پرش به محتوا

هزار و یکشب/اول عشاق

از ویکی‌نبشته

(حکایت اول عشاق)

و از جمله حکایتها اینست که عتبی گفته است روزی با جمعی از اهل ادب نشسته بودم اخبار مردم یاد میکردم تا اینکه ما را حدیث باخبار عاشقان کشید هر یکی از ما حدیثی میگفتیم و در میان جماعت شیخی خاموش نشسته بود آنگاه شیخ گفت من از برای شما حدیثی کنم که هرگز مانند او نشنیده اید گفتم ما را بسخنان نغز بنواز شیخ گفت من دختری داشتم عاشق جوانی بود و ما نمی دانستیم و آنجوان نیز قنیه دختر ابی عبیده خزاعی را دوست میداشت و قنیه بدختر من مایل بود روزی از روزها در مجلسی حاضر شدم که آنجوان در آن مجلس بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صد و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت آن شیخ گفت آن جوان با قنیه در آنمجلس بودند قنیه این بیت برخواند .

  ترک مال وترک جاه و ترک جان در طریق عشق اول منزل است  

آنجوان با و گفت ای خاتون اذن میدهی که بمیرم قنیه از پشت پرده با و گفت آری اگر عاشق هستی بمیر آنجوان تکیه ببالین کرده چشم بر هم نهاد چون دور قدح باو برسید او را بجنبانیدیم دیدیم که او مرده است ما را نشاط بحزن و اندوه بدل شد همان ساعت از مجلس پراکنده شدیم چون من بمنزل خود بازگشتم اهل خانه من سبب دیر آمدن من جویان شدند من حکایت جوان بایشان بگفتم ایشانرا این حکایت عجب آمد چون دختر من اینسخن را از من بشنید از مجلسی که من نشسته بودم برخاسته بمجلس دیگر رفت من برخاسته از پی او برفتم او را دیدم بدانسان که من حالت جوان بیان کرده بودم ببالش تکیه کرده من او را بجنباندم دیدم که در گذشته پس ما بجنازه او مشغول شدیم چون بامداد شد جنازه بیرون بردیم ناگاه در راه بجنازه سیمین برخوردیم من از آن جنازه جویان شدم گفتند این جنازه قنیه است که او در ساعتی که مرک دختر من شنیده سر ببالش گذاشته مرده بود پس از آن سه جنازه را در یکروز بخاک سپردیم و این عجبیترین حکایتهای عشاق است