هزار و یکشب/دوم عشاق
(حکایت دوم عشاق)
و از جمله حکایتها اینست که قاسم بن عدی از مردی از بنی تمیم حکایت کرده که او گفته است من روزی بجستجوی گم شده ای بیرون رفتم و بآبهای قبیله بنی طی رسیده و در آنجا دو گروه دیدم که بیکدیگر نزدیک بودند چون تأمل کردم در یکی از آن دو گروه جوانی دیدم که او را بیماری نزار کرده او این دو بیت همی خواند
گر بکوی عاشقی با ما هم از یک خانه ای | با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه ای | |||||
ما چواندر عاشقی یکرویه چون آئینه ایم | تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه ای |
و در آن گروه دیگر دخترکی بود چون آواز آنجوان بشنید بسوی آن جوان مبادرت کرد قبیله با دخترک بممانعت برآمدند و دخترک همیخواست که خود را از دست ایشان خلاص دهد چون جوان آنرا احساس کرد برخاست بسوی او مبادرت کرد قبیله او برخاسته با او در آویختند آنجوان خود را از دست ایشان بدر میکشید دخترک نیز خود را از دست قبیله بدر میبرد تا اینکه هر دو خلاص شدند و روی بیکدیگر گذاشتند چون بیکدیگر رسیدند در میان آن دو گروه با یکدیگر هم آغوش گشتند و هر دو بیخود بزمین افتادند و در حال بمردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهار صد و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت آن جوان با دخترک در حال بمردند آنگاه شیخی از میان آن خیمه ها بدر آمد و در سر ایشان بایستاد و سخت بگریست و گفت خدا شما را بیامرزد اگر چه شما در حیات با یکدیگر نگشتید شما را در ممات با یکدیگر جمع آورد پس آن شیخ ایشان را غسل داده هر دو را کفن کرد و ایشانرا در یک قبر بخاک سپرده و از آن دو گروه هیچ مردی و زنی نماند مگر اینکه از برای ایشان بگریستند و طپانچه بر سروسینه خویشتن بزدند از شیخ پرسیدم که ایشان کیستند شیخ گفت این مرا دختر و او پسر برادر است و ایشانرا عشق بدین پایه رسید بود که دیدی من با شیخ گفتم اصلحک الله چرا ایشانرا بیکدیگر تزویج نکردی گفت بیم ننک و رسوائی داشتم و اکنون بننک و رسوائی دیگر دچار شدم