هزار و یکشب/باقی حکایت بلوقبا
(باقی حکایت بلوقیا)
وهمه اینسخنانراملکه ماران بحاسب کریم الدین حکایت میکرد چون ملکه ماران حکایت بدینجا رسانید حاسب کریم الدین باو گفت ایملکه تو این خبرها از کجا دانستی ملکه بحاسب گفت بدانکه من پانزده سال پیش ازین ماری بزرک بشهر مصر فرستادم و با او کتابی ببلوقیا نوشتم آنمار بمصر رفته کتابرا بدختر شموخ رسانید دختر شموخ کتابرا گرفته از بلوقیا جویان گشت او را ببلوقیا دلالت کردند نزد بلوقیا رفته کتاب با و رسانید بلوقیا کتاب من بخواند و مضمون آن بدانست بدختر شموخ گفت آیا تو از نزد ملکه ماران آمده ای گفت آری از نزد او آمده ام بلوقیا گفت همی خواهم که با تو بسوی ملکه روان شوم که مرا باو حاجتی هست آنمار گفت سمعا و طاعة پس او را گرفته باو گفت چشمان خود بر هم نه بلوقیا چشم بر هم نهاد وقتی که چشم بگشود خود را در همین کوهی که من هستم بدید و بنزد آنماریکه کتاب من باو رسانده بود برفت و او را سلام داد و از ملکه ماران جویان شد آنمار گفت ملکه با لشگر خود بکوه قاف رفته چون تابستان بشود بدین سر زمین باز آید و هر وقت که بکوه قاف رود مرا در جای خویش بگذارد و اگر ترا باو حاجتی هست بمن بگو که حاجت تو برآورم بلوقیا گفت از تو میخواهم که آنگیاه بمن بدهی که هر کس او را بکوبد و آنرا فشرده بنوشد رنجور نگردد و پیر نشود و هر گز نمیرد آنمار گفت من آن گیاه بتو ننمایم تا اینکه از ماجرای خود مرا بیاگاهانی که از روزیکه از ملکه جدا گشتی و با عفان بسوی مدفن سلیمان علیه السلام رفتی بر تو چه گذشت آنگاه بلوقیا قصه خود از آغاز تا انجام بر آن مار فرو خواند و حکایت جانشاه را بدانسان که شنیده بود باو باز گفت پس از آن گفت اکنون حاجت من روا کن تا بسوی شهر خود باز گردم آنمار گفت بسلیمان علیه السلام سوگند که من آن گیاه را ندانم و نشناسم پس بآنمار که بلوقیا را آورده بود فرمود که او را برداشته بشهر خویشتن برسان در حال آنمار بر خاسته بلوقیا را پیش خود خواند و باو گفت چشم بر هم نه بلوقیا چشم بر هم نهاد چون چشم بگشود خود را در منزل یافت پس از آن ملکه ماران از کوه قاف باز گشت ماری که قایم مقام او بود بسوی او رفته او را سلام داد و به او گفت بلوقیا ترا سلام رسانید پس سر گذشت بلوقیا را بملکه ماران حدیث کرد پس از آن ملکه بحاسب گفت سبب دانستن من گذشت بلوقیا را این بود که گفتم حاسب کریم الدین گفت ای ملکه مرا خبر ده که بلوقیا پس از آنکه جانشاه را وداع کرد او را چه بسر گذشت ملکه گفت ای حاسب بدانکه وقتی که بلوقیا از جانشاه جدا گشت شبانروز همی رفت تا بدریائی بزرگ رسید آنگاه از آب آن گیاه بزیر قدمهای خود مالید و در روی آب روان شد تا بجزیره برسید که درختان بسیار و چشمهای روان داشت و در آن جزیره تفرج میکرد که بدرختی رسید بزرگ که برگهای آندرخت چون بادبانهای کشتیها بود چون بدان درخت نزدیک شد در زیر آندرخت سفره ای یافت گسترده که در آن سفره همه گونه خوردنی های فاخر بود و در فراز آندرخت پرنده ای دید بزرک که از لؤلؤ و زمرد سبز بود و پاهای او از نقره و منقارش از یاقوت سرخ بود و پرهای او از گوهرهای گران قیمت و آن پرنده خدایتعالی را تسبیح میکرد و بمحمد علیه السلام درود می گفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و بیست و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون بلوقیا آن پرنده بزرگ بدید باو گفت تو کیستی و کار تو چیست پرنده گفت از پرندگان بهشتم ای برادر بدانکه خدایتعالی چون آدم علیه السلام را از بهشت بیرون کرد چهار ورق از برگهای درختان بهشت با او بیرون فرستاد که خویشتن را بآن برگها بپوشد آن برگها بزمین بیفتادند یکی از آنها را کرم بخورد و از او ابریشم پدید آمد و یکی دیگر از آن برگها را غزالان بخوردند که مشک از ایشان پدید آمد و سیمین را مگس نحل خورد که عسل ازو پدید شد و چهارمین در هند بیفتاد و بهار از و پدید آمد و اما من تمامت روی زمین سیاحت کردم تا اینکه خدایتعالی باین مکان شریف بر من منت نهاد و من در این مکان بنشستم و در هر شب جمعه اولیا و اقطابیکه در دنیا هستند بدین مکان آیند و اینمکان را زیارت کنند و از این طعام بخورند و این ضیافت از خدایتعالی است ایشان را در هر شب جمعه پس از آن سفره بسوی بهشت برداشته شود و هرگز نقصان و تغییر نپذیرد آنگاه بلوقیا از آن طعام بخورد چون فارغ شد حمد خدایتعالی بجا آورد ناگاه خضر علیه السلام پدید گشت بلوقیا برپای خاسته او را سلام داد خواست که برود آن پرنده باو گفت ای بلوقیا در حضرت خضر علیه السلام بنشین بلوقیا بنشست خضر علیه السلام باو گفت مرا از کار خود خبر ده و از حکایت خود بمن باز گوی بلوقیا تمامت سرگذشت خود را از روزیکه از خانه خود بیرون رفته بود تا برسیدن در آنمکانی که در آنجا نشسته بودند باز گفت پس از آن با خضر علیه السلام گفت یا سیدی از اینجا تا مصر چه مقدار مسافتست خضر باو گفت نود و پنج ساله راه است بلو قیا چون این سخن بشنید بر پای خضر افتاد پای او را ببوسید و بگریست و باو گفت مرا از این غربت برهان که پاداش تو با خدایتعالی است از آنکه من بهلاکت نزدیک شده ام و مرا بخلاصی خود حیلتی نمانده خضر علیه السلم باو گفت خدایتعالی را بخوان تا مرا دستوری دهد که ترا بمصر رسانم بلوقیا بگریست و دست تضرع بدرگاه خدایتعالی برداشت خدایتعالی دعوت او را اجابت کرد و بخضر علیه السلام وحی کرد که بلوقیا را به پیوندان او برساند خضر علیه السلام فرمود ای بلوقیا بدان که خدایتعالی دعوت ترا اجابت کرد و بمن الهام فرمود که ترا بمصر رسانم اکنون تو بر من بیاویز و با دو دست خود مرا گرفته چشم بر هم نه در حال بلوقیا در وی آویخته با دو دست او را بگرفت و چشمها بر هم نهاد خضر علیه السلام گامی برداشته ببلوقیا گفت چشم بگشا چون بلوقیا چشم بگشود خود را بر در خانه خویشتن یافت و خواست که خضر را وداع کند اثری ازو ندید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و سی ام برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون بلوقیا خضر را نیافت بخانه خود درآمد چون مادرش او را بدید فریادی زده از غایت فرح بیخود بیفتاد گلاب بروی بفشاندند تا بخود آمد آنگاه پسر را در آغوش گرفته سخت بگریست و بلوقیا گاهی میخندید و گاهی میگریست پیوندان او بر او گرد آمدند و بسلامتی او تهنیت گفتند خبر او در تمامت شهر شیوع یافت از همه سوی هدیتها از برای او بیاوردند و طبلهای شادی بزدند آنگاه بلوقیا تمامت حکایت خویشتن بآنان باز گفت و ایشانرا از تمامت سرگذشت خود بیا گاهانید که چگونه او را خضر علیه السلام آورده بدر خانه او برسانید پس مردمان در عجب شدند