هزار و یکشب/باقی حکایت حاسب کریم
باقی حکایت حاسب کریم الدین
و همۀ این حکایتها را ملکه ماران بحاسب کریم الدین می گفت حاسب را از شنیدن این حکایات غایت تعجب روی داد و سخت بگریست پس از آن ملکه ماران گفت ایحاسب مرا بیم از آنست که چون تو بشهر خود برسی عهد فراموش کنی و پیمان بشکنی و بگرمابه اندر شوی حاسب کریم الدین سوگندهای محکمتر از نخستین یاد کرد که در تمامت عمر بگرمابه اندر نشود آنگاه ملکه ماران ماری را فرمود که حاسب کریم الدین را بر روی زمین بیرون بر در حال مار اورا گرفته از مکانی بمکانی همی رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و سی و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت یکی از آن مارها حاسب کریم الدین را بر داشته همیرفت تا اینکه بر روی زمین بیرون آورد و حاسب کریم الدین بسوی منزل خود روان گشت هنگام غروب آفتاب بود که بمنزل خود برسید و در بکوفت مادرش بدر آمده در بگشود پسر خود را بر در یافت از شدت فرح فریادی بزد و خویشتن بر او انداخته بگریست و زن حاسب چون آواز گریستن او را بشنید بیرون آمد شوهر خود را نزد مادر ایستاده دید او را سلام داده دست او را ببوسید و بلقای یکدیگر شادمان شدند و بخانه در آمدند آنگاه حاسب کریم الدین از هیزم فروشانی که با او بودند و او را در چاه گذاشتند جویان شد مادرش باو گفت ایشان نزد من آمده با من گفتند که پسر ترا گرک خورده است و اکنون ایشان بازرگانان و خداوندان ملکها و و دکانها هستند و روزی ایشان فراخ است از جمله توانگرانند و همه روزه بسوی ما بیایند و در اینجا خوردنیها و نوشیدنیها بخورند و بنوشند و تا اکنون ایشان را کار همین است حاسب کریم الدین با مادر گفت پایشان بگو که حاسب کریم الدین از سفر باز گشته بدیدن او بیائید و او را سلام کنید پس چون بامداد شد مادر حاسب بخانه هیزم کشان رفته آنچه پسرش گفته بود با ایشان باز گفت هیزم فروشان چون این سخن بشنیدند گونه های ایشان متغیر شد و با مادر حاسب گفتند سمعاً وطاعة و هر یکی ایشان جامه حریری که طراز زرین داشت بمادر حاسب کریم الدین دادند و باو گفتند اینها را به پسر خود بده که بپوشد و باو بگو که یاران تو فردا بنزد تو آیند آنگاه مادر حاسب از نزد ایشان بسوی پسر بازگشت و او را از گفته ایشان بیا گاهانید و جامهائی که باو داده بودند بحاسب بداد حاسب کریم الدین را کار بدینجا رسید و اما هیزم فروشان جماعتی از بازرگانان جمع آورده آنچه که از ایشان بحاسب کریم الدین رفته بود ببازرگانان باز گفتند و از ایشان چاره جستند بازرگانان گفتند چاره اینست که هر یکی از شما نصف مال خود را بحاسب کریم الدین دهد پس همگی در این یکدله گشتند و نصف مال خود را برداشته بسوی او برفتند و او را سلام داده دست او را ببوسیدند و آنچه مال برده بودند باو بدادند و باو گفتند این مال از پارۀ احسانهای تست که با ما کرده حاسب کریم الدین مال از ایشان قبول کرد و بایشان گفت شدنی شد از تقدیر گریزی نیست ایشان گفتند اکنون برخیز تا بتفرج بیرون رویم و بگرمایه اندر شویم حاسب کریم الدین گفت من سوگند یاد کرده ام که در تمامت عمر بگرمابه اندر نشوم ایشان گفتند برخیز و بخانهای ما در آی تا از بهر تو بساط ضیافت فرو چینیم حاسب دعوت ایشان بپذیرفت و با ایشان برفت پس هر یکی از ایشان شبی از برای حاسب بساط ضیافت فرو می چیدند تا هفت شبانروز حال او بدین منوال بود پس از آن حاسب ببازرگانی بنشست و در اندک زمانی خداوند مال شد بازرگانان شهر بنزد او آمد و شد میکردند و او حکایت خود از برای ایشان میگفت و دیرگاهی بدینحالت بسر برد اتفاقا روزی از روزها در شهر میرفت از در گرمابه بگذشت و گرمابه ای یار دیرین او بود او را دیده باو سلام کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند گرمابه ای باو گفت از بهر پاس دوستی بگرمابه من در آی و تن خویش بشوی تا من از برای تو ضیافت مهیا کنم حاسب گفت من سوگند یاد کرده ام که در تمامت عمر بگرمابه اندر نشوم مرد حمامی او را به طلاق سوگند داد حاسب حیران شد و با و گفت ای برادر آیا میخواهی که فرزندان مرا بی پدر کنی و خانه من ویران سازی آنگاه مرد حمامی بپای حاسب کریم الدین افتاده پای او را ببوسید و گفت من در پناه تو هستم باید بگرمابه من در آئی و اگر گناهی باشد من آنگناه گردن بگیرم کارکنان گرما به و هر کس که در گرما به بود بحاسب گرد آمده او را بگرمابه بردند و جامه او بر کندند چون حاسب باندرون شد در پهلوی دیوار بنشست و طاسی آب بر سر ریخت ناگهان بیست تن مرد رو باو آورده باو گفتند ای مرد برخیز که سلطان ترا همی خواهد آنگاه یکی از ایشان از بهر آگاهی وزیر و سلطان روان گشت و وزیر را از حادثه بیا گاهانید وزیر با شصت نفر از مملوکان سوار گشت و بسوی گرمابه بیامد و بحاسب کریم الدین سلام داد و یکصد دینار بگرمابه ای عطا کرد و فرمود که اسبی از برای سواری حاسب بیاورند آنگاه وزیر و حاسب کریم الدین با مملوکان سوار گشته همیرفتند تا بقصر سلطان برسیدند وزیر در قصر فرود آمد و حاسب کریم الدین را فرود آورده در قصر بنشستند آنگاه سفره ها گسترده شد و خوردنی و نوشیدنی بخوردند و بنوشیدند و دستهای خویشتن بشستند پس از آن وزیر دو خلعت که هر یکی پنجهزار دینار قیمت داشت بحاسب داد و باو گفت بدان که خدایتعالی از آمدن تو بما منت نهاده از آنکه سلطان ما بجهت جذامی که داشت بمرک نزدیک شده بود و کتابهای مادلالت کرده بود بر اینکه زندگی او در دست تست حاسب از کار ایشان شگفت ماند پس از آن وزیر و حاسب و خاصان دولت از درهای هفتگانه قصر ملک گذشتند و نزد ملک شدند و آنملک راملک گزروان میگفتند که از سلاطین عجم بود و پادشاهی هفت اقلیم داشت و در خدمه او صد تن پادشاهان بودند که بکرسی زرین مینشستند و ده هزار پهلوان داشت که هر پهلوان صدتن نایب داشتند و هر یکی از ایشان را صدتن جلاد بود که پیوسته با شمشیرهای برهنه میایستادند پس چون وزیر حاسب را نزد آنملک برد دیدند که آنملک خفته و روی خود را بدستارچه فروبسته و از شدت رنجوری همی نالد چون حاسب او را بدید از هیبت ملک گرزوان مدهوش شد و زمین بوسیده او را دعا کرد پس از آن وزیر اعظم که او را شمهور میگفتند روی بحاسب کرده او را سلام داد و او را در دست راست ملک بکرسی زرین بنشاند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و سی و دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر شمهور بحاضر آوردن خوانهای طعام بفرمود در حال خوانها بنهادند و همه گونه خوردنی فروچیدند حاضران بخوردند و بنوشیدند و دستهای خویشتن بشستند پس از آن وزیر شمهور بر پای خاست و هر که در مجلس بود از هیبت او بر پای خاستند و بسوی حاسب کریم الدین بیامدند وزیر شمهور بحاسب گفت ما از جمله غلامان تو هستیم و هر چه تو از ما خواهی اگرچه نیمۀ مملکت باشد مضایقت نکنیم از آنکه بهبودی ملک در دست تست آنگاه وزیر دست حاسب کریم الدین گرفته بسوی ملک برد حاسب روی ملک گشوده او را در غایت رنجوری یافت و ناخوشی او را بسی سخت دید پس از آن وزیر دست حاسب ببوسید گفت از تو میخواهم که ملک را معالجت کنی و هر چه که از ما تمنا کنی بجا آوریم و مال آنچه که خواهی بدهیم و حاجت ما در نزد تو همینست حاسب گفت ای وزیر اگرچه پسر دانیال نبی الله هستم و لکن از علم بهرۀ ندارم که مرا سی روز بآموختن طب بگذاشتند من صنعت طب یاد نگرفتم و من خود دوست میدارم که کاش چیزی میدانستم وملک را معالجت می کردم وزیر گفت سخن پیش ما دراز مکن که اگر همه حکیمان مشرق و مغرب جمع آیند را ملک جز تو کسی معالجت نخواهد کرد حاسب گفت من او را چگونه معالجت کنم که نه درد را دانم و نه داروی او بشناسم وزیر گفت داروی ملک در نزد تست حاسب گفت اگر من داروی او بشناسم معالجت او کنم وزیر گفت تو داروی او را بهتر از همه کس شناسی از آنکه داروی او ملکه مارانست و تو او را دیده و مکان او را میشناسی و در نزد او بوده ای چون حاسب این سخن بشنید دانست که سبب این داخل شدن گرمابه است آنگاه از کردار خود پشیمان شد ولی پشیمانی سودی نداشت و بایشان گفت ملکه ماران کدامست که من او را نمی شناسم و در تمامت عمر این نام نشنیده ام وزیر گفت معرفت خود را از ما مپوشان که در نزد ما دلیلیست بر اینکه تو او را میشناسی و دو سال در نزد او بوده حاسب گفت من او را نمی شناسم و ندیده ام در حال وزیر بحاضر آوردن کتابی فرمود آنکتاب بگشود در آن کتاب نظر کرده گفت از کتاب چنین معلوم میشود که مردی بملکه ماران راه خواهد یافت و دو سال در نزد او بسر خواهد برد پس از دو سال از نزد او بروی زمین بازگردد و هر وقت بگرمابه اندر شود شکم او سیاه شود پس بحاسب گفت بشکم خود نظاره کن حاسب بشکم خود نظاره کرده دید که شکم او سیاه گشته بوزیر گفت مرا از روزیکه مادر زاده شکم من سیاه است وزیر گفت من بهر گرمابه سه تن مملوک برگماشته بودم که هر کس بگرما به داخل می شد شکم او را میدیدند و مرا آگاه میکردند پس چون تو بگرما به داخل شدی شکم ترا نظاره کردند و او را سیاه یافتند و مرا از حال آگاه کردند و گرنه من باور نداشتم که امروز با تو جمع خواهم آمد و ما را بتو حاجتی نیست مگر آنکه آنمکانی را که از آنجا بدر آمده بما بنمائی و از پی کار خویش روی از آنکه ما میتوانیم ملکه ماران را بگیریم و در نزد ماکسی هست که او را بنزد ما تواند آورد چون حاسب این بشنید از رفتن گرما به پشیمان شد ولی پشیمانی سودش نداد و پیوسته امرا و وزرا نزد حاسب می آمدند و از ملکه ماران باز میپرسیدند و لکن حاسب در جواب ایشان میگفت من او را ندیده ام و نام او را نشنیده ام در آنحال وزیر جلاد بخواست و او را فرمود که جامه حاسب کنده او را سخت بزند در حال جلاد جامه از حاسب برکند و او را همی زد تا اینکه از شدت عذاب مرک را بعیان بدید پس از آن وزیر باو گفت در نزد ما دلیلی است که تو مکان ملکه مارانرا میشناسی پس پوشیده داشتن تو از بهر چیست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و سی سوم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت وزیر بحاسب گفت تو همان مکانی را که از آنجا بیرون آمده ای بمن بنمای آنگاه از ما دور شو که در نزد ما کسی هست که ملکه ماران را بگیرد و ازینکار ترا آسیبی نخواهد رسید القصه وزیر او را ملاطفت و مهربانی کرده او را بنشاند و خلعتی زرین و مرصع گوهرها بدو بپوشانید آنگاه حاسب تمنای او بپذیرفت و باو گفت من آنمکانی را که از آنجا بیرون آمده ام بتو باز نمایم وزیر چون این بشنید سخت فرحناک شد در حال سوار شده و تمامت امرا و حاسب با او سوار شدند و همیرفتند تا بدانکوه برسیدند حاسب کریم الدین بغار اندر شد و بگریست و افسوس خورد وزیر با امرا از پی او برفتند تا بدانچاهی که عسل از آنجا بدر آورده بودند برسیدند و در چاه فرو شدند و حاسب کریم الدین مکانی را که از آنجا بیرون آمده بود بوزیر بنمود آنگاه وزیر پیش رفته بنشست و بخور در آتش افکند و عزایم بخواند و گرهها بزد و باین سوی و آنسوی آن بدمید از آنکه وزیر مردی بود ساحر که روحانیان تسخیر کرده و کهانت نیک میدانست چون عزایم بانجام رسانید بآوازی بلند گفت ای ملکه ماران بیرون آی در آن هنگام دری بزرگ گشوده شد و فریادی چون آواز رعد بلند گشت چنانکه گمان کردند که آنچاه از هم فرو ریخت حاضران بیخود بیفتادند و پاره از ایشان از بیم و ترس هلاک شدند آنگاه ماری ببزرگی پیل از چاه بدر آمد که آتش از چشم و دهان او مانند اخگر فرو میریخت و در پشت آنمار طبقی بود زرین و مرصع بدر و گوهر و در میان آنطبق ماری بود که آنمکان از پرتو آن روشن گشت و روی او چون روی آدمیان بود و بازبان فصیح سخن میگفت و همانمار ملکه ماران بود بچپ و براست نگاه کرده چشمش بحاسب کریم الدین افتاد و باو گفت ای عهد شکن تو نگفتی که عهد بجای آرم و گفتم که نیاری کجاست عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری کجاست آنعهدی که با من بستی کجاست آنسوگندهائی که یاد میکردی که بگرمابه اندر نشوی ولکن از قدر گریزی نیست و از سرنوشت نتوان گریخت که خدای تعالی آخر عمر مرا در دست تو کرده است و حکم ازلی چنین رفته که من کشته شوم و ملک گرزوان از رنجوری خلاص یابد پس از آن ملکه ماران سخت بگریست و حاسب کریم الدین از گریستن او گریان شد چون وزیر شمهور پلید ملکه مارانرا بدید دست بسوی او در از کرد که او را بگیرد ملکه ماران گفت ای پلیدک تو دست از من کوتاه دار و گرنه بر تو چنان بدمم که مشتی خاکستر شوی آنگاه ملکه ماران حاسب را آواز داد و باو گفت بنزد من آی و بادست خود مرا گرفته بر آن طبق که با خود آورده اید بنه و طبق بردار که مرگ من از ازل در دست تو بوده است از حکم ازلی گریختن نمی توانم پس حاسب ملکه ماران را گرفته بر طبق نهاد و طبق بر سر گرفته روی بشهر گذاشته همیرفتند که در میان راه ملکه ماران سر فراگوش حاسب کریم الدین آورده باو گفت ایحاسب اگرچه پیمان بشکستی و عهد بجا نیاوردی و لکن گناه از تو نبود که سرنوشت چنین بوده است اکنون پندی بتو بگویم که آن بنیوشی و سودها از آن بند بتو رسد حاسب گفت ای ملکه هر چه فرمائی بجا آورم ملکه ماران گفت چون بخانه وزیر برسی او بتو گوید که این مار ذبح کن و گوشت او را سه پاره کن تو بگو که من ذبح نتوانم کرد و سخن او را نپذیر تا او خود مراذبح کند و گوشت من پاره پاره ببرد پس چون مرا بکشد و گوشت من پاره پاره ببرد آنگاه رسولی از نزد ملک گرزوان آمده او را بحضور ملک بخواند آنگاه وزیر گوشت مرا در دیک مسین بگذارد و دیک بر کانون نهد و بتو گوید که در زیر این دیک آتش بیفروز تا چربی گوشت بیرون آید آنگاه چربی گوشت او را گرفته در شیشه بگذار و ساعتی صبر کن تا خنک شود و تو او را بنوش که در بدن تو رنجی و المی نماند و همه دردها از تنت بیرون کند پس چون دوباره از گوشت چربی آید آن چربی گرفته در شیشه بگذار تا من او را بنوشم که مرادردی در کمر است تا از آن درد بهبودی یا بم القصه وزیر دو شیشه بتو بسپارد و این وصیتها بگذارد و خود در پیش ملک رود تو آنگاه آتش در زیر دیک بیفروز و بار نخستین که از گوشت چربی بیرون آید تو او را گرفته در شیشه بگذار و از بهر نوشیدن او نگاه دار و از نوشیدن آن بر حذر باش پس چون دوباره از گوشت چربی بدر آید او را گرفته بشیشه دیگر بگذار و از بهر نوشیدن خود نگاه دار پس چون وزیر از نزد ملک باز گردد و از تو شیشه دومین بخواهد تو شیشه نخستین باو ده و ببین که بروی چه خواهد رفت چون قصه بدینجا با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب با نصد و سی و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه ماران گفت پس از آن تو شیشه دومین بنوش چون تو او را بنوشی دل تو خانه حکمت شود پس از آن گوشت از دیک مسین بدر آور و در ظرف مسین بگذار و او را بده تا ملک بخورد چون ملک اورا بخورد و گوشت در شکم او جای گیرد تو روی ملک را بدستارچه فروبند و تا هنگام ظهر صبر کن تا شکم او خنک شود پس از آن چیزی از شراب بروی بنوشان که او در حال بهبودی یابد و رنجوری او بقدرت خدایتعالی برود و این وصیت را که بتو گفتم نگاه دار و از این پند در مگذر پس ایشان برفتند تا بخانه وزیر برسیدند وزیر بحاسب گفت با من بخانه اندرآی چون وزیر و حاسب بخانه اندر شدند امرا و لشکریان پراکنده گشته هر یک از پیکار خود برفتند حاسب طبقی را که ملکه ماران در آن بود از سر بزمین نهاد آنگاه وزیر باو گفت ملکه را ذبح کن حاسب گفت من ذبح کردن نتوانم و در تمامت عمر چیزی ذبح نکرده ام اگر ترا در ذبح او غرضی است خود او را ذبح کن آنگاه وزیر شمهور بر پای خاسته ملکه ماران را از طبق بگرفت و او را ذبح کرد چون حاسب اینحالت بدید سخت بگریت وزیر شهور همی خندید و بحاسب میگفت ای کم خرد از بهر کشتن مار چرا گریانی پس وزیر گوشت ملکه را سه پاره ببرید و در دیک مسین بگذاشت و دیک بر آتش نهاد در حال مملوکی از نزد ملک در رسید و بوزیر گفت ملک ترا در همین ساعت طلبیده است وزیر بر خاسته دو شیشه حاضر آورد و بحاسب کریم الدین گفت آتش در زیر این دیک بیفروز تا از گوشت چربی بدرآید آنگاه تو آن چربی از روی گوشت جمع کن و در یکی از این شیشه ها بگذار و ساعتی صبر کن تا خنک شود آنگاه تو او را بنوش پس چون تو او را بنوشی در تن تو هیچگونه ناخوشی نماند چون دوباره چربی از روی گوشت بدر آید تو او را نیز از روی گوشت جمع کن و در شیشه بگذار و او را در نزد خود نگاه دار تا من از نزد ملک باز گردم و او را بنوشم که مرا در کمر دردی هست شاید آن درد از کمر من برود پس از آن وزیر بسوی ملک روانشد و حاسب آتش در زیر دیک همی کرد تا اینکه چربی از گوشت بدر آمد پس از آن چربی از روی گوشت آورده در یکی از آن دو شیشه در نزد خود نگاه داشت پس چون پخته شد دیک از آتش برداشت و بانتظار وزیر بنشست چون وزیر از نزد ملک بازگشت بحاسب گفت چه کار کرده ای حاسب گفت شغل با نجام رسانده ام وزیر گفت شیشه نخستین را چه کردی حاسب گفت او را بنوشیدم وزیر گفت در تن تو ازو تغییری نمی بینم حاسب گفت تن من از فرق تا بقدم از اثر آن بسان شعله آتش است پس از آن وزیر بحاسب گفت آن شیشه دیگر در کجاست حاسب شیشه نخستین حاضر آورد وزیر را گمان این بود که آن شیشه دومین است در حال او را بنوشید هنوز از گلوی او فرو نرفته بود که تن او آماس کرد و برزمین بیفتاد و صاحب مثل را سخن راست گشت من حفر بئر الاخیه وقع فیه آنگاه حاسب با خود گفت اگر آنچه شیشه دومینست ضرر میداشت وزیر او را از بهر خود نمی گزید آنگاه توکل بر خدایتعالی کرده آنچه در شیشه دومین بود بنوشید در حال سینه او خانه حکمت شد و درهای دانش از برای او بگشود پس گوشتی که در دیک بود گرفته بظرف مسین بگذاشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و سی و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت حاسب کریم الدین گوشت را در ظرف مسین گذاشته او را از خانه وزیر بیرون آورد آنگاه سر بآسمان برداشت هفت آسمانرا و ثوابت و سیار را بدید و چگونگی سیر کواکب بدانست و حقیقت بر و بحر مشاهده کرد و بعلم هندسه و علم ستاره و علم هیئت و علم فلک و علم شماره آگاهی یافت و احکام کسوف و خسوف و خبر آنها را بدانست آنگاه بسوی زمین نظاره کرده هر چه در آنها از معادن و گیاهان بود بدید و زبان همه را بدانست و بعلم طب و سیمیا و کیمیا آگاهی یافت و آن گوشت را همی برد تا بقصر ملک گرزوان رسید و بنزد ملک حاضر گشته زمین ببوسید و باو گفت اگر وزیر شمهور بمرد ملک زنده باد ملک از اینسخن خشمگین شد و بمردن وزیر سخت بگریست و امرا و بزرگان دولت بگریستند آنگاه ملک گفت اکنون وزیر شمهور در غایت تندرستی نزد من بود و او رفت که گوشت از برای من بیاورد سبب مرک او چه شد و او را چه حادثه روی داد حاسب کریم الدین آنچه از خوردن چربی مار بوزیر رفته بود بملک بازگفت ملک را اندوهی سخت روی داد و بحاسب گفت پس از وزیر شمهور حالت من چگونه خواهد بود حاسب گفت ایملک زمان اندوهگین مباش که من در سه روز ترا معالجت کنم و در تن تو چیزی از ناخوشیها برجا نگذارم ملک گرزوان را از شنیدن اینخبر خاطر بگشود و بحاسب گفت قصد من اینست که از این بلیت خلاص شوم اگرچه پس از یکسال باشد آنگاه حاسب برخاسته گوشت ملکه ماران پیش آورد پارۀ از و گرفته بملک بخورانید و دستارچه بروی ملک بینداخت و او را بخفتن بفرمود ملک از هنگام عصر تا وقت مغرب بخفت تا اینکه آن گوشت در شکم او بگردید پس از آن حاسب ملک را بیدار کرده چیزی از شراب بوی بنوشانید و او را باز بخفتن بفرمود ملک تا بامداد بخفت چون بامداد شد باو چنان کرد که روز پیش کرده بود تا اینکه در سه روز هر سه باره گوشت باو بخورانید در آنهنگام ملک را خون از فرق تا قدم بگرفت و تا ساعتی خون از تن او همی رفت تا اینکه ناخوشیهای او برفت و در تن او از رنجوری چیزی نماند پس از آن حاسب کریم الدین با و گفت اکنون باید بگرمابه اندر شوی پس ملک را بگرما به اندر برده تن او را بشست و او را از گرمابه بدرآورد ملک را اندام چون نقره خام شد و حالتش از حالت نخستین بهتر بود آنگاه ملک جامه فاخر پوشیده بر تخت بنشست و حاسب کریم الدین را جواز داد که با او بنشیند حاسب در پهلوی او بنشست پس از آن ملک فرمود سفره بگستردند با حاسب خوردنی بخوردند نوشیدنی بنوشیدند آنگاه امرا و وزرا و سرهنگان لشگر و بزرگان دولت از بهر تهنیت ملک حاضر آمدند ملک بایشان گفت ای طائفة وزرا و ای سرهنگان لشگر و بزرگان دولت وزیر من این حاسب کریم الدین است که مرا معالجت کرده بدانید که من او را در جای وزیر شمهور وزیر بزرک خود گردانیدم: چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و سی و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک گفت حاسب را وزیر خود گردانیدم هر که او را طاعت کند طاعت من بجا آورده در حال حاضران برخاسته دست حاسب کریم الدین ببوسیدند و او را به وزارت تهنیت گفتند پس از آن ملک خلعت گران قیمت که از زر سرخش بافته بودند و با در و گوهر گرانبها مرصع بود که پست ترین آن گوهرها پنجهزار دینار زر سرخ قیمت داشت باو داد و سیصد کنیز رومی زهره جبین و سیصدکنیزک حبشی و پانصد استر با بارهای آنها که همگی مال گرانبها بودند برو عطا کرد و او را از گوسفندان و چارپایان و گاوان چندان بداد که در شمار نمیآمد و پس از همه اینها وزرا و امرا و بزرگان دولت و تمامت رعیت را فرمود که از بهر او هدیتها بفرستند آنگاه حاسب کریم الدین سوار گشته وزرا و امرا و بزرگان دولت و تمامت لشکریان سوار گشته از دنبال او همی رفتند تا بخانه ای که ملک از بهر حاسب کریم الدین فرموده بود برسیدند آنگاه حاسب بر کرسی بنشست و امرا و وزرا پیش آمده دست او را بوسه دادند و او وا بوزارت تهنیت گفتند و پیوندان حاسب را فرحی سخت روی داد پس از آن هیزم فروشان که یاران حاسب کریم الدین بودند حاضر آمدند و او را بوزارت تهنیت گفتند آنگاه حاسب کریم الدین سوار گشته بسوی خانه وزیر شمهور رفت و آنچه که در خانه او بود بخانه خویشتن بیاورد و در حالتی که از علوم چیزی نمیدانست بقدرت پروردگار بهمه علوم دانا گشت و علم و حکمتش در همه اقالیم شیوع یافت پس از آن روزی از روزها بمادر خود گفت ای مادر پدر من دانیال مردی بود عالم و فاضل مرا خبر ده که از کتابها و چیزهای دیگر چه بر جا گذاشته مادرش چون اینسخن بشنید صندوقی را که پدرش آن پنج ورقه که از کتابهای غرق شده باقی مانده و در آن صندوق گذاشته بود پیش آورد و بحاسب گفت پدرت جز این پنج ورق چیزی برجا نگذاشته در حال حاسب صندوق بگشود ورقها برداشته بخواند و گفت ایمادر این ورقها از ورقهای کتابی است بزرک بازگو بقیت آن کتاب در کجاست مادر حاسب گفت ای فرزند پدرت با تمامت کتابهای خود در دریا سفر کرد و کشتی او در دریا بشکست و کتابهای او غرق گشت خدایتعالی پدر ترا نجات داد ولی از کتابهای او جز این پنج ورق چیزی برجای نماند چون پدرت از سفر بازآمد من بتو آبستن بودم بمن گفت بسا هست که فرزندی نرینه از تو بوجود آید این ورقها در نزد خود نگاهدار در وقتیکه آن پسر بزرگ شود و از میراث باز پرسد تو باو بگو که پدرت جز این پنج ورق چیزی بر جای نگذاشته پس از آن حاسب کریم الدین در بهترین عیشها و بزرگترین شادیها بسر میبرد تا اینکه بر هم زننده لذتها و پراکنده کننده جماعتها برو بتاخت فسبحان من لا یموت