پرش به محتوا

هزار و یکشب/جان شاه و شمسه

از ویکی‌نبشته

(حکایت جان شاه و شمسـه)

ای برادر بدانکه پدر من پادشاهی بود او را ملک طیقموس میگفتند و ببلاد کابل و بنی شهلان حکمرانی میکرد و بنی شهلان ده هزار سرهنگ داشتند که سرهنگی از ایشان بصد قلعه حکمرانی میکردند و پدر من بپادشاهان هفت اقلیم بزرک بود و از برای او از مشرق و مغرب خراج همی فرستادند و او در حکمرانی خود عدالت میکرد و خدای تعالی همۀ این چیزها باو عطا کرده و باین سلطنت و مملکت باو منت نهاده بود و لکن پسری نداشت و تمنا همی کرد که خدایتعالی فرزندی باو عطا کند که پس از مرک بجای او بنشیند و مملکت نگاهدارد روزی از روزها حکیمان و دانشمندان و ستاره شناسان را حاضر آورده بایشان گفت بطالع من نظر کنید که آیا مرا بهره ای از پسر هست که در مملکت بجای من بنشیند ستاره شناسان کتاب ها بگشودند و طالع ملک را حساب کرده باو گفتند ایملک ترا بهره از پسر هست و لکن این پسر را نزاید مگر دختر پادشاه خراسان چون ملک طیقموس این بشارت از ایشان بشنید فرحناک شد و ستاره شناسانرا خواسته بیشمار داد و ملک را وزیری بود دانشمند و دلیر که با هزار سوار برابری میکرد و عین زار نام داشت ملک او را حاضر آورده آنچه از ستاره شناسان شنیده بود با و باز گفت و او را ببسیجیدن سفر خراسان و خواستگاری دختر ملک بهروان بفرمود وزیر در حال بسیج سفر دیده با دلیران و لشکریان در خارج شهر نزول کرده و ملک طیقموس هزار و پانصد بار دیبا و پرنیان و گوهر و لؤ لؤ و یاقوت و زر و سیم به استران و اشتران بار کرده بوزیر خود عین زار بداد و کتابی بدین مضمون نوشت که نخست سلام از من بملک بهروان باد پس از آن ای ملک بدانکه دانشمندان و ستاره شناسان مرا خبر داده اند که خدای تعالی فرزندی نرینه بمن عطا خواهد فرمود و لکن آنفرزند را نخواهد زاد مگر دختر تو اینک من وزیر خود عین زار را بسوی تو روانه کردم و مالی بسیار از بهر صرف عروس فرستادم و وزیر من در قبول عقد من وکیل است و همیخواهم که حاجت وزیر روا کنی که حاجت او حاجت منست و درین کار سنتی مکن و از مخالفت بر حذر باش که خدایتعالی سلطنت کابل بمن داده و مرا به بنی شهلان امیر کرده و پادشاهی بزرک بمن عطا فرموده اگر تو دختر بمن دهی من و تو در مملکت انباز شویم و هرساله ترا چندان مال فرستم که در شمار نیاید و قصد من همین است و بس ملک طیقوس کتاب فرو پیچیده بوزیر خود عین زار بداد در حال وزیر روان گشت و شبانروز همیرفت تا بنزدیک شهر ملک بهروان رسید ملک را از قدوم وزیر ملک طیقموس آگاه کردند ملک بزرگان دولت را باستقبال وزیر بفرمود فرستادگان برفتند و با وزیر ملاقات کردند و در آنمکان فرود آمدند و ده روز در آنجا بسر بردند و همه روزه گونه گونه خوردنی و نوشیدنی و سایر تحفه ها از ملک بهروان بوزیر ملک طیقموس و خادمان و تابعان او میرسید چون ده روز تمام شد روی بشهر آوردند و ملک بهروان از بهر ملاقات وزیر بخارج شهر برآمد چون با او ملاقات کرد او را در آغوش گرفت و نواختن از حد بدر برد و او را بشهر آورد پس از آن وزیر تمامت هدیتها پیش ملک بهروان برده کتاب ملک طیقموس بدو داد ملک بهروان کتاب گرفته بخواند و مضمون بدانست بی اندازه فرحناک شد و بوزیر گفت شادباش که هر چه خواهی بجای آورم و اگر ملک طیقموس جان از من بخواهد دریغ نکنم پس در حال ملک بهروان برخاسته بنزد دختر و مادر او شد و پیوندان و نزدیکان را بخواست و ایشانرا از ماجری بیاگاهانید و ایشان گفتند رای رای تست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صدو نود و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آنگاه ملک بهروان نزد وزیر بازگشت و او را ز حصول مقصود آگاه کرد پس عین زار وزیر دوماه در نزد ملک بهروان بسر برد پس از آن بملک بهروان گفت تمنای من اینست که حاجت من برآوری تا بشهر خود باز گردم ملک فرمود که عیش برپا دارند و جهیز مهیا کنند آنگاه وزرا و تمامت بزرگان دولت را حاضر آورده کشیشها و رهبانان نیز بخواست دختر ملک را بملک طیقموس عقد کردند پس از آن ملک بهروان تحف و هدایا و گوهرها چندانکه در وصف نباید و در شمار نگنجد مهیا کرد و بآراستن شهر بفرمود و وزیر عین زار ملک بهروان را وداع کرده عروس را بمحملی زرین و مرصع بنشاند و سواران از چپ و راست محمل ترتیب داده روان گشتند چون خبر بملک طیقموس رسید عیش بر پا کرده بآراستن شهر بفرمود دختر ملک بهروان را بشهر در آوردند اهل شهر فرح و شادی کردند و ملک طیقموس نزد عروس شده و بکارت از او برداشت همانشب دختر ملک بهروان آبستن گشت چون مدت حمل بسر رفت پسری قمر منظر بزاد بشارت بملک طیقموس دادند ملک فرحناک شدو زر و سیم بمژدگانی داده در حال حکیمان و ستاره شناسان را حاضر آورد و با ایشان گفت بطالع این پسر نظر کنید و آنچه در تمامت عمر بوی روی خواهد داد بمن بازگوئید ایشان طالع بدیدند آن پسر را نیک بخت یافتند و لکن چنان دانستند که در آغاز جوانی رنجی فراوان و اندوهی انبوه بر وی روی دهد که اگر از آن رنج برهد پادشاهی گردد برتر از پدر و او را نیک بختی بزرک روی دهد و دشمنان او هلاک شوند چون ملک این سخنان بشنید شادمان گشت و او را جانشاه نام نهاده او را بدایگان سپرد نیکو تربیتش کردند تا پنج ساله گشت آنگاه بآموزگارش سپرد توریة بیاموخت پس از آن فنون سواری و جنگ یاد گرفت دلیری شد نامدار و همه روز بنخجیر گاه می شد ملک را از او انبساط افزون در دل بود اتفاقاً روزی از روزها ملک طیقموس لشگریان را فرمود که از بهر نخجیر سوار شدند و خود نیز با پسرش جانشاه سوار گشته بسوی کوه و هامون روان گشتند در آن هنگام غزالی طرفه پدید گشت و از پیش ملک زاده جانشاه بگریخت جانشاه از پی او روان شد و هفت تن از مملو کان ملک طیقموش از میان لشگر بدر آمده بر اثر جانشاه روان شدند و بسرعت همی تاختند تا به دریا رسیدند همگی بغزال گرد آمدند که او را بگیرند غزال از هول جان خود را بدریا اندر افکند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصدو نود و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت غزال خویشتن بدریا در افکند و در دریا صیادانرا یکی کشتی بود غزال بآن کشتی بیفتاد جانشاه با مملوکان خود از اسب بزیر آمده بکشتی اندر شدند و غزالرا دستگیر کردند و همی خواستند که از دریا بدر آیند جانشاه را چشم بجزیره افتاد بمملوکان گفت همی خواهم که بسوی این جزیره رویم مملوکان فرمان ملکزاده بپذیرفتند و کشتی بسوی آنجزیره براندند چون بجزیره برسیدند از کشتی بجزیره در آمدند و در جزیره تفرج کردند پس از آن بسوی کشتی بازگشته کشتی براندند و غزال نیز با ایشان بود و کشتی همیراندند تا هنگام شام برآمد و هوا تاریک گشت و نمیدانستند که کشتی بکدام سوی میرود و حیران باین سوی و آنسوی همیرفتند که ناگاه بادی بر ایشان بوزید کشتی را بمیان دریا برد آنشب را در میان دریا بروز آوردند چون بامداد شد ایشان راهی ندانستند و در دریا حیران مانده بودند ایشانرا کار بدینگونه شد و اما ملک طیقموس پدر جانشاه چون پسر خود را جستجوی کرده او را نیافت لشگریانرا فرمود که هر جماعتی از ایشان براهی روند پس لشگریان بچهار جهت پراکنده گشتند و جماعتی از ایشان بسوی دریا رفت مملوکی را که جانشاه در نزد اسبان گذاشته بود بدیدند از جانشاه و از شش مملوک دیگر باز پرسیدند مملوک ماجرای یاران بیان کرد آنگاه مملوک را با اسبان برداشته بسوی ملک بازگشتند و او را از واقعه آگاه کردند ملک چون سخن ایشان بشنید گریان شد و تاج از سر بینداخت و انگشت ندامت بدندان گرفت در حال کتابها نوشت و بسوی جزیره هائی که در دریا بود بفرستاد و کشتی جمع آورده بهر کشتی صد تن دلیر از سپاهیان بنشاند و فرمود که در دریا بگردند و و پسر او جانشاه را جستجو کنند و خود با بقیمت لشگریان بسوی شهر بازگشت و اندوهی بزرگ داشت چون مادر جانشاه از حادثه آگاه شد طپانچه بر روی و سر خود زد و عزای پسر برپا کرد ایشانرا کار بدینجا رسید و اما گماشتگان ملک تا ده روز در دریا بگشتند چون ایشانرا نیافتند بسوی ملک باز گشتند و اما جانشاه و مملوکان را بادی تند بوزید و کشتی را که ایشان در آنجا بودند براند و بجزیره برسانید در حال جانشاه با شش تن مملوک از کشتی بدر آمده بجزیره اندر شدند و در آنجا همیگشتند که در میان جزیره بچشمه روان برسیدند مردی را دیدند که در سرچشمه نشسته بدو نزدیک شدند و او را سلام دادند آنشخص رد سلام کرد و با ایشان سخن گفتن آغازید و سخن گفتنش مانند صفیر پرندگان بود جانشاه از سخن گفتن او در عجب شد آنگاه آنمرد بچپ و راست نگاه کرده دو نیمه شد نیمی بطرفی و نیمی دیگر بطرف دیگر رفت ساعتی نگذشت که گروه مردمان از کوهها بزیر آمدند و بر آن چشمه برسیدند هر یکی از ایشان دو نیمه شد و روی بجانشاه و مملوکان آوردند که ایشانرا بخورند چون جانشاه دید که ایشان قصد خوردن او دارند از ایشان بگریخت و مملوکان نیز از پی او بگریختند و آنمردم که دو نیمه شده بودند بر اثر ایشان بشتافتند و سه تن از مملو کانرا گرفته بخوردند و سه تن دیگر با جانشاه خود را بدریا رسانیده در کشتی بنشستند و کشتی بر دریا راندند و شبانروز میرفتند ولی نمی دانستند که کشتی بکدام سوی میرود تا اینکه گرسنگی برایشان چیره شد پس غزال را کشته از گوشت او میخوردند و همی رفتند که بجزیره دیگر رسیدند و در آنجزیره درختان و نهرها و باغها دیدند و آنجزیره از غایت خوبی به بهشت همی مانست جانشاه را آنجزیره پسند افتاد با مملوکان گفت کیست از شما که بدین جزیره رود و خبر او از برای من باز آورد یکی از مملوکان گفت من خواهم رفت جانشاه گفت شما هر سه تن بجزیره شوید و خبر آن از برای من باز آورید و من در کشتی بانتظار شما می نشینم تا شما باز گردید آنگاه مملوکان از کشتی بدر شدند و بجزیره آمدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و نود و نهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مملوکان بجزیره در آمدند و در شرق و غرب جزیره بگشتند کسی را در آنجا نیافتند آنگاه بمیان جزیره رفتند قلعه دیدند از رخام سفید که خانهای آن قلعه از بلور بود و در میان آن قلعه باغی بود که زبان سخن ران از وصف آن باغ عاجز میشد در آن قلعه درختان و میوه های بسیار دیدند و در آنجا دریاچه دیدند بزرگ در کنار دریاچه ایوانی بود و در میان ایوان کرسیها بر نشانده بودند و در میان کرسیها تختی دیدند از زر سرخ مرصع با انواع گوهرها چون مملوکان در آن قلعه درختان و میوه های بسیار دیدند بقلعه اندر شدند و بچپ و راست بگشتند در آنجا نیز کسی نیافتند آنگاه از قلعه بیرون آمده بسوی جانشاه بازگشتند و او را از آنچه دیده بودند آگاه کردند جانشاه چون خبر از ایشان بشنید بتفرج آنقلعه شوقمند شد و از کشتی بدر آمد و با مملوکان همی رفتند تا بقعله شدند جانشاه از خوبی آنقلعه در عجب شد و بتفرج باغ مشغول گشت و از میوههای آنجا بخورد و تا هنگام شام با مملوکان میگشتند آنگاه بسوی کرسیها بر آمدند جانشاه بفراز تختی که در میان کرسیها بود بر شد و بر آنتخت بنشست او را از تخت پدر یاد آمد و بدوری پدر و پیوندان بگریست آن سه تن مملوکان هم با او همی گریستند که صیحه بزرگ از دریا بلند شد ایشان بسوی آنصیحه نظر افکندند دیدند که آنها بوزینگانند که مانند ملخ پراکنده گشته اند و این قلعه و جزیره از بوزینگان بوده است که شبها بدانمکان میامدند و در آنشب چون خواستند که بجزیره در آیند کشتی را که جانشاه در آنکشتی آمده بود در کنار دریا بدیدند آن کشتی را بشکستند و بسوی جانشاه و مملوکان بیامدند جانشاه و مملوکان بهراس سخت افتادند آنگاه جمعی از بوزینگان پیش آمده بتختی که جانشاه برو نشسته بود نزدیک شدند و در پیش او زمین ببوسیدند و دستها بر سینه گذاشته ساعتی در پیش او بایستادند پس از آن جماعتی از بوزینگان بیامدند و غزالی چند با خود بیاوردند و آن غزالها ذبح کرده پوست از آنها برداشتند و گوشت آنها بریده بریان کردند و بظرفهای زرین و سیمین بگذاشتند آنگاه سفره گستردند و جانشاه را با مملوکان بخوردن اشارت کردند جانشاه از تخت بزیر آمد و بخوردن بنشست بوزینگان نیز با او همی خوردند تا اینکه سیر شدند پس از آن بوزینگان سفره برداشتند و طبقهای میوه فرو چیدند از و نیز بقدر کفایت بخوردند پس از آن جانشاه ببزرگان بوزینگان اشارت کرد و با ایشان گفت کار شما چیست و این مکان از بهر کیست باو گفتند بدانکه اینمکان از سلیمان داود است و در سالی یکدفعه به این مکان آمده تفرج کند و از نزد ما برود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصدم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت پس از آن بوزینگان با جانشاه گفتند ایملک بدانکه تو پادشاه ماهستی و ما در خدمت تو خواهیم بود بخور و بنوش و هر چه گوئی بجا آوریم آنگاه بوزینگان برخاسته در پیش او زمین بوسیده هر یکی از ایشان از پی کار خویش رفت و جانشاه در فراز تخت بخفت و مملوکان در گرد تخت بکرسیها بخسبیدند چون بامداد شد وزرا و رؤسای بوزینگان بنزد جانشاه آمدند و لشکریان ایشان نیز از پی بزرگان در آمدند تا اینکه آنمکان پر گشت و در پیش جانشاه صفها بر کشیدند آنگاه وزرا پیش آمده بجانشاه اشارت کردند که در میان ایشان بحکمرانی بنشیند پس از آن بوزینگان بانک بر یکدیگر زدند و باز گشتند و جمعی از ایشان در پیش تخت از بهر خدمت برجای ماندند پس از آن بوزینگانی چند بیامدند و سگانی ببزرگی اسب با خود داشتند و در گردن هر سک زنجیری بود جانشاه از بزرگی خلقت آنسگان در عجب شد آنگاه وزرای بوزینگان بجانشاه اشارت کردند که سوار گشته با بوزینگان روان شود در حال جانشاه با سه تن مملوک سوار گشت و لشکر بوزینگان با ایشان سوار گشته مانند ملخ پراکنده شدند پاره ای از ایشان سواره و پاره ای پیاده بودند جانشاه در کار ایشان بفکرت اندر بود و همیرفتند تا بکنار دریا رسیدند جانشاه کشتی را در کنار دریا شکسته دید رو بوزرای بوزینگان کرده بایشان گفت کشتی از بهر چه شکسته اید گفتند ایملک بدانکه چون تو بجزیره آمدی ما دانستیم که تو پادشاه ما خواهی بود و لکن بیم از آن داشتیم که تو از ما بگریزی و یاران خود بکشتی نشانده بروی بدین سبب ما کشتی را بشکستیم جانشاه چون این سخن بشنید روی بمملو کان کرده بایشان گفت در رفتن از برای ما حیلتی باقی نماند و هرگز از نزد بوزینگان نتوانیم بدر شد و لکن ما را بتقدیر خدایتعالی شکیبائی باید پس از آن با لشکر بوزینگان روان شدند و در کنار آن نهر کوهی بلند دیدند جانشاه بسوی آنکوه نظر کرده غولان بسیار در آنکوه دید آنگاه بوزینگان گفتند بدان ایملک که این غولان دشمنان ما هستند و ما اکنون از برای مقاتله ایشان بیرون آمده ایم جانشاه از غولان و بزرگی جثۀ ایشان هراس کرد و ایشانرا دید که پارۀ سر مانند گاو و پارۀ سر مانند اشتر است چون غولان لشکر بوزینگان بدیدند بسوی ایشان بیامدند و در کنار ایستاده سنگهائی ببزرگی ستونها بسوی بوزینگان میانداختند و در میان ایشان جنگی بزرگ پدید شد چون جانشاه دید که غولان ببوزینگان چیره شدند فریاد بمملوکان زد و بایشان گفت کمانها و تیرها بدر آورید و این غولانرا از ما باز گردانید مملوکان چنان کردند شکر غولرا محنتی بزرگ روی داد جمعی بسیار از ایشان کشته شده و بقیت ایشان بگریختند بوزینگان در آن نهر فرود آمده از آن نهر بگذشتند و جانشاه با مملوکان نیز از نهر بگذشتند و از پی لشکر غول همی تاختند تا اینکه غولان از دیده ایشان پنهان شدند و بسیاری از ایشان کشته شدند و جانشاه با بوزینگان همی رفتند تا بکوهی بلند تر از آن کوه برسیدند جانشاه نظر کرده در آنکوه لوحی از مرمر و بر آن لوح نوشته دید ای آنکسی که بدینمکان آئی بدانکه تو پادشاه این بوزینگان خواهی شد و ترا رفتن از نزد ایشان میسر نمی شود مگر اینکه از راه شرقی که در ناحیت این کوهست بروی و آنراه را مساحت سه ماهست و تو در میان وحشیان و غولان و عفریتان خواهی رفت پس از آن بدریائی که دنیا را احاطت کرده خواهی رسید و اگر از راه غربی روی طول آن چهار ماهست و در سر آنراه وادی نمل است پس از آن بکوهی بلند برسی و آنکوه چون آتش افروخته است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جانشاه چون آن لوح بدید و آنچه را بخواند در آخر آن لوح دید که پس از آن بنهری بزرک برسی که آن نهر مانند برق تند همی رود و در هر روز شنبه آب نهر بخشکد و در کنار آن نهر شهریست که مردمان آنشهر یهودند و در آن سرزمین جز آن شهر شهری دیگر نیست و تا تو در نزد بوزینگان هستی بوزینگان بغولان ظفر خواهند یافت و بدانکه این لوح را سلیمان بن داود علیه السلام نوشته است چون جانشاه لوح را بخواند سخت بگریست و مضمون لوح را با مملوکان خود باز گفت پس از آن سوار گشت و لشکر بوزینگان با او سوار گشتند و از ظفر یافتن بر دشمنان فرحناک و شادمان باز گشتند و همی آمدند تا بقصر خویشتن برسیدند جانشاه تا یکسال و نیم پادشاه بوزینگان بود پس از یکسال و نیم جانشاه لشگر بوزینگان را فرمود که از بهر نخجیر سوار شوند و خود نیز با مملوکان سوار گشتند و از مکانی بمکانی همی رفتند تا بوادی نمل برسیدند جانشاه آنمکان را بشناخت و نشانی که در لوح دیده بود در آنمکان یافت لشکریانرا بفرود آمدن بفرمود لشکر بوزینگان در آنمکان فرود آمدند و تا ده روز در آنجا براحت و اکل و شرب مشغول بودند پس از آن جانشاه با مملوکان خود خلوت کرده بایشان گفت همی خواهم که از این مکان گریخته بوادی نمل شوم و از آنجا بشهر یهودان روم شاید که خدایتعالی ما را از این بوزینگان خلاصی بخشد مملوکان گفتند ایخواجه رای توصوا بست پس صبر کردند تا پاسی از شب برفت آنگاه جانشاه با مملوکان خود برخاسته سلاح بپوشیدند و از میان لشگر بیرون آمده روان گشتند و تا بامداد همیرفتند چون بوزینگان از خواب بیدار شدند جانشاه و مملوکان را ندیدند دانستند که ایشان گریخته اند پس جماعتی از بوزینگان سوار گشتند و بسوی راه شرقی روان شدند و جماعتی دیگر سوار شده بسوی وادی نمل برفتند ساعتی نرفت که جانشاه را با مملوکان او دیدند که بکنار وادی نمل رسیدند چون بوزینگان ایشانرا بدیدند بسرعت بسوی ایشان بیامدند جانشاه از بوزینگان آگاه گشته با مملوکان گریخته داخل وادی نمل گشتند آنگاه بوزینگان بایشان نزدیک گشته بر ایشان حمله کردند و همی خواستند که جانشاه و مملوکان او را بکشند ناگاه مورچگان از زیر زمین بدر آمده مانند ملخ پراکنده شدند و آن مورچگان در بزرگی چون سگان بودند پس مورچگان ببوزینگان حمله کردند و جمعی از آنها را بخوردند و از مورچگان جمعی کشته شدند ولکن ظفر و نصرت با مورچگان بود هر گاه یک مورچه ببوزینه حمله میکرد او را دو نیمه میساخت و بدین حالت جنگی بزرگ در میان آن دو طایفه جانوران پدید گشت تا هنگام شام در مقاتلت و مجادلت بودند چون وقت شام شد جانشاه با مملوکان خود بمیان وادی گریختند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و دویم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون وقت شام در رسید جانشاه و مملوکان او بمیان وادی گریختند و تا بامدادان در آنمکان بودند چون بامداد شد بوزینگان بجانشاه حمله کردند چون جانشاه ایشانرا دید در خشم شد و بانک بر مملوکان زد که این بوزینگان را به شمشیر بزنید مملوکان در حال تیغ برکشیدند و بوزینگان را از چپ و راست همیزدند که بوزینه بزرگی که او را دندان چون دندان پیل بود پیش آمد و یکی از مملوکانرا بزد و او را دو نیمه کرد آنگاه جانشاه بپائین آن وادی بگریخت و در آنجا نهری دید وسیع چون دانست با ایشان طاقت جنگ ندارد و از دست ایشان جان نتواند برد در حال جامهای خویشتن بر کنده در میان نهر فرو رفت و مملوکی که مانده بود با او بنهر اندر شد و هر دو در آب شنا کرده بمیان نهر رسیدند آنگاه جانشاه درختی در آن سوی نهر دید نزدیک رفته شاخی از آن درخت بگرفت و در آنشاخ آویخته بساحل در آمد و اما مملوک را آب غلبه کرده بسوی کوه باز گردانید و جانشاه تنها در ساحل نهر ایستاده جامهای خود بفشرده در آفتاب خشک میکرد و بوزینگان و مورچگان بجنک مشغول بودند پس از آن بوزینگان بسوی شهر خویش باز گشتند و اما جانشاه در آنمکان نشسته از رنج و محنتی که بدو روی داده بود اندوهی بزرگ داشت و بمرک مملوکان خود همیگریست تا هنگام شام در رسید برخاسته بغاری شد و در آنجا با هراسی افزون و وحشتی سخت تا بامداد بسر برد پس از آن برخاسته روان شد و شبانروز همیرفت و بیخ گیاهان همی خورد تا اینکه بر آنکوه که چون آتش افروخته بود برسید و در آنکوه همیرفت تا بنهر یکه بهر روز شنبه خشک میشد برسید نهری دید بسیار بزرگ و در آنسوی نهر شهر بزرک نمودار گشت و آن شهر شهر یهودیان بوده است که در لوح نوشته بودند پس در آنمکان توقف کرد تا روز شنبه در آمد و آب نهر بخشکید جانشاه از نهر گذشته به شهر یهودیان رسید در آنجا کسی نیافت و در آنشهر همیگشت تا بدر خانه رسید آندر گشوده بخانه اندر شد خداوند آنخانه را دید که خاموش نشسته و سخن نمی گوید جانشاه گفت مردی ام غریب و بسیار گرسنه ام خداوند آن خانه باشارت گفت بنشین و بخور و بنوش و سخن مگوی پس جانشاه نزد ایشان نشسته خوردنی و نوشیدنی بکار برد و آنشب در نزد ایشان بخفت چون با مداد شد خداوند خانه او راسلام داده و باو گفت از کجائی و بکجا خواهی رفت جانشاه سخت بگریست و قصۀ خود بیهودی فرو خواند و او را از شهر پدر و مملکت او بیا گاهانید یهود را عجب آمد و باو گفت ما هرگز چنان شهر ندیده و نشنیده ایم جائی را که بازرگانان بما خبر داده اند شهر یمن است و جز شهر یمن نام شهری نشنیده ایم جانشاه گفت شهر ما از یمن بسیار دور نیست یهود گفت بازرگانان گفته اند که از یمن تا اینجا دو سال و سه ماه راهست جانشاه گفت قافله چه وقت بدینجا خواهد آمد یهودی گفت قافله در سال آینده خواهد آمد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و سیم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جانشاه محزون گشت و بگریست و از پدر و مادر یاد کرده رنجی که در آنسفر دیده بود بخاطر آورد و بملالتش بیفزود یهودی باو گفت ایجوان گریه مکن در نزد ما باش تا قافله بیایند آنگاه من تو را بشهر پدرت روانه کنم جانشاه دو ماه نزد یهودی بنشست و هر روز بیرون آمده در محلات شهر تفرج میکرد اتفاقا روزی بعادت معهود از خانه بدر آمد کوی بکوی میگشت و آواز منادیرا بشنید که ندا میداد و میگفت کیست که هزار دینار زر و کنیزکی قمر منظر از من بستاند و از صبح تا ظهر بمشغله ای که من دارم بپردازد هیچکس او را جواب نگفت جانشاه باخود گفت اگر این شغل را خطری نمیبود خداوند مشغله از صبح تا ظهر شغلی را این همه مال و کنیز کی بدیع الجمال نمیداد پس جانشاه بسوی منادی رفته با و گفت این شغل را من بجا آورم منادی چون این سخن از جانشاه بشنید آستین او را گرفته بخانه آورد جانشاه دید خانه ای است بزرگ و بازرگان یهودی در آنجا بکرسی آبنوس نشسته منادی در پیش مرد بازرگان بایستاد و باو گفت ای بازرگان سه ماه بود که درین شهر ندا میدادم کس مرا جواب نمیداد این جوان امروز مراجواب گفته بازرگان چون سخن منادی بشنید جانشاه را بنواخت و آستین او را گرفته بمکانی نظیف و ملیح بیاورد و بندگان خود را بحاضر آوردن طعام بفرمود بندگان سفره گستردند و گونه گونه خوردنیها بیاوردند بازرگان با جانشاه خوردنی بخوردند و دستها بشستند آنگاه بازرگان برخاسته بدره که هزار دینار زر درو بود بیاورد و کنیز کی بدیع الجمال نیز آورده بجانشاه گفت این کنیزک و مالرا بستان و مشغله بجا آور جانشاه کنیز را با مال بستند و کنیزکرا در پهلوی خویشتن بنشاند بازرگان برخاست برفت و هنگام رفتن بجانشاه گفت فردا شغل بجای آور پس جانشاه بقیت آنروز را با آنشب در وصال کنیزک بسر برد چون بامداد شد بگرمابه رفت بازرگان خادمانرا فرمود که خلعتی فاخر از بهر جانشاه ببرند خادمان خلعتی دیبا بیاوردند چون جانشاه از گرما به بدر آمد خلعت بر وی پوشانیدند و بخانه اش باز آوردند بازرگان بندگانرا فرمود چنگ و عود و می حاضر آوردند بازرگان و جانشاه بباده گساری و لهو و لعب مشغول شدند تا نیمی از شب بگذشت پس از آن بازرگان نزد حرم خود رفته و جانشاه با کنیزک بخسبید چون بامداد شد جانشاه بگرمابه بر آمد چون از گرمابه بازگشت بازرگان بنزد او بیامد و باو گفت همی خواهم که امروز شغل بجای آوری جانشاه گفت سمعاً و طاعة پس بازرگان خادمانرا فرمود که دو استر بیاوردند بازرگان بر استری بنشست جانشاه نیز بر استر دیگر سوار شد و از وقت صبح تا ظهر همیرفتند تا بکوهی بلند رسیدند بازرگان از استر بزیر آمد و جانشاه را نیز آمدن بفرمود پس از آن بازرگان کاردی و رسنی بجانشاه داده باو گفت از تو همی خواهم که این استر ذبح کنی جانشاه آستین و دامن برزد و دست و پای او را با رسن استوار کرده او را بزمین انداخت و کارد برداشته او را ذبح کرده و پوست او را برداشت آنگاه بازرگان گفت شکم او را پاره کن و در میان شکم درون شو که من شکم او را بدوزم و تو ساعتی در شکم او بمان چون بدر آئی از آنچه در آنجا دیده مرا خبر ده در حال جانشاه شکم استر بدرید و در میان شکم او شد بازرگان شکم لاشه بدوخت و او را در آنجا گذاشته ازو دور گشت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت بازرگان از و دور گشت و در ساعتی نرفته بود که پرنده بزرگ برلاشه فرود آمده او را بربود و بهوا شد و او راه میبرد تا بقله کوه رسانید و در آنجا بگذاشت و خواست که از گوشت او بخورد جانشاه پرنده را احساس کرده شکم استر بدرید و از آنجا بیرون آمد پرنده چون جانشاه را دید برمید و پرواز کرده برفت آنگاه جانشاه برپای خاسته بچپ و راست خود نگاه کرد و کسی در آنجا ندید مگر کسانی که مرده و از اثر آفتاب خشکیده بودند جانشاه چون آنحالت بدید از زندگی نومید گشت آنگاه نظر برپای کوه انداخت بازرگان را دید که در پای کوه ایستاده بسوی جانشاه نگرانست چون بازرگان جانشاه را دید گفت از آن سنگها که در آنمکانست از بهر من بینداز تا من ترا براه فرود آمدن دلالت کنم جانشاه از آن سنگها دویست سنگ بینداخت و آن سنگها یاقوت و زبر جد و گوهرهای گران قیمت بودند پس از آن جانشاه ببازرگان گفت راه بمن بنمای تا من بار دیگر سنگ از برای تو بیندازم بازرگان سخنی نگفت و سنگها را جمع آورده بر استرای که خود سوار بود بار کرده برفت و جانشاه تنها در فراز کوه استغاثه کرده همی گریست و تا سه روز حال او بدین منوال بود پس از سه روز برخاسته در پهنای کوه تا دو ماه میرفت و میگریست و بیخ درختان میخورد تا اینکه بدامنه کوه برسید و از دور بادیه ای دید که درختان بسیار داشت جانشاه از دیدن آن بادیه فرحناک شد قصد بادیه کرده بسوی آن همیرفت تا بآن وادی برسید و و بآن قصر نزدیک شد در گرد آن قصر همی گشت تا اینکه در قصر پدید آورد در آنجا شیخی دید نکورو که جبین او چون ستاره میدرخشید و آن شیخ عصائی از یاقوت در دست داشت و در در قصر ایستاده بود جانشاه بسوی شیخ رفته باو نزدیک شد و او را سلام داد شیخ رد سلام کرده جانشاه را جواز نشستن داد جانشاه بر در قصر بنشست آنگاه شیخ ازو سؤال کرد که از کجا بدین سرزمین آمدی که هرگز آدمیزاد بدین سرزمین پای ننهاده و بکجا خواهی رفت جانشاه چون سخن شیخ بشنید از بسیاری رنج که برده بود گریان شد و از غایت گریستن گلو گیر گشت شیخ گفت ایفرزند گریستن ترک کن که مرا اندوهگین کردی آنگاه شیخ خوردنی از برای جانشاه آورد او خوردنی بخورد و حمد خدایتعالی بجا آورد پس از آن شیخ باو گفت ای فرزند همی خواهم که حکایت خود بمن حدیث کنی و مرا از ماجرای خویشتن خبر دهی جانشاه تمامت ماجرای خویش از برای شیخ بیان کرد شیخ از شنیدن حکایت او سخت در عجب شد پس جانشاه به شیخ گفت من نیز از تو میخواهم که مرا از خداوند اینمکان آگاه کنی شیخ گفت ایفرزند بدانکه این سرزمین و این قصر از سلیمان بن داود علیه السلام است و مرا نام شیخ نصر و پادشاه پرندگانم بدانکه سلیمان علیه السلام مرا بدین قصر گماشته چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و پنجم برآمد

گفت ایملک جوانبخت شیخ گفت سلیمان علیه السلام مرا بدین قصر گماشته و زبان پرندگان بمن آموخته و مرا بجمیع پرندگان که در دنیا هستند پادشاه کرده است و در هر سال پرندگان باین سرزمین در آیند و مرا زیارت نموده باز گردند جانشاه از سخن شیخ نصر بگریست و باو گفت ای پدر من چه حیلت سازم که بسوی شهر خویش روم شیخ نصر گفت ایفرزند بدانکه تو در نزدیک کوه قاف هستی و از این مکان رفتن نتوانی مگر وقتیکه پرندگان بدینمکان باز آیند و من ترا بیکی از آنها بسپارم که ترا بشهر پدرت برساند اکنون تو در نزد من بمان بخور و بنوش و درین قصرها تفرج کن تا پرندگان گرد آیند پس جانشاه در نزد شیخ بنشست و پیوسته در تفرج و انبساط بسر میبرد تا اینکه آمدن پرندگان بزیارت شیخ نصر نزدیک شد آنگاه شیخ نصر جانشاه را نزد خود خوانده کلیدی چند بدو داد و با و گفت باین کلیدها غرفهایی که بقصر اندر است بگشا و آنها را تفرج کن مگر فلان غرفه را که ازو برحذر باش واگر مرا مخالفت کنی و آن غرفه را گشوده در آنغرفه شوی روی خوبی نخواهی دید چون شیخ نصر وصیت بجانشاه بگذاشت و او را از آن غرفه بترسانید خود از نزد او بملاقات پرندگان رفت و اما جانشاه برخاسته در قصر تفرج میکرد و در چپ و راست قصر میگشت و غرفها همیگشود تا اینکه همۀ غرفها بگشود و بدان غرفه که شیخ او را از گشودن آن ترسانیده بود برسید بدر آن غرفه نظاره کرده او را بسی خوش داشت و بر آندر قفلی دید زرین با خود گفت این غرفه از همۀ غرفهای قصر بهتر است ولی نمیدانم سبب چیست که شیخ مرا از گشودن این غرفه منع نموده و از رفتن درینمکان ترسانید من ناچار اینغرفه بگشایم که انسانرا از تقدیر گریزی نباشد و هر کس سرنوشت خویش خواهد دید در حال دست دراز کرده در غرفه بگشود و بغرفه اندر شد در آنجا دریاچه دید بزرگ و در جانب دریاچه قصری دید که آنقصر از زر و سیم و بلور بنا شده بود و منظره های آنقصر از یاقوت و زبرجد سبز بود و در زمین آنقصر زمرد و گوهر بجای رخام و مر مر فرش کرده بودند و در میان آنقصر حوضی زرین بود پر از آب و در کنار آنها از زر و سیم وحشیان و پرندگان ساخته بودند که از شکم آنها آب بیرون میامد و هر وقت که نسیم بر آنها می وزید هر یکی از آن صورتها بلغت خویشتن صغیر میزد و آواز میداد و در کنار آنها ایوانی بود بزرگ و در آن ایوان تختی بود از یاقوت مرصع بدر و گوهر و بر آن تخت خیمه بود از دیبای سبز که از زروسیم و نگینهای گرانبها طراز داشت و فراخنای آنخیمه پنجاه دزاع بود و آنخیمه پستوئی داشت که بساط سلیمان علیه السلام در آنجا بود جانشاه در گرد آنقصر باغی دید بزرگ که در آنجا درختان میوه دار و نهرهای روان بود و در گرد قصر گل و ریاحین و نسترن کاشته بودند پس جانشاه از دیدن آنقصر و آنباغ در عجب شد قدم پیش نهاده بتفرج قصر و باغ مشغول گشت و عجایب و غرایب آنجا نظر میکرد در آنمیان ریگهای دریاچه را دید که از نگینهای گران قیمت و گوهرهای درخشانند و در آنقصر بجز اینها چیزهای بسیار دید. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جانشاه در آنقدر چیزهایی بسیار دید که از دیدن آنها خیره ماند و در آنقصر همیگشت تا بغرفه ای که در آنقصر بود برسید و بر تختی که در کنار حوض گذارده بودند برشد و دیرگاهی در آنجا بخفت چون بیدار شد برخاسته همیرفت تا از قصر بدر شد و بکرسی که بدر قصر گذاشته بودند بنشست و از حسن آنمکان در عجب بود و سر در گریبان فکرت داشت که اینمکان کجاست و از کیست ناگاه از هوا سه کبوتر بزیر آمدند و در کنار دریاچه بنشستند ساعتی با یکدیگر ملاعبت کردند پس از آن پرهای خویشتن بیفکندند سه تن دخترکان ماهروی شدند که در دنیا چنان لعبتان پدید نیایند پس از آن بدریاچه اندر شدند و در آنجا شنا کردند و ساعتی بلهو و لعب و خنده مشغول شدند چون جانشاه دخترکان بدید در حسن و جمال ایشان خیره ماند پس از آن دخترکان از دریاچه بیرون آمده در باغ تفرج میکردند جانشاه چون آنحالت بدید هوش از تنش برفت و بخردش زیان آمد بر پای خاسته حیران و مدهوش همیرفت تا بدخترکان برسید و بدیشان سلام داد ایشان رد سلام کردند آنگاه جانشاه از ایشان سؤال کرد که ای خاتونان شما کیستید و از کجائید خورد سالترین دخترکان گفت ما از گروه پریانیم و از بهر تفرج بدینمکان آمده ایم جانشاه باو گفت ای خاتون بر من رحمت آور آندخترک گفت این سخنان بگذار و از پی کار خویشتن شو چون جانشاه این سخن بشنید گریان شد و سخت بگریست و این ابیات برخواند

  خانه صاحب نظران میبری پرده پرهیز کنان میدری  
  گرتو پریچهره نپوشی نقاب توبه صوفی بزیان میبری  
  نسخۀ این روی بنقاش بر تا بکند توبه ز صورت گری  
  این چه وجودست نمیدانمت آدمیی یا ملکی یا پری  

چون دخترکان این ابیات از جانشاه بشنیدند بخندیدند و بلهو و سماع و طرب مشغول شدند آنگاه جانشاه از میوه های آنباغ چیده در طبقی فروچید و بنزد ایشان بیاورد ایشان بخوردند و بنوشیدند و آنشب را با جانشاه در آنمکان بخفتند چون با مداد شد دخترکان جامهای پر بپوشیدند و در هیئت کبوتران بپریدند جانشاه چون دید ایشان بپریدند و از چشم او ناپدید شدند نزدیک شد که روان از تنش پریدن گیرد آنگاه فریادی بلند برآورده بیخود بیفتاد و تمامت آنروز را بیخود بر روی زمین افتاده بود که ناگاه شیخ نصر از ملاقات پرندگان بازگشته او را جستجو میکرد که با پرندگان بسوی شهر خودش بفرستد چون شیخ نصر او را در قصر نیافت دانست که آنغرفه را گشوده است و شیخ نصر با پرندگان گفته بود که جوانی را رهنمون قدر از شهرهای دور بدین سر زمین آورده از شما می خواهم که او را بشهر خویشتن برسانید پرندگان گفته بودند سمعاً وطاعة القصه شیخ در جستجوی جانشاه همیگشت تا اینکه بدر غرفه ای که جانشاه را از گشودن آن منع کرده بود برسید آنغرفه را گشوده یافت در حال بغرفه اندر شد و جانشاه را دید در زیر درختی بیخود افتاده آنگاه پارۀ از آبهای معطر آورده بجانشاه بفشاند و او را بهوش آورد و جانشاه بچپ و راست خویشتن بنگریست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصدو هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت جانشاه بچپ و راست خویشتن بنگریست و بجز شیخ نصر کسی ندید پس حسرت و اندوهش بیفزود و با دلی محزون این ابیات بسرود

  دیدم امروز برزمین قمری همچو سرو روان برهگذری  
  گوئیا بر من از بهشت خدای باز کردند بامداد دری  
  گفتم از وی نظر بپوشانم تا نیفتم بدیده در خطری  
  میخرامیدو زیر لب میگفت عاقل از فتنه میکند حذری  

چون شیخ نصر از جانشاه این ابیات بشنید باو گفت ای فرزند نگفتمت که اینغرفه مگشای و بدینجا اندر مشو اکنون که سخن من نپذیرفته مرا از آنچه که دیده ای آگاه کن و حکایت خود بمن بازگوی جانشاه حکایت بشیخ فرو خواند و ماجرای خود را با دخترکان باو باز گفت شیخ چون سخن او بشنید باو گفت ای فرزند بدانکه این دخترکان از پریانند و در سالی یکدفعه برای تفرج بدینمکان آیند و تاهنگام عصر در آن مکان بلهو ولعب بسر برند پس از آن بشهرهای خویشتن باز گردند جانشاه گفت ایها الشیخ ایشانرا شهر در کجاست شیخ نصر گت ایفرزند بخدا سوگند شهر ایشانرا نمیشناسم ومکان ایشانرا نمیدانم پس از آن شیخ نصر بجانشاه گفت اکنون بر خیز و این عشق که ترا در سراست بیکسو نه تا من ترا با پرندگان بسوی شهر پدرت بفرستم چون جانشاه سخن شیخ بشنید فریادی بلند بر آورده بیخود بیفتاد و پس از ساعتی بخود آمد و گفت ایشیخ من بشهر خویش نخواهم رفت تا با این دخترکان جمع آیم و ای پدر بدانکه من هرگز یاد پیواندان نخواهم کرد اگرچه در پیش تو بمیرم و من خشنودم که روی معشوقه خویش اگرچه در سالی یکدفعه باشد ببینم پس جانشاه آواز بناله بلند کرده این ابیات بخواند

  آنچه مرا آرزوست دیر میسر شود آنچه مراد منست عمر درو سر شود  
  ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت گر در و دیوار ما از تو منور شود  

پس از آن بپای شیخ افتاده پای او را ببوسید و سخت بگریست و باو گفت مرا رحمت کن که خدایتعالی ترا رحمت کند و درین بلیت مرا یاری ده که خدای ترا یاری کند شیخ نصر گفت ایفرزند بخدا سوگند که من آندخترکان نشناسم و شهر ایشان ندانم ولکن اکنون که تو بیکی از ایشان عاشق شده در نزد من تا سال آینده بمان که در سال آینده بچنین روزی بدین مکان در آیند چون آمدن ایشان نزدیک شود تو درین باغ بزیر درختی پنهان شو وقتی که ایشان جامهای پر از خود بیفکنند و بدریاچه اندر شوند و در آنجا شنا کرده از جامهای خویشتن دور گردند تو جامه دختریرا که بدو عاشق شده بردار چون ایشان ترا بینند از بهر پوشیدن جامهای خود از در یاچه بدر آیند و آندختریکه تو جامه او را برداشته با سخنان نرم تبسم کنان با تو بگوید ای برادر جامه مرا بمن ده اگر توسخن او را بپذیری و جامه او را بدو دهی هرگز بمقصود نخواهی رسید که او جامه خود پوشیده بسوی پیوندان خود باز خواهد گشت و نگاهی بسوی تو نخواهد کرد و اگر تو بجامه های او ظفر یابی آنها را بسوی بغل گذاشته نگاهدار و جامه باو باز پس مده تا من از ملاقات پرندگان بازگردم و او را بتو رام کنم و ترا با او بسوی کابل روانه کنم و ای فرزند چیزیرا که من توانم کرد همین است. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جانشاه از شنیدن سخن شیخ نصر آرام یافت و در نزد او بانتظار سال آینده بنشست و روزها را همی شمرد تا هنگام آمدن پرندگان شد شیخ نصر بملاقات پرندگان بیرون رفته و جانشاه برخاسته بباغ در آمد و در زیر درختی پنهان شد و سه روز در آنمکان بسر برد و دخترکان نیامدند دلش بتشویش اندر افتاد با دل محزون همی گریست و همی نالید تا اینکه بیخود گشت پس از ساعتی بخود آمد گاهی بسوی آسمان مینگریست گاهی بسوی زمین نگاه میکرد و گاهی بدریاچه نظر میکرد و دلش از غایت عشق همی طلپید که ناگاه از هوا سه پرنده بصورت کبوتر فرود آمدند ولکن هر یکی از کبوتران ببزرگی کرکس بود پس از آن کبوتران در کنار دریاچه بنشستند و بچپ و راست نگاه کرده کسی در آنمکان ندیدند آنگاه جامه های پر از خویشتن بیفکندند و بدریاچه اندر شدند و تنهایشان بنقره خام میمانست و ایشان در میان دریاچه ببازی و خنده و انبساط مشغول بودند آنگاه بزرگتر ایشان گفت : ای خواهران مرا بیم از اینست که کی در ین قصر پنهان شده باشد و دزدیده بما نظر کند دخترک دیگر گفت ایخواهر این قصر از سلیمان علیه السلام است از انسیان و جنیان کس بدینقصر نیامده پس خوردترین دخترکان خندان خندان گفت ایخواهران بخدا سوگند اگر کسی در ینمکان پنهان باشد او جز من کسی را نخواهد گرفت ایشان با یکدیگر بملاعبت و خنده مشغول بودند و جانشاه را دل از بسیاری وجد لرزان بود و در زیر درختی پنهان گشته بدیشان نظر میکرد و ایشان او را نمیدیدند و شنا همی کردند تا بمیان دریاچه برسیدند و از جامهای خویشتن دور افتادند آنگاه جانشاه بر پای خاسته چون برق بسوی جامها بشتافت و جامه دخترک خورد سال را برداشت و او را نام شمسه بود چون دختران جانشاه را بدیدند دلهای ایشان بلرزید و اضطرابی بزرک بدیشان روی داد و تنهای خویشتن در آب پوشیده داشتند و بنزدیک کنار دریاچه آمدند پس از آن بجانشاه نظر کرده دیدند که پسری است ماهروی و از صنف آدمیان است باو گفتند تو کیستی و بدینمکان چگونه آمدی و جامه سیده شمسه از بهر چه گرفتی جانشاه گفت بنزد من آئید تا حکایت به شما بازگویم سیده شمسه با و گفت حدیث تو چیست و جامۀ من از بهر چه گرفتی و در میان خواهران مرا چگونه شناختی جانشاه با و گفت ای روشنی چشم از آب بدر آی تا حکایت خود با تو باز گویم و تو را از ماجرای خود آگاه کنم و سبب شناختن ترا بیان سازم دخترک گفت یا سیدی جامه بمن باز پس ده تا او را بپوشم و بنزد تو آیم جانشاه گفت ای شمسه خوبان من نتوانم جامه بتو داده خویشتن را در عشق تو بکشم من جامه بتو ندهم مگر وقتی که شیخ نصر پادشاه پرندگان بدینمکان آید چون سیده شمسه سخن جانشاه بشنید باو گفت اکنون که جامه بمن نمیدهی اندکی دورتر شو تا خواهران من بدر آیند و جامهای خویشتن بپوشند و از جامهای خویشتن چیزی بمن دهند که خود را باو پوشیده دارم جانشاه در حال بروی قصر بازگشت و سیده شمسه با خواهران خود از آب بیرون آمدند خواهران سیده جامهای خویشتن بپوشیدند و جامه ای از جامهای خود بسیده شمسه دادند که با او پریدن نمیتوانست پس سیده شمسه آنجامه را پوشیده چون سرو بر پای خاست و مانند غزال همی خرامید و همی رفت تا بجانشاه برسید او را دید که بر تخت نشسته پس او را سلام داد و نزدیکتر باو بنشست و باو گفت ای خوبروی تو آنی که مرا و خویشتن را هلاک کردی و لکن ماجرای خود بمن بازگو تا ببینم که حدیث تو چیست جانشاه از سخن سیده شمه بگریست چندان که جامه او از آب دیده تر شد چون سیده شمسه دانست که جانشاه بسته کمند عشق اوست برخاسته در کنار او بنشست و بآستین سرشک از روی او پاک کرد و باو گفت ای نکوروی این گریستن بگذار و حکایت خود بمن بازگوی آنگاه جانشاه حکایت خود با و باز گفت و از ماجرای خود او را بیا گاهانید : چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نهم در آمد

گفت ای ملک جوانبخت سیده شمسه چون سخن او را بشنید آهی بر کشیده با و گفت یا سیدی اگر تو عاشق منی جامها باز پس ده تا من با خواهران خود بسوی پیوندان روم و ایشان را از عشقی که ترا با من است آگاه کرده بسوی تو باز گردم و ترا بسوی شهر پدرت بردارم جانشاه از این سخن سخت بگریست و بسیده گفت نه حلالست که خون من بیچاره بریزی و مرا به ستم بکشی سیده شمسه گفت ای خواجه به چه سبب ترا به ستم خواهم کشت جانشاه گفت از آنکه اگر تو جامه بپوشی و از نزد من بدر روی در حال جان از تن من بیرون خواهد شد سیده شمسه چون سخنان او را بشنید بخندید و خواهران او نیز بخندیدند و سیده شمسه با و گفت شاد باش که ناچار ترا شوی خود گیرم آنگاه دست برده او را در آغوش گرفت و او را بسینه خود بچسبانید و رو و جبین او را ببوسید و جانشاه نیز او را در آغوش گرفت و ساعتی در آغوش یکدیگر بودند پس از آن از یکدیگر جدا گشته در فراز همان تخت بنشستند آنگاه خواهر بزرکتر برخاسته از قصر بدرآمد و بباغ اندر شد و از میوههای باغ و ریاحین او چیده بسوی ایشان بیاورد ایشان بخوردند و بنوشیدند و بعیش و طرب و لهو ولعب مشغول شدند و جانشاه جوانی سرو قد و بدیع الجمال بود سیده شمسه با و گفت ای حبیب من بخدا سوگند که من بر تو عاشقم و محبتی بزرک بتو دارم و هرگز از تو جدا نخواهم شد جانشاه از سخن سیده دلش بگشود و خاطرش بر آسود بلهو و لعب مشغول شدند در هنگامیکه ایشان در انبساط و نشاط بودند شیخ نصر از ملاقات طیور بازگشته بنزدایشان درآمد چون ایشان را بشیخ نظر افتاد همگی برخاستند و او را سلام دادند و دست او را ببوسیدند شیخ ایشانرا تحیت گفت و بر نشستن جواز داد ایشان بنشستند آنگاه شیخ با سیده شمسه گفت ای شمسه خوبان این جوان ترا دوست دارد و بتو عاشق گشته ترا بخدا سوگند میدهم که بحالت او رحمت آور که او از بزرگترین مردمان است و از ابنای ملوک است و پدر او در بلاد کابل حکمر انست و مملکتی بزرگ در زیر نگین دارد چون سیده شمسه سخن شیخ بشنید گفت ای شیخ فرمان برداری کردم و سخن ترا بشنیدم پس سیده دست شیخ را ببوسید و در پیش او بایستاد شیخ باو گفت ای سیده اگر تو درینسخن راستگو هستی بخدای بزرک سوگند یاد کن که تو تا زنده ای برو خیانت نکنی آنگاه سیده سوگندهای بزرگ یاد کرد که هرگز برو خیانت نکند و او را شوی خود بگیرد و بشیخ گفت ایشیخ بدانکه من هرگز از و جدا نشوم پس چون سیده شمسه سوگند یاد نمود شیخ نصر سوگند او را باور کرده و بجانشاه گفت منت خدایرا که میانه تو و او موافقت پدید آمد جانشاه را نیز فرحی بی حد روی داد پس جانشاه و سیده شمسه سه ماه در نزد شیخ نصر بعیش و طرب و لهو لعب بسر بردند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و دهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از سه ماه سیده شمسه با جانشاه گفت هری خواهم که بشهر خود روی و مرا بخویشتن تزویج کنی تا در شهر تو اقامت کنیم جانشاه بشیخ نصر مشورت کرده و آنچه که سیده شمسه گفته بود باو باز گفت شیخ گفت برو و لکن بسیده شمسه نکوئی کن جانشاه گفت سمعاً وطاعة سیده شمسه جامه خود طلبید و بشیخ نصر گفت ای شیخ بفرما تا جامة من بمن باز پس دهد شیخ گفت ایجانشاه جامه باو باز پس ده در حال جانشاه برخاست و بسرعت بقصر اندر شد جامه او را بیرون آورده بدو داد سیده جامه گرفته بپوشید و جانشاه را گفت که بدوش من سوار شو و چشمان خود بر هم نه و گوشهای خویشتن فروبند تا صدای گشتن آسمان نشنوی و با دو دست پرهای من بگیر و خود را از افتادن نگاه دار جانشاه بدوش او سوار گشت چون او خواست که پرواز کند شیخ نصر گفت لحظه ای بایست که من شهر کابل بتو صفت کنم که مبادا از راه بدر شوید و بجای دیگر روید پس سیده بایستاد شیخ صفت بلاد کابل باو بگفت و جانشاه را باو بسپرد و ایشانرا وداع کرده و سیده شمسه خواهران خود را وداع کرده بایشان گفت شما بسوی پیوندان شوید و ایشانرا از آنچه مرا با جانشاه در میان گذشت بیاگاهانید پس از آن سیده شمسه بهوا بپرید و مانند باد تند و برق جهنده بر هوا همیرفت و خواهران او نیز بپریدند و بسوی پیوندان خویش رفتند و ایشان را از کار سیده شمسه و جانشاه آگاه کردند و سیده از هنگام ظهر تا وقت عصر در طیران بود هنگام عصر از دور مرغزاری که درختان سبز و چشمه های روان داشت پدید شد سیده شمسه بجانشاه گفت قصد من اینست که باین مرغزار فرود آمده آنجا را تفرج کنیم و این شب را در اینمکان بروز آوریم جانشاه گفت هر چه خواهی بکن در حال سیده از هوا بدانمرغزار فرود آمد و جانشاه را از دوش برزمین نهاد و جانشاه جبین او ببوسید و هر دو در کنار نهری ساعتی بنشستند پس از آن برخاسته در مرغزار میگشتند و تفرج میکردند و از میوه های درختان می خوردند تا اینکه هنگام شام شد آنگاه بسوی درختی آمده تا با مداد نزد آن درخت بخفتند چون با مداد شد سیده شمسه برخاست و جانشاه را بدوش گرفته پرواز کرد و تا هنگام ظهر همی پرید در آنهنگام نشانهائی که شیخ نصر فرموده بود پدید شد چون سیده شمسه آن نشانها بدید از هوا بسوی مرغزاری وسیع که در آنجا غزالهای چرنده و چشمه های روان و میوه های لطیف بود فرود آمد و جانشاه را از دوش خود بزمین نهاد جانشاه جبین او ببوسید سیده شمسه بجانشاه گفت ای حبیب من و ای روشنی چشم من آیا میدانی چقدر مسافت طی کرده ایم جانشاه گفت لا و الله نمیدانم سیده گفت سی ماهه راه طی کرده ایم جانشاه باو گفت الحمد لله علی السلامة آنگاه در پهلوی یکدیگر بنشستند بخوردند و بنوشیدند و بلهو و لعب مشغول شدند در آنهنگام دیدند که دو تن سوار سوی ایشان همی آیند جانشاه سوی ایشان نیک نظر کرده دید یکی از ایشان مملوکی است که جانشاه وقتی که بکشتی صیاد بنشست او را نزد اسبان گذاشته بود و دیگری از آن مملوکانست که با او در نخجیرگاه بودند چون ایشان جانشاه را بدیدند بشناختند و او را سلام دادند و با و گفتند اگر اجازت دهی بسوی پدرت باز گردیم و او را بشارت دهیم جانشاه جواز داد و بایشان گفت از برای ما خیمه ها و فرشها بیاورید که ما از بهر راحت هفت روز در این مکان خواهیم بود تا اینکه موکب سلطانی باستقبال ما بیرون آید و ما با لشگری انبوه و شکوهی افزون بشهر اندر شویم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون پانصد و یازدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت در حال آندو مملوک سوار گشته بسوی پدر جانشاه روان شدند چون بآستان ملک رسیدند او را بشارت دادند و گفتند ای ملک زمان پسرت باز آمده و بتو نزدیک شده و اکنون در مرغزار گرانی است چون ملک طیقموس سخن ایشان بشنید فرحناک شد و از غایت شادی بیخود بیفتاد چون بخود آمد فرمود که بآن دو مملوک خلعتی گران قیمت و مال بی شمار دهند وزیر آن دو مملوک را زر و خلعت داد و بایشان گفت اگر راست گفتید یا دروغ من این زر و خلعت در عوض بشارت بشما دادم مملوکان گفتند بخدا سوگند که ما دروغ نگفتیم و همین ساعت در نزد ملکزاده نشسته بودیم او ما را فرمود که خیمه ها از بهر او بریم که او هفت روز در مرغزار کرانی قیام خواهد کرد تا اینکه امیران و وزیران و بزرگان دولت با لشگری انبوه بملاقات او بیرون شوند پس ملک فرمود که طبلها بزنند و دفهای شادی بنوازند و منادیان ملک بشارت گویان در شهر پراکنده شدند و مردان شهر را از آمدن جانشاه آگاه کردند پس از آن ملک طیقموس با سپاهی بیکران بسوی مرغزار کرانی روان شدند در هنگامی که جانشاه با سیده شمسه نشسته بودند سپاهیان پدید شدند جانشاه بر خاسته باستقبال پدر روان شد چون لشگریان برو نزدیک شدند او را بشناختند و پیاده شدند و دست او را ببوسیدند پس جانشاه از پیش و سپاهیان از دنبال او همیرفتند تا بملک طیقموس بر سیدند چون ملک را نظر بر جمال پسر افتاد خود را از زین بزمین انداخته پسر را در آغوش گرفته بگریست آنگاه سوار گشته پسر را بسواری بفرستاد و سپاهیان از چپ و راست ایشان همیرفتند تا بکنار نهر برسیدند لشگریان فرود آمده خیمه ها برافراشتند و طبلها و مزمارها بنواختند و کرنایها بدمیدند آنگاه ملک طیقموس فراشان را فرمود که خیمه از دیبای سرخ از بهر سیده شمسه بر پا کنند فراشان فرمان ملک بجای آوردند و سیده شمه برخاسته پرهای خویشتن در افکند و با قامتی چون سرو بسوی خیمه بخرامید و در آنجا بنشست و در حال ملک طیقموس با پسر خود جانشاه رو بخیمه شمسه آوردند چون سیده ملک را بدید بر پای خاسته در پیش او زمین بوسید پس ملک بنشست و جانشاه را با سیده شمسه در چپ و راست خود بنشاند و سیده شمسه را تحیت گفت و از پسرش جانشاه ماجرای ایام غیبت باز پرسید جانشاه تمامت ماجرای خود از آغاز تا انجام بپدر فرو خواند چون ملک این سخن بشنید سخت در عجب شد و روی بسیده شمسه کرده گفت حمد بر آنخدائی که دل ترا بپسر من مهربان کرد و بدین سبب مرا با فرزندم جمع آورد و به احسانی بزرگ ما را بنواخت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و دوازدهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک به سیده شمسه گفت از تو میخواهم که آنچه آرزو داری تمنا کنی تا من از اکرام تو او را بجا آورم سیده شمسه گفت تمنای من از تو اینست که در میان باغی قصری بنا کنی که آب از پای آنقصر روان شود ملک گفت سمعا و طاعة پس ایشان در گفت و شنود بودند که مادر خانشاه با زنان امیران و وزیران و زنان بزرگان شهر در آمدند چون جانشاه مادر خود بدید از خیمه بدر آمده باستقبال او بشتافت و یگدیگر را در آغوش گرفتند پس از آن مادر جانشاه از غایت فرح سرشک از دیده روانساخت و این بیت بر خواند

  دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد  

و هر یک از مادر و پسر از رنجهای ایام دوری و محنتهای اشتیاق شکایت همی راندند که ملک طیقموس بخیمه خود باز گشت و جانشاه نیز با مادر خود بخمیۀ پدر شدند و با یکدیگر بحدیث بنشستند در آن هنگام بشارت گویان مادر جانشاه را بشارت دادند که اینک سیده شمسه بسوی تو میآید و همی خواهد که ترا سلام دهد چون مادر جانشاه این بشارت بشنید بر پای خاسته باستقبال سیده بشتافت و او را سلام داد و ساعتی در آنمکان بنشستند پس از آن مادر جانشاه با سیده شمسه و زنان امیران و وزیران و بزرگان دولت بسوی خیمه سیده روان گشتند و ملک طیقموس عطیتهای بزرک و بخشش های بی اندازه بسپاه و رعیت نمود و از آمدن پسر خود سخت فرحناک شد و تا ده روز در آن مرغزار بعیش و نوش بزیستند پس از آن ملک سپاهیانرا فرمان رحیل داد و خود سوار گشته سپاهیان و امرا و وزرا از چپ و راست او روان شدند و همی رفتند تا بشهر اندر شدند و مادر جانشاه با سیده شمسه بسوی قصر در آمدند و ملک به آراستن شهر بفرمود و طبل بشارت بزدند و دفهای شادی بنواختند و شهر را با حلی وحلل زیور بستند بزرگان دولت تحفهای گران قیمت از بهر نثار آوردند و تماشائیان از تفرج آنحالت مبهوت شدند فقرا و مساکین گونه گونه طعامها خوردند و تا ده روز در همۀ شهر عیشی بزرگ بر پا بود و سیده شمسه نیز از دیدن آنحالت فرحناک شد پس از آن ملک طیقموس بناها حاضر آورده ایشان را فرمود که در میان باغ قصری بنا کنند ایشان فرمان بپذیرفته و بنای قصر را شروع کردند آنگاه جانشاه حجاران را فرمود که از رخام سفید ستونی ساخته میان آنرا بصورت صندوقی تهی کردند پس جانشاه جامهای سیده شمسه به که بآن جامه طیران میکرد در میان آن ستون بنهاد و ستونرا در دیوار قصر بکار گذاشت و قصر بر روی او بنا کردند چون قصر با انجام رسید فرشهای دیبا در آنقصر بگستردند و در تمامت آنمدت عیش بر پا بود آنگاه سیده شمسه را بقصر در آوردند و هر کس از پی کار خود برفت چون سبده شمسه بقصر اندر شد رایحه جامه خویشتن بمشامش رسید چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و سیزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون شمسه رایحه جامۀ پر خود بشمامش برسید و مکان او را بدانست خواست که آنرا بیرون آورد تا نیمه شب صبر کرد چون جانشاه در خواب غرق شد سیده بر خاسته بسوی آنستون بیامد و آنمکانرا همی کند تا بستون برسید و سرب گداخته را که بر آن ریخته بودند بیک سو کرد و جامۀ خویش از ستون بدر آورد و او را پوشید در حال بپرید و بدیوار قصر نشست و بانک بساکنان قصر زد و بایشان گفت جانشاه را حاضر آورید تا او را وداع کنم ساکنان قصر جانشاه را از حادثه آگاه کردند جانشاه بسوی سیده شمسه شد و او را دید که بر سر دیوار نشسته و جامهای خویشتن پوشیده است جانشاه باو گفت چگونه این کار ها کردی سیده گفت ای حبیب من و ای روشنی چشم من بخدا سوگند که مرا بتو محبتی است بزرک و من سخت فرحناک شدم که تو بشهر خود برسیدی و از لقای پدر و مادر خود شادمان شدی و لکن اگر ترا نیز بمن محبتست چنانکه مرا با تست در قلعه جوهر نگین نزد من آی این بگفت و بر هوا بپرید جانشاه چون اینحالت بدید و آنمقالت بشنید نزدیک شد بمیرد در حال بیخود افتاد حاضران بسوی ملک طیقموس شدند و او را از حادثه آگاه کردند ملک بقصر در آمد و پسر را بر خاک افتاده دید بحالت او بگریست و دانست که پسرش بسیده شمسه مفتونست آنگاه گلاب بروی بفشاند و او را بخود آورد جانشاه پدر را در بالین خود یافته گریان شد پدرش ماجرای او باز پرسید جانشاه گفت ای پدر بدان که سیده شمسه از طایفه پریانست و من او را دوست میدارم و از و در نزد من جامه بود پرین که بی آنجامه پریدن نمیتوانست من آنجامه گرفته در ستونی که بصورت صندوقی ساخته بودم بنهادم و سرب گداخته بر آن ریختم و او را درین دیوار بکار گذاشتم ولکن سیده این دیوار قصر را کنده جامه خود بگرفت و آنرا پوشیده بفراز قصر شد آنگاه بمن گفت من ترا دوست میدارم و ترا با پدر و مادرت جمع آوردم اگر تو نیز مرا دوست میداری در قلعه جوهر نگین بنزد من آی این بگفت و بر هوا پرید ملک طیقموس گفت ایفرزند اندوهگین مباش که من بازرگانان و سیاحان جمع آورم و از آنقلعمه خبر باز گیرم پس از آن بسوی آنقلعه شویم و از پیوندان سیده شمسه او را بخواهیم امید وارم که خدا او را بتو باز رساند و تو او را تزویج کنی در حال ملک بر خاسته چهار وزیر خود را حاضر آورده بایشان گفت بازرگانان و سیاحان شهر را حاضر آورید و خبر قلعه جوهر نگین از ایشان باز پرسید هر کس آنقلعه بشناسد و راه او بداند من او را پنجاه هزار دینار زر سرخ دهم وزرا بفرمان ملک بشتافتند و از بازرگانان و سیاحان خبر قلعه جوهر نگین باز پرسیدند کس از آنقلعه نشان نداد وزرا پیش ملک باز گشتند و او را از آنچه روی داده بود آگاه کردند ملک چون سخن ایشان بشنید فرمود که از برای پسر خود جانشاه از زنان نیکوروی و از کنیز کان خوش آواز و از مغنیان نغمه پرداز جمع آورند شاید که از صحبت ایشان در دل او تسلی پدید آید پس آنچه ملک فرموده بود بیاوردند پس از آن ملک طیقموس سیاحان و جاسوسان بشهر ها و جزیره ها بفرستاد که از قلعه جوهر نگین باز پرسند فرستادگان تا دو ماه از پی خبر بگشتند و بی خبر باز گشتند و ملک را آگاه کردند ملک محزون گشت و سخت بگریست و بنزد پسر شد اواردید که در میان مغنیان و کنیزکان طرب انگیز نشسته ولی از سیده شمسه شکیبا نتواند شد و دل او از ایشان تسلی نمیگیرد باو گفت ایفرزند کس نیافتم که آن قلعه بشناسد و من از بهر تونیکوتر از سیده شمسه پدید آورم جانشاه چون سخن بشنید گریان شد و سرشک از دیده ببارید و این بیت برخواند

  زدستم برنمیآید که با دلدار بنشینم بجز رویش نمیخواهم که روی دیگری بینم  

وملک طیقموس را با پادشاه هند عداوتی سخت در میان بود از آنکه ملک طیقموس مردان او را کشته و مال او را بتاراج برده بود و پادشاه هند ملک کفید نام داشت و او را سپاهی انبوه بود و هزار سرهنگ داشت که هر سرهنگ بهزار قبیله حکمرانی میکرد و هر قبیله از آن چهار هزار سوار داشت و او را چهار وزیر بود و پادشاهی چند در زیر حکم او بودند که هر پادشاهی بهزار شهر حکم میراندند که هر شهری هزار قلعه داشت پس چون ملک کفید پادشاه هند دانست که ملک طیقموس به پسر خود مشغول گشته و حکم ترک نموده و از مملکت غافل شده و سپاه از نزد او پاشیده شده اند و او را بسبب فرزند خود جانشاه اندوهی بزرگ روی داده وزرای خود جمع آورد و بایشان گفت مگر نمیدانید که ملک طیقموس بشهر من هجوم آورد پدر و برادران من بکشت و مال مرا بغارت برد و از شما نیز کس نیست مگر اینکه از پیوندان او کشته شده و مال او بغارت رفته و زنان او اسیر شده اند من امروز شنیده ام که او بپسر خود جانشاه مشغول است و لشگر او از هم پاشیده اند اکنون وقت خونخواهیست سفر را مهیا شوید وسلاح جنگ آماده سازید و درین کار سستی نکنید که بزودی بسوی او رویم و او را با پسرش هلاک کنیم و بلاد او را مالک شویم چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و چهار دهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کفید پادشاه هند سران سپاه را فرمود که سفر را آماده شوند و سران سپاه فرهان ملک اطاعت کرده بترتیب سلاح و تهیه آلات جنک بپرداختند و تا سه ماه از هر کنار لشگریان جمع آوردند آنگاه طبل جنک بزدند و علمها بگشودند و ملک کفید با لشگری انبوه روانشد تا بنزدیک بلاد کابل برسیدند و آنمملکت نیز از ملک طیقموس بود پس آن مملکت را تاراج کردند و سالخوردگانرا از رعیت بکشتند و خورد سالان ایشانرا اسیر کردند این خبر بملک طیقموس رسید ملک از شنیدن این خبر خشمگین شد وزرا و بزرگان دولت و امرای مملکت را جمع آورد و بایشان گفت بدانید که ملک کفید ببلاد ما فرود آمده قصد جنک ما دارد و او را چندان سپاه و دلیران هست که شماره ایشان جز خدای تعالی کسی نمیداند شما را رای چیست ایشان گفتند ایملک جهان رای ما اینست که بمقابله او بیرون رویم و با او مقاتله کنیم و او را از بلاد خویش باز گردانیم ملک طیقموس بایشان گفت جنگ را آماده شوید پس خزینه سلاح بگشود و زرهها و خودها و شمشیرها بیرون آورد و سپاهیان و دلیران جمع کرد و از بهر قتال آنها آماده شدند و علمها بیفراشتند و طبلهای جنگ بزدند مزمارها بنواختند و بوقها بدمیدند ملک طیقموس با لشگریان خود بمقاتله ملک کفید روانشد و همیرفتند تا بملک کفید نزدیک شدند آنگاه ملک طیقموس در مکانی که او را وادی ظهران میگفتند فرود آمد و کتابی نوشت که مضمونش این بود اما بعد ایملک کفید تراکردار بکردار اوباش همی ماند اگر تو ملک و ملک زاده بودی هرگز چنین کارها نمیکردی و ببلاد من نمی تاختی و برعیت من ستم روا نمیداشتی اگر من میدانستم که تو این جرأت خواهی کرد و بملک من قدم خواهی نهاد هر آینه من پیش از آمدن تو میآمدم و ترا از بلاد خویش منع می کردم ولکن اکنون اگر باز گردی و جنگ فرو گذاری من از تو خشنودم و گرنه به بمبارزت من بیرون آی و ضربت شمشیر و طمن نیزه را آماده شو پس کتاب فرو پیچیده بمردی از لشگریان بداد و او را با جاسوسان بفرستاد آنمرد کتاب گرفته روان شد تا بموکب ملک کفید برسید خیمه هایی دید از اطلس سرخ و علمها از حریر سبز و در میان خیمه ها خیمه دید بزرگ که در گرد آنخیمه لشگری بی پایان بودند چون بدان خیمه رسید از خداوند آن خیمه جویان شد گفتند این خیمه از ملک کفید است آنمرد نظاره کرده ملک کفید را دید که در میان خیمه بکرسی زرین مرصع بگوهرها نشسته وزرا و امرا در برابر او ایستاده اند آنگاه کتاب بدست گرفته بسوی او برفت جماعتی از لشگریان ملک کفید پیش آمده کتاب از دست او بگرفتند و پیش ملک بردند ملک کتاب گرفته برخواند و مضمونش بدانست در حال جواب کتاب بنوشت: اما بعد ای ملک طیقمموس بدانکه ما بخونخواهی خویشتن آمده ایم و باید تنک از خویشتن برداریم و شهرهای ترا ویران کنیم و ناموس تو بر باد دهیم و سالخوردگان ترا بکشیم و خورد سالان ترا اسیر کنیم و فردا در میدان جنک بمبارزت تو خواهم آمد تا ضربت شمشیر و طعن نیزه بتو بنمایم پس فرو پیچیده برسول ملک طیقموس داد رسول کتاب گرفته روان شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و پانزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت رسول جواب گرفته بازگشت چون نزد ملک طیقموس رسید در نزد او زمین ببوسید و کتاب بد و داد و آنچه دیده بود باز گفت که من چندان دلیران و سواران و مردان دیدم که در شمار نگنجند و بکشتن تمام نشوند چون ملک طیقموس کتاب ملک هند بخواند سخت غضبناک شد و بوزیر خود عین زار فرمود که با هزار سوار در نیمه شب بلشگر ملک کفید شبیخون زند وزیر عین زار هزار سوار دلیر با خود برداشته بسوی ملک کفید روان شد و ملک کفید را وزیری بود قطرفان نام ملک کفید او را فرمود که بسوی لشکر ملک طیقموس روان شدند و تا نیمه شب همیرفتند تا اینکه نیمی از مسافت طی کردند آنگاه وزیر قطرفان با وزیر عین زار بیکدیگر برسیدند سواران بانک بیکدیگر زدند در میان آن دو گروه جنگی سخت روی داد و با یکدیگر تا هنگام بامداد گرم جدال بودند چون بامداد شد لشگر ملک کفید را شکست آمد و از برابر لشکر ملک طیقموس گریختند چون گریختگان لشگر بنزد ملک کفید شدند ملک غضبناک گشته بایشان گفت ای گروه شما را چه روی داد گفتند ای ملک جهان چون بسوی ملک طیقموس روان گشتیم تا نیمه شب نیمی از مسافت طی کردیم در آن هنگام عین زار وزیر ملک طیقموس روی بما آورد و با او دلیران و سرهنگان بودند در میان ما و ایشان جنگی بزرگ روی داد و از نیمه شب تا بامداد در جنگ بودیم و خلقی بسیار کشته شدند هرگاه که وزیر عین زار بانک بر روی پیلان میزد پیلان از آواز او میرمیدند و از پیش او میگریختند و در آن معرکه از بسیاری گرد کسی کسی را نمی دید و خون مانند دریا موج میزد اگر ما نمیگریختیم همگی کشته میشدیم چون ملک کفید این سخن بشنید گفت آفتاب شما را برکت نداده و بر شما خشم آورد و اما وزیر عین زار بسوی ملک طیقموس بازگشته او را از ماجری آگاه کرد ملک طیقموس بسلامت او تهنیت گفته فرحناک شد و فرمود که طبل شادی بزنند آنگاه لشگر خود را تفقد کرد و دویست تن از او کشته شده بودند و اما ملک کفید لشگری انبوه مهیا کرده بمیدان بر آمد و پانزده صف که هر صف ده هزار سوار بودند در میدان مقاتله بایستادند و او را سیصد پهلوان بود که بپیلان سوار میشدند و اما ملک طیقموس صفهای لشگر خویشتن بیاراست و ایشان ده صف و هر صف ده هزار سوار بودند و یک صد تن پهلوان داشت که از چپ و راست او سوار میشدند پس چون صفها آراسته شدند سواران نامدار از هر دو گروه پیش آمدند سپاهیان بیکدیگر برخوردند فراخنای زمین بسواران تنک آمد طبلها بزدند و مزمارها بنواختند و بوقها بدمیدند و مردمان بآوازهای بلند بانک برآوردند و گرد هوا را تاریک کرد از آغاز روز تاهنگام شام بمقاتله سخت مشغول شدند پس از آن از یکدیگر جدا گشتند و لشگر هر پادشاهی بسوی منزلهای خویشتن روان شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و شانزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون ملک کفید لشگر خود را تفقد کرد پنج هزار از ایشان کشته یافت سخت غضبناک شد و اما ملک طیقموس لشگر خود را تفقد کرده سه هزار از ایشان کشته یافت پس چون روز دوم شد ملک کفید بمیدان برآمد و چنان کرد که روز نخست کرده بود و هر یکی از این دو گروه طلب نصرت از برای خویشتن میکردند آنگاه ملک کفید بانک بلشگر خود زد و بایشان گفت آیا در میان شما کسی هست که بمیدان مبارزت رفته در جنگ از بهر ما بگشاید ناگاه جوانی پیل سوار که او را برکیک میگفتند پیش آمد و از پیل فرود آمده در پیش لشکر ملک کفید زمین ببوسید و اجازت خواسته به پیل سوار گشت و بمیدان راند و بانک بلشگر طیقموس زده آواز هل من مبارز وهل من مقاتل بلند کرد چون ملک طیقموس آواز او بشنید روی بلشگر آورده ایشان گفت کیست در میان شما که با این دلیر مبارزت کند ناگاه جوانی از میان صفها بدر آمد که باسبی کوه پیکر سوار بود چون بنزد ملک طیقموس رسید از اسب پیاده گشته زمین ببوسید و اجازه مبارزت گرفته سوار شد و روی ببرکیک آورد چون برکیک را بدو نظر افتاد گفت تو کیستی که مرا استهزا کردی و تنها بمیدان من آمدی و نام تو چیست جوان گفت مرا نام غضنفر است برکیک گفت من نام ترا در شهر خود شنیده بودم تو کجا و جنک دلیران کجا غضنفر چون سخن او را بشنید در خشم شده عمود را از زیر ران خود بکشید برکیک نیز تیغ بر کف داشت پس در میدان ایشان جدالی سخت روی داد پس از آن برکیک شمشیر بسوی غضنفر انداخت ضربت او بمغز غضنفر بر آمد اما آسیبی بوی نرسانید غضنفر چون این بدید با عمود آهنین چنان او را بزد که گوشت و استخوان او با پشت پیل مساوی شد آنگاه شخص دیگر بر آمد و بغضنفر گفت تو کیستی که برادر مرا کشتی پس تیری گرفته بسوی غضنفر بینداخت آن تیر بران غضنفر آمده و از زره بگذشت چون غضنفر این بدید تیغ بر کشیده بر کمر او زده دو نیمه اش ساخت پس از آن غضنفر بسوی ملک طیقموس بازگشت چون ملک کفید این را بدید بانک بر لشگریان زد و بایشان گفت بمیدان اندر شوید و خون برکیک از ایشان بگیرید ملک طیقموس نیز با سپاه خود بمیدان در آمدند جدالی سخت در میانه پدید شد ایشان اسبان شیهه میزدند و مردان بمردان حمله آوردند شمشیرها برهنه گشت و دلیران پیش افتادند و بیدلان لشگر بگریختند و از هر دو سو بوق بدمیدند و طبلها بزدند و پیوسته در این حالت بودند تا آفتاب غروب کرد پس از آن ملک طیفموس بالشکریان خود از لشکر ملک کفید جدا گشته بخیمهای خویشتن باز آمدند ملک کفید نیز بالشکریان بازگشته ملک طیقموس مردان خود را تفقد کرد پنجهزار دلیر از ایشان کشته یافت و اما ملک کفید شش هزار از لشکریان خود کشته یافت و تا سه روز جنگ از میان ایشان برداشته شد پس از آن ملک کفید کتابتی نوشته رسولی از لشکر بسوی پادشاهی فاقون نام بفرستاد رسول بسوی او رفت و کفید را دعوی این بود که فاقون او را خویش مادریست چون رسول کتابت بفاقون رساند فاقون مضمون کتاب بدانست لشکری بیکران جمع آورده بسوی ملک کفید روانشد : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و هفدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت هنگامی که ملک طیقموس با دلی خرم نشسته بود شخصی در آمد و باو گفت من از دور دیدم که گردی بر هوا بلند شده بود ملک طیقموس جمعی از لشکریان را فرمود که خبر آنگروه باز آوردند فرستادگان برفتند و باز گشتند گفتند ای ملک ما گردی دیدیم پس از ساعتی از میان گرد هفت بیدق پدید شد و در زیر هر بیدقی سه هزار سوار بودند و بسوی ملک کفید رفتند و اما ملک فاقون بنزد ملک کفید رسید او را سلام داد و از او پرسید که این چه حادثه است و این جنگ از بهر چیست ملک کفید گفت مگر تو نمیدانی که ملک طیقموس دشمن من و پدران من گشته من بخونخواهی و مجادله او بر آمده ام ملک فاقون گفت آفتاب این را بر تو مبارک گرداند پس از آن ملک کفید دست ملک فاقون گرفت و بسوی خیمه خود برد ملک طیقموس و ملک کفید را کار بدینجا رسید و اما ملکزاده جانشاه تا دو ماه پدر خود را ندید و او را اضطراب بزرگ روی داد و از کنیزکان پرسید که پدر مرا چه روی داد که دو ماه است که بسوی من نیامده ایشان ماجرای ملک کنید از بهر او بیان کردند در حال جانشاه اسب خود را بخواست که بسوی پدر شود چون اسب حاضر آوردند با خود گفت من اکنون به خویشتن مشغولم مرا با جنگ و جدال کاری نیست رأی صواب اینست که اسب خود را گرفته بسوی شهر یهودیان روم که شاید در آنجا بازرگانی که مرا اجیر گرفته بود اجیر کند تا مگر بدینوسیله بمقصود برسم آنگاه سوار شده با هزار تن روانشد و مردمان را گمان این بود که جانشاه بیاری پدر روانست و ایشان تا هنگام چاشت روان بودند پس از آن در مرغزاری بزرک فرود آمدند و در آن مرغزار بخفتند چون پاسی از شب در گذشت و جانشاه دانست که همه لشکر خفته اند در حال برخاسته سوار شد و بسوی بغداد روان گشت از آنکه از یهودی شنیده بود که در هر سال قافله ای از بغداد بدانسوی رود با خود گفت چون ببغداد روم با قافله روان شوم تا بشهر یهود در آیم پس در این خیال عزیمت استوار کرده روانشد لشکریان چون از خواب بیدار شدند از جانشاه و اسب اثری نیافتند در حال سوار گشته بجستجوی جانشاه بچپ و راست پراکنده شدند از او خبری نیافتند بسوی ملک طیقموس رفتند او را از کردار پسر آگاه کردند ملک را ملالت بیفزود تاج خود را بزمین انداخت و فریاد زد و بگریست و گفت در چنین روز که مرا دشمن در پیش است پسرم نایاب شده وزرا بدو گفتند ایملک جهان صبر کن آنگاه ملک طیقموس لشکر خود را کرده از جنگ دشمن روی بتافت و بشهر خویش در آمد و درهای شهر فرو بست و برجهای آنرا محکم کرد و اما ملک کنید در ماهی یکدفعه از بهر قتال بسوی شهر ملک طیقموس آمده شب و روز بدر قلعه می نشست پس از آن بسوی خیمهای خویش بازمیگشت که زخمداران لشکر را دارو نهد و اما اهل شهر ملک طیقموس در هنگامی که دشمن از ایشان باز میگشت اسلحه خویش ساز میکردند و برجها مرمت مینمودند الغرض ملک طیقموس و ملک کفید هفت سال بدین منوال در جنگ و جدال بودند . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و هیجدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت اما جانشاه پیوسته در کوه و هامون همیرفت و بهر شهر که میرسید از قلعه جوهر نگین جویا می شد کس او را جواب نگفته و نشانی نمیداد و می گفتند که ما هرگز این نام نشنیده ایم آنگاه از شهر یهودان باز پرسید مردی از بازرگانان او را خبر داد که شهر یهود در اطراف بلاد مشرقست و باو گفت در اینماه با ما بشهر مرزقان سفر کن تا از آنجا بخراسان شویم و از آنجا بشهر شمعون سفر کنیم و از آنجا بشهر یهود نزدیکست پس جانشاه صبر کرد تا اینکه قافله را وقت سفر رسید جانشاه سفر کرد و بشهر مرزقان پس رسید از آنجا همیرفت تا ببلاد خراسان رسید و در آنجا از شهر یهود سؤال کرد او را خبر دادند جانشاه سفر کرد شبانروز همیرفت تا بنهریکه در کنار شهر یهود بود برسید و در کنار آن نهر نشسته صبر کرد تا روز شنبه برآمد و نهر از قدرت خدا بخشکید جانشاه از آن نهر در گذشت در خانه یهود که سفر نخستین رفته بود برفت آن یهود و خانگیان او جانشاه را سلام داد و مأکول و مشروب از بهر او بیاوردند و باو گفتند ایام غیبت در کجا بودی جانشاه گفت در ملک خدایتعالی بسر میبردم آنشب را در نزد ایشان بروز آورد چون با مداد شد برخاست در شهر تفرج میکرد منادی را دید که ندا همیداد و میگفت کیست که هزار دینار با کنیزکی گلعذار بگیرد تا نیمه روز بشغلی پردازد جانشاه گفت من آن شغل بجا آورم منادی گفت از بی من بیا جانشاه رفت تا بخانه یهودی که بار نخست در آنجا رفته بود بازرگان بجانشاه تحیت گفت و او را بدرون برد خوردنی و نوشیدنی حاضر آورد جانشاه بخورد و بنوشید پس از آن بازرگان هزار دینار زر با کنیز کی بنزد او آورد جانشاه زرها بگرفت و آنشب را با کنیزک بروز آورد چون با مداد شد بازرگان با جانشاه هر یک باستری سوار گشته برفتند تا بکوه برسیدند آنگاه بازرگان کارد و رسنی بجانشاه داد و او استر را ذبح کرد پس از آن بازرگان گفت شکم او پاره کن و در شکم او فروشو من او را بدوزم پس از آن هر چه بینی بمن باز گو پس جانشاه بشکم استر فروشد بازرگان او را بدوخت و پس از ساعتی پرنده از هوا بزمین آمده و آن لاشه را ربوده بهوا بلند شده در قله کوه فرود آمد و خواست که آن لاشه را بخورد جانشاه شکم لاشه را بدرید پرنده از او برمید جانشاه بسوی بازرگان نظر کرد، و او را در پای کوه ایستاده دید گفت چه میخواهی بازرگان گفت از آن سنگها که در پیش داری از بهر من بینداز تا راه فرود آمدن بتو بنمایم جانشاه گفت مگر تو نه آنی که در پنجسال پیش با من خیانت کردی و قصد تو هلاک کردن من بود بخدا سوگند که هیچ چیز بجهت تو نیندازم پس از آن راهی که به شیخ نصر میرسید قصد کرد و بدان راه میرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و نوزدهم در آمد

گفت ایملک جوانبخت جانشاه شبانروز همیرفت تا اینکه بقصر سلیمان علیه السلام رسید شیخ نصر را دید که بر در قصر نشسته پیش رفته او را سلام داده و دست او را بوسید شیخ نصر گفت ایفرزند حکایت چیست که دوباره باینمکان آمدی که من ترا با سیده شمسه بادلی خرم از اینجا روانه کردم جانشاه چون نام سیده شمسه بشنید گریان شد و ماجرای خود را بجهت شیخ بیان کرد که سیده شمسه در هنگام پریدن گفت اگر مرا دوست میداری در قلعه جوهر نگین بنزد من آی شیخ جوهر نگین بنزد من آی شیخ نصر از این سخن و از این کار در عجب شد و گفت ای فرزند بخدا سوگند که من قلعه جوهر نگین نشناسم و این نام را در تمامت عمر نشنیده ام جانشاه گفت مرا چه باید کرد که از اثر عشق طاقتم رفته و از هلاک من چیزی نمانده شیخ گفت در اینمکان صبر کن تا پرندگان باز آیند و من قلعه جوهر نگین را از ایشان جویا شوم شاید کسی از ایشان آن قلعه بشناسد آنگاه جانشاه بر آسود و بقصر اندر آمد و دیرگاهی نزد شیخ نصر بماند و همه روزه بدان غرفه که درون او باغ و دریاچه بود که دخترکان را در آنجا دیده بود میرفت و تفرج میکرد پس روزی از روزها بعادت معهود نزد شیخ نصر نشسته بود که شیخ نصر بدو گفت ایفرزند زمان آمدن پرندگان نزدیک شد جانشاه از این خبر شادمان گشت چند روزی نرفته بود که پرندگان بیامدند شیخ نصر نزد جانشاه آمده باو گفت ایفرزند این نام ها یاد گیر و پرندگان را استقبال کن پس چون پرندگان برسیدند گروه گروه بشیخ نصر سلام دادند و شیخ نصر از قلعه جوهر نگین پرسید همه آنها گفتند که ما این قلعه در تمامت عمر نشیده ایم جانشاه بگریست و در برابر شیخ بیخود بیفتاد آنگاه شیخ نصر پرندۀ بزرگی را فرمود که این جوان بردار و بشهر کابل برسان شیخ نصر صفت راه کابل بآن پرنده بیان کرد آن پرنده جانشاه را برداشته باو گفت خویشتن نگاهدار و از میل کردن بیکسو حذر کن و گوش های خود را فروبند که صدای گردیدن آسمان و آواز امواج دریاها بتو آسیبی نرساند آنگاه پرنده بهوا بلند شد یکشبانه روز برفت پس از آن در نزد ملک وحشیان فرود آمد و نام او شاه بدری بود پس از آن پرنده به جانشاه گفت راه را گم کرده ایم آنگاه خواست که جانشاه را برداشته بار دیگر طیران کند جانشاه گفت اکنونکه راه گم کرده مرا در اینمکان بگذار و از پی کار خویشتن شو تا من بخواری در اینجا بمیرم آنگاه پرنده او را در نزدیک وحشیان شاه بدری گذاشته از پی کار خود برفت و شاه بدری از او سئوال کرده گفت ای فرزند تو کیستی و با این پرنده بزرک از کجا آمده و حکایت تو چیست جانشاه حکایت خود را از آغاز تا انجام بدو فرو خواند ملک وحشیان در عجب شد و باو گفت بحق سلیمان علیه السلام من نیز آن قلعه نشناسم و نام آن نشنیده ام و لیکن هر که آن قلعه را بشناسد ترا با او بسوی آنقلعه بفرستم آنگاه جانشاه بگریست و چند روزی صبر کرد پس از آن ملک و حشیان شاه بدری بنزد او آمد و گفت ایفرزند برخبز و این لوحها را بگیر و آنچه که در این لوحها است حفظ کن وقتی که وحشیان بیایند نشان آنقلعه از ایشان باز پرسم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب داستان فرو بست

چون شب پانصد و بیستم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس ساعتی نرفت که وحشیان صف صف بیامدند شاه بدری قلعه جوهر نگین را از ایشان سئوال کرد همه گفتند ما این قلعه نشناسیم جانشاه بگریست ملک وحشیان با و گفت ایفرزند اندوهناک مباش که مرا برادریست از من بزرگتر که ملک شماخ نام دارد و در نزد سلیمان علیه السلام اسیر بود از آنکه عصیان میکرد و در جنیان از او بزرگتر نبود شاید که او این قلعه بشناسد و او بطایفه جان و پریان حکمرانی میکند پس از آن مالک وحشیان جانشاه را بدوش یکی از وحشیان سوار کرد و کتابتی ببرادرش نوشته جانشاه را باو سپرد آنوحشی در حال روانشد تا اینکه نزد ملک شماخ رسید آنوحشی در مکانی دور از او بایستاد و جانشاه از دوش او بزیر آمده و پیاده همیرفت تا بحضور ملک شماخ رسیده دست او را ببوسید و کتابت شاه بدری را با و داد و ملک شماخ کتابت خوانده مضمون بدانست و بجانشاه گفت ایفرزند گمان ندارم که سلیمان علیه السلام در عمر خود نام قلعه این شنیده یا آن را دیده باشد و لکن ایفرزند من در اینکوه راهبی شناسم که او بسی سالخورده است و همه پرندگان و وحشیان و طایفه جان او را فرمانبرند از آنکه او پیوسته بملوک جن عزایم خواند و ایشان را از برکت آن عزایم بطاعت خود آورده و من در آغاز کار بسلیمان علیه السلام عصیان میکردم او مرا اسیر کرد ولیکن بر من نتوانست چیره شود مگر از کید و مکر این راهب از برکت عزایم او بر من دست یافت و بدانکه این راهب در همه بلاد و اقالیم سیاحت کرده همه مکانها و قلعه ها و راهها و شهرها میشناسد گمان ندارم که مکانی بر او پوشیده باشد اکنون من ترا بسوی او فرستم شاید او ترا بآن قلعه دلالت کند و اگر او دلالت نکند دیگری نتواند دلالت کرد زیرا که آن راهب پرندگان و وحشیان و جنیان را بفرمان خویش آورده آنراهب ذوفنون سحر است و عصایی دارد که آن عصا سه پاره دار دو آن عصا را بر زمین فرو برد عزایم بقطعه نخستین او بخواند از آن قطعه گوشت و خون بیرون آید و چون عزایم بقطعه دومین عصا بخواند از او شیر خوردنی بدر آید و چون بقطعه سیمین عصا بخواند از آن قطعه جو و گندم بیرون آید و آن راهب را دیریست دیر اسماسش خوانند و نام او یغموس است و از همه عزایم فرا یاد گرفته و ناچار من ترا با پرنده بزرگ که چهار پر دارد بسوی او بفرستم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و بیست و یکم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آنگاه پرنده چهار پر که طول هر پرش سی ذراع بود جانشاه را سوار کرد و آن پرنده را پاها بود مانند پای پیل و او نمیپرید مگر سالی دو دفعه و در نزد ملک شماخ از عفریتان خادمی بود طمثون نام که هر روز از برای این پرنده بزرگ دو استر سترک از شهر عراق میربود و آنها را بندبند بریده از برای چاشت و شام آن پرنده مهیا میکرد القصه جانشاه بدوش آن پرنده سوار شد ملک شماخ آن پرنده را فرمود که جانشاه را بنزد راهب یغموس برساند در حال پرنده او را بدوش گرفته شبانروز همیرفت تا بکوه ارزین و دیر اسماس برسید آنگاه جانشاه فرود آمد یغموس راهب را در میان گنبد دید که پرستش همی کند پس جانشاه پیش رفته زمین ببوسید و دست بر سینه نهاده بایستاد و راهب چون او را بدید گفت ای فرزند از وطن دور افتاده از سبب آمدنت بدین مکان مرا خبرده جانشاه حکایت خود را براهب فرو خواند چون راهب حکایت او را بشنید گفت ای فرزند بخدا سوگند که من در تمامت عمر نام این قلعه نشنیدم و لکن ای فرزند صبر کن تا پرندگان و وحشیان و طایفه جان بیایند و من از ایشان سؤال کنم شاید یکی از ایشان خبر آن قلعه بداند پس جانشاه دیرگاهی در نزد راهب بنشست تا اینکه پرندگان و وحشیان و طایفه جان رو بدیر آوردند و دست راهب ببوسیدند و راهب، قعله جوهر نگین از ایشان همیپرسید ولی کسی از ایشان خبر قعله نمیگفت بلکه همه ایشان می گفتند این قلعه ندیده ایم و نام آن نشنیده ایم پس جانشاه گریست آنگاه پرنده از دنبال پرندگان بیامد که سیاه رنک بود و بزرک جثه دست راهب ببوسید راهب از قلعه جوهر نگین جویا شد آن پرنده گفت ای راهب ما پشت کوه قاف در پشت کوه بلور جای داریم من و برادران من بچگان خورد سال بودیم پدر و مادر ما همه روز میرفتند و از بهر ما طعمه میآوردند اتفاقاً روزی از روزها پدر و مادرم برفتند هفت روز از ما غایب شدند ما را گرسنگی سخت روی داد و در روز هشتم باز آمدند بایشان گفتم سبب غیبت شما چه بود گفتند عفریتی ما را بربود و بسوی قلعه جوهر نگین برد بنزد ملک شهلان رسانید چون ملک شهلان قصد کشتن ما کرد بدو گفتم بر ما ببخشای که بچگان خورد سال داریم ملک شهلان ما را از کشتن آزاد کرد ای راهب اگر پدر و مادرم زنده میبودند از آن قلعه شما را خبر می دادند چون جانشاه این خبر بشنید سخت بگریست و براهب گفت از تو همی خواهم که باین پروانه بفرمائی که مرا در کوه بلور بآشیانه ای که پدر و مادرش در آن آشیانه جای داشتند برساند راهب بپرنده گفت از تو همی خواهم که این جوان را اطاعت کنی و بهرچه فرمان دهد فرمان او را ببری پرنده گفت بهر چه فرمائی اطاعت کنم پس از آن جانشاه را برداشته بر هوا بپرید و شبانروز همیپرید تا بکوه بلور رسید و در آنجا فرود آمده جانشاه را بدوش خود گرفته بپرید و تا دو روز همیبرد تا بسر زمینی که آشیانه پدر و مادرش در آنجا بود برسید: چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و بیست و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پرنده جانشاه را بآشیانه پدر و مادرش فرود آورد و باو گفت این سرزمینی است که مادر اینجا بودیم جانشاه سخت بگریست و بپرنده گفت تمنای من از تو اینست که مرا برداری و بدان ناحیت که پدر و مادر تو از بهر طعمه میرفتند برسانی پرنده گفت سمعاوطاعة پس جانشاه را بدوش گرفته بپرید تا هفت شبانه روز روز هشتم در کوهی بلند رسید و جانشاه را از دوش خود بر زمین نهاد و بدو گفت از این مکان آنسوی تر مکانی نمی شناسم جانشاه در همان مکان بخفت چون از خواب بیدار شد از دور روشنایی دید که پرتو آن جهانرا فرو گرفته بود از آن روشنائی بحیرت شدو نمیدانست که آن درخشندگی پر تو قلعه ایست که در جستجوی آن همیگردد در میان جانشاه و آنقلعه دو ماه راه بود و آن قلعه را از یاقوت سرخ بنا کرده بودند و خانهای آنقلعه از زر سرخ بود و آنقلعه هزار برج داشت که از گوهرهای گرانبها بنا شده بود و بدین سبب او را قلعه جوهر نگین نام گذاشته بودند آنقلعه ای بود بزرگ و پادشاه آن ملک شهلان نام داشت و او پدر همان دخترکان بود جانشاه را کار بدینجا رسید اما سیده شمسه چون از نزد جانشاه بگریخت بنزد پدر و مادر و پیوندان خود رفته و ایشان را از ماجرای خود و جانشاه آگاه کرد و حکایت باز گفت که جانشاه تمامت روی زمین گردیده و بسی عجایب دیده چون پدر و مادرش اینسخن از و بشنیدند با و گفتند روا نباشد که تو باو چنین جفاکنی پس از آن پدر سیده این حکایت بخادمان خود که عفریتان جان بودند حکایت کرده پایشان گفت هر کس از شما آدمیزادی ببیند او را بنزد ما آورده و سیده شمسه بمادر خود خبر داده بود که جانشاه بمن عاشق است ناچار او بسوی من خواهد آمد از آنکه من در وقتیکه از فراز قصر بپریدم با و گفتم اگر تو نیز عاشق منی در قلعه جوهر نگین بنزد من آی القصه جانشاه چون آن درخشندگی بدید سوی او قصد کرد تا بداند که او چیست در آن هنگام سیده شمسه عفریتی از عفریتیان پدر را بجهت شغلی بسوی کوه قرموس فرستاده بود و آن عفریت بسوی کوه قرموس روان بود که از دور آدمیزادی بدید روی بدو آورده او را سلام داد جانشاه از آن عفریت بترسید و لکن رد سلام کرد عفریت با و گفت نام تو چیست گفت مرا نام جانشاهست دلبسته پریزادی شمسه نام شده ام و او را بسی دوست میدارم پس از آنکه او را بقصر پدر بردم او از من بگریخت آنگاه تمامت حکایت خود که با سیده شمسه روی داده بود بعفریت باز گفت و بگریست چون عفریت گریستن جانشاه را بدید دلش بروی بسوخت و باو گفت گریستن ترک کن که بمراد خویشتن رسیدی و بدانکه سیده شمسه ترا بسی دوست دارد و مادر خود را از محبتی که ترا باوست آگاه کرده و هر کس که در قلعه جوهر نگین است ترا از بهر خاطر او دوست میدارند اکنون خوشدل باش پس از آن عفریت جانشاه را بدوش گرفته برفت و بقلعه جوهر نگین برسید و بشارت گویان بسوی ملک شهلان و سیدۀ شمسه و مادر او رفتند و ایشان را از آمدن جانشاه بشارت گفتند ایشانرا فرحی بزرگ روی داد از آن ملک شهلان با گروه جنیان و عفریتان سوار گشته بدیدار جانشاه روان شدند: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و بیست و سیم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون ملک جانشاه را ملاقات کرد او را در آغوش گرفت و جانشاه دست ملک ببوسید ملک خلعتی از حریرهای گوناگون که طراز زرین مرصع داشت بروی بپوشانید و تاجی مکلل بر سر او نهاد که چنان تاج نزد ملوک یافت نشود پس از آن اسبی بزرگ از خیل پادشاهان جان از بهر او حاضر آوردند جانشاه بر آن اسب سوار شد و عفریتان از چپ و راست او سوار شدند و در صحبت ملک شهلان همیرفتند تا بدر قصر برسیدند ملک فرود آمد و جانشاه را نیز در آنقصر فرود آوردند جانشاه دید که آنقصر قصریست بزرگ که دیوارهای او را از گوهرها و یاقوتها بنا کرده اند و بلور وزبرجد و زمرد را بجای رخام و مرمر در زمین قصر گسترده اند جانشاه از دیدن آنها خیره ماند و بگریست ملک و مادر سیده شمسه سرشک از روی او پاک کردند و باو گفتند گریستن بگذار و اندوهگین مباش که بمقصود خود رسیده ای پس چون جانشاه بمیان قصر برسید کنیز کان خوبرو و بندگان و غلامان او را ملاقات کردند و در مکانی نیکو بنشاندند و در خدمتش بایستادند ملک شهلان بجایگاه خود باز گشت غلامان و کنیزکان را فرمود که جانشاه را نزد او بیاوردند غلامان جان شاه بنزد او بیاوردند ملک بر پای خاست و او را در تخت پهلوی خویش بنشاند پس از آن سفره بگستردند خوردنی و نوشیدنی بخوردند و بنوشیدند و دستهای خویش بشستند پس از آن مادر سیده شمسه بنزد ایشان در آمد و جانشاه را سلام داد و تحیتش گفت و او را برسیدن مقصود بشارت داده در حال بسوی دختر خود سیده شمسه باز گشت و او را بنزد جانشاه آورد چون سیده شمسه نزد جانشاه آمد او را سلام داده دست او را ببوسید و از شرمساری که از او و پدر و مادر او داشت سر بزمین افکنده و خواهران سیده شمسه که در قصر سلیمان علیه السلام با او بودند بیامدند و دست جانشاه را ببوسیدند پس از آن مادر سیده شمسه باو گفت ای فرزند دختر من سیده شمسه با تو خطا کرده تو او را بکردار زشت او مگیر و بخاطر ما از و در گذر چون جانشاه این سخن از و بشنید فریاد زد و بیخود بیفتاد آنگاه گلاب بروی بیفشاندند تا اینکه بخود آمد و بسیده شمسه نظاره کرده گفت حمد خدائی را که مرا به مدعای خویشتن برسانید و آتش مرا فرو نشاند سیده شمسمه باو گفت ای جانشاه همه آتشها از تو دور باد اکنون همیخواهم که سرگذشت خود را از هنگام جدائی من باز گوئی و مرا بیاگاهانی که چگونه بدین مکان آمدی که هیچکس این قلعه نمی شناسد و ما بهیچ یک از پادشاهان روی زمین طاعت نکنیم و هیچکس راه این قلعه نمیداند پس جانشاه تمامت سر گذشت خود را با سیده باز گفت و ماجرای پدر را با ملک کفید از برای او بیان کرد و رنجی که در راه برده و خطرها و عجایبی که دیده بود همه را حدیث کرد و با سیده گفت که تمامت این رنجها از برای تو بردم مادر شمسه گفت منت خدایرا که بمراد خود برسیدی اینک شمسه کنیز تست که ما او را بتو هدیه خواهیم داد جانشاه چون این سخن بشنید فرحی سخت او را روی داد آنگاه مادر سیده شمسه با و گفت انشاء الله تعالی در ماه آینده عیش برپا کنیم و دختر بتو تزویج نمائیم که تو او را بشهر خویشتن ببری و ترا هزار عفریت بدهیم که اگر پستترین آنان را اجازت دهی ملک کفید را با لشگرش در لحظه ای هلاک کند و در هر سال طایفۀ دیگر از جنیان نزد تو بفرستیم که اگر یکی از ایشان را بهلاک شمن فرمائی همه را هلاک کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و بیست و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن ملک شهلان بر تخت نشست و بزرگان دولت را فرمود که عیشی بزرک برپا کنند و شهر را تا هفت شبانروز بیارایند آنگاه بزرگان دولت بتهیۀ اسباب عیش بپرداختند و تا دو ماه بر آن کار مشغول بودند پس از آن عیشی بزرگ بر پای نمودند و بساط شادی فروچیدند و جانشاه را بحجله سیده شمسه فرستادند و تا دو سال با او بعیش و نوش و طرب و نشاط بسر بردند پس از آن بسیده شمسه گفت پدرت وعده داد که ما را بشهر خویشتن بفرستد که سالی در آنجا و سالی دیگر در اینجا بسر بریم سیده شمسه هنگام شام بنزد پدر در آمد و آنچه جانشاه گفته بود بپدر گفت پدر باو گفت سمعا و طاعة ولکن تا آغاز ماه صبر کنید که از برای شما لشگری از عفریتان مهیا کنم سیده گفتۀ پدر را بجانشاه گفت مدتی را که ملک گفته بود صبر کردند پس از آن ملک شهلان عفریتان را فرمود در خدمت سیده شمسه و جانشاه بیرون روند و ایشان را بشهر کابل برسانند و ملک از بهر ایشان تختی بزرگ از زر سرخ که با در و گوهر مرصع بود ترتیب داد و در روی آنتخت خیمه ای بود از حریر سبز که از گوهر های گرانبها طراز داشت و نظار گیان در حسن آن تخت و خیمه حیران می شدند پس جانشاه و سیده شمسه در تخت بنشستند آنگاه ملک شهلان چهار تن از عفریتان را برای برداشتن تخت برگزید عفریتان تخت برداشتند و سیده شمسه پدر و مادر و خواهران و پیوندان را وداع کرده و ملک شهلان تا نیمه روز باکرام جانشاه با ایشان همیرفت چون نیمی از روز بگذشت حاملان تخت آنرا بزمین نهادند و جانشاه و سیده شمسه از تخت بزیر آمده ملک را وداع کردند و ملک شهلان سیده شمسه را بجانشاه بسپرد و هر دو را بعفریتان وصیت کرد آنگاه حاملان تخت را برداشتند و ملک از همانمکان بازگشت و ملک شهلان سیصد تن از کنیزکان خوبروی بدختر خود و سیصد مملوک از اولاد جان بجانشاه بخشیده بود غلامکان و کنیزکان نیز بر تخت بنشستند و عفریتان تخت را برداشته برهوا میبردند و بسوی شهر کابل روان شدند و هر روز سی ماهه راه مسافت طی میکردند و تا ده روز بدین منوال روان بودند روز یازدهم شهر کابل پدید شد از هوا بشهری بزرک فرود آمدند و آنشهر شهر ملک طیقموس بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و بیست و پنجم در آمد

گفت ایملک جوانبخت عفریتان که حامل تخت بودند بسوی شهر طیقموس فرود آمدند و در آن هنگام ملک طیقموس در محاصره سخت بود و از ملک کفید امان همی خواست ولکن ملک کفید امانش نمیداد چون ملک طیقموس دانست که از ملک کفید خلاص نتواند شد و او را حیلتی نماند خواست که خود را بکشد و از آن اندوه خلاصی یابد وزرا و امرا و بزرگان دولت را وداع کرده از بهر وداع زنان بقصر اندر شد و مردمان مملکت آواز ها بنوحه و افغان بلند کردند و خورد و بزرگ و زن و مرد همی گریستند که عفریتان بقصر فرود آمدند و جانشاه و سیده شمسه با کنیزکان و مملوکان از تخت بیرون شدند و مردمان شهر را در محاصره سخت و اندوهی بزرگ دیدند جانشاه باسیده شمسه گفت ای حبیب من و ای روشنی چشم من بحال پدرم نظاره کن که چگونه بر او تنک گرفته اند سیده چون آنحالت بدید حاملان تخت را فرمود که به لشگری که قلعه را محاصره کرده بودند حمله کنند و ایشان را هلاک سازند و فرمود که یک تن از ایشان را باقی نگذارند آنگاه جانشاه بیکی از عفریتان که قراطش نام داشت اشارت کرده فرمود که ملک کفید را در زنجیر کرده بیاوردند در حال عفریتان روان شدند و بلشگر گاه ملک کفید برسیدند و در آنجا تا نیمه شب صبر کردند پس از آن بملک کفید و لشگر او هجوم کرده ایشان را میکشتند و یک تن از عفریتان هشت ده تن از لشگریان ملک کفید را با پیلانی که بر آنها سوار بودند گرفته بهوا میپرانیدند و از آنجا بزیر می انداختند و بعضی از آن عفاریت با عمود آهنین لشگریان را همیزد و همی کشت و اما عفریتی که قراطش نام داشت بخیمة ملک کفید شد و او بر تخت نشسته بود او را با تخت بربود و بر هوا بپرید ملک کفید را از مهابت آن عفریت بیمی سخت روی داد و عفریت او را همیبرد ملک کفید چون خود را بهوا اندر بدید هراسان شد و طپانچه بر روی خود زد و ازین کار شگفت ماند ملک کفید را کار بدینجا رسید و اما ملک طیقموس چون جانشاه را بدید از غایت فرح نزدیک شد که بمیرد فریادی بلند بر آورده بیخود افتاد چون بخود آمد پسر را در آغوش کشید و سخت بگریست و نمیدانست عفر یتان با ملک کفید در قتال هستند آنگاه سیده شمسه برخاسته بسوی ملک طیقموس رفت و دست او را ببوسید و باو گفت یا سیدی بفراز قصر شو و مقاتله خادمان پدرم ملک شهلان را تفرج کن در حال ملک طیقموس بفراز قصر شد و باسیده شمسه و جانشاه نشسته بمقاتله عفریتان تفرج میکردند بعضی از آن عفاریت پیل سواران را چنان میزد که استخوان و گوشت پیل و سوار بهم در میامیختند و بعضی از عفاریت روی بجماعتی کرده بانگی بلند بر ایشان میزد ایشان در حال افتاده میمردند و بعضی دیگر بیست تن یا ده تن را با پیلان ایشان بهوا برداشته بزمین میانداخت و ایشان پاره پاره میشدند الغرض ایشان بدینگونه مقاتله میکردند و ملک طیقموس و جانشاه و سیده شمسه چشم بر ایشان دوخته قتال را تفرج میکردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب با صد و بیست و ششم در آمد

گفت ای ملک جوانبخت و ملک کفید بهوا اندر بسوی لشگر خود نظاره کرده میگریست و تا دو روز لشکر او را همی کشتند تا اینکه ایشانرا پاک بکشتند و کسی از ایشان برجای نماند آنگاه قراطش تخت ملک کفید را در میان قلعه ملک طیقموس فرود آورد و ملک طیقموس عفریتی را که شموال نام داشت بفرمود که ملک کفید را در زنجیر کند و در سیاه چال بزندان درافکند شموال فرمان ملک طیقموس بجای آورد آنگاه ملک طیقموس بنواختن طبلهای شادی بفرمود و بشارت گویان نزد مادر جانشاه رفته او را از آمدن جانشاه آگاه کردند و او را بشارت دادند که جانشاه لشگر ملک کفید را یکسره هلاک کرد و ملک کفید را بزندان افکندند مادر جانشاه فرحناک شد و بسوی جانشاه روان شد چون جانشاه مادر خود را بدید او را در آغوش گرفت و مادر جانشاه از غایت فرح بیخود افتاد و گلابش بفشاندند چون بخود آمد جانشاه را در آغوش گرفت و از غایت فرح بگریست و سیده شمسه چون آمدن او را بدانست برخاسته بنزد او بیامد اور اسلام داده دست او را ببوسید و یکدیگر را در آغوش گرفتند و ساعتی در آغوش هم بودند پس از آن بحدیث گفتن بنشستند و ملک طیقموس دروازهای شهر بگشود و بشارت گویان را باطراف بلاد روان ساخت ملوک شهرها و بزرگان قبایل هدیتها بملک بفرستادند و سرهنگان و لشگریان بتهنیت گوئی برآمدند پس از آن ملک عیشی بزرک از برای جانشاه بنا کرد و بآراستن شهر بفرمود و صدتن کنیزکان خوبرو از بهر خدمت بسیده شمسه ببخشود پس از چند روز سیده شمسه نزد ملک طیقموس شد و از ملک کفید شفاعت کرد که او را رها کند تا بشهر خویشتن باز گردد و سیدة شمسه بملک گفت اگر از ملک کفید بدی روی دهد بیکی از عفریتان بگویم که فی الحال نزدتو او را حاضر آورد ملک طیقموس شفاعت سیده بپذیرفت و بحاضر آوردن ملک کفید بفرمود و ملک کفید را در بند زنجیر حاضر آوردند و در پیشگاه ملک طیقموسش بداشتند ملک کفید زمین ببوسید ملک طیقموس فرمود که بند ازو بردارند خادمان بند ازو برداشتند و باو گفت سیده شمسه از تو شفاعت کرد ما شفاعت او بپذیرفتیم اکنون بشهر خویشتن شو اگر دوباره بدی کنی و بفساد خویشتن باز گردی بعفریتی بفرماید که ترا بذلت و خواری بیاورد آنگاه ملک کفید با حالت زبون راه شهر خوبش پیش گرفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شپ پانصد و بیست و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت پس از آن جانشاه با سیده شمسه بخرمی و خوش وقتی میبردند و تمامت این حکایتها را جوانی که در میان دو قیر نشسته بود از بهر بلوقیا حدیث میکرد چون حکایتها بدینجا رسانید به بلوقیا گفت همان جانشاه منم إی برادر ای بلوقیا تمامت این ماجری بمن رفته و همۀ اینها را من دیده ام بلوقیا از حکایت او در عجب شدو بفکرت فرورفت پس از آن بلوقیا بجانشاه گفت ای برادر این دو قبر چیست و از بهر چه درینمکان نشسته و سبب گریستن تو چیست جانشاه گفت ای بلوقیا من و سیده شمسه در نزد پدر و مادر با خرمی و خوشوقتی عیشی تمام داشتیم سالی در شهر کابل و سالی در قلعۀ جوهر نگین بسر میبردیم و رفتن و آمدن ما چنان بود که بر آن تخت می نشستیم و عفریتان او را برداشته بهوا میپریدند و در هر روز سی ماهه راه طی می کردند و دو روز از کابل بقلعه جوهر نگین و از قلعه جوهر نگین بکابل همیرفتند وهمی آمدند و سالیان دراز درینحالت بودیم اتفاقاً سالی از سالها بعادت معهود سفر کردیم و بدین مکان رسیدیم تخت را در ینمکان فرود آوردند که بر آسائیم و در جزیره تفرج کنیم پس در کنار این نهر نشسته بخوردیم و بنوشیدیم آنگاه سیده شمسه جامه های خود بر کند و از بهر غسل بنهر اندر فرورفت و کنیزکان نیز جامه های خویش بر کنده در نهر فرو شدند و شنا همی کردند که ناگاه جانوری از جانوران دریا از پای سیده شمسه بزد در حال سیده شمسه فریادی برآورده بمرد کنیزکان از جانوران بگریختند و پاره ای از آن کنیزکان سیده را بر داشته بسوی خیمه بیاوردند من چون او را مرده یافتم بیخود بیفتادم چون بخود آمدم بگریستم و عفاریت را گفتم که تخت برداشته بسوی پیوندان سیده روان شوند و ایشانرا از ماجرا بیاگاهانند عفاریت برفتند سه روز بگذشت که پیوندان سیده حاضر شدند سیده را غسل داده کفن کردند و درینمکان بخاکش سپردند و خواستند که مرا با خویشتن بسوی قلعۀ جوهر نگین برند من از پدر سیده تمنا کردم که قبری در پهلوی قبر سیده از بهر من بکنند و مرا درین مکان گذاشته بروند که هر وقت بمیرم در پهلوی او مدفون شوم ملک خادمانرا فرمود تمنای من بجای آوردند و مرا درین مکان گذاشته برفتند و من در اینجا پیوسته گریان و نالانم و انتظار مرگ همی کشم و قصه من و سبب نشستنم در میان این دو قبر همینست پس جانشاه سرشک از دیدگان بریخت و این دو بیت بر خواند

  هر روز باد میبرد از بوستان گلی مجروح میکند دل مسکین بلبلی  
  روئی است ماه پیکر و موئی است مشک بوی هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی  

بلوقیا چون این سخن از جانشاه بشنید شگفت ماند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصدو بیست و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بلوقیا از سخنان جانشاه شگفت مانده گفت بخدا سوگند گمان من این بود که تنها من در روی زمین سیاحت کرده ام و در آفاق بسی گردیده ام اکنون که قصه ترا شنیدم آنچه دیده بودم فراموشم شد پس از آن جانشاه گفت ای برادر تمنای من از فضل و احسان تو اینست که مرا براه سلامت دلالت کنی بلونیا راه بر وی بنمود و او را وداع کرده روان گشت