هزار و یکشب/اسحق موصلی و مغنیه
(حکایت اسحق موصلی و مغنیه)
و از جمله حکایتها اینست که اسحق بن ابراهیم موصلی گفته است که اتفاقاً من از ملازمت خانه خلیفه آزرده شدم سوار گشته سحر گاهان بدر آمدم و عزم کردم که در صحرا تفرج کنم و بخادمان خود گفتم هر وقت رسول خلیفه و یا کسی دیگر بیاید شما باو بگوئید که اسحق سحرگاهان بیرون رفته و نمیدانیم که کدام سوی رفته این بگفتم و تنها بدر آمدم و در شهر همی گشتم تا اینکه روز گرم شد آنگاه در شارعی که بحرم موسوم بود بایستادم چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصد و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت اسحق بن ابراهیم موصلی گفته است من در شارعی که بحرم معروف بود بایستادم تا از گرمی آفتاب بسایه پناه برم و هنوز آرام نگرفته بودم که خادمی سیاه بیامد و در از گوشی در پیش داشت و بر آن دراز گوش دخترکی نکو روی و سروقد سوار بود که جامهای حریر و فاخر در بر داشت من از یکی از آنجماعت که از آنجا میگذشتند پرسیدم که این دختر کیست گفتند این مغنیه ایست مرا دل بستۀ محبت او شد در پشت اسب قرار گرفتن نتوانستم پس آن زهره جبین مشتری طلعت بخانه ای که من در پای دیوار او ایستاده بودم برفت من در فکر حیلتی بودم که بدان ماهروی چگونه توان رسید و حیران ایستاده بودم که ناگاه دو جوای نکو روی بیامدند و خانه رفتن را دستوری خواستند خداوند خانه ایشان را دستوری داد ایشان بخانه اندر شدند من نیز در صحبت ایشان برفتم ایشان را گمان این شد که مرا خداوندخانه دعوت کرده چون ساعتی بنشستم خوردنی حاضر آوردند خوردنی بخوردیم شراب بنهادند پس از آن دخترک سیم بر عود بیاورد و تغنی آغاز کرد و ما ساغر همی کشیدیم تا اینکه مرا حاجتی پیش آمد از برای رفع حاجت بیرون رفتم خداوند خانه از آن دو جوان مرا بپرسید ایشان گفتند که ما او را نمیشناسیم پس خداوند منزل گفت این طفیلی است و لکن مردیست ظریف با او رفتار نیکو باید کرد پس چون من بیامدم کنیزک بآواز لطیف این دو بیت بر خواند
سروچمن پیش اعتدال تو پستست | روی تو بازار آفتاب شکستست | |||||
توبه کنند مردم از گناه بشعبان | در رمضان نیز چشمهای تو مستست |
آنگاه یاران ساغر کشیدند و دخترک عود همیزد و همی خواند و از جمله راهها که از من بود بزد و این دو بیت بخواند
دست طرب داشتن ز طره معشوقه | پیش کسی گو کش اختیار بدستست | |||||
با چو تو روحانی ای تعلق خاطر | هر که ندارد دواب نفس پرستست |
پس از آن بآوازهای غریبه تغنی کرد و در اثنای تغنی راهی بزد که آن نیز خاصه من بود و این دو بیت بر خواند
با همه زور آوری و مردی و شیری | مرد ندانم که از کمند تو جسته است | |||||
دیده بدل میبرد حکایت منظور | دیده نداند که دل بمهر تو بسته است |
من بوی گفتم این راه دوباره بزن و مرا قصد این بود که آنراه با و درست بیاموزم آنگاه یکی از دو جوان روی بمن کرده گفت ما طفیلی از تو بی شرمتر ندیده بودیم من از شرم سر بزیر افکندم و او را جواب ندادم جوان دیگر که با او یار بود او را از من باز داشت پس از آن یاران از برای نماز برخاستند من اندکی تأخیر کردم و عود را برداشته هر دو سر او را محکم کردم و تارهای او را با صلاح در آوردم آنگاه بنماز بر خاستم چون از نماز فارغ شدیم آنجوان ملامت و سرزنش مرا از سر گرفت و در عربده با من لجاجت کرد ولی من خاموش بودم پس دختر عود بر داشته آنرا بدید گفت که این عود را اصلاح کرده همه گفتند مادست بر او ننهادیم دخترک گفت بخدا سوگند اینرا کسیکه در این فن استاد است باصلاح آورده من گفتم او را من باصلاح آوردم گفت ترا بخدا سوگند میدهم که این عود بگیر و بزن من عود گرفته راهی خویش بزدم که نزدیک بود روان زندگان برود و بر تن مردگان جان آید و این بیت بخواندم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت | تا چو خورشید نبینند بهر بام و درت | |||||
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش | گر در آئینه ببینی برود دل زبرت |
چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصد و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت اسحق ابن ابراهیم موصلی گفته است که چون من شعر بانجام رسانیدم از آن جمع کسی نماند مگر اینکه برخاسته در پیش من نشستند و بمن گفتند یا سیدنا ترا بخدا سوگند میدهیم که آواز دیگر از برای ما بخوان من راهی خوش بجز آنراه نخستین بزدم و این ابیات بخواندم
دل نماندست که گوی خم چو تو نیست | خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست | |||||
در تو حیرانم و او صاف که تراست | و اندران کس که بصر دارد و حیران تو نیست | |||||
گر ترا هست شکیب از من و امکان فراغ | بوصالت که مرا طاقت هجران تو نیست |
چون ابیات بانجام رسانیدم هیچ یک از یاران نماند مگر اینکه از غایت طرب بر پای خاسته خویشتن بر خاک انداختند آنگاه عود از دست افکندم ایشان بمن گفتند ترا بخدا سوگند میدهم که با ما چنین مکن و بآوازه خود بیفزای که خدایتعالی نعمتی را که بتو داده بیفزاید من بایشان گفتم من از برای شما آواز دیگر و آواز دیگر و آواز دیگر بیفزایم و خود را بشما بشناسانم من اسحق بن ابراهیم موصلی هستم بخدا سوگند مرا هر وقت خلیفه بخواهد من باو تکبر کنم و امروز شما ناخوشترین سخنان بمن گفتید بخدا سوگند پس از این تکلم نکنم و با شما ننشینم تا اینکه این جوان عربده جو را از میان بیرون کنید پس دست او را گرفته از منزل بیرون کردند آنگاه من عود گرفته آنراهها که دخترک از صنعت من نواخته بود بنواختم پس از آن با خداوند خانه بسر گوشی گفتم که مرا دل بمحبت این کنیز مفتونست و مرا از او شکیبایی نیست آنمرد گفت او از آن تو باشد ولی بشرطیکه یکماه در نزد من بسر بری آنگاه کنیزک را با زرینه و زیور او بتو دهم من گفتم آری چنین کنم پس من یکماه در نزد او بماندم و کس جای من نمیدانست و خادمان خلیفه همه جا را تفتیش میکردند و خبر از من نمی یافتند چون ماه بپایان رسید آنمرد کنیز کرا با جامه که در بر داشت و با زرینه و زیور بمن بداد و خادمی نیز بمن بداد من او را بمنزل خود بیاوردم و برو چندان شاد بودم که تو گفتی همه دنیا بدست آورده ام پس از آن سوار گشته بسوی مامون خلیفه رفتم چون در پیش او حاضر آمدم بمن گفت ای اسحق در کجا بودی من حکایت با و باز گفتم خلیفه گفت من همین ساعت میخواهم آنمرد را بنزد من بیاورید خادمان خلیفه آنمرد را حاضر آوردند خلیفه گفت تو بسی جوانمرد هستی یاری تواز جوانمردیست پس صدهزار درم از برای آنمرد عطا فرمود و بمن گفت ای اسحق کنیز کرا حاضر کن من کنیزک را حاضر کردم کنیزک از برای او بخواند او را نشاط و سرور پدید آمد پس از آن بکنیز گفت بهر روز پنجشنبه نزد من حاضر شو آنگاه پنجاه هزار درم بکنیزک عطا فرمود.