پرش به محتوا

هزار و یکشب/اسحق موصلی و غلام

از ویکی‌نبشته

حکایت اسحاق موصلی و غلام

و نیز حکایت کرده اند که ابراهیم بن اسحق موصلی گفته است که من روزی در منزل خود نشسته بودم که در کوفته شد غلام من بیرون رفت و باز گشته با من گفت بر در جوانی است نکو روی که دستوری همی خواهد من دستوری دادم جوان درآمد و بر وی اثر بیماری بود بمن گفت دیرگاهی است که ملاقات تو همی طلبم و مرا با تو احتیاجی است گفتم حاجت تو چیست در سیصد دینار بیرون آورده در پیش من بگذاشت و گفت همی خواهم که اینها از من قبول کنی و لحنی در آن دو بیت که گفته ام بمن بیاموزی گفتم آن دو بیت کدام است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب داستان فرو بست

چون شب ششصد و نود و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ابراهیم بآن جوان گفت دو بیت کدام است آنجوان این بیت برخواند

  گر نگیرد روی و پشت اندر جوانی چین و خم این دو حال اندر جوانی من چرا دارم بهم  
  جعد دلبندان مگر روی مرا داده است چین زلف بت رویان مگر پشت مرا داده است خم  

من از برای این دو بیت لحنی چون لحن نوحه ساخته بخواندم آنجوان بیخود شد گمان کردم که او بمرد چون بخود آمد بمن گفت دو بیت دوباره برخوان من او را بخدا سوگند دادم که نخوانم و گفتم بیم آن دارم که تو بمیری گفت کاش بمیرم و پیوسته تضرع و زاری میکرد تا مرا برو رحمت آمد و دو بیت دوباره برخواندم فریادی سخت تر از نخسین برکشید و بی خود شد من مردن او را یقین کردم و گلاب برو فشاندم تا بخود آمد و بنشست من بسلامت او شکر گویان شدم و زرهای او را در پیش او بنهادم و باو گفتم مال خود بگیر و از من باز گرد گفت مرا حاجت بدین مال نیست و دو برابر او مال ترا بدهم اگر آن لحن اعادت کنی مرا از وعده مال خاطر بگشود گفتم لحن اعادت کنم ولکن به سه شرط یکی این که در نزد من بنشینی و طعام بخوری تا تنت قوی شود و شرط دیگر اینکه شراب بنوشی که حزن از تو دور کند و شرط سیم اینکه حکایت خود با من بازگوئی پس هر سه شرط بجا آورد و گفت من مردی هستم از مدینه بقصد تفرج بیرون آمدم و از راه عقیق روان شدم دخترکی در میان دختران دیدم که بدان خوبی صورتی ندیده بودم که آن روز را در آن نزهتگاه بسر بردند پس از آن بازگشتند مرا در دل زخمی پدید آمد که به شدنی نبود پس من از زنان جستجو همی کردم کسی نیافتم که خبر ایشان با من بگوید من از غایت اندوه بیمار شدم و حکایت خود با یکی از خویشاوندان باز گفتم او گفت بر تو باکی نیست که این ایام ایام بهار است و در این زودی بارش ببارد آنگاه من با توبیرون رویم و ترا بمقصود برسانم دل من از اینسخن آرام گرفت تا اینکه باران ببارید مردم بتفرج عقیق برآمدند و پیوندان بیرون رفتم و در همان مکانی که نخست نشسته بودم بنشستم ساعتی نرفت که همان دختران پدید شدند من بدختر کی از پیوندان خود گفتم که بنزد ایندخترک شو و باو بگو که این مرد میگوید که شاعر این بیت نکو گفته

  زدیدنت نتوانم دیده بر دوزم اگر معاینه بینم که تیر میآید  

آندخترک بسوی آن پری روی رفت آنچه من گفته بودم باو گفت او در جواب گفت که بآن مرد بگو که شاعر باین بیت نیکو جواب داده

  مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق در روز تیر باران باید که سر نخارد  

پس من از سخن گفتن خاموش نشستم و از رسوائی هر اس کردم و در حال بر خاستم آن دخترک آفتاب روی از برخاستن من بر پای شد من بر اثر او روان شدم و منزل او بشناختم پس از آن با یکدیگر آمد و شد داشتیم تا اینکه خبر ما شایع شد و پدر او قضیت بدانست آنگاه پیوندان من بخواستگاری دخترک بسوی پدر او برفتند پدر او گفت اگر پیش از آنکه رسوائی روی دهد بمن گفته بودید مضایقت نمی کردم و لکن اکنون این کار شهرت یافته اگر من او را بپسر شما تزویج کنم سخنان مردمان راست خواهد شد ابراهیم گفته است که من آوازه باو اعادت کردم و او منزل خود بمن بشناسانید و بازگشت، روزی در نزد جعفر بن یحیی حاضر آمدم و آمدم و شعر آنجوان بخواندم جعفر در طرب شد و قدحی چند بنوشید و بمن گفت ای ابراهیم این شعر از کیست من حدیث آنجوان باو گفتم مرا بحاضر آوردن آنجوان بفرمود و بر آوردن حاجت او را وعده داد من بسوی آنجوان رفته او را حاضر آوردم جعفر حدیث دوباره پرسید آنجوان حدیث خود باز گفت جعفر گفت در ذمت منست که آندختر بتو تزویج کنم پس آنجوان خوشوقت شد و با ما بنشست چون با مداد شد جعفر بسوی هرون الرشید خلیفه سوار گشت و حدیث شبانه با او باز گفت خلیفه همه ما را بخواست و به اعادت همان آوازه بفرمود من آوازه بخواندم خلیفه در طرب شد پس از آن کتابی بعامل حجاز نوشته پدر دخترک را بخواست زمانی نرفت که پدر دخترک با پیوندان خود حاضر آمدند خلیفه او را فرمود که دختر بآن جوان تزویج کند و صد دینار زر سرخ بر وی عطا فرمود و پیوسته آن جوان از ندیمان جعفر بود تا اینکه حادثۀ جعفر روی داد آنگاه آنجوان بمدینه باز گشت والله اعلم