او را ندانستم و تا هنگام عشا بدانجا ماندم نیمه شب بود که بخانه باز آمدم دختر عم خود را دیدم که روی بدیوار آورده سرشک از دیده همیریزد و این ابیات همی خواند
زگریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال مردمان چونست
ز مشرق سر کوی آفتاب طالع دوست
گرم طلوع کند طالعم همایونست
از آن زمان که زچشمم برفت یار عزیز
کنار دیدۀ من همچو رود جیحونست
چون ابیات بشنیدم بحزن و اندوهم بیافزود و در گوشه خانه بیفتادم دختر عمم برخاسته مرا برداشت و جامه از من بر کند و روی مرا بآستین پاک کرد و قصه مرا باز پرسید من سر گذشت بیان کردم گفت ای پسر عم اشارتی که با پنج انگشت کرده تفسیرش اینست که پس از پنج روز بیا و نمودن آئینه و سر از منظره بدر آوردن و دستارچه سرخ گرفتن و فشردن اشار تست باینکه بدکان صباغ اندر بنشین تا رسول من نزد تو بیاید چون سخنان دختر عم بشنیدم آتش عشق در دلم شرر افروخت گریان شدم و گفتم ای دختر عم بخدا سوگند که راست گفتی من در آن کوی دکان صباغ یهودی دیدم دختر عمم گفت دل قوی دار و ثابت قدم باش که دیگران نیز بعشق گرفتار گشته سالها به رنج و محنت دوری شکیبا بوده اند و ترا هفته ای بیش پیش نمانده چرا ناشکیبا هستی پس از اینگونه سخنان همی گفت و دلداری همی داد تا اینکه برخاست طعام بیاورد و لقمه گرفته بمن داد من خوردن نتوانستم و از خواب و خور بی نصیب بودم و گونه ام زرد همی شد که پیش از آن عشق نورزیده و تلخی جدائی نچشیده بودم و همه روزه از اندوه رنجور و نزار میشدم و دختر عمم نیز از اندوه من نزار میشد و هر شب از عشاق دلدادگان افسانه همی گفت که من شکیبا گشته خوابم ببرد و هر وقت بیدار میشدم او را میدیدم که از برای من بیدار است و سرشک از دیده همیریزد و بدینسان بودیم تا پنج روز بگذشت آنگاه دختر عمم برخاسته آب گرم کرد و تن مرا بشست و جامه بر من بپوشانید و گفت بسوی پری پیکر روان شو که خدا حاجت روا کند و ترا بمقصود برساند پس از خانه بدر آمدم و تا سر آن کوی برفتم آنروز روز شنبه بود دکان صباغ یهودی را بسته دیدم و تا اذان عصر در آنجا بنشستم آفتاب زرد شد و هنگام نماز مغرب برسید و شب تاریک گشت از آنماه روی اثری ندیدم و خبری نشنیدم به تنهایی خویشتن بترسیدم برخاسته بیخودانه همیرفتم تا بخانه برسیدم دختر عم خود عزیزه را دیدم که یکدست بر سر و و دست دیگر بر سینه گذاشته همی نالید و این ابیات همی خواند :
میان ما و تو عهد اینچنین بود
که چون من دیگری گیری تو در بر
عقیقین ابر طوفان بار چشمم
جهان را کرده بر بیجاده ای تر
تر چو دریائیست هر شب خانه من
چوکشتی آتشین سوزنده بستر
چون ابیات بانجام رسانید روی بمن آورده سرشک از روی من بآستین پاک کرد و بر روی من نرم نرم بخندید و با من گفت ای پسر عم گوارا باد ترا عیش امروز چرا امشب نزد محبوبه تخسبیدی و حاجت خود را روا نکردی چون سخن او بشنیدم پائی بر سینۀ او زدم از ایوان بیفتاد و در کنار ایوان میخی بود پیشانیش بر آن میخ آمده بشکست و خون از پیشانیش روان شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و پانزدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت آن جوان با تاج الملوک گفت که چون پیشانیش بمیخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت برخاسته کهنه بسوزانید و بزخم جبینش بگذاشت و با دستارچه اش فروبست و خونی که بربساط ریخته بود پاک کرد و این کار که من با آن کردم هرگز روی نداده بود پس نزد من آمده و بر روی من تبسم کرد و نرم نرم بگفت که ای پسر عم بخدا سوگند که من آن سخن باستهزاء تو یا باستهزاء آن حور نژاد نگفتم بسر من به درد اندر بود اکنون از شکستن پیشانی جبینم سبک شد پس مرا از کار خود آگاه کن که امروز بر تو چگونه گذشت من حکایت آنروز را بدو باز گفتم و گریان شدم آنگاه با من گفت بشارت باد ترا که بمقصود خواهی رسیدن زیرا که این کار علامت قبولست و سبب غیبت او آزمایش تو بوده است که بداند تو در عشق او ثابت قدم و راست گوئی یا نه تو فردا بهمانجا رو و در همان دکه بنشین که هنگام شادی تو نزدیک شد الغرض او مراتسلی میداد ولی حزن من افزون میگشت پس برخاسته طعام حاضر کرد من سرپائی بخوان بزدم خوان سرنگون شد و هر ظرفی بطرفی بیفتاد که عاشقان را خور و خواب حرام است پس گریان گریان شکستهای ظروف جمع آورد و طعام از بساط برچید و در پهلوی من نشسته دلجوئی از من همیکرد و من دعا میکردم که شب بانجام رسد چون شب بپابان رسید و روز برآمد من بهمان محله روان گشتم و در همان کوچه بدان مصطبه بنشستم که ناگاه منظره گشوده شد و آن حوروش خندان خندان سر از منظره بدرآورد بدستی آئینه و کیسه و غربالی پر از خوشه سبز و بدست دیگر قندیلی داشت نخستین کاری که کرد این بود که آئینه بدست گرفت و در میان کیسه گذاشت و در کیسه را بسته بگوشه خانه بگذاشت پس از آن گیسوهای خود را بر روی خود بیفشاند پس از اینها قندیل را لحظه ای بر سر غربال که خوشه سبز در آن بود بداشت پس همۀ اینها را بگرفت و بازگشت و منظره را فروبست و از اشارت خفیه و سخن نگفتن او عشق و وجد وحزن و حیرت من افزون گشته با دیده اشک بار بخانه بازگشتم و دختر عم را دیدم که نشسته و رو بر دیوار کرده دلش از آتش حزن و اندوه و رشک همی سوزد ولی از غایت محبت که بمن داشت رشک بر من آشکار نمیکرد چون او را نگاه کردم دیدم که دستار چه بزخم جبین و دستارچه بر چشم فروبسته که چشمش از بسیاری گریستن دردناک شده بود ودر غایت اندوه و پریشانی باین ابیات مترنم بود
ای دلارام و دل آشوب و دل آزار پسر
عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر
غم عشق تو روانم بلب آورد بلب
درد عشق تو توانم بسر آورد بسر
من بیارایم هر روز رخان را به سرشک
تو بیارائی هر روز میان را بکمر
من بخیلی نکنم با تو هرگز به روان
تو بخیلی چکنی با من چندین به نظر
چون ابیات بانجام رسانید بسوی من نگاه کرد چون مرا دید آب از دیده پاک کرده برخاست و بنزد من آمد ولی از غایت وجد سخن گفتن نتوانست و دیرزمانی خاموش بود پس از آن با من گفت که مرا از آنچه این دفعه روی داده آگاه کن من واقعه بدو باز گفتم گفت شکیبا شو که زمان وصل نزدیکست و این که آئینه بدست گرفته و اندر کیسه کرده قصد او این بوده است که تا غروب آفتاب صبر کن و افشاندن گیسوها بر رو اشاره است بر این که چون پرده ظلمت بر روی روز بیاویزد بیا و اما غربال خوشه سبز اشارتست باینکه چون بیائی بباغ اندر شو و از قندیل مقصود این بوده است که چون بباغ اندر آئی در باغ همیرو و بهرجایی که روشنی قندیل ببینی بدانجا رفته بانتظار من بنشین چون سخن دختر عم را شنیدم از غایت وجد فریاد زدم و با او گفتم تا چند مرا بفریبی و بدانجا فرستی و هرگز مرا آرزو میسر نمیشود و تفسیرات ترا درست نمیبینم پس بخندید و با من گفت که ترا صبوری همان قدر باید که امروز هنگام غروب شود و ظلمت شب جهان فرو گیرد آنوقت بوصال برسی تو سخن مرا راست پندار و آسوده باش پس این ابیات برخواند :
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دیگر روزگار چون شکر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل ببر آید
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
پس از آن روی بمن آورده با سخنان نرم نرم از من دلجوئی کرد ولی از بیم خشم من نتوانست که طعام حاضر آورد و آنگاه برخاسته جامه از تن من برکند و با من گفت بنشین تا ترا بحدیث گفتن مشغول کنم و انشاء الله چون شب برآید در کنار معشوقه خواهی بود پس من بدو التفات نکردم و انتظار شب همی کشیدم چون شب درآمد دختر هم سخت بگریست و حبه ای از مشک ناب بمن داد و گفت ای پسر عم این مشک در دهان بگیر چون با معشوقه بیکجا شوی و مقصود از وی برآوری این بیت بروی فروخوان :
آنکه عشق نیکوان را بنده فرمان شود
چون کند پیش که یارب از بی درمان شود
پس از آن مرا ببوسید و سوگندم بداد که این بیت نخوانم مگر وقت بیرون آمدن از نزد معشوقه. من سخن او را بپذیرفتم و بتاریکی شب از خانه بیرون شدم و همی رفتم تا بباغی که در آن کوی و نزد آنخانه بود برسیدم در باغ گشوده یافتم بباغ اندر شدم از دور روشنائی بنظر آمد بدانسو رفتم جایگاهی دیدم بزرگ و خوب که قبه از آبنوس و عاج بدانجا بسته اند و نقدیلی از وسط قبه آویخته اند و بدان جایگاه فرش حریر و دیبا گسترده اند و شمعی بزرگ بلگن زرین در زیر قندیل روشن کرده اند و در میان آن جایگاه حوضی و در کنار حوض خوانی بود که بر سرخوان پارچه حریر پوشانده بودند و در پهلوی آن خوان طاسی مرصع بزرگ پر از می لعل گون و قدح بلورین اندر میان طاس بود و در پهلوی آن طبقی سیمین سرپوشیده بود سر آن بگشودم دیدم که گونه گونه میوه ها در آن طبق است و قسم قسم ریاحین بمیان میوهها اندر است پس آن مکان حزن و اندوه از من ببرد و نشاط بی اندازه پدید آورد ولی در آنمکان هیچ آفریده ندیدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و شانزدهم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت آن جوان با تاج الملوک گفت که آن مکان به شادی من بیفزود وای هیچ آفریده در آنجا نیافتم و بانتظار محبوبه در آنجا بنشستم تا اینکه دو سه ساعت از شب بگذشت و آن پریزاد نیامد رنج گرسنگی مرا فرو گرفت زیرا که دیر وقتی بود که از شور عشق و اندوه دوری طعام نخورده بودم و بویهای خوش آن خوردنیها که بخوان اندر بود مرا بشوق آورد و نفس من اشتهای چیز خوردن کرد آنگاه پیش رفته سرپوش از خوان برداشتم و در وسط خوان طبقی دیدم زرین و در میان طبق چهار رغ بریان و در طبق چهار ظرف از هرگونه حلوا شیرین و ترش بود پس پارچه ای گوشت خوردم و رو بحلوا کردم از هر یک قرصه دو قرصه سه قرصه چهار قرصه خوردم و نیمی از یکمرغ بریان خوردم پس در آنهنگام شکم من پر شد و بخار مغز مرا فرو گرفت و از بی خوابی رنجور بودم سر به بالین نهاده بخسبیدم خواب بر من غلبه کرد پس از آن چیزی ندانستم وقتی بیدار شدم که گرمی آفتاب مراهمی سوخت و پاره نمک و حبه انگشت بر روی شکم من بود پس بر پای خاستم و گرد جامۀ خویش بیفشاندم و بچپ و راست نگاه کردم کسی ندیدم و آن مکان را بی فرش یافتم و خود را بر روی خاک خفته دیدم حیران و محزون گشتم و آب دیده برخسارۀ من همی رفت و بکار خویش افسوس همی خوردم پس برخاسته آهنگ خانه کردم چون بخانه رسیدم دختر عم را دیدم که دست بر سینه همی زند و گریان گریان این ابیات همی خواند
آن بت مجلس فروز امروز اگر با ماستی
مجلس ما خرمستی کار ما زیباستی
خفته و مست است دلداری که از ما غایت است
عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی
گرچه می خورده است و از مستی بخواب اندر شده است
هم توانستی بر ما آمدی گرخواستی
چون مرا دید برخاست سرشک از دیده پاک کرد و روی بمن آورده نرم نرم با من گفت ای پسر عم تو در عیش و نوش و عشقبازی هستی و من در فراق تو بسوز و گدازم ولی خدا بمکافات من ترا نگیرد پس بروی من بخندید خندیدن خشمگین و با من ملاطفت و مهربانی کرد و جامه از من بر کند گفت بخدا سوگند که از تو بوی کسی که با محبوبۀ خود خفته باشد نمی آید مرا از ماجرا آگاه کن پس من واقعه برو باز گفتم تبسمی کرد چون تبسم کردن خشمگین ها و با من گفت دل من بدرد آوردی خوشی نبیند آنکه دل ترا بدرد آورده و این زن با تو حیلتی خواهد کرد بزرگ ای پسرعم من بر تو بسی بیم دارم و بدانکه تفسیر نمک اینست که تو در غرق خواب هستی و بدین سبب بس بی مزه ای دلها از تو همی رمد باید قدری ملاحت پیدا کنی تا کس را بتو رغبت افتد زیرا که تو دعوی عشق همیکنی و خواب بر عاشقان حرامست و تو در دعوی خود دروغگوئی ای پسر عم او نیز در دعوی محبت دروغگوست زیرا که ترا خفته دید بیدار نکرد اگر او در محبت صادق بودی بایستی که بیدارت کند و اما انگشت اشاره باینست که خدا روی ترا سیاه کند که بدروغ دعوی محبت کردی و تو هنوز کودکی ترا همت بخوردن و خوابیدن مصروفت ای پسرعم این تفسیر اشارتهای اوست و لکن خدا ترا ازو خلاص کند چون من سخنان دختر عم را بشنیدم بر سر و سینه خود بزدم و گفتم بخدا قسم که راست گفته است زیرا که من خفتم و عشاق نمی خسبند و من خود را ستم کرده ام و همانا دشمن من خوردن و خفتن بوده است پس از آن بگریستن افزودم و با دختر عمم گفتم مرا حیلتی بیاموز و بر من رحم کن خدا ترا رحم کناد و گرنه خواهم مرد چون دختر عمم مرا بسی دوست داشتی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفدهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت آن جوان با تاج الملوک گفت دختر عمم مرا بسی دوست داشتی گفت بچشم بجان منت پذیرم ولی ای پسر عم من بارها با تو گفتم که اگر بیرون رفتن و آمدن توانستمی در اندک زمانی ترا بوصل او میرساندم و اکنون نیز در جمع کردن میان شما کوشش فرو نگذارم و لکن آنچه گویم پذیر و پند من بنیوش و بهمان مکان روو در آنجا بنشین چون هنگام شود چیزی مخور که خوردن خواب آورد و مبادا اینکه بخوابی که او بنزد تو یکربع از شب گذشته بیاید و خدا ترا از شر او پاس کناد چون سخنان دختر عم بشنیدم فرحناک شدم و از خدا همی خواستم که شب برآید چون شب درآمد آهنگ رفتن بدان مکان کردم دختر عمم گفت چون با او در یک مکان جمع آئی بیتی را که دوش با تو گفته بودم وقت بازگشتن بر او بخوان من خواهش او را بپذیرفتم و از خانه بدر آمده همی رفتم تا بآن باغ رسیدم و بدان مکان رفتم و مکان را مانند شب پیش مهیا و آماده یافتم که در آنجا همه گرنه چیزها از طعام و شراب و نقل و ریحان حاضر بود پس در آن مکان بنشستم و بوی طعام بمشامم میرسید بارها نفس مشتاق خوردن طعام گشت ولی من خودداری کردم تا ساعتی نیز بگذشت پس از آن نفس طالب و شوق غالب گشت خودداری نتوانستم بر خاسته در سر خوان بنشستم و سر پوش از خوان برداشته دیدم چهار ظرف از چهار گونه طعام بخوان اندر است و مرغهای بریان و ظرفهای حلوا نیز فرو چیده اند من از هر طعام لقمه خوردم و از حلوا آنچه توانستم خوردم و پاره ای از مرغ بریان خوردم و از حب الرمان که لیمو بر او آمیخته بودند چندانکه باید خوردم و سیر گشتم پس خواب مرا بگرفت متکا به زیر سر نهاده گفتم بر آن تکیه کنم ولی نخوابم پس چشم بر هم نهاده خفتم وقتی بیدار شدم که آفتاب برامده بود و بر روی شکم خود قاب استخوان و پارۀ پوست و تخم خرمای نارسیده دیدم و در آن مکان هیچ چیز از فرش و اسباب نیافتم گویا که دوش هیچ در آنجا نبوده است پس برخاسته آن پوست و استخوان تخم خرما از خود دور ریختم و بیرون آمدم و خشمگین همی آمدم تا بخانه برسیدم دختر عم خود را دیدم که گریان و نالان این ابیات همی خواند
که را مهربانی نماید نگاری
بخوشی گذارد همه روزگاری
که را یار بد مهر بد ساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانی دل خویش دادم
به نامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد به بندی
دلم هر زمان خسته دارد به خاری
پس من دختر عم را دشنام دادم و از پیش خود براندم او سرشک از رخ پاک کرده پیش من آمد و مرا در آغوش گرفته ببوسید من ازو دوری میکردم و خویشتن را ملامت همی کردم پس با من گفت ای پسر عم گویا امشب نیز خفته ای گفتم آری خفتم ولی چون بیدار گشتم قاب استخوان و پاره ای پوست و تخم خرمای نارسیده بر روی شکم خود یافتم و ندانستم که این کارها از بهر چه کرده پس گریان گریان رو بدختر عمم آورده گفتم که تفسیر این اشارتها با من بازگو و با من بگو که چه حیله سازم و مرا درین محنت یاری کن دختر عمم گفت قصد او از پاره پوست این بوده است که ترا تن باینجا و روان بجای دیگرست و خود حاضر و دلت غایب است و گویا قصد او این بوده است که خود را از عشاق مشمار و اما تخم خرما اشارتست باینکه اگر تو عاشق بودی دل تو از آتش عشق سوخته میشد و ترا خواب نمیبرد زیرا که لذت عشق را هر کس بچشد دل او از آتش عشق افروخته و مانند خرما شرر گون باشد و اکنون ترا صبر ایوب باید پس چون سخن دختر عم را شنیدم آتش حزن و اندوه در دلم شرر افروخت با خود گفتم که خدا خواب را از بدبختی برمن بگماشته است پس با دختر عمم گفتم بجان منت سوگند می دهم که تدبیری کن تا من باو برسم پس او بگریست و گفت ای عزیز ای پسر عم مرا در دل هزاران سخن است ولی نیارم گفت امشب نیز تو بدانجا رو ولیکن مخواب تا بمقصود برسی مر رای همین است و السلام من با او گفتم انشاء الله نخوابم پس دختر عمم برخاست و خوردنی بیاورده و گفت آنچه توانی اکنون بخور پس بقدر کفایت چیز خوردم چون شب درآمد دختر عمم برخاست و جامه فاخر بیاورده و بر من بپوشانید و سوگند بداد که آن بیت فراموش نکنم و مرا از خوابیدن بسی بترسانید پس از آن از نزد دختر عمم بیرون رفته بباغ اندر شدم و در آن مکان بنشستم و چشم بصحن باغ دوختم چون خواب بر من غلبه میکرد با انگشت چشم خود را میگشودم و سر خود را می جنبانیدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و هجدهم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت آن جوان بازرگان با تاج الملوک گفت از ترس خواب بانگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم دم به دم گرسنگی من زیاد میشد و بوی طعام شوق مرا بخوردن افزون میکرد پس برخاسته در سر خوان بنشستم و سرپوش برداشته و از همه گونه خوردنی بخوردم و بنزد طاس شراب آمده با خود گفتم که یک قدح بیش نخورم چون قدحی خوردم قدح دوم و سیم تا قدح دهم بنوشیدم و مست گشته مانند مردگان بیفتادم وقتی که بهوش آمدم دیدم که آفتاب بر آمده و من بیرون باغ افتاده ام و بر روی شکم من کاردیست تند و درمی است آهنین بر خاسته آنها را برداشتم و بخانه باز گشتم شنیدم که دختر عمم میگوید که من در این خانه مسکین و حزینم و بجز گریه و ناله انیس و همدمی ندارم چون بخانه اندر شدم بیفتادم و کارد و درم را بیک سوی بینداختم و بیهوش شدم چون بهوش آمدم ماجرا بدو باز گفتم و از ناروائی مقصود آگاهش کردم چون گریستن و حزن مرا بدید محزون گشت و با من گفت که من عاجز شدم و هر چه ترا پند میدهم توم پند من نمی پذیری و سخن من ترا سودی نمی بخشد بارها گفتم از خواب بر حذر باش نشنیدی من با او گفتم بخاطر خدا تفسیر کارد و درم باز گو گفت مقصود او از درم آهنین چشم خودش است و او سوگند یاد کرده که بپروردگار و بچشم راست خودم سوگند که اگر پس از این بیائی و در اینجا بخوابی سرت از تن باین کارد تند جدا میکنم وای پسر عم من بر تو همی ترسم و از مکر او هراسان هستم و دلم پر از اندوه است ولی نیارم سخن گفت اگر تو خود را چنین می دانی که دگر بار در آنجا نخواهی خفت بسوی او باز گرد که بمقصود برسی و اگر میدانی که بدانجا رفته خواهی خفت چنانچه ترا عادت است البته که او ترا میکشد پس با دختر عمم گفتم که چه باید کرد بخدا سوگندت میدهم که مرا یاری کن و درین بلیه مرا تنها مگذار گفت بجان خواهم کوشید ولکن اگر سخن بنیوشی و امر مرا اطاعت کنی مقصود حاصل شود گفتم که پند تو بپذیرم و حکم ترا اطاعت کنم آنگاه گفت وقت رفتن بگویم که چه باید کرد پس مرا در آغوش گرفت و بخوابگاه برد و دست و پای مرا همی مالید تا بخواب رفتم بادبزنی برداشته باد بر من همی زد تا هنگام غروب شد آنگاه مرا بیدار کرد دیدم بادبزنی در دست گرفته ببالین من نشسته گریان است چون بیدار شدم سرشک از رخ باک کرد و خوردنی بیاورد خواستم چیز نخورم گفت با تو نگفتم که سخن بپذیر پس من مخالفت نکرده خوردنی بخوردم پس از آن شیرۀ عناب بشکر آمیخته بمن بنوشانید و دست مرا شسته با دستارچه خشک کرد و سر و روی مرا با گلاب معطر ساخت چون ظلمت شب پرده بجهان بیاویخت جامه بمن بپوشانید و گفت ای پسرعم همه شب را بیدار بنشین که او امشب پیش تو نخواهد آمد مگر در آخر شب و انشاء الله به مقصود برسی و آرزو دریابی و لکن پیغام من فراموش مکن گفتم پیغام تو کدام است گفت وقت بازگشتن همان بیت را بخوان پس از نزد دختر عم بیرون رفتم و بباغ رسیدم و در همان مکان نشستم ولی سیر بودم و بیدار نشستم تا چهار یک شب بگذشت و شب بر من دیر دیر میگذشت و من بیدار بودم تا اینکه از شب یکربع پیش نماند و گرسنگی بر من چیره شد برخاسته بر سر خوان بنشستم و بقدر کفایت از همه گونه خوردنی بخوردم سرم سنگین گشت همیخواستم که بخوابم آوازی از دور شنیدم برخاسته دست و دهان خویش شستم و خواب از سرم بپرید ناگاه دیدم که زهره جبین بیامد و ده تن کنیزکان با خود بیاورد و حله دیبای سبز که از زر سرخ طراز داشت در بر کرده و بدانسان بود که شاعر گفته
آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنک
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ رنگ
چون تنم بی قوت و جان و دلم بی قوت دید
داد قوت و قوتم زان شکر یاقوت رنگ
تنگم اندر بر گرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر بر گرفتند از سرای من بتنگ
چون مرا دید بخندیده گفت چگونه خوابت نبرده اکنون که شب را به بیداری بسر آورده دانستم که در دعوی عشق راست گوئی زیرا که شیوه عاشقان شب بیداریست پس از آن رو بکنیزکان کرده بگوشه چشم اشاره نمود کنیزکان بازگشتند و خود بنزد من آمد و مرا در آغوش گرفت و بسینه خود بچسبانید و مرا ببوسید و من او را ببوسیدم او لب من بمکید و من لب او را بمزیدم پس دست برده کمر او را بفشردم بزمین آمدیم و شلوار از سرین او تا بخلخال در افکندم و با همدیگر بمغازله و معانقه و غنج و دلال و سخنان باریک مشغول شدیم آنگاه رگهای او سست گشت و مرا شهوت غالب آمد ساقهای او را بدوش گرفتم و با او در آمیختم و آنشب تا بامداد دل را نشاط و دیده را روشنی حاصل بود چنانچه شاعر گفته
دوش آرام دل و آسایش جان داشتم
چشم تا وقت سحر در روی جانان داشتم
گه نشست اندر کنارم گه غنود اندر برم
در کنار و بر سمن زار و گلستان داشتم
تا بدان ساعت که از توران برآمد آفتاب
من بکف جام وصال ماه توران داشتم
چون شب بپایان رسید و روز برآمد آهنگ بازگشت کردم مرا گرفته و گفت مرو تا ترا از خبری باخبر کنم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نوزدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت آن جوان با تاج الملوک گفت که مرا گرفته نگاه داشت و گفت مرو تا ترا از خبری بیاگاهانم من ایستادم پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر بدر آورده در پیش روی من بگشود صورت غزال را بدینسان که هست درو نقش کرده یافتم پس بارچه ازو بگرفتم و با هم پیمان بستیم که هر شب در باغ بدانمکان رفته در نزد او حاضر آیم پس از نزد او شادان باز گشتم و از غایت خرسندی آن یک بیت که دختر عمم سپرده بود فراموش کردم وقتی که آن پارچه حریر را که صورت غزال درو بود بمن داد با من گفت که این کار خواهر من است ازو پرسیدم که خواهرت چه نام دارد گفت نامش نورالهدی است و گفت این پارچه نگاه دار پس او را وداع کرده شادان و خرم باز گشتم و بنزد دختر عمم بیامدم چون مرا دید بر پای خاست و آب چشمش همی ریخت آنگاه روی بمن آورده سینۀ مرا ببوسید و گفت وصیت بجا آوردی و شعری که گفته بودم خواندی یا نه گفتم فراموش کردم و سبب فراموشیم همین صورت غزال است پس پارچه حریر به پیش او بینداختم در حال برخاست و باز بنشست و طاقت شکیبائی نیاورده سرشک از دیده روان ساخت و گفت :
کسی کس خرد رهنمونست هرگز
بگیتی ره و رسم صحبت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دل مرد دانا ازین هر دو لرزد
که خود گر نفاقیست جان را بکاهد
اگر اتفاقی به هجران نیرزد
پس گفت ای پسرعم این پارچه حریر بمن ببخش من آنرا بدو بخشیدم او پارچه گرفته بگشود و صورت غزال در آن بدید چون هنگام شام شد مرا وقت رفتن آمد دختر عمم گفت برو ولی هنگام باز گشتن همان بیت را که نخست با تو گفته بودم و فراموش کرده بودی باو بر خوان گفتم بیت بر من اعادت کن بیت را بر من فرو خواند پس من برفتم و بباغ اندر بهمان مکان برسیدم دختر ماه روی را دیدم که بانتظار من نشسته چون مرا دید برپای خاست و مرا ببوسید و در کنار خود بنشاند چون خوردن و نوشیدن بانجام رسید به بوس و کنار مشغول گشته کام ازو بگرفتم چون بامداد شد آهنگ بازگشت کردم و آن بیت را بر او بخواندم چون بشنید سرشک از دیده روان ساخت و این شعر بپاسخ بر خواند :
عشق را جز صابری و سر نهفتن چاره نیست
مرد میباید که اندر عاشقی اینسان شود
پس من شعر او را فرا یاد گرفتم و از پنکه پیغام دختر عم خود را رسانیده بودم شادان گشتم و از باغ بدر آمده بنزد دختر عمم بیامدم دیدم که خوابیده و مادرم ببالینش نشسته باحوال او گریانست چون مادرم مرا بدید گفت بمیراد چون تو پسر عم که دختر عم خود را به حالت ناخوش گذاشته از ناخوشی او نمی پرسد پس چون دختر عمم مرا بدید از بالین برداشت و بنشست و گفت ای عزیز آن یک بیت را برو خواندی بانه گفتم آری بیت بر او خواندم چون بیت بشنید گریان شد و در جواب بیتی دیگر بر خواند و آن بیت مرا بخاطر اندر است دختر عمم گفت بیت را از برای من بخوان من بیت برو خواندم چون بشنید سخت بگریست و این بیت را بخواند:
گر نیارد سر نهفتن ور نداند صابری
مرد عاشق چون کند تا مشکلش آسان شود
و با من گفت چون بنزد آن پریزاد روی این بیت برو بخوان گفتم انشاء الله بخوانم پس بعادت معهود بباغ رفتم و در میان من و آن طناز گذشت آنچه که زبان از گفتن آن کوتاهست چون خواستم باز گردم بیت را برو خواندم خونابه از دیدگان فرو ریخت و این بیت بخواند :
چونکه نتواند نهفتن سرو کردن صابری
ترک جان گوید به شمشیر بلا قربان شود
پس من بیت او را یاد گرفتم و بسوی خانه روان گشتم چون بنزد دختر عم رسیدم بیهوش افتاده اش یافتم و مادرم ببالین او نشسته بود چون دختر عم آواز من بشنید چشم باز کرده گفت ای عزیز بیت برو خواندی یا نه گفتم آری خواندم چون بشنید گریان شد و پاسخ بیت گذشته بخواند چون دختر عمم بیت را بشنید دوباره بیهوش شد چون بهوش آمد این بیت بر خواند :
گوش بنهادیم و پذیرفتیم و خوش دادیم جان
عاشق آن بهتر که جانش در ره جانان شود
پس چون شب درآمد بعادت معهود بباغ رفتم دختر قمر منظر را دیدم به انتظار من نشسته بنشستم طعام خورده شراب بنوشیدیم پس ازو کام گرفته در همان مکان تا بامداد بخفتیم چون آهنگ بازگشت کردم بیتی را که دختر عمم گفته بود برو خواندم چون بیت بشنید فریادی بلند زد و آهی کشید و گفت بخدا سوگند که خواننده این بیت مرده است پس گریان شد و گفت وای بر تو، خوانندۀ این بیت از خویشان تو بود یا از بیگانگان گفتم او مرا دختر عم است گفت دروغ میگوئی اگر او دختر عم تو بود ترا بدو محبت میشد چنانکه او را بتو محبتسمت و کشنده او توئی خدا ترا بکشد بدینسان که تو او را کشتی بخدا سوگند اگر مرا آگاه کرده بودی که چنین دختر عمی تراست هرگز ترا بنزدیک خود نگذاشتمی من با او گفتم که خواننده شعر دختر عم منست و او همانست که اشارات ترا بمن تفسیر میکرد و اوست که رسیدن من بتو از تدبیر نیکوی اوست دختر زهره جبین گفت آیا مرا شناخت گفتم آری گفت از جوانی بهره نبری چنانکه او را از جوانی بی بهره کردی اکنون برو و از حالت او آگاه شو پس من برفتم و بتشویش اندر بودم چون بسر کوی خود رسیدم آواز نوحه شنیدم خبر باز پرسیدم گفتند عزیزه را در پشت در خانه مرده یافته اند چون بخانه در آمدم و مادرم مرا بدید بانگ بر من زد و گفت خدا خون او را از تو بخواهد چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیستم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت آنجوان با تاج الملوک گفت چون بخانه رفتم و مادرم گفت خون این بیچاره بگردن تست خدا ترا بخون او بگیرد پس از آن پدرم بیامد او را کفن کردیم و جنازه اش را تشییع کرده بخاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم پس از آن بخانه بازگشتیم و من از بهر دختر عمم محزون بودم مادرم رو بمن آورده گفت همی خواهم بدانم که با دختر عمت چه کار کردی که زهره او را بشکافتی و او را کشتی ایفرزند من هر وقت از سبب ناخوشی او می پرسیدم مرا آگاه نمیکرد و سبب با من نمیگفت تو از بهر خدا بازگو که با او چه کردی که او بمرد من گفتم که هیچ کاری با او نکردم مادرم گفت خدا قصاص از تو بستاند که آن ستم کشیده هیچ سخن با من نگفت و تا هنگام مردن کار خود را از من پوشیده داشت و از تو رضامندی همیکرد و در ساعت مردن چشم باز کرده با من گفت ای زن عم خون مرا خدا بفرزندت حلال کند و او را بخون من نگیرد که من ازین جهان بجهان دیگر خواهم شدن من گفتم ای دختر این سخنان مگو خدا بجوانی تو بخشد و ترا عافیت دهد و از سبب ناخوشی او بسی پرسیدم هیچ نگفت و تبسمی کرد و گفت ای زن عم اگر پسرت بخواهد بدان مکان که عادت اوست برود با او بگو که هنگام بازگشتن از آن مکان این دو کلمه بگوید که وفا خجسته و نیکوست و مگر قبیح و ناشایستست و اینکه میسپارم مهربانی است که با او میکنم تا اینکه در حیات و ممات با او مهربانی کرده باشم پس از آن چیزی بمن سپرد و سوگندم بداد که آنرا بتو ندهم مگر وقتی که ببینم از برای او گریه و نوحه میکنی و آن چیز در نزد من است هر وقت ترا بدان حالت ببینم آنرا بتو خواهم داد پس من با مادر گفتم که آنرا بمن بنما ننمود و من از کم خردی از مردن دختر عم یاد نمیکردم و همیخواستم که شب و روز در نزد معشوقه خود باشم پس از چهار روز چون شب در آمد یباغ رفتم و دختر سیمین بر را بدانجا یافتم چون مرا دید برخاسته دست در گردنم افکند و احوال دختر عمم باز پرسید گفتم که او بمرد و بخاکش سپردیم و چهار شب از مرگ او گذشته و این شب پنجمین است چون اینرا بشنید گریان شد و بخروشید و گفت با تو نگفتم که تو او را کشتی اگر پیش از مرگ او مرا آگاه میکردی من پاداش نیکوئیهای او میدادم زیرا که او با من نیکونی کرد و ترا بمن برسانید اگر او نمیشد وصال من بتو محال بود من اکنون برتو ترسانم که بسبب مرگ او به مصیبتی گرفتار شوی من باو گفتم که دختر عمم پیش از آنکه بمیرد مرا بهل کرده و خون خود بر من بخشیده است از آنچه مادرم خبر داده بود آگاهش کردم گفت چون بنزد مادر روی از آن چیزی که باو سپرده با خبر باش که آن چه چیز است من باو گفتم که از مادرم شنیدم دختر عمم پیش از آنکه بمیرد باو وصیت کرده بود که هر وقت که پسرت قصد رفتن آنمکان کند که عادت اوست باو بگو هنگام بازگشتن از آن مکان بگوید که وفا نکو و مکر قبیح است چون این سخن از من بشنید گفت خدا او را بیامرزاد که او ترا از من خلاص کرد و مرا در دل بود که آسیبی بر تورسانم و اکنون آسوده باش پس مرا سخن او عجب آمد باو گفتم چه قصد داشتی که بمن بکنی و حال آنکه میانه من و تو مودت و محبتست گفت تو بمن حریص هستی و مرا دوست داری ولی تو خورد سالی و دلت از فنون مکر و خدعه پاکست و مکر زنان را ندانی اگر دختر هم تو زنده بود او ترا یاری میکرد و سبب سلامت تو میشد چنانکه ازین ورطه ترا خلاص کرد و اگنون ترا پند میگویم که از زنان برحذر باش و باز بر حذر باش که تو مکر زنان ندانی و آنکه میدانست و اشارت ایشان تفسیر میکرد او از دست تو بیرون شد مرا بیم از آنست که بمحنتی و بلیتی گرفتار آئی که راه خلاص ندانی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست و یکم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت آن جوان بازرگان با تاج الملوک گفت که دختر گفت مرا بیم از آنست که بمصیبتی گرفتار شوی و پس از دختر عمت کس نباشد که ترا خلاص که هزار حیف از دختر عمت کاش من او را پیش از مرگ می شناختم و به نیکوئیهای او که با من کرده پاداش میدادم خدا او را بیامرزد که او راز خویشان بپوشانید و اگر او نبود تو هرگز بمن نمیرسیدی و اکنون من از تو آرزوئی دارم و آن اینست که مرا بقبر او دلالت کنی تا او را زیارت کنم و چند بیتی بر مزار او بنویسم من گفتم فردا انشاء الله قبر بتو بنمایم پس آنشب با او خفتم و او هر ساعت با من میگفت کاش پیش از آنکه دختر عمت بمیرد مرا آگاه میکردی آنگاه من با او گفتم که معنی آن دو کمه که وفا ملیح و مکر قبیح است چه بود مرا پاسخ نداد چون بامداد شد برخاسته بدره زر برداشت و بمن گفت برخیز و قبر او را بمن بازنما تا او را زیارت کنم و چند بیتی بنویسم و در مزارش قبه ای بنا کنم و صدقه از برای او و ختم و خیرات دهم و این زرها باو صرف کنم پس من برخاستم و از پیش همی رفتم و دختر آفتاب منظر بر اثر من روان بود و بفقرا و مساکین صدقه همی داد و میگفت نواب این صدقه عزیزه راست که او راز خود را بپوشید و عشق خود را ظاهر نکرد تا اینکه جام مرگ بنوشید الغرض آن دختر پیوسته از آن بدره تصدق میکرد و میگفت ثواب این صدقه عزیزه راست تا بقبر برسیدیم و زرها صرف شد چون قبر را مشاهده کرد خود را بقبر بینداخت و سخت بگریست پس از آن قلمی فولاد بدر آورد و بر لوح گور این ابیات نوشت
رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان
افسرده شد زغصه او جمله گلستان
هنگام آنکه شاخ شجر نم کشد ز ابر
بی آب ماند نرگس آن تازه بوستان
پس از آن بگریست و برخاست من نیز با او برخاسته بباغ در آمدیم با من گفت که بخدا سوگندت میدهم که پیوند از من مبر من گفتم با السمع والطاعة و من همیشه نزد او آمد و شد میکردم و هر شب که در پیش او بسر میبردم با من نیکوئی میکرد و مرا گرامی میداشت و پیوسته به اکل و شرب و بوس و کنار و پوشیدن جامه حریر و نازک مشغول بودم تا اینکه فربه و درشت شدم و حزن و اندوهم برفت و دختر عمم را فراموش کردم و تا یکسال بعیش و نوش بسر بردم در سر سال روزی بگرمابه اندر شدم چون برون آمدم قدحی شراب خوردم و از مشک و عنبر و گلاب خود را معطر ساختم و مرا از مکرهای زمانه و گردش چرخ نفاق پیشه آگاهی نبود پس چون شب تاریک شد شوق دیدار آن گل رخسار کردم و خواستم بهمان باغ روم ولی من مست بودم و نمیدانستم بکجا روم پس هستی مرا بمحله ای برد که محله تفتیش میگفتند من در همان کوی میرفتم ناگاه پیره زنی پدید شد که بدستی شمع روشن داشت و بدست دیگر رقعه پیچیده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت عزیز گفت که عجوزی بدرآمد بدستی شمعی روشن و بدست دیگر رقعه ای پیچیده داشت و همی گریست و این دو بیتی همی خواند
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده میرسد
ایکاش هر چه زودتر از در درآمدی
چون مرا دید گفت ای فرزند خط خواندن میتوانی یانه گفتم میتوانم پس رقعه بمن داد و گفت این را بخوان من رقعه گرفته بگشودم و خواندم مضمون این بود که این کتابیست از دور مانده بسوی احباب چون عجوز این را بشنید فرحناک شد و مرا دعا گفت که خدا اندوه ترا ببرد بدینسان که اندوه از من بردی پس رقعه گرفت و دو گامی رفته بازگشت و دست مرا بوسه داده گفت ایخواجه از جوانی خود بهره مند شوی همی خواهم که دو سه قدم تا بدر اینخانه با من بیائی که اگر مضمون کتاب را بدانسان که تو گفتی بایشان بگویم سخن من باور نکنند دو قدم با من بیا و رقعه را بایشان بخوان من باو گفتم این رقعه از کجاست گفت ایفرزند این را از نزد پسر من آورده اند که ده سالت بسفر رفته و خبر او بما نرسیده و ما ازو نومید بودیم و گمان ما این بود که مرده است اکنون این کتاب ازو بما رسیده و او را خواهریست که در زمان غیبت شب و روز گریان بود من اگر با او بگویم برادرت زنده و تندرست است سخنم باور نکند و گوید باید کسی در اینجا حاضر کنی که کتاب بخواند و مرا آسوده و خرسند کند و آن عجوز با من گفت ای فرزند تو میدانی حریصان و عاشقان چشم براه سوء ظن دارند هیچ سخن باور نکنند تو مرا بخواندن این کتاب بنواز و با من بیا و در پشت پرده ایستاده کتاب بخوان تا آندختر هجران کشیده آواز تو بشنود و ترا ثواب حاصل شود که پیغمبر علیه السلام فرموده که من نفس کربة عن مکروب نفس الله عنه اثنین وسبعین کربة و من بتو پناه آورده ام مرا نا امید باز مگردان پس من دعوت عجوز را اجابت کردم آنگاه عجوز از پیش و من بر اثر او اندکی برفتم و بدر خانه ای بس عالی برسیدیم من در پشت در بایستادم عجوز بالغت عجمیان بانگ بزد ناگاه دختری با نشاط و طرب بیامد و شلوار تا زانوها برچیده بود و ساقهای بلورین نمایان کرده بود بدانسان که شاعر گفته :
ای در جده شلوار خرامان بوثاق
در حسن و لطافتی زمه رویان طاق
آن ساق همی عرضه کنی بر عشاق
یعنی که نمونۀ سرینست این ساق
ساقهای بلورین را با خلخالهای زرین مرصع زینت داده بود و آستینها برزده با ساعد سیمین آتش بخر من دل و دین نظار گیان هی زد و بگوش و گردن گوشواره لؤلؤ و عقدی از گوهرهای قیمتی آویخته و عرق چین کوفی مکلل با نگینهای گرانبها در سر داشت و با غنج و دلال چمان چمان همی آمد تا بدر خانه برسید چون مرا بدید بزبان فصیح و عبارت شیریان گفت ای مادر اینست که از بهر خواندن کتابش آورده ای عجوز گفت آری همین است پس ماهروی دست در آورد که کتاب بمن دهد من نیز دست بردم که کتاب ازو بگیرم و سر و شانه از در بدرون بردم که باو نزدیک شوم عجوز سر خود بر کمر من گذاشت و زور همیداد تا اینکه من خود را در میان خانه دیدم و عجوز نیز مانند برق جهنده به خانه اندر آمد و در خانه فروبست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست و سیم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت عزیز با تاج الملوک گفت که پیرزن مرا در میان خانه افکند خود نیز بخانه اندر آمد در خانه فرو بست چون دختر قمر منظر مرا در میان خانه در بسته دید پیش آمده مرا بکنار گرفت و بر زمینم انداخت و بر سینه من بنشست و شکم مرا چنگل همیگرفت و همیفشرد پس از آن از زمینم برداشت و چنان تنگم در آغوش گرفت که خلاصی نمیتوانستم پس از آن مرابخانه برد و عجوز نیز شمعی روشن در دست پیش روی ما همیرفت تا اینکه هفت دهلیز گذشتیم و بساحت وسیعی برسیدیم که چهار ایوان در چهار سوی داشت و بنیان آنها از مرمر و رخام بود و فرشهای دیبا گسترده و پرده های حریر آویخته بودند و تختی از زر سرخ مرصع با زر و گوهر بدانجا بود که ملوک را همی شایستی با من گفت ای عزیز از مرک و زندگی کدام یک دوست تر داری گفتم زندگی را همی خواهم گفت چون زندگی خواهی مرا بخویشتن کابین کن گفتم مرا ناخوش آید که چون توئی را بخود کابین کنم گفت اگر مرا تزویج کنی از دختر دلیله محتاله سالم مانی گفتم دلیله محتاله کیست بخندید و گفت چگونه تو او را نمیشناسی که یکسال و چهار ماه است که همدم او هستی خدا او را بکشد که ازو مکاره تر کس بجهان اندر نیست و او پیش از تو بسی جوانان کشته و بسی کارها کرده ندانم در این مدت چگونه ترا نکشته من چون سخنان او را شنیدم در شگفت ماندم و با او گفتم ای خاتون تو او را از کجا شناخته گفت من او را خوب شناسم ولی قصد من اینست که تو ماجرای خود و او را با من بازگوئی تا سبب خلاصی تو از وی بر من آشکار شود پس من سرگذشت خود را از آغاز تا انجام و حکایت دختر عمم عزیزه را باو بیان کردم آندختر چون از مرگ عزیزه آگاه شد دلش بر او بسوخت و آب از چشمانش فروریخت و بافسوس و حسرت دستها بیکدیگر بسود و گفت ای عزیز خدا ترا در مرک او شکیبائی دهد که او سبب خلاص تو بوده است اگر او نبودی دختر دلیله محتاله تو را هلاک میساخت و من پس از این نیز از مکرهای او بر تو همیترسم ولی سخن نیارم گفت من با و گفتم که شدنیها شده است دیگر چاره نیست پس سر بجنبانید و گفت مانند عزیزه را نتوانی یافت من باو گفتم که دختر عمم عزیزه هنگام مرگ وصیت کرده که من دو کلمه با او بگویم و آن دو کلمه اینست که الوفاه ملیح و العذر قبیح چون دختر این سخن از من بشنید گفت ای عزیز بخدا سوگند که همین ترا از او خلاص کرده و بسبب همین دو کلمه ترا نکشته است و خدا بیامرزد دختر عم ترا که در مرک و زندگی خلاص تو گشته و بخدا سوگند که من پیوسته آرزو میکردم که یکروز با تو بسر برم ولی مقدور نمیشد مگر امروز که به حیله ترا بدینجا آوردم و تو اکنون خورد سالی مکر زنان و حیله عجوز کان ندانی گفتم لا و الله گفت پس از این دلشاد باش که اگر دختر عم تو مرده است من بجای او هستم چون تو جوان زیبا و بدیع الجمالی از این سبب من ترا بحکم خدا همی خواهم بشوهری گزینم و هر چه که از خواسته و کالاهای قیمتی خواسته باشی بهر تو آماده خواهد شد و از من ترا رنجی ترسد و همیشه ترا نان گرم و آب سرد مهیا خواهد بود از هر جهت تو در رفاه و خوشی بسر خواهی برد و بهیچوجه ترا اندوهی نخواهد رسید و از تو توقعی ندارم که از بهر من مالی صرف نموده و یا رنجی ببری و تنها من از تو میخواهم که میان ببندی و دل قوی داری آنگاه با عجوز گفت ای مادر هر کس که در نزد تست حاضرش کن ناگاه عجوزک چهارتن شهود عدول بیاورد و چهار شمع روشن کرده بگذاشت پس شهود بخانه اندر آمده مرا سلام کردند و بنشستند دختر برخاسته چادر بر سرخویش افکنده و پاره ای از شهود را وکیل عقد خود کرد و ایشان را گواه گرفت که تمامت مهر گرفته ام و علاوه بر آن از مال پسر ده هزار درم بذمت منست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست چهارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت دختر حاضران را گواه گرفت که تمامت مهر قبض کرده ام و ده هزار درم از مال پسر بذمت منست پس شهود کتاب نبشتند و مزد گرفته بازگشتند در آن هنگام دختر برخاست و جامها بر کند پیراهنی بلند که طرازهای زرین داشت بپوشید و دست مرا بگرفت و گفت بیقین بدان که من برای تو زوجۀ وفادار خواهم بود و امیدوارم که تو هم در حق من شوهری صمیمی و پاکدل بوده باشی تا بتوانیم ساعات زندگانی را بخوشی صرف نموده و از آلام و اسقام بدور باشیم و خدا مارا فرزندان صالح و نجیبی عنایت فرماید که بتوانیم وقت خود را بتربیت آن ها صرف نموده و با ثروت خدادادی که مراست و هرگز زوال نخواهد پذیرفت عمری را بی غم و رنج بپایان بریم و من سعی میکنم مانند دختر عمت برای تو ناصحی وفادار بوده و ترا از پیش آمدها برکنار دارم و پس از ساعتی که از این قبیل سخنان میان او و من رد و بدل شد با هم به خوابگاه رفته تا بامداد بخسبیدیم علی الصباح خواستم بیرون روم آن دخترک خندان خندان پیش من آمده گفت گمان من اینست که تو مرا مانند دختر دلیله محتاله انگاشته ازین گمان بر حذر باش تو اکنون بحکم کتاب و سنت شوی منی و بهوش باش که این خانه را که تو در او هستی بسالی یکبار در بگشایند برخیز در خانه را نظاره کن من بر خاسته در خانه را بسته و با میخ آهنینش کوبیده یافتم پس باز گشته با او گفتم که در را میخ آهنین کوبیده اند دخترک با من گفت ای عزیز بنزد ما چندان آرد و برنج و میوه و شکر و گوشت مرغان و گوسفندان هست که سالی چند ما را کفایت میکند و در خانه ما از امشب تا سال دیگر گشوده نمیشود و من میدانم که درین یک سال ترا تن بدینجا و روان بجایی دیگر خواهد بود من گفتم معاذ الله آنگاه خندان خندان با من گفت ترا ماندن اینجا چه زیان دارد که تو صنعت خروسان دانی منهم بخندیدم و مطاوعت او کرده در نزد او جای گرفتم و بصنعت خروسان مشغول شدم تا اینکه دوازده ماه بر ما بگذشت و آن پریروی از من آبستن گشته فرزند بزاد چون آغاز سال نو شد دیدم که در بگشودند آرد و نان و شکر بیاوردند من خواستم بیرون روم که دخترک گفت تا هنگام شام صبر کن تا هنگام شام بنشستم و خواستم که بیرون روم ترسان و هراسان بودم که دخترک با من گفت بخدا سوگند نگذارم بیرون شوی مگر اینکه سوگند یاد کنی که امشب پیش از آنکه در بسته شود باز گردی من سخن او را پذیرفته سوگندهای محکم بشمشیر و مصحف و طلاق یاد کردم که بسوی او باز گردم پس از نزد او بیرون آمده بباغ رفتم در باغ را گشوده یافتم و در خشم شده با خود گفتم که من یکسالست ازین مکان غیبت کرده ام و اکنون که ناگهان بدینجا آمدم در باغ همی بینم که چون عادت پیش باز است آیا آن دخترک بهمان حالت باقی است یا نه و من ناچار پیش از آنکه بنزد مادر شوم باید بباغ اندر شده و از چگونگی آگاه شوم پس وقت عشا بود که بباغ رفتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت آن جوان باتاج الملوک گفت پس از آن بباغ در آمده همیرفتم تا بانمکان برسیدم دیدم که دختر دلیله محتاله نشسته و سر بزانو نهاده و گونه اش زرد گشته و چشمانش از غایت گریستن دردناک شده و چون مرا دید گفت الحمد لله السلامه و خواست بر خیزد از بس فرحناکی بیفتاد من ازو شرمگین گشتم و سر بزیر افکندم و پیش رفته او را ببوسیدم و با او گفتم چگونه دانستی که من درین ساعت خواهم آمد که بانتظار من نشستی گفت مرا از آمدنت آگاهی نبود ولی بخدا سوگند که یکسالست لذت خواب نچشیده ام و از آن روز که تو از پیش من برفتی و وعده کردی که هنگام شام باز گردی من تا کنون هر شب بانتظار تو نشسته ام و عاشق چنین باید اکنون همیخواهم که حکایت با من باز گوئی و از سبب غیبت درین یکسال مرا آگاه کنی من سرگدشت باز گفتم چون دانست که من دختر دیگر بزنی آورده ام رنگش پریدن گرفت پس باو گفتم که من امشب آمده ام که پیش از صباح بروم گفت آنکه ترا شوهر خود کرد و با حیله یکسال ترا بزندان نگاه داشت بس نبود که ترا بطلاق سوگند داد که پیش از صباح بسوی او باز گردی و بتو نبخشید که یکشب در نزد مادر و یکشب در نزد من بروز آوری و بر خود هموار نکرد که در نزد من و مادرت یکشب بمانی پس چگونه بوده است حالت آنکه یکسال ازو دور بودی ولی خدا بیامرزد دختر تو عزیزه را که آنچه بدو گذشت بکسی نگذشت و بر آنچه او صبر کرد هیچکس صبر نکرد و بجور و ستم بمرد و گفت آنروز که تو از پیش من رفتی گمان من این بود که بزودی بنزد من باز آیی و گرنه ترا رها نمیکردم و میتوانستم که ترا در زندان کنم و یا هلاک سازم پس از آن در خشم شد و غضب آلود مرا نگاه کرد چون در آن حالتش بدیدم بترسیدم و اندامم همی لرزید آنگاه گفت چون تو خداوند زن و فرزند گشتی شایسته معاشرت من نیستی و مرا جز مرد عزب بکار نیاید چون روسبیان برمن بگزیدی بخدا سوگند که او را بدیدار تو حسرت گذارم و چنان کنم که نه مرا باشی و نه او را پس بانگ برزد ده تن از کنیز کان حاضر شدند و مرا بزمین انداختند و دخترک نیز برخاسته کاردی بگرفت و با من گفت توا چون گوسفندان ذبح کنم تا بمکافات بدیها که با دختر عمت کرده برسی چون خویشتن را بدست کنیزکان گرفتار و روی خود را بر خاک مذلت و کارد اندر دست او یافتم مرک را معاینه دیدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصدو بیست ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت عزیز گفت چون خود را در آنحالت یافتم مرگ را معاینه دیدم هر چه استغاثه و تظلم کردم به بی رحمیش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و برشکمم بنشستند پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر بساقهای من بنشستند و آن دخترک با دو کنیزک برخاسته بفرمود مرا چندان بزدند که از خویش برفتم چون بخویش آمدم با خود گفتم که مذبوح گشتن از برای من آسانتر است ازین گونه آزارها و رنجها و سخن دختر عمم مرا بخاطر آمد که با من گفته بود خدا ترا از شر او نگاه دارد پس بنالیدم و بگریستم و آن دخترک کارد را تند کرده بکنیز کان گفت مرا نزدیک او برند در آن وقت خدا بمن الهام کرد و آن دو کلمه که دختر عمم مرا آموخته بود بدو گفتم که الوفا ملیح والعذر قبیح چون اینرا بشنید بانگ زد و بخروشید و گفت ای عزیزه خدا ترا بیامرزد که پسر عمت را در حیات و ممات نجات دادی پس از آن با من گفت بخدا سوگند که بسبب این دو کلمه از دست من خلاص یافتی لکن باید در تونشانه ای بگذارم و دل آن روسبی که ترا از من پوشیده و پنهان داشته بود بسوزانم آنگاه بانگ بکنیزکان زد و فرمود که پای مرا با ریسمان بستند و دستهای مرا محکم گرفتند و خود برخاسته آهنی در آتش گذاشت پیش من آمده مردی مرا ببرید و من مانند زنان بماندم جای بریده را با آهن سرخ گشته داغ کرد که خونش باز ایستاد و من بیخود افتادم چون بخود آمدم قدحی شراب بمن بداد و گفت اکنون بنزد آنکس رو که ترا شوی خود گرفته و از اینکه یکشب در پیش من بمانی مضایقه میکرد خدا بیامرزد دختر عم تو عزیزه را که ترا نجات داد اگر این دو کلمه را نگفته بودی ترا میکشتم والحال بنزد آنکس رو که تراهمیخواست من از تو چیزی جز آنچه بریدم تمنی نداشتم اکنون مرا بتو حاجتی نمانده پس پای بر من بزد من برخاستم و راه رفتن نمیتوانستم اندک اندک برفتم و بدر خانه برسیدم در را گشوده یافتم و بخانه اندر شدم زن من بیامد مرا برداشته بغرفه برد دید که مردی از من بریده اند پس من بخفتم چون بیدار شدم خویشتن بدر باغ افتاده یافتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت عزیز گفت چون بیدار شدم خود را بدر باغ افتاده دیدم برخاسته اندک اندک برفتم تا بخانه خود برسیدم مادرم را دیدم که گریانست پس نزدیک رفته خود را در آغوش او انداختم مرا دید که تندرست نیستم و گونه ام زرد گشته مرادختر عمم عزیزه و نیکوئیهای او بخاطر افتاد برو بگریستم و مادرم نیز گریان شد و با من گفت ای فرزند پدرت بمرد من در خشم شدم و بگریستم تا از خود برفتم چون بخود آمدم بجای دختر عم بنگریستم دوباره بگریستم و پیوسته همی گریستم و همی نالیدم تا نیمه شب شد آنگه مادرم بمن گفت که ده روز است پدرت وفات کرده با او گفتم بجز دختر عمم هیچکس مرا بخیال نیست و بدانچه بمن رسید سزاوارم که او مرا دوست میداشت ولی من از و دست برداشتم مادرم گفت ترا چه رسیده پس سر گذشت را بیان کردم و آنچه بر من رفته بود باز گفتم مادرم ساعتی بگریست پس از آن برخاسته خوردنی حاضر آورد کمی از آن بخوردم و قصه خود را دوباره با مادر بگفتم گفت الحمد لله علی السلامة حمد خدا را که ترا بدینسان گذاشت و ترا نکشت آنگاه مادرم بمعالجه مشغول شد تا اینکه از مرض خلاص یافتم و تندرست شدم و مادرم گفت ای فرزند اکنون ودیعتی که دختر عمت بمن سپرده بود آنرا از برای تو بیرون آوردم که آن از آن تست و دختر عمت مرا سوگند داده بود که آنرا بتو ندهم مگر وقتی که ببینم تو او را یاد همیکنی و از بهر او محزونی و علاقه خود را از همه کس بریده و اکنون این خصلتها در تو پدید است پس برخاسته صندوق را باز کرد و این پارچه را که صورت غزال اندر اوست و نخست آنرا من بدختر عمم داده بودم بدر آورد چون آن را بگرفتم این ابیات را در آن نبشته یافتم
گمان نبرده بدم من که تو باین زودی
صبور وار ببندی ز یاد بنده دهن
هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان
هنوز سوسن آزاد من ندیده چمن
بخاک تیره سپردی مرا بخاک اجل
بدل گزیدی کمتر کسی زمن بر من
کناز پرگل من رفته در کنار زمین
تو در کنار سمن سینه گان سیمین
نه کس بیارد روزی ز روزگارم یاد
نه کس بگیرد روزی مرا به پیرامن
چون این ابیات بخواندم سخت بگریستم و طپانچه بر روی خود زدم دیدم که از میان آن پارچه رقعه بیفتاد رقمه برداشته بگشودمش در آن رقعه نبشته بود که ای پسر عم بدان که من خون خود بر تو حلال کردم و امیدوارم که میانه تو و محبوبه ات سازگار آید لکن هر وقت که ترا از دختر دلیله محتاله آسیبی رسد دیگر بسوی او و بسوی دیگری باز مگرد و بر محنت شکیبا شو و بدانکه ترا اجل فرا نرسیده بود و گرنه پیش از این هلاک میشدی ولی حمد خدای را که مرک مرا پیش از مرک تو کرد و تو این پارچه را که صورت غزال در اوست نگاه دار و تفریط مکن که اینصورت در ایام غیبت تو مرامونس بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت عزیز گفت نوشته بود این صورت را تفریط مکن که در زمان غیبت تو مرا مونس بود و تو را بخدا سوگند میدهم که اگر بمصور این صورت برسی ازو دوری کن و مگذار که بر تو نزدیک شود و او را تزویج مکن و بجز او بزنان دیگر نیز نزدیک مشو و بدانکه مصور این صورت در هر سال تمثال خود تصویر کند و بشهرهای دور بفرستد تا اینکه خبر او بهمه جا برسد و حسن صنعتش در آفاق منتشر شود چون این پارچه که صورت غزال اندر اوست بر محبوبG تو دختر محتاله برسید او صورت را بمردمان همی نمود و میگفت مرا خواهریست که این تمثال تصویر کند و دختر دلیله درین قول کاذبست خدا پرده او را بدرد و من این وصیت نگذاشتم مگر اینکه دانستم که پس از من دنیا بر تو تنک شود و بسا میشود که غربت اختیار کنی و شهرها بگردی و خداوند صورت را شنیده بدیدارش آرزرمند شوی بدانکه مصور اینصورت دختر ملک جزیره های کافور است پس چون این ورقه خواندم و مضمون بدانستم بگریستم و مادرم بگریه من بگریست و پیوسته بورقه نگاه کرده همیگریستم تا هنگام شام رسید و شبانه روز تا یکسال بگریستم چون سال بآخر رسید همین بازرگانان بار سفر بستند از مادرم اشارت رفت که با ایشان سفر کنم شاید اندوه من برود و دو سه سال با ایشان شهرها بگردم تا مرا دل بگشاید من نیز اشارت مادر پذیرفتم و سفر را آماده گشته با همین قافله سفر کردم ولی آب چشمم هرگز خشک نمیشود و بهر منزل که فرود آیم این صورتها باز کرده همی نگرم و دختر عمم را بخاطر آورده همی نالم که او مرا دوست داشت و از ستم و جور من هلاک شد و من باو جز بدی نکردم و او جز خوبی نکرد هر وقت که این قافله باز گردند من نیز با ایشان باز گردم و اکنون مدت یکسالست که در سفرم و بحزن و اندوهم همی افزاید و سبب افزایش اندوهم اینست که من بهشت جزیره کافور و قلعه بلور بگشتم و حاکم آن جزایر ملک شهرمان نام داشت و او را دختری بود دنیا نام با من گفتند که او مصور صورت این غزالست و همین صورتها که تو داری از صنعت او پدید گشته چون اینرا بدانستم اندوه و حزنم افزون شد و در بحر فکر و حیرت yرق گشتم و بر خویشتن بگریستم از آنکه مردی نداشتم و مانند زنان بودم و مرا حیله و وسیله نمانده بودای پادشاه زاده از روزی که از جزایر کافور دور گشته ام مرا خاطر ناشاد و دیده گریانست نمیدانم با اینحالت بشهر خویش توانم رسید که در نزد مادر بمیرم یا نه که از زندگی بسیار سیر گشته ام پس بنالید و بصورت غزال نگاه کرده و سرشک برخساره فرو ریخت و این دو بیت برخواند
نه روز و نه روزگار و نه وقت و نه حال
نه کفر و نه اسلام و نه کردار و نه مال
نه رنج و نه راحت و نه هجر و نه وصال
بگرفت مر از عمر بیهوده ملال
تاج الملوک از شنیدن قصه آنجوان در شگفت ماند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و بیست و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت تاج الملوک چون قصۀ آنجوان بشنید در شگفت ماند با جوان گفت بخدا سوگند آنچه بر تو گذشته بدیگری نگذشته و لکن قصد من اینست که از تو چیزی را بپرسم عزیز گفت ای ملک زاده چه خواهی پرسید تاج الملوک گفت همیخواهم که با من بازگوئی که چگونه به دختری که این صورت نگاشته بود برسیدی گفت ای ملک زاده من بحیاتی بدو راه یافتم و آن حیله این بود که قافله چون بشهر آن دختر برسید من از میان قافله بیرون رفته بباغ ها اندر همی گشتم تا بباغ مجللی رسیدم که باغبان آن باغ شیخی کهن سال بود بآن شیخ گفتم که این باغ از آن کیست گفت دختر ملک سیده دنیا راست و هر هفته بدینمکان میآید و تفرج میکند بشیخ گفتم مرا بنواز و بگذار که ساعتی درین باغ بنشینم تا دختر ملک بگذرد و بیک نظر ازو بهره مند شوم شیخ گفت مضایقه نکنم چون سخن شیخ باغبان بشنیدم درمی چند بدو دادم و گفتم که خوردنی بخرد چون درمها بستند فرحناک شد شیخ بباغ اندر با من تفرج همیکرد تا اینکه بجایگاهی رسیدیم بس خرم هر گونه میوه حاضر آورد و گفت اینجا بنشین تا باز گردم پس ساعتی برفت چون بازگشت بره بریان بیاورد و خوردنی بخوردیم ولی دلم آرزومند دیدار دختر ملک بود که ناگاه در بگشود شیخ گفت برخیز و پنهان شو پس من برخاسته پنهان شدم دیدم که خواجه سرایان زنگی از در در آمدند و گفتند ای شیخ کس بباغ اندر هست یا نه شیخ گفت لا والله پس خواجه سرا گفت در را ببند شیخ باغبان در را ببست که سیده دنیا چون آفتاب از افق دریچه بدر آمد چون او را بدیدم عقلم برفت و وصال او را آرزومند گشتم مانند آرزومندی تشنگان بفرات پس دختر ساعتی تفرج کرده بیرون رفت و دریچه ببستند من نیز از باغ بیرون شدم و قصد منزل خود کردم و دانستم که باو نتوانم رسید او دختر ملک است من بازرگان زاده خاصه اینکه من چون زنان هستم و مردی ندارم پس چون یاران رحیل را آماده گشتند با ایشان سفر کردم و قصد این شهر داشتیم چون باین مکان برسیدیم با تو جمع آمدیم و مرا سرگذشت این بود و السلام چون تاج الملوک این سخن بشنید دلش بمحبت سیده دنیا مشغول شد پس بر اسب خود سوار گشته عزیز را با خود برداشت و بشهر پدر بازگشت و از برای عزیز جداگانه جائی مهیا ساخت و مایحتاج در نزد او فراهم آورده خود بقصر رفت ولی آب از دیدگانش همیریخت و بدین حالت بود تا اینکه پدرش بنزد او بیامد و گونه او را متغیر یافت و دانست که محزون و اندوهناکست باو گفت ایفرزند حال خود بازگو و ماجرا بیان کن تاج الملوک قصه سیده دنیا دختر ملک جزایر را از آغاز تا بانجام باز گفت و پدر را از عشق خویش آگاه کرد ملک گفت ایفرزند پدر او از پادشاهان است و شهر او از ما دور است از خیال او در گذر و بقصر مادر خود رو چون قصه بدین جارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و سی ام برآمد
گفت ای ملک جوان بخت وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که پدر تاج الملوک گفت ای فرزند تو بقصر مادر رو که بدانجا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند هر کدام که ترادلپذیر آید او را بگیر و اگر هیچکدام نپسندی دختری از دختران ملوک را بتو خطبه کنم که از سیده دنیا نیکوتر باشد تاج الملوک گفت ای پدر بجز او کس نمیخواهم و او همینست که صورت این غزال نگاشته من از وی ناگزیرم یا او مرا باید و یا راه بیابان پیش گرفته خود را هلاک سازم پدر گفت ایفرزند مرا مهلت ده تا رسول بنزد پدرش فرستاده خواستگاری کنم و ترا به مقصود رسانم چنانچه در خواستگاری مادرت بدینسان کردم و هر گاه پدر او راضی نشود مملکت او را بتزلزل آورم و از بهر او چندان سپاه بیرون کنم که آغاز سپاه بشهر او و انجامش در شهر من باشد پس از آن ملک آن جوان عزیز نام را حاضر آورد و گفت ایفرزند تو راه جزایر کافور را میشناسی عزیز گفت آری ملک گفت همیخواهم که با وزیر من سفر کنی عزیز فرمان بپذیرفت ملک وزیر را بخواست و گفت در کار تاج الملوک تدبیر کن و بجزایر کافور رفته دختر ملک جزایر کافور را خواستگاری کن وزیر بفرمان بشتافت پس تاج الملوک بمنزل خود بازگشت و ناخوشی واندوه و حسرت او بیفزود و چون ظلمت شب جهان بگرفت تاج الملوک این ابیات را خواند
من کیم کاندیشه تو یکنفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
هر زمان دل را بامید وصالت خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاک پایت را نبیند چشم من
بر وصال روی تو کی دسترس باشد مرا
چون این ابیات با نجام رسانید از خویشتن بیخبر شد و بخود نیامد مگر هنگام بامداد چون بامداد شد پدرش نزد او آمده دید که زردی گونه اش افزون گشته بوعده وصل محبوبه دلجوئیش کرد آنگاه عزیز را با وزیر و هدیه ها بفرستاد ایشان چند شبانه روز برفتند و بجزایر کافور نزدیک شدند در کنار نهری فرود آمدند وزیر رسولی بنزد ملک روان ساخت پس از چند ساعت وزیر ملک شهرمان با امیران و حاجبان باستقبال وزیر آمدند و در یک فرسنگی شهر ملاقات کردند و همیرفتند تا اینکه بنز د ملک شهرمان رسیدند و هدایا بگذراندند و چهار روز در آن شهر بماندند روز پنجم وزیر با عزیز نزد ملک رفتند و در پیش روی ملک ایستاده خبر بازگفتند و سبب آمدن بیان کردند ملک حیران شد و جواب گفتن نتوانست از آنکه دختر او شوهر دوست نداشتی ساعتی سر بزیر افکنده پس از آن سر بر کرد و بیکی از خادمان گفت که نزد ملکه دنیا رو و از آنچه شنیدی او را آگاه کن و قصد وزیر را با او بگو پس خادم برخاست و ساعتی برفت پس از آن بنزد ملک باز گشت و گفت ای ملک جهان چون با سیده دنیا باز گفتم و از سبب آمدن وزیر آگاهش کردم سخت خشمناک شد و همیخواست که مرا بیازارد من بگریختم و او با من گفت که اگر بی رضامندی مرا بشوهر دهد آنکس را که شوهر منش کرده اند بکشم پس ملک روی بوزیر و عزیز آورده گفت سلام من بملک برسانید و او را ازین قصه باخبر کنید و بگوئید که دختر من شوی گرفتن دوست نمیدارد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و سی و یکم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک شهرمان با وزیر و عزیز گفت آنچه شنیدید با ملک باز گوئید که دختر من شوی گرفتن دوست نمیدارد پس وزیر و همراهانش نارسیده بمقصود باز گشتند و پیوسته مسافر بودند تا نزد ملک رسیدند و ماجرا باز گفتند در حال ملک امیران سپاه را فرمود که لشکر برای جنگ با خبر کنند وزیر گفت این کار مکن که ملک شهرمان گناه ندارد بلکه امتناع و استیحاش از دختر اوست زیرا که دختر چون نام شوی بشنید پدر را پیغام فرستاد که اگر بی رضامندی من مرا بشوهر دهی نخست شوی را بکشم و بعد از آن خویشتن هلاک سازم ملک از وزیر چون این بشنید بتاج الملوک بترسید و گفت هر گاه جنگ کنم و بملک شهرمان چیره شوم سیده دنیا خود راهلاک خواهد ساخت پس ملک تاج الملوک را از حقیقت حال آگاه ساخت چون تاج الملوک چگونگی بدانست با پدر گفت که من از دختر ملک شهرمان شکیبا نتوانم بود من خود بشهر او روم و در وصال او بکوشم و بجز این نخواهم اگر چه بمیرم پدرش گفت چگونه بدانسوی خواهی رفت گفت بهیئت بازرگانان خواهم ملک گفت چون از رفتن ناگزیر هستی وزیر و عزیز را نیز با خود ببر پس ملک از خزانه مال بدر آورد و از برای تاج الملوک صدهزار دینار بضاعت بازرگانی مهیا ساخت چون شب در آمد تاج الملوک با عزیز بمنزل عزیز رفتند و شب را در آنجا بسر بردند ولی تاج الملوک را خاطر حزین و ناشاد بود و خواب و خور بدو گوارا نمیشد و در بحر فکر غریق گشته در آرزوی محبوبه همیگریست و این ابیات میخواند :
ای غایب از نظر بخدا میسپارمت
جانم بسوختی و بدل دوست دارمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت
میگریم و مرادم از این چشم اشکبار
تخم محبتست که در دل بکارمت
وعزیز دختر عم خود عزیزه را یاد کرده همیگریست تا بامداد هر دو گریان بودند پس از آن تاج الملوک لباس سفر پوشیده بنزد مادر برفت مادرش از حال او پرسید تاج الملوک چگونگی با مادر خود باز گفت مادر نیز پنجاه هزار دینار باو داد و با هم وداع کردند و تاج الملوک از نزد مادر بدر آمد و بنزد پدر برفت و اجازه رحیل خواست ملک جوازش بداد و پنجاه هزار دینار زر او را عطا فرمود و امر کرد در خارج شهر خیمه برافراشتند دو روز در آنجا بماندند روز سیم روان شدند و تاج الملوک با عزیز همدم بود و با او گفت ای برادر مرا از تو طاقت جدائی نیست عزیز گفت من نیز چنینم و دوست دارم که در پای تو بمیرم ولی ای برادر دلم از بهر مادر غمین است تاج الملوک گفت چون بمقصود برسیم انجام کارها نیکو شود وزیر تاج الملوک را بشکیبائی ترغیب میکرد و عزیز اشعار برای او همی سرائید و از تاریخ و حکایات عجیبه او را حدیث میگفت و دو ماه شبانه روز همی رفتند تا بشهر معشوقه نزدیک شدند تاج الملوک را حزن و اندوه برفت و شادمان گشت پس در هیئت بازرگانان بشهر در آمدند در کاروانسرایی بزرگ که منزلگاه بازرگانان بود رسیدند تاج الملوک از عزیز پرسید که منزلگاه بازرگانان همینجاست عزیز گفت آری و لکن اینجا نه آنجاست که من فرود آمده بودم و اینجا از آنجا بهتر است پس اشتران بدانجا خواباندند و بارها انداختند و هر چه داشتند به حجره جمع آوردند وزیر به خادمان بفرمود خانه وسیع از بهر ایشان کرایه کردند و خودشان در آن خانه جای گرفتند وزیر با عزیز در کاخ تاج الملوک بتدبیر بنشستند و حیله همیکردند ولی تاج الملوک حیران بود پس وزیر را تدبیر چنان شد که در چهار سوی بزازان دکانی از برای تاج الملوک بگشاید پس روی بتاج الملوک و عزیز آورده گفت اگر ما بدینحالت بنشینیم بمقصود توانیم رسید مرا فکری بخاطر رسیده و شاید که صلاح در آن باشد و ما را بمقصود برساند تاج الملوک و عزیز با وزیر گفتند آنچه را تو صلاح دانی مصلحت همانست اشارت کن وزیر گفت خوبست دکه برازی از برای تو بگشائیم و تو به بیع و شرا بنشینی از آنکه خاص و عام را بدکه بزاز گذار افتد چون تو بدانجا نشینی کار تو انشاء الله نیکو شود خاصه که تو صورت زیبا و شمایل بدیع داری ولکن عزیز را پیوسته با خود داشته باش و درون دکانش جای ده تاج الملوک چون سخن وزیر بشنید تدبیرش پسند افتاد همان ساعت تاج الملوک لباس بازرگانانرا از بقچه بدر آورده بپوشید و برخاسته همیرفت و خادمان از پی او روان بودند بیکی از خادمان هزار دینار بداد که اسباب دکان بخرد و خودشان برفتند و ببازار بزازان رسیدند بازرگانان چون تاج الملوک را بدیدند و حسن و جمال او را مشاهده کردند ایشانرا عقول حیران شد و گفتند مگر رضوان سراچه فردوس بر گشاد که این حوروش بساحت جهان بخرامید یکی میگفت :
این بوالعجبی و چشم بندی در صنعت سامری ندیدم
لعلی چولب شکر فشانش در دکه گوهری ندیدم
و یکی دیگر همیگفت :
ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
سرو در آید ز پای گر تو بجنبی زجای
ماه بیفتد بزیر تو بر آئی زبام
و در آن میان مرد کهن سالی بود بجانب او نگریسته گفت :
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
جلوه کنان میروی و باز نیائی
سرو نباشد بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خداست دلایل
پس ایشان بمنزل شیخ سوق رفتند شیخ سوق بر پای خاست و ایشان را گرامی بداشت و تعظیم کرد خاصه وزیر را که چنان دانست که تاج الملوک و عزیز پسران او هستند پس شیخ سوق پرسید که شما را حاجتی بمن هست وزیر گفت آری من مردی ام کهن سال و این دو جوان پسران منند ایشان را شهر بشهر همیگردانم و هر شهر یکسال بمانم تا ایشان در آن شهر تفرج کرده و مردمان شهر را بشناسند و اکنون در شهر شما جای گرفته ام و از تو همیخواهم در مکان خوب که گذرگاه خاص و عام باشد دکانی بدهی که به بیع و شرا بنشینند و شهر را تفرج کنند و اخلاق نیکو از مردمان شهر کسب کنند شیخ سوق گفت فرمان پذیر هستم و شیخ سوق آن دو جوان را نظاره کرد پس بدیشان مفتون گشت و از جای برخاست و در میان بازار بهر ایشان دکه مهیا ساخت که از آن دکان وسیعتر و بهتر ببازار اندر نبود و کلیدها بوزیر سپرد گفت خدا دکه را بپسران تو مبارک و میمون گرداند چون وزیر کلیدها بگرفت بسوی دکان روان شدند و خادمان را فرمود که آنچه کالا از حریر و دیبا داشتند بدکان بیاوردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و سی و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آنچه کالا و متاع از حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعت بیش از گنج پادشاهی بود پس همه بحجره های دکان گرد آوردند و آنشب را بسر بردند چون روز برآمد وزیر تاج الملوک و عزیز را برداشته بگرمابه اندر برد آن دو جوان هر دو نکو روی و بدیع الجمال بودند چنانکه شاعر گوید
از نور دو عارض آفتابی گوئی
وز بوی دو زلف مشک نابی گوئی
جان تازه بلطف تشنه آبی گوئی
مجلس بتو گرمست شرابی گوئی
پس از ساعتی از گرمابه بدر آمدند شیخ سوق چون شنیده بود ایشان بگرمابه اندرند بانتظار ایشان نشسته بود که ناگاه مانند دو غزال خرامان با بدنی چون نقره خام و گونه های چون گل سوری و چشمان مکحول بیامدند شیخ سوق گفت ای فرزندان گرامی همواره بتنعم و تندرستی باشید تاج الملوک لبان شکر افشان گشوده بعبارتی شیرین و نغز پاسخ بداده گفت کاش تو نیز با ما بودی پس تاج الملوک و عزیز دست شیخ ببوسیدند و در پیش روی شیخ همیرفتند تا بدکان برسیدند و شیخ هم از عقب ایشان بدکان رفت و این اشعار برخواند
خرم صباح آنکه تو در وی گذر کنی
پیروز روز آن که تو در وی نظر کنی
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو بر وی سفر کنی
پس شیخ ایشانرا دعا گفت و در پهلوی وزیر بنشست و از هر سوی سخن میراندند ولی شیخ را قصد بزرک نظاره جمال تاج الملوک و عزیز بود و در زیر لب همیگفت
دل پیش تو و دیده بجای دگرستم
تا خلق نداند که ترا مینگریستم
وزیر با شیخ سوق گفت که گرمابه از نعمتهای این جهانست شیخ گفت خدا از برای تو و فرزندان تو سبب عافیت گرداند و فرزندانت را خدا از چشم بد پاس کناد آیا چیزی در صنعت گرمابه از گفته شاعران یاد داری تاج الملوک گفت من در صفت آن این دو بیت یاد دارم
ای پیکر منور محرور خون چکان
ثعبان آتشین دم روئینه استخوان
همواره در فضای تو هم دیو و هم پری
پیوسته در هوای تو هم پیر و هم جوان
چون تاج الملوک بیت بخواند عزیز گفت من نیز چیزی در صفت گرمابه یاد دارم شیخ گفت بخوان عزیز این دو بیت برخواند
چون مرغ آبی ای که در آبت بود وطن
یا چون سمندری که در آتش کنی مکان
اوج تو در حضیض و وبال تو در هبوط
وضع تو بر اثیر و بخارت بر آسمان
شیخ سوق را از فصاحت و صباحت ایشان عجب آمد و با ایشان گفت بخدا سوگند که در فصاحت و ملاحت بنهایت رسیده اید شما نیز بیتی چند از من بنیوشید آنگاه در غایت وجه و طرب بالحان عجب این ابیات برخواند
از آبت استطاعت و از آتشت نظام
با آبت استقامت و بآتشت قران
محروری و تو دفع حرارت کنی بآب
لیکن ترا ز فرط رطوبت بود زیان
در آب و آتشی زدل گرم و چشم تر
چون دشمنان خسرو کیخسرو آستان
پس از آن چشم بدیشان دوخته در باغ حسن و حور نژاد تفرج همی کرد و این ابیات همی خواند
ای از بهشت جزئی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی را بنای روزگار بخوبی ممیزی
چون در میان لشگر منصور آیتی
آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
پس از آن شیخ ایشان را به مهمانی طلبید آنها اجابت نکردند و بمنزل خویش رفته از رنج گرمابه بر آسودند و خوردنی و آشامیدنی خوردند و آنشب را در منزل بروز آوردند علی الصباح برخاسته دو گانه بگذاردند و صبوحی بزدند چون آفتاب بلند برآمد و بازارها و دکانها گشوده شد از منزل بیرون شده روی ببازار آوردند دیدند که خادمان دکان را گشوده و فرشهای حریر و دیبا گسترده اند پس تاج الملوک و عزیز باینسوی و آنسوی دکان بنشستند و وزیر در میان دکان جای گرفت و خادمان در پیش روی ایشان بایستادند و مردمان خبر ایشان با یکدیگر بگفتند و مردمان بایشان هجوم آوردند و ایشان متاع همیفروختند تا اینکه در شهر شهره شدند و در هیچ انجمن جز سخن ایشان سخنی نبود چند روز بدینسان بودند و از هر سو گروه گروه خلق بدیدار ایشان آمدند پس وزیر روی بتاج الملوک کرده با او گفت که راز پوشیده دارد و همچنان بعزیز وصیت کرد که راز آشکار نکند آنگاه بخانه رفت تاج الملوک و عزیز بحدیث اندر شدند و تاج الملوک میگفت که امید هست که کس از نزد سیده دنیا پیش ما بیاید و پیوسته درین آرزو بود و شبانه روز همین خیال میکرد و عشق بدو چیره گشته بود و از خواب و خور بهره نداشت روزی تاج الملوک نشسته بود که ناگاه پیرزالی با دو کنیز بیامدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و سی و سوم برامد
گفت ای ملک جوانبخت روزی تاج الملوک نشسته بود ناگاه عجوزی بادو کنیز بیامدند و بر دکان تاج الملوک بایستادند عجوز حسن و جمال و قد با اعتدال او بدید از ملاحت و صباحتش بشگفت اندر ماند و چشم برو دوخته و همی گفت :
کدام کس بتو ماند که گویمت که چنونی
ز هر چه در نظر آید گذشته ای بنکوئی
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خوئی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بوئی
پس عجوز بتاج الملوک نزدیک رفته سلامش کرد تاج الملوک بر پای خاسته تبسم کنان باو جواب گفت و او را در پهلوی خویشتن اش بنشاند و باد بر او همیزد تا عجوز بر آسود و همه اینها را تاج الملوک باشارۀ عزیز میکرد پس از آن عجوز با تاج الملوک گفت ای : جان خردمندان کوی خم چوگانت آیا تو از مردان این شهر هستی تاج الملوک گفت ای خاتون هزگر باین شهر نیامده بودم عجوز گفت با خویشتن چه متاع آورده کالایی نیکو که نیکوان را شاید پیش من آر چون تاج الملوک سخن عجوز بشنید دلش بی آرام شد و با عجوز گفت هر گونه کالای خوب که شایسته ملوک و دختران ملوک باشد مرا بدکان اندر است تو بازگو که از بهر که متاع میخواهی که در خور او متاع حاضر کنم عجوز گفت دیبائی که شایسته سیده دنیا دختر ملک شهرمان باشد میخواهم چون تاج الملوک نام محبوبه را شنید فرحناک شد و با عزیز گفت بهترین کالای دکان را بیاور عزیز بقچه آورده بگشود تاج الملوک با عجوز گفت هر کدام که شایسته دختر ملک است بگیر که از این بضاعت جز من کس ندارد عجوز پارچه ای که بهزار دینار ارزش داشت جدا کرد و گفت که این متاع را قیمت چند است پس تاج الملوک گفت این متاع حقیر که ترا با من شناسا کرد چه چیز را ارزد که قیمت او را با تو بازگویم عجوز گفت چه نیکو کردار و خوش گفتار هستی خدا از چشم بدت نگاه دارد خوشا بحال آنکه با تو بخسبد و قد رعنای ترا در آغوش کشد و روی زیبای ترا ببوسد خاصه اگر او نیز در حسن و خوبی ترا ماند تاج الملوک از سخن عجوز چندان بخندید که بر پشت اوفتاد پس از آن گفت ای برآورنده حاجات بدست پیر زنان حاجت من روا کن آنگاه عجوز گفت ای فرزند چه نام داری گفت نام من تاج الملوک است عجوز گفت این نام ملکزادگان را شاید و تو بازرگان زاده ای عزیز گفت چون در نزد پدر و مادر و پیوندان گرامی است باین نامش نامیده اند عجوز گفت راست میگوئی خدا شما را از شر حاسدان نگاه دارد پس عجوز پارچه حریر گرفته بنزد سیده دنیا رفت و باو گفت ای خاتون بهر تو پارچه بدیع آورده ام چون سیده دنیا متاع را گرفته نظاره کرد گفت ای دایه من درین شهر چنین متاع ندیده بودم عجوز گفت ای خاتون فروشنده این نکوتر و زیباتر ازین است و من همیخواهم که او امشب در نزد تو باشد و در آغوش تو بخسبد که فتنه روزگار است و از بهر تفرج بدین شهر آمده و این بضاعت با خود بیاورده سیده دنیا از سخن عجوز بخندید و گفت ای عجوزک پلید تو خرف شده و خرد نداری پس از آن دوباره پارچه بدست گرفت و نیک نظر کرد از خوبی او عجب آمدش که همۀ عمر چنین حریر ندیده بود عجوز گفت ای خاتون اگر فروشنده این ببینی هر آینه بدانی که در روی زمین بزیبائی او کس نیست سیده با عجوز گفت آیا پرسیدی که حاجتی دارد تا حاجتش بر آوریم عجوز سری جنبانیده گفت خدا ترا فراست دهد البته حاجتی دارد هیچ کس بی حاجت نیست پس سیده دنیا گفت که بسوی او برو و سلام من برسان و بگو که شهر ما را از آمدنت قرین شرف کردی و بهجت آن بیفزودی و هر وقت ترا حاجتی باشد باز گو که حاجت روا کنیم در حال عجوز بنزد تاج الملوک بازگشت تاج الملوک چون او را بدید دلش از شادی بطپید و برپای خاسته دست عجوز بگرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند چون عجوز بنشست و برآسود پیغام سیده دنیا را با تاج الملوک باز گفت چون تاج الملوک پیغام بشنید انبساط و فرح بی اندازه برو روی داد و گره خاطرش بگشود و با خود گفت که دیگر حاجتم روا شد پس از آن با عجوز گفت میخواهم که کتابی از من بدو رسانیده جواب آن بیاوری عجوز گفت منت پذیر هستم تاج الملوک با عزیز گفت قلم و قرطاس ودوات بیاور عزیز همه را حاضر آورده تاج الملوک این ابیات بنوشت
صنما ما ز ره دور و دراز آمده ایم
بسر کوی تو با درد و نیاز آمده ایم
بسر زلف دراز تو که از راه دراز
ما بنظاره آن زلف دراز آمده ایم
آمدستیم خریدار می و رود و سرود
نه فروشنده تسبیح و نماز آمده ایم
و در عنوان او نوشت که این نامه ایست از گداختۀ آتش فراق و مبتلای اندوه اشتیاق آنکه به معشوقه راه نداند و وصل را حیله نتواند و از فرقت دوستان شبانه روز بمحنت اندر است پس از آن سرشک از دیده روان کرده این دو بیت نیز بنوشت
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوخته ام بآتش عشق
بفروز بنور وصل جانم
و کتاب را پیچیده مهرش بزد و بعجوزش بداد و هزار دینار زر نقد در برابر عجوز نهاده گفت اینرا بهدیه از من قبول کن عجوز برخاسته زرها برداشت و تاج الملوک را تنها گفت و دعا گویان همیرفت تا بنزد سیده دنیا برسید چون سیده او را بدید گفت ای دایه مهربان تر از مادر آن جوان چه حاجت داشت تا حاجت او را برآورم عجوز گفت کتابی فرستاده که مضمون آنرا نمیدانم پس کتاب را بسیده بداد سیده کتاب را گرفته بخواند و مضمون بدانست و گفت به چه جرات و کدام یارا بازرگان زاده با من مراسله و مکاتبه میکند بخدا سوگند اگر از خدا هراس نداشتم هر آینه او را بدکان اندرش میکشتم عجوز گفت در کتاب چه نگاشته بود که بدینسان آزرده شدی مگر شکایت از ستمی کرده و یا قیمت حریر خواسته بود سیده گفت هیچکدام از اینها نبود و جز سخن عشق و حدیث محبت چیزی ننگاشته بود و من همۀ اینها از تو دانم و گرنه چگونه آن پلید این سخنان تواند گفت عجوز گفت ای سیده تو در قصر بلند و محکم خود نشسته مرغ بدینجا نتواند پرید کس چگونه بر تو راه یابد از اینکه سگی عف عف کند ترا چه زیان رسد و با من نیز سخنان عتاب آمیز مفرما که من اگر چه کتاب آورده ام ولی مضمون ندانسته ام و اکنون مرا رای چنین است که تو جواب او بفرستی و او را سخت بترسانی و بکشتنش وعده دهی و ازین گونه هذیانها منعش کنی که دگر بار باین سخنان باز نگردد سیده گفت بیم از آن دارم که اگر جواب بنویسم در طمع افتد عجوز گفت نه چنین است چون او تهدید و توعید بشنود خیال خود ترک کند پس سیده گفت بهر من قلم و قرطاس بیاورید قلم و قرطاس حاضر آوردند این بیت بنگاشت
تو از کجا و تمنی وصل ما هیهات
کجا بصحبت خورشید میرسد خفاش
واین بیت دیگر نیز بنوشت
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
و کتاب پیچیده بعجوزش بداد و گفت این کتاب را باو رسان و بگو که این سخنان ترک کند پس عجوز کتاب را گرفته فرحناک بمنزل خود رفت و شب در آنجا بروز آورد علی الصباح بدکان تاج الملوک شتافت و او را در انتظار خویش یافت چون تاج الملوک عجوز را بدید شادمان گشت و بر پای خاست و در پهلوی خویشتنش جای بداد و عجوز کتاب بیرون آورد و بتاج الملوک بداد و با او گفت چون سیده کتاب تراخواند خشمناک شد ولی بملاطفت و ممازجت او را خنداندم و او را بر تو دل بسوخت و جواب ترا بنوشت پس تاج الملوک عجوز را ثنا گفت و شکر نیکوئی او بجا آورد و باعزیز گفت هزار دینار زر نقد بعجوز بده پس کتاب را گشوده بخواند و مضمون بدانست با سوز و گداز بگریست عجوز را دل بر او بسوخت و با او گفت ایفرزند در این کتاب چه نوشته بود که بدینسان گریان شدی تاج الملوک گفت مرا ترسانده و وعده کشتنم داده و از مکاتبه منعم کرده و اگر من کتاب نفرستم مرگم اولی تر از زندگیست پس تو جواب کتاب او گرفته تردش ببر و بگذار هر آنچه خواهد با من بکند عجوز گفت بجوانی تو سوگند که من یا خود را با تو بمهلکه اندازم و یا ترا بمقصود برسانم تاج الملوک گفت هر چه نیکی بجای من کنی ترا صد چندان پاداش دهم پس از آن تاج الملوک ورقه برداشته این ابیات نوشت:
تخم بد عهدی نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
خوب نبود بر چو من بیچاره ای
لشکر جور و جفا بگماشتن
زشت باشد با چو من در مانده ای
شرط ورسم مردمی بگذاشتن
پس از آن آهی کشیده بنالید و چندان گریست که عجوز نیز بگریستن او بگریست آنگاه ورقه از تاج الملوک بگرفت و گفت دلشاد باش که تو را بمقصود برسانم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصدوسی و چهارم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت عجوز بگریستن تاج الملوک رحمت آورد و گفت دل شاد باش که ترا بمقصود برسانم پس از آن برخاسته بنزد سیده رفت دید که از غایت خشم که بکتاب تاج الملوک دارد گونه اش متغیر است چون عجوز کتاب بدو داد خشمش افزون گشت و بعجوز گفت نگفتمت که او از مکاتبه من در طمع افتد عجوز گفت او را چه محل و رتبت است که در تو طبع تواند کرد سیده گفت برو و باو بگو که هر گاه پس ازین، مکاتبه ترک نکند او را بکشم عجیز گفت این سخن را که گفتی بنویس من ببرم تا را بیم افزون شود پس سیده ورقه بگرفت این بیت نوشت:
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کانجا همیشه باد بدست است دام را
و این بیت دیگر نیز بنوشت:
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
پس از آن کتاب را پیچیده بعجوزش بداد عجوز کتاب گرفته بنزد تاج الملوک روان شد چون تاج الملوک بدیدش بر پای خاست و گفت خدا برکت قدوم تو از من کم نکند پس عجوز کتاب بدو داد و تاج الملوک کتاب بگرفت و بخواند و سخت بگریست و گفت من مرگ را بس آرزو مندم کیست آنکه مرا از رنج دنیا برهاند و الحال مرا بکشد پس قلم و قرطاس گرفته شرح شوق بنوشت و این ابیات نیز بنگاشت:
هین مکن تهدیدم از کشتن که من
عاشق زارم بخون خویشتن
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاة فی حیاة
و کتابرا در پیچید و بعجوزش بداد و گفت ترا برنج وتعب اندر انداختم ولی سودی نبخشید و عزیز را فرمود که هزار دینار زر نقد بعجوز بدهد و با عجوز گفت ای مادر این کتاب یا سبب وصل کامل شود و یا جدایی بی نهایت اندر پی دارد عجوز گفت آرزوی من همه آنست که صلاح تو در آن باشد و قصد من اینست که چه او آفتاب رو و زهره جبین نصیب چون تو ماه منظر شود و اگر من میانۀ شما را جمع نکنم زندگی من چه سود دارد که من عمری در مکر و خدعه به پایان آورده ام و اکنون شصت سالست که به عیاری و حیله گری بسر برده ام چگونه نتوانم که میانه دو تن جمع کنم پس عجوز تاج الملوک راوداع گفته دلداریش بداد و باز گشته همیرفت تا به نزد سیده رسید و ورقه را در گیسوی خویش پنهان کرده بود چون در نزد سیده بنشست سر خویشتن بخراشید و گفت ای سیده دیر گاهیست که بگرمابه اندر نشده ام همی خواهم که شیشهای سرمن بگیری پس سیده آستین برزد و گیسهای عجوز بگشود و شپش از سر او همی گرفت که ورقه از سر او بیفتاد سیده ورقه را بدید گفت این ورقه چیست عجوز گفت من در دکان بازرگان زاده بنشستم شاید که این ورقه در آنجا بر من آویخته بمنش ده که نزد بازرگانش بفرستم پس سیده ورقه بگشود و از مضمونش آگاه شد با عجوز گفت این حیله از تست اگر نه تو مرا پرورده بودی همین ساعت ترا می آزردم و خدا این بازرگان را بلای جان من کرد و لکن هر چه از او بمن میرسد در زیر سر تست و من نمیدانم که این جوان از کدام سرزمینست که هیچکس جز او با من یارای این گونه سخنان گفتن نداشت و من بسیار بیم دارم که کار من بر ملا شود و راز من آشکار گردد خاصه با این مرد بیگانه که با من هم پایه نیست پس عجوز روی بسیده آورده گفت از ترس پدر و از مهابت تو کسی را یارای اینگونه سخنان نباشد و اگر تو جواب او را رد کنی هیچ عیب نخواهد داشت سیده گفت ای دایه مهربان این پلیدک دلیر است چگونه از سطوت سلطان نترسید و بچنین سخنان جسارت کرد و الحق من در کار او حبرت دارم اگر او را بکشم کار خوبی نکرده ام و اگر او را بحال خود گذارم جراتش زیاده شود عجوز گفت تو کتاب دیگر باو بنویس شاید که هراس کند و نا امید گردد پس سیده ورقه و قلم و دوات بخواست و این ابیات نوشت
هر که ننهاده است چون پروانه دل بر سوختن
گوحریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیز است در کوی شکر ریزان گذشت
یا بترک جان بگو یا چشم بر روزن مکن
سعدیا با شاهد سیمین نباید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن
پس از آن ورقه فرو پیچیده بعجوز داد عجوز کتاب گرفته بنزد تاج الملوک روان شد چون بتاج الملوک داد و او از مضمون کتاب آگاه شد دانست که سیده دنیا سنگدل است و رسیدن تاج الملوک بدو دشوار است شکایت بوزیر برد و در کار خود تدبیر نیکو خواست وزیر گفت حیله نمانده که سود بخشد مگر اینکه کتابی باو بنویسی و لابه و فروتنی کنی تاج الملوک با عزیز گفت ای برادر از زبان من کتابی باو بنویس پس عزیز ورقه برداشت و این ابیات بنگاشت
غریب و عاشقم بر من نظر کن
بنزد عاشقان باری گذر کن
نه خوش کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان برو کار دگر کن
سنائی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
و لکن چون سحر گاهان بنالد
ز آه او سحر گاهان حذر کن
چون عزیز کتاب بانجام رسانید بتاج الملوکش بداد تاج الملوک کتاب را خوانده از مضمون آن عجب آمدش کتاب را مهر کرده بعجوز بداد عجوز کتاب گرفته بنزد سیده باز گشت و کتاب به وی داد چون سیده کتاب بخواند و مضمون بدانست سخت خشمناک شد و گفت آن چه به من میرسد از این عجوزک پلید میرسد پس بانک بر کنیز گان زد و گفت این پلیدک مکاره را بگیرید و او را چندان بزنید که راه خود را نشناسد کنیزکان بعجوز در آویختند و با کفش و طپانچه اش همیزدند که از خود برفت چون بخود آمد سیده باو گفت ای عجوزک اگر از خدا بیم نداشتم هر آینه ترا میکشتم پس از آن کنیزکان را بفرمود دوباره عجوز را بزدند تا اینکه از خویش برفت پس سیده فرمود عجوز را بکشیدند و بیرونش افکندند چون بخود آمد بر پای خاست قوۀ راه رفتن نداشته میرفت و همی نشست تا بمنزل خود برسید و تا بامداد در منزل بسر برد پس از آن برخاست و بنزد تاج الملوک برفت و سرگذشت باز گفت تاج الملوک را کار دشوار گشت و با عجوز گفت آنچه بر تو گذشته بسی بر من ناگوار و هموار است ولی تقدیر چنین بوده است گفت محزون مباش که من کوشش همیکنم تا میانه تو و او جمع آورم و ترا به آن روسبی برسانم که او مرا بسی بیازرده تاج الملوک با عجوز گفت که ناخوش داشتن او مردان را سبب چیست عجوز گفت سبب او کیفیتی است که در خواب دیده تاج الملوک گفت کیفیتی که در خواب دیده چونست عجوز گفت شبی بخواب اندر صیادی را بدید که دام نهاده و دانه ریخته و در نزدیک دامگاه نشسته پس همه مرغان بسوی دام گرد آمدند و دو کبوتر نر و ماده نیز بدانجا آمدند که ناگاه پای کبوتر نرینه بر دام فرورفت و پر همیزد تا همۀ مرغان برمیدند و از کنار دام بپریدند آنگاه کبوتر ماده بازگشت و در کنار دام بنشست و منقار بردام همیزد تا اینکه دام بگسیخت و پای کبوتر نرینه بدرآمد و هر دو بپریدند پس از آن صیاد بیامد و دام به اصلاح آورده بگسترد و دورتر از دام بنشست ساعتی برفت مرغان بدام گرد آمدند و پای کبوتر ماده بدام اندر بسته شد مرغان برمیدند و بپریدند و همان کبوتر نرینه نیز بپرید و بیاری ماده اش بازنگشت پس صیاد بیامد و کبوتر ماده بگرفت و بکشت و سیده در حال از خواب بیدار شد و گفت مردان همه بدینگونه هستند و زنان را از ایشان سودی نیست چون عجوز حدیث با تاج الملوک بانجام رسانید تاج الملوک گفت ای مادر قصد من اینست که یک نظر او را ببینم اگرچه از آن نظر کشته شوم تو حیلتی کن که یک بار او را ببینم عجوز گفت بدان که او را در پای قصر خویش باغیست که به هر ماه دو کرت بتفرج آن در آید و ده روز در آن باغ بنشیند و اکنون ایام تفرج نزدیک گشته هر وقت که او بباغ اندر آید من ترا آگاه کنم که بباغ اندر شوی و او را نظاره کنی ولی از باغ بیرون میا که شاید ترا ببیند و بحسن و جمال تو مفتون شود و مهر تو در دلش جای کند که محبت بزرگترین اسباب وصالست پس تاج الملوک و عزیز از دکان برخاسته عجوز را بسوی منزل بردند و منزلشان را بعجوز بشناساندند پس از آن تاج الملوک با عزیز گفت ای برادر مرا بعد از این گزارشات و پیش آمدها دیگر بدکان حاجتی نیست آنچه مرا بدکان هست بتو بخشیدم پس از آن با عزیز نشسته از هر سوی حدیث میگفتند و تاج الملوک از غرایب سرگذشت عزیز همی پرسید و او حدیث همی کرد آنگاه برخاسته بنزد وزیر رفتند و از او تدبیر خواستند وزیر گفت برخیزید تا بباغ اندر شویم پس جامه فاخر بپوشیدند و با سه تن از خادمان بسوی باغ سیده روان شدند باغی دیدند خرم تر از باغ بهشت و باغبانی پیر بر در نشسته بباغبان سلام کردند باغبان جواب باز گفت وزیر صد دینار زر نقد باغبان بداد و گفت از این زرها خوردنی از بهر ما بخر که ما غریب هستیم و قصد ما اینست که تفرج باغ کنیم باغبان دینارها بگرفت و با ایشان گفت بباغ اندر شوید و تفرج کنید و بنشینید تا خوردنی حاضر آورم پس باغبان به بازار رفت و وزیر با تاج الملوک و عزیز بباغ در آمدند و باغبان پس از ساعتی بازگشت و بره بریان بیاورد ایشان خوردنی خورده دست بشستند و بحدیث بنشستند وزیر با باغبان گفت که این باغ از آن تست یا اجاره اش کرده ای شیخ باغبان گفت این باغ از سیده دنیا دختر ملک است وزیر گفت مزد تو در ماهی چند است باغبان گفت بهرماه یک دینار مزد من است پس وزیر تفرج باغ همیکرد دید بباغ اندر قصریست بلند و وسیع ولی آن قصر بسی کهن بود وزیر گفت ای شیخ همیخواهم که در اینجا آثار خیر بگذارم که مرا باو یاد کنی باغبان گفت چه خواهی کرد وزیر گفت این سیصد دینار بستان باغبان چون نام دینار بشنید گفت ایخواجه هر آنچه خواهی بکن پس زر ها به باغبان داد و گفت انشاء الله آثار خیر در اینجا بنا کنم پس از باغ بیرون آمده بمنزل رفتند و آنشب را در منزل بروز آوردند چون فردا شد وزیر بنا و نقاش را حاضر آورد و مایحتاج ایشان را فراهم کرد به باغشان بیاورد و فرمود قصر را سفید کردند و بانواع رنگها نقش نمودند آنگاه لاجورد و آب زر حاضر آورد و با نقاش گفت که در صدر این ایوان صورت صیادی نقش کن که دام گسترده و در کنار دام ایستاده و کبوتر ماده در دام او افتاده باشد چون نقاش اینها را بنگاشت وزیر گفت در یک سوی دیگر نیز صورت صیاد و دام بنگار و صورت کبوتر ماده را در دام افتاده نقش کن که صیاد او را گرفته و کارد در حلقومش گذاشته همیخواهد که او را بکشد و در برابر او صورت شاهینی بنگار که کبوتر نرینه را صید کرده و چنگالها را بر او فرو برده پس نقاش اینها را بنگاشت آنگاه وزیر باغبان را وداع کرده از باغ بدر آمدند و بمنزل خویش رفتند و از هر سو حدیث همی گفتند که تاج الملوک با عزیز گفت ای برادر پاره اشعار بخوان شاید که رنگ ملال از دلم بزداید و فکرتهای من یکسو شود و آتش دلم فرو نشیند پس عزیز بطرب آمده نغمه همی پرداخت و این ابیات همیخواند :
این مطرب از کجاست که بر گفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم در پیام دوست
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون باختیار و ارادت غلام دوست
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آنکه سر بنهم زیر بام دوست
چون عزیز شعر بانجام رسانید تاج الملوک را از فصاحت و حسن آواز او شگفت آمد و گفت پاره ای از اندوه من ببردی اگر ترا از ینگونه اشعار نیز بخاطر اندر است با نغمهای دلاویز بخوان آنگاه عزیز این ابیات بر خواند :
با همه مهر و با منش کین است
چکنم حظ بخت من این است
ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست
مثل زیرکان و چنبر عشق طفل نادان و مار رنگینست
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست
مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت مسکینست
ایشان را کار بدینگونه شد و اما عجوز خانه نشین گشت و بنزد سیده آمد و شد نمیکرد تا اینکه سیده تفرج باغ را آرزومند شد چون بی عجوز از قصر بیرون نرفتی خادم بنزد عجوز فرستاد و او را حاضر آورد و دلجوئیش کرد و گفت قصد تفرج باغ کرده ام که از تماشای شکوفه ها و درختان و میوه ها دلم بگشاید عجوز گفت فرمان تراست ولی باید من بخانه باز گشته جامه خود را تبدیل کنم سیده گفت برو ولیکن دیر مکن پس عجوز از نزد سیده بدر آمد و بمنزل تاج الملوک روان شد و با تاج الملوک گفت بر خیز و جامه نیکو در بر کن و بباغ اندر شو و باغبان را سلام کن و در باغ پنهان شو و عجوز در میانه خود و تاج الملوک رمزی گذاشته بنزد سیده دنیا رقت آنگاه وزیر و عزیز برخاسته تاج الملوک را با جامه دیبا بیاراستند و کمر زرین مرصع با گوهرهای معدنی بمیانش بستند پس از آن بسوی باغ روان شدند و بدر باغ برسیدند باغبان بدانجا نشسته بود چون تاج الملوک را بدید بر پای خاست و بتعظیم او پیش آمد و در باغ بگشود و گفت که بباغ اندر آی و تفرج همی کن و باغبان آگه نبود که دختر ملک همانروز بباغ خواهد آمد پس تاج الملوک بباغ اندر آمد ساعتی نشد که آواز کنیزکان و خادمان بلند شد پس از آن کنیزکان و خادمان از دریچه خلوت درآمدند باغبان چون ایشان را بدید نزد تاج الملوک رفته او را از آمدن سیده اش بیاگاهانید و گفت چه باید کرد که اینک دختر ملک پدید آمد تاج الملوک گفت بر تو باکی نیست من در پشت درختان پنهان شوم پس باغبان او را به پنهان گشتن سپارش کرده خود بیرون رفت چون دختر ملک با کنیز کان و عجوز بباغ در آمدند عجوز با خود گفت اگر این کنیزکان و خادمان با ما باشند بمقصود نتوانیم رسید پس با دختر ملک گفت ای سیده حاجت باین خادمان و کنیزکان نداریم و تا ایشان بدینجا هستند ترا دل نگشاید ایشانرا بازگردان سیده دنیا گفت راست گفتی پس ایشانرا بازگردانید و خود نرم نرم همیرفت و تفرج همی کرد و تاج الملوک نیز تفرج حسن و جمال و قد با اعتدال آن فرشته لقا میکرد و میگفت
سرمست ز کاشانه گلزار بر آمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
وین غنچه که از طرف چمن زار بر آمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش بسر غنچه گلنار بر آمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار بر آمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از خانه میان بسته بزنار بر آمد
در خاک چومن بیدل بی دیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار بر آمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب
دیبای جمال تو ببازار بر آمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم
این کام میسر شد و آن کار برآمد
سعدی چمن آنروز بتاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
و اما عجوز آن پری روی را بحدیث مشغول داشته همیبرد تا بدان قصر که وزیر بنقاشی آن فرموده بود برسیدند سیده با عجوز به قصر اندر شدند سیده به نقشها و صورت مرغان و صیاد و دام و کبوتر بنگریست و گفت سبحان الله اینها صورت خوابی است که من دیده ام و گفت ای دایه مهربان این صورتها را مشاهده کن که من پیوسته مردان را ملامت میگفتم و ایشان را ناخوش میداشتم و لکن تو نظر کن که صیاد کبوتر نر و ماده را در دام انداخته و کبوتر نرینه خلاص گشته و همیخواسته است که باز گردد و کبوتر ماده را نیز خلاص کند شاهین او را صید کرده و چنگالها بر او فرو برده الغرض پریروی این سخنان را با عجوز میگفت و صورتها بعجوز همی نمود و لیکن عجوز تجاهل و تغافل کرده او را بحدیث مشغول میداشت و نرم نرمش همیبرد تا اینکه بدانمکان که تاج الملوک پنهان شده بود نزدیک رفتند عجوز تاج الملوک را اشاره کرد که بسوی منظره های قصر بیاید که ناگاه سیده دنیا را نظر بدانسوی افتاد و تاج الملوک را بدید و در حسن بدیع و شمایل نیکوی او بحیرت اندر ماند و با عجوز گفت ای دایه مهربان
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمده از پارس یغما میبرد
عجوز گفت نمیدانم کیست ولی گمان دارم که ملکزاده باشد پس سیده دنیا در حسن تاج الملوک خیره بماند و عشق آن سرو قد و گل روی بدو چیره شد و خردش بزیان رفت و شهوتش بجنبید و با عجوز گفت ای دایه این پسر ماه منظر سخت نیکوست
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی
من خود برغبت در کمند افتاده ام تا می رود
دل برد و دین در داده ام ور میکشد استاده ام
کافر نداند بیش از این یا میکشد یا میبرد
عجوز گفت آری ای سیده راست همیگونی من نیز چنو ترک ماهرویی ندیده بودم پس عجوز تاج الملوک را اشاره کرد که بمنزل خود رود تاج الملوک تفرج کنان برفت و باغبان را بدرود کرده بمنزل باز گشت ولی آتش عشق در دلش شرر افروخت و وجد و شوقش افزون گشت و ماجرا بوزیر و عزیز باز گفت تا آنجا که عجوز مرا بدر آمدن اشارت کرد ایشان گفتند اگر نه عجوز مصلحت درین میدانست بیرون آمدن ترا اشارت نمیکرد تاج الملوک و وزیر و عزیز را کار بدینجا کشید و اما سیده دنیا دختر ملک را عشق چیره شد و شوق افزون گشت و باعجوز گفت وصل این ماه منظر را از تو میخواهم عجوز گفت از وسوسه شیطان بخدا پناه میبرم تو مردان دوست نداشتی چگونه از دیدار این جوان ترا حال دگر گون گشت ولی بخدا سوگند چون تو دلیر فتان را جز او دیگری سزاوار نیست دختر ملک گفت ای دایه مهربان در وصال ما بکوش که ترا در نزد من هزار دینار زر و خلعتی است که بهزار دینار معادل باشد و اگر وصل را کوشش نکنی من جان در نخواهم برد عجوز گفت تو بقصر خویشتن رو من کوشش و سعی را فرو نخواهم گذاشت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمش
پس سیده دنیا بقصر خود باز گشت و عجوز بنزد تاج الملوک بشتافت چون تاج الملوک عجوز را بدید بر پای خاست و پیش آمد و عجوز را در پهلوی خویش بنشاند و گفت خوشدل باش که حیله و خدیعه بکار آمد و مقصود بحصول انجامید پس حکایت بتاج الملوک باز خواند تاج الملوک گفت وعده وصل بکدام روز است عجوز گفت فردا روز وصال است تاج الملوک هزار دینار زر نقد و خلعتی معادل هزار دینار بعجوزداد عجوز آنها را بستد و بازگشت و همیرفت تا بنزد سیده دنیا رسید سیده با او گفت (مرغ سلیمان چه خبر از سبا) ای دایه باز گو که از حبیب من چه خبرداری عجوز گفت منزل بشناختم فردا نزد تو آرمش سیده فرحناک شد و هزار دینار زر با حله هزار دیناری بدو داد عجوز آنها را بستند و بمنزل خویشتن باز گشت شب را در منزل بروز آورد بامدادان بدر آمد و بنزد تاج الملوک رفت و جامه زنان برو بپوشانید و چادر بر سر او کرد و با او گفت بر اثر من بیا و گامها نرم نرم بردار و شتاب مکن و هر که با تو سخن گوید پاسخش مده چون اینها را به تاج الملوک بیاموخت از منزل بیرون شد و تاج الملوک در جامه زنان از پی او بدر آمد و همیرفت تا بدر قصر رسیدند عجوز از پیش و تاج الملوک بدنبال بقصر اندر شدند درها بگشودند واز دهلیزها برفتند تا از هفت در بگذشتند چون بدر هشتمین رسیدند عجوز با تاج الملوک گفت دل قوی دار و هراس مکن چون من بانگ بر تو زنم و بگویم که ای کنیزک بگذر و بدرون خانه در آی تو نیز بی سستی و بیم بشتاب و بخانه اندر آی چون از دهلیز بگذری به دست چپ نظر کن ایوانی بدان سوی هست پنج در بشمار و از در ششم داخل شو که مقصود تو در آنجاست تاج الملوک گفت تو بکجا خواهی رفت عجوز گفت جائی نخواهم رفت و لکن شاید که من با حاجب سخن بگویم و از تو عقب تر بمانم پس عجوز برفت و تاج الملوک بر اثر او روان بود که بر آن در که حاجب بزرگ در آنجا بود برسیدند حاجب دید که با عجوز کنیزکی همیآید با عجوز گفت که این کنیزک چه کار دارد عجوز گفت سیده دنیا این کنیزک را شنیده بس هنرمند و خداوند صنعتهاست قصد خریدن دارد حاجب باعجوز گفت من کنیزک هنرمند و بی هنر نشناسم و کس نگذارم بخانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم بد انسان که ملک فرموده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصدوسی و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت حاجب گفت کس نگذارم که بخانه اندررود تا او را تفتیش نکنم بد انسان که ملک فرموده پس عجوز خشمگین گشته با حاجب گفت که من ترا با ادب و خردمند میدانستم اگر تیرا حال دگرگون گشته من چگونگی با سیده بگویم و او را باز نمایم که تو متعرض کنیزکان او همیشوی آنگاه عجوز بانک به تاج الملوک زد و گفت ای کنیزک بگذر پس تاج الملوک چست و چالاک بدرون دهلیز گذشت و حاجب سخن گفتن نتوانست پس از آن تاج الملوک از دست چپ پنج در بشمرد و از ششمین بدرون رفت که سیده دنیا بانتظار او ایستاده بود چون سیده تاج الملوک را دید بشناخت در حال در آغوشش کشید پس از آن عجوز بیامد و بحیله کنیز دیگر را بجای تاج الملوک از قصر بدر برد و خود بازگشت سیده دنیا با عجوز گفت ای دایه تو خود دربانی کن پس هر دو ماهرو هم آغوش گشته لب یکدیگر همی بوسیدند و یکدیگر را تنگ در آغوش میکشیدند تا روز برآمد آنگاه سیده دنیا در بتاج الملوک بسته بسرای دیگر اندرآمد و بعادت معهود بنشست و کنیزکان نزد او بیامدند هر کدام حاجتی داشت برآورد و با ایشان ساعتی حدیث میگفت پس از آن کنیزکان را گفت بدر شوید که همیخواهم تنها نشینم پس کنیزکان از نزد او برفتند برخاسته بنزد تاج الملوک بیامد چیزی از خوردنی بخوردند و به بوس و کنار مشغول گشتند تا روز دیگر برآمد و سیده دنیا در را بسته بدانسان کرد که روز پیش کرده بود و تا یکماه بدینگونه بسر بردند کار تاج الملوک و سیده دنیا بدینجا رسید و اما وزیر و عزیز چون دیدند که تاج الملوک بقصر دختر ملک رفته در آنجا بماند دانستند که از آنجا بیرون نخواهد شد و انجام کار هلاک خواهد گشت وزیر با عزیز گفت ای فرزند کار دشوار شد اگر بنزد پدر تاج الملوک باز نگردیم و از چگونگی آگاهش نکنیم ما را ملامت خواهند کرد پس بسیجیدند و در حال بسوی مملکت سلیمانشاه روان شدند و شبانروز همیرفتند تا بشهر پادشاه برسیدند و ملک را آگاه کردند که از روزی که تاج الملوک بقصر دختر ملک رفته خبری باز نیامده در آن هنگام سلیمانشاه رستخیز را عیان بدید و سخت پشیمان گردید و فرمود که منادی مملکت او ندای جهاد دهد پس از آن لشگر انبوه بخارج شهر گرد آمدند و خیمه ها برافراشتند وملک در خر گاه خویشتن بنشست تا لشگریان از شهرهای دور و نزدیک جمع آمدند پس با لشگری افزون از ستاره های آسمان از برای فرزند خویش تاج الملوک روان شد و اما تاج الملوک و سیده دنیا تا ششماه بدین منوال بودند و همه روز عشق و شوق از هر طرف زیاده میشد و تاج الملوک را محبت چندان بیفزود که راز دل خویشتن آشکار کرد و با سیده گفت یا حبیبة القلب من بسی در نزد تو و بر محبت من همی فزاید و از تو بمراد نمیرسم سیده گفت ای روشنایی دیده من چه میخواهی اگر جز بوس و کنار ترا قصد دیگر است آنچه خواهی بکن که من از آن تو هستم و تو از آن منی تاج الملوک گفت قصد من نه اینست بلکه قصد من اینست که بدانی من بازرگان زاده نیستم من پادشاه زاده ام و نام پدر من ملک اعظم ملک سلیمان شاهست که وزیر خود بنزد پدر تو فرستاد که تو را از برای من خطبه کند چون بتو باز نمودند تو جواز ندادی پس از آن تاج الملوک قصه خود را از آغاز تا انجام فرو خواند و گفت میخواهم اکنون به نزد پدر شوم و او رسولی پیش پدرت و بفرستد و تو را خواستگاری کند تا هر دو راحت شویم چون سیده دنیا این سخن بشنید بپسندید و فرحناک شد پس از آن شبرا بدین خیال بروز آوردند و در آن تمهید یکدله بودند اتفاقا خلاف شبهای پیش خواب برایشان چیره شد و بیدار نگشتند تا آفتاب بر آمد و در آن وقت ملک شهرمان در مسند سلطنت نشسته بود و امرای دولت بار داشتند که بزرگ زرگران بیامد و حقه ای در دست داشت حقه را در پیش ملک بگشود و گردن بندی بیرون آورد که بس در و گوهر بدو نشانده بودند بهزار دینار مساوی بود چون ملک آن دید پسندش افتاد و حاجب بزرگ را که میانه او و عجوز گذشته بود آنچه گذشته بود بخواست و باو گفت ای کافور این گردن بند بگیر و بنزد سیده دنیا شو پس حاجب آنرا بگرفت و برفت تا بسرای دختر ملک رسید در غرفه را بسته یافت و عجوز را دید که در آستانه خفته حاجب گفت که چرا تا این وقت خفته اید عجوز چون سخن حاجب بشنید از جا برخاست و از حاجب بترسید و گفت صبر کن تا کلید بیاورم پس بدر آمده و بگریخت و حاجب از عجوز بریب اندر شد در برکند و بغرفه در آمد دختر ملک را در آغوش تاج الملوک خفته یافت و بحیرت اندر شد و همیخواست نزد ملک باز گردد که سیده بیدار گشت چون حاجب را بدید گونه اش زرد شد و گفت ای کافور بر ما بپوش خدا بر تو بپوشاند حاجب گفت من نتوانم چیزی از ملک پوشیده دارم پس حاجب در سرای ببست و به نزد ملک باز گشت ملک گفت گردن بند را به سیده دادی یا نه حاجب گفت این گردن بند بستان و من نتوانم کاری را از تو پوشیده دارم بدان که سیده دنیا را با جوانی بدیع الجمال به یک خوابگاه اندر خفته دیدم ملک ایشان را بخواست چون سیده و تاج الملوک را حاضر آوردند بایشان گفت این کارها چگونه کاریست پس خشمناک شد قصد کرد که تاج الملوک را بزند سیده دنیا خود را بر او افکند و با پدر گفت نخست مرا بکش پس ملک او را دور کرده بخادمان گفت که او را بسرای خویش برند پس از آن رو بتاج الملوک آورده گفت ای پلیدک تو کیستی و از کجائی و نام پدر تو چیست و چگونه بدختر پادشاهان جسور شدی تاج الملوک گفت ای ملک اگر مرا بکشی هلاک خواهی شد و ندامت بتو روی دهد و مملکت تو ویران گردد ملک گفت از بهر چه هلاک شوم و پشیمان گردم تاج الملوک گفت بدانکه من پسر ملک سلیمان شاه هستم زمانی نمیرود که سواره و پیادۀ او بسوی تو بیاید چون ملک شهرمان سخن او بشنید خواست او را نکشد و بزندان اندر کند که صدق و کذب مقالش آشکار شود وزیر ملک شهرمان گفت ای ملک مرا رأی اینست که در کشتن او دیر نکنی که چنین تخمه پلید بدختر ملک جرات کرده پس جلاد را فرمود که این خیانت کار را بکش پس شمشیر بگرفت و دست بلند کرد ولی ملک نمیخواست که او کشته شود و از امرا یکی یکی مشورت میکرد و زیر گفت ای ملک چه جای مشورت است پس ملک در خشم شد و جلاد را بکشتن بفرمود جلاد دست بلند کرد و خواست که سر او را از تن جدا کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصدوسی و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت جلاد تیغ را بلند کرد و خواست که تاج الملوک را بکشد که ناگاه فریاد بلند شد و آواز کوس و کرنای و شیهه اسب بشهر اندر فروپیچید و مردمان دکانها ببستند ملک بجلاد گفت مشتاب آنگاه از بهر آگاهی کس بفرستاد رسول برفت و بازآمد و گفت ای ملک سپاهی افزون از ستارگان و ریگهای بیابان ها مانند دریای موج زن اسب همی دوانند وهمی آیند ولی سبب را ندانستم پس ملک بهراس اندر شد و بر خود و بر مملکت بترسید و با وزیر گفت که آیا از سپاهی بمقابله و مقاتله نرفته است هنوز ملک را سخن بانجام نرسیده بود که حاجبان ملک در آمدند و رسولان ملک لشکر کش نیز با ایشان بودند و از جمله رسولان وزیر ملک بود نخست او سلام کرد ملک از برای ایشان برپای خاست و ایشان را بنزدیک خود خواند و سبب آمدنشان باز پرسید از میان ایشان وزیر پیش رفت و زبان بپاسخ بگشود و گفت ای ملک بدان که این پادشاه که باین سرزمین آمده چون پادشاهان گذشته و سلاطین پیشین نیست ملک شهرمان گفت کدام پادشاهست وزیر گفت سلیمان شاه عادل باذل و خداوند ارض خضرا و جبال صفاهانست و آمدنش را سبب اینست که پسر او در شهر تست اگر او را تندرست بیند ترا بنوازد و اگر او در این شهر ناپدید شود و یا آسیب بدو رسیده باشد هلاک را آماده باش پیام این بود که گفتم والسلام چون ملک پیغام بشنید در بیم شد و دلش بطپید و بانگ بر بزرگان دولت زد که بروید و ملک زاده را جستجو کنید و خبر او را بمن آرید ولی ملک زاده بزیر شمشیر جلاد از غایت بیم به خویشتن نبود پس از آن رسول را چشم بملکزاده افتاد دید که بر نطع کشتنش نشانده اند در حال خود را در پای ملکزاده انداخت و رسولان دیگر نیز بدانسان کردند و بندها از او بر داشتند و او را دست و پای همی بوسیدند تاج الملوک چشم باز کرد وزیر پدر و عزیز بازرگان را بشناخت و از غایت فرح و نشاط بیخود بیفتاد و ملک شهرمان را حیرت و وحشت بیفزود و چون دانست که این سپاه را سبب آمدن همان جوان است بسی بترسید و برخاسته بنزدیک تاج الملوک رفت و سر او را ببوسید و آب از دیدگان بریخت و گفت ای فرزند بکردار بد من پاداش مده و رحمت به پیری من کن و مرا مملکت خراب مخواه پس تاج الملوک برخاسته دست او را بوسه داد و گفت بر تو باکی نیست و تو مرا بجای پدر هستی ولی مباد اینکه به محبوبه من سیده دنیا آسیب برسد ملک گفت ای خواجه بر او مترس که جز شادی و نشاط هیچ چیز بدو نرسیده الغرض ملک شهرمان به تاج الملوک معذرت همیگفت و وزیر سلیمان شاه را دلجویی کرده خواسته بی شمرش وعده میداد که آنچه دیده است از ملک پوشیده دارد پس از آن بزرگان دولت را بفرمود که تاج الملوک را بگرمابه برند و جامه دیبا و زرین ملوکانه اش در بر کنند بزرگان بدانسان کردند و از گرمابه به مجلسش بیاوردند چون پیش ملک شهرمان بیامد ملک با تمامت بزرگان دولت بخدمتش بایستادند پس از آن تاج الملوک بنشست و سرگذشت خود را با وزیر پدر و عزیز بازرگان بگفت و ایشان نیز با تاج الملوک گفتند که ما در این مدت بنزد ملک سلیمان رفتیم و او را آگاه کردیم که پسرت بقصر دختر ملک شهرمان اندر شد و بیرون نیامد و کار او بما پوشیده بماند پدرت چون این سخنان بشنید در ساعت لشگر آماده ساخته باین شهر بیامدیم منت خدای را که آمدن ما سبب نشاط و انبساط شد تاج الملوک گفت پیوسته دیدار شما مبارکباد ایشان بگفتگو اندر بودند که ملک شهرمان بقصر دخترش سیده دنیا در آمد دید که سیده از بهر تاج الملوک گریانست و تیغی را قبضه بر زمین و نوک بر سینه گذاشته همی خواهد که خویشتن هلاک سازد و میگفت که خواهد که خویشتن هلاک سازد و میگفت که پس از تاج الملوک مرا زندگانی نشاید چون ملک او را بدان حالت بدید بانک بروی زد و گفت ای خاتون دختران ملوک چنین مکن و برحال پدر و مردم شهر رحمت آور کاری مکن که بسبب آن پدرت را آفت رسد پس پیش رفته دختر را از قصه آگاه کرد و گفت محبوب تو پسر ملک سلیمان شاهست قصد نکاح تو دارد و خطبه و نکاح بتو واگذار کردم سیده تبسم کرده با پدر گفت نگفتمت که این جوان ملکزاده است چونی که بگویم تا ترا به چوبی که دو درم قیمت داشته باشد بردار بیاویزند پدرش گفت حق تربیت بتو بخشیدم تو نیز بر من ببخشای پس سیده گفت برو و تاج الملوک را بیاور ملک اطاعت کرد و بنزد تاج الملوک بشتافت و او را بنزد سیده آورد چون سیده او را بدید پیش چشم پدر در آغوشش کشید و گفت که من از بهر تو در وحشت بودم آنگاه رو به پدر کرده گفت چنین ماهروی دریغ نبود که کشته شود پس ملک شهرمان از خانه بدرآمد و درها بر هم نهاد و بنزد وزیر پدر تاج الملوک رفت و باو گفت که ملک سلیمان شاه را آگاه کند که پسرش تندرست است و بعیش و نوش مشغولست و خرم و شادان همی گذارد پس از آن ملک شهرمان فرمود لشگریان ملک سلیمان شاه را یکان یکان از همه گونه خوردنی و میوه و حلوا تدارک برند چون فرمان ملک شهرمان بپذیرفتند آنگاه ملک هدایای ملوکانه درخور و شایسته از اسب و استر واشتر و کنیز و غلام از برای ملک سلیمان شاه بفرستاد پس از آن ملک با بزرگان دولت و اهل مملکت به دیدار ملک سلیمان شاه پذیره شده و بخارج شهر برسیدند چون منک سلیمان شاه از آمدن ایشان آگاه شد نرم نرم بسوی ملک شهرمان همی آمد تا اینکه با هم ملاقات کردند و ملک سلیمانشاه ملک شهرمان را در آغوش گرفته و بر فراز تخت در پهلوی خویشتنش بنشاند و حدیث همیگفتند که خوردنی و حلوا بیاوردند اندکی نرفته بود که تاج الملوک بیامد پدر تاج الملوک برخاست و پسر را در آغوش کشید و ساعتی نشسته حدیث گفت پس از آن ملک سلیمان شاه با ملک شهرمان گفت که میخواهم در میان جمع صیغه نکاح دخترت را به تاج الملوک بخوانند ملک شهرمان اطاعت کرده و قاضی و شهود بخواست قاضی حاضر آمد کتاب عقد نبشتند و کابین بستند و لشگریان شادی کردند و ملک شهرمان بجهیز دختر بپرداخت پس تاج الملوک با پدر گفت عزیز بازرگان مردیست گرامی و مرا خدمتی کرد بزرگ و با من سفر کرد و بس رنجها برد تا مرا بآرزوی خود رسانید و اکنون دو سال است که از شهر خویش دور افتاده قصد من اینست که بهر او بضاعت بازرگانی مهیا کنیم و او را بشهر خود روانه سازیم که او را وطن نزدیکست ملک سلیمان شاه گفت چنان کنیم آنگاه از برای عزیز صد بار کالای قیمتی بار بستند تاج الملوک رو بدو آورده گفت ای برادر اینهارا بهدیه قبول کن پس قبول کرد و همدیگر را وداع کردند عزیز پای تاج الملوک ببوسید و آستان ملک سلیمانشاه را نیز بوسه داد و سوار گشت تاج الملوک نیز سوار گشته یک فرسنک باهم برفتند پس عزیز به بازگشت او را سوگند داد و گفت اگر نه مادر میداشتم بدوری تو شکیبا نمیشدم ولی تو رسول و کتاب از من مضایقه مکن این بگفت و وداع باز پسین کرده راه شهر خویش پیش گرفت پس بشهر درآمد مادر خود را دید که بمیان خانه اندر گوری بنا کرده و بر آن گور نشسته گیسوهای خود بر آن گور افشانده آب از دیده همیریخت و این دو بیت همی خواند :
جهانا ترا شرم ناید که بی او | کنی عرضه بر ما گل بوستانی | |||||
به پیرانه سر خود جوانی کنی بس | بقهر از جوانان جوانی ستانی | |||||
خرامنده سروا بگو تا چه بودت | که امروز گرد چمن نا چمانی |
پس از آن آه شرر بار کشیده بگریست و این ابیات برخواند :
پس از مــرک جوانان گل مماناد | پس از گل در چمن بلبل مخواناد | |||||
بحسرت در زمین رفت آن گل نو | صبا بر استخوانش گل دماناد | |||||
هر آنکس دل نمیسوزد بر این درد | خدایش هم برین آتش نشاناد |
و هنوز ابیات بانجام نرسانیده بود که عزیز بخانه در آمــد چون عزیز را بدید برخاست و بسینه خویشتن بگرفت و از سبب غیبتش باز پرسید عزیز سر گذشت بیان کرد و باز نمود که تاج الملوک صد بار حریر و دیبا و کالای گران بها باو داده مادرش خرسند و فرحناک شد و عزیز در نزد مادر بسر میبرد ولی در آنچه از دلیله محتاله بدو رسیده حیران بود الغرض عزیز را انجام کار بدینجا رسید واما تاج الملوک را بنزد سیده دنیا فرستادند ملک زاده بکارت او برداشت پس از آن ملک شهرمان تحف و هدایای بیکران از بهر ملک سلیمانشاه و تاج الملوک و سیده دنیا بفرستاد و ایشان بشهر خود روان شدند و ملک شهرمان نیز سه روز با ایشان برفت آنگاه ملک سلیمانشاه او را به بازگشت سوگند بداد ملک شهرمان ایشان را وداع کرده باز گشت و تاج الملوک با پدر و زن خویش همیرفتند تا بشهر خود نزدیک شدند شهر از برای ایشان بیاراستند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و سی وهفتم از آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک سلیمان شاه با فرزند و عروس همیرفتند تا بشهر خود نزدیک شدند شهر را از بهر ایشان زینت بستند و ایشان بشهر در آمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج الملوک در پهلوی تخت بایستاد رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره اسباب جشن فرو چید و از برای پسر عیش تازه بر پا کرد و تاج الملوک بحجله عروس بخرامید و پیوسته بعیش و نوش و لهو و طرب عمر همی گذراندند