هزار و یکشب/اسحق موصلی باشیطان
حکایت اسحق موصلی باشیطان
و نیز حکایت کرده اند که اسحق بن ابراهیم موصلی گفته است که من شبی از شبهای زمستان در منزل خود بودم که در آنشب ابر جهان را فرو گرفته و باران چون سیل میریخت و از گل و باران مردمان از رفتن و آمدن باز مانده بودند و نیز تنگدل بودم که نه کسی از یاران بسوی من میتوانست بیاید و نه من بسوی ایشان رفتن میتوانستم پس با غلامک خود گفتم چیزی بیاور که من با آن مشغول شوم طعام و شراب حاضر آورد من خواهی نخواهی طعام و شراب میخوردم و پیوسته از منظره چشم براه دوخته بودم که شاید کسی پدید آید و با من مؤانست کند تا اینکه شب در آمد من کنیزکی را که دوست میداشتم بخاطر آوردم که او تغنی و عود زدن نیک میدانست با خود گفتم اگر او امشب در نزد من باشد عیش بر من تمامست و این فکرت و اضطراب از من دور خواهد شد ناگاه دیدم کسی در بکوفت و گفت محبوبه ای که بر در ایستاده باز گردد یا در آید من با خود گفتم شاید که درخت آرزو به بار آمده در حال بسوی در برخاستم دیدم که همان محبوبه است که ردای سبز بر خود پیچیده و چیزی از دیبا بر سر نهاده بود که او را از باران باز دارد و تا زانوها در گل فرو رفته و جامهای اوتر شده بود باو گفتم ایخاتون ترا در میان این گلها که بسوی من آورد گفت قاصد تو نزد من آمد و وجد و شوق ترا با من باز گفت مرا جز اجابت مجالی نماند من ازین کار در عجب شدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و نود و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت شگفت ماندم و نخواستم که باو بگویم من کس نفرستادم گفتم منت خدا برا که از رنج دوری ترا بمن برسانید اگر ساعتی دیر آمده بودی من بسوی تو میآمدم که بسی مشتاق تو بودم پس من بغلامک گفتم آب گرم حاضر آورد و خود پایهای آنماه روی بشستم پس از آن جامعه فاخر آورده بروی بپوشانیدم و با هم بنشستیم من طعام خواستم از آوردن طعام منع کرد گفتم به باده مایلی گفت آری پس من قدحی چند برو بپیمودم آنگاه گفت که تغنی خواهی کرد گفتم ای خاتون من از بهر تو تغنی کنم گفت نمیخواهم گفتم یکی از کنیزکان را بتغنی بفرمایم گفت نمیخواهم گفتم تو خود تفنی کن گفت من نیز تغنی نکنم گفتم کیست که از بهر تو تعنی کند گفت بیرون شو و کسی را از بهر تغنی حاضر آورد من بفرمانبرداری او بیرون رفتم ولی نومید بودم و یقین داشتم که در آنوقت کسی نخواهم یافت و همیرفتم تا بشارع رسیدم باغبانی را دیدم که عصا بر زمین همی کوبد و همی گوید که خدایتعالی به کسانی که من در نزد ایشان بودم پاداش نیکو ندهاد که اگر من تغنی کردم گوش بمن نداشتند و اگر خاموش بنشستم مرا مسخره کردند من بآن نابینا گفتم مگر تو مغنی هستی گفت آری گفتم سر آن داری که بقیت شب نزد ما بسر بری گفت اگر مؤانست من همی خواهی دست من بگیر من دست او بگرفتم و بسوی خانه آوردم و بمحبوبه گفتم ای خاتون یکی مغنی نابینا آوردم که ما از تغنی او لذت بریم و او ما را نبیند دخترک گفت نزد منش آر من آن نابینا بخانه اندر آورده و طعام حاضر کردم اندکی طعام خورد و دست بشست آنگاه شراب حاضر آوردم سه قدح شراب بنوشید و با من گفت تو کیستی گفتم اسحق بن ابراهیم گفت من نام ترا شنیده بودم و اکنون از منادمت تو فرحناک شدم من گفتم من نیز از خرسندی تو خرسند شدم پس از آن گفت ای اسحق تغنی کن من عود بگرفتم و تغنی کردم و آوازه بانجام رسانیدم با من گفت ای اسحق نزدیک است که مغنی شوی من از این سخن بر آشفتم و عود از دست بینداختم پس با من گفت نزد تو کسی هست که نیکو تغنی تواند کرد در نزد من دخترکی است گفت او را بتغنی بفرمای آنگاه دخترک تغنی کرد آن نابینا گفت در این صنعت کاری نکرده ای دخترک در خشم شد و عود بینداخت و گفت آنچه در نزد ما بود آشکار کردیم اگر ترا هنر بیش از این باشد بما بنما نابینا گفت عودی نزد من آورید که دست باو نرسیده باشد من خادم را گفتم عودی جدید بیاورد شیخ نابینا تارهای عود محکم کرد و راهی زد که من آنراه نمی دانستم آنگاه تغنی کرده این دو بیت برخواند
آمد بر من آن صنم دل فریب | هنگام آنکه شب ز حبش لشگر آورد | |||||
نشست و گفت ره مده ای در رقیب را | گرچه رسالت از پدر و مادر آورد |
ابراهیم گفته است که آن دخترک بگوشۀ چشم من نظر کرد و گفت درمیان من و تو رازی بود ساعتی آنرا نهفتن نتوانستی و باین مرد باز گفتی من سوگند یاد کردم و معذرت گفتم و دست او را بوسه داده پستان او بفشردم و لبان او بمزیدم تا اینکه بخندید پس از آن روی بآن نابینا کردم و باو گفتم تغنی کن نابینا عود بگرفت و باین دو بیت تغنی کرد
زنخدانش گرفتم با دو انگشت | ربودم از لبالش بوسه بسیار | |||||
گهی سنبل چریدم زان دو گیسو | گهی سوسن خریدم زان دو رخسار |
من با دخترک گفتم ای خاتون از اینحالت که ما داشتیم او را که آگاه کرد گفت راست گفتی آنگاه از آن نابینا پرهیز کردیم و او از بهر دفع پلیدی برپای خاسته بیرون رفت و بازگشتن را دیر کرد ما بطلب او بیرون شدیم او را نیافتیم و درها بسته و کلیدها نزد کنیزکان بود و ندانستیم که او بآسمان برشد و یا بزمین فرو رفت آنگاه دانستم که او ابلیس است گفتۀ شاعر بخاطر آورد که این دو بیت گفته بود
مانده در کار تو ای ابلیس حیرانم که چون | با چنین طمن و شناعت زندگانی میکنی | |||||
سجده بر آدم نکردی از تکبرای شگفت | بهر فرزندانش اینک قلتبانی میکنی |