هزار و یکشب/وزیر ابی عامر
(حکایت وزیر ابی عامر)
و نیز حکایت کرده اند که ابوعامر بن مروان را غلامی از نصاری بهدیت آورده بودند که هیچ دیده به نیکوی او ندیده بود ملک ناصر را چشم بر آن غلام بیفتاد و بخواجه او گفت که این غلام از کجاست وزیر گفت او از نزد پروردگار است ملک ناصر گفت آیا مرا بستارگان همی ترسانی و با قمرها اسیر میکنی وزیر معذرت خواست و هدیتی با آنغلام بسوی ملک بفرستاد و باو گفت تو نیز از جمله هدیتها هستی و اگر ضرورت نمیبود من از جان در نمیگذشتم و این بیت باو نوشت
فرستادم یکی سروت بمجلس | که جای سرو اندر بوستان به |
ملک ناصر غلامک را خوش داشت و مالی بسیار بدو داد پس از آن از برای وزیر دخترکی بهدیت بیاوردند وزیر هدیتی بزرگتر از هدیت نخستین با کنیزک بسوی ملک ناصر بفرستاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و نود و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر کنیزک بسوی ملک ناصر فرستاد و این بیت نوشت
یکی ما هست فرستادم بایوان | که جای ماه اندر آسمان به |
کنیزک را در نزد ملک جایگاه بلند شد و رتبت افزون گشت پس از آن یکی از دشمنان ابو عامر وزیر در نزد ملک ناصر بدگوئی کرد و گفت ابو عامر را عشق بان غلامک باقی است و هر وقت که شراب مینوشد یاد غلام همی کند و از هدیه کردن او پشیمانست آنگاه ناصر کتابی از زبان غلام بدین مضمون بنوشت که ای خواجه من از آن تو بودم و پیوسته با تو عیش همی گزاردم و من اکنون اگر چه در نزد سلطان هستم ولکن دوست میدارم که باز با تو باشم ولی از سطوت ملک بیم دارم تو با حیلتی مرا ازو بخواه پس ملک این کتاب بغلامکی خورد سال داده او را بسپرد که بوزیر بگوید که این کتاب از فلان غلام است غلامک برفت و نامه بداد چون ابو عامر از مضمون کتاب آگاه شد در پشت او این ابیات بنوشت
منم نیک و بد دیده ای روزگار | نیاید زمن این چنین زشت کار | |||||
طمع کی کنم در تومن خیر خیر | که نخجیر نتوان گرفتن ز شیر | |||||
تراهدیه دادم با یوان شاه | که در چرخ و بستان سزد سرو و ماه | |||||
گرفتم که بودی تو خود جان من | چو جان رفت هرگز نیاید به تن |
چون ناصر بر جواب آگاهی یافت از فطانت ابو عامر وزیر شگفت ماند و سخنان بدگویان را پس از آن ننیوشید