هزار و یکشب/آموزگار نادان
(حکایت آموزگار نادان)
و نیز حکایت کرده اند که یکی از مجاورین خط و قرائت نداشت و با مردم با حیلت راه میرفت و بآن حیلت نان میخورد روزی از روزها بخاطرش گذشت که دبستانی ترتیب دهد و کودکانرا تعلیم نماید پس لوحها و ورقه های نوشته جمع آورده از مکانی بیاویخت و دستار خود را بزرک کرد و بر در مکتب بنشست مردم از آنجا میگذشتند و بدستار او والواح و اوراق می نگریستند گمان میکردند که او دانشمندیست کامل پس فرزندان خویش را بنزد او میآوردند او بیکی از اطفال میگفت بنویس و بدیگری میگفت بخوان کودکان یک دیگر را تعلیم میکردند روزی آن مجاور بعادت معهود بر در مکتب نشسته بود که زنی از دور پدیدار شد و مکتوبی در دست داشت آن مرد با خود گفت بیقین اینزن قصد مرا کرده که مکتوبی که در دست دارد از بهر او بخوانم کار من با او چگونه خواهد شد که من خط نمیشناسم در حال قصد کرد که از مکتب بدر آید و از آن زن بگریزد پیش از آنکه او از مکتب بدر رود زن برسید و با او گفت کجا میروی گفت همی خواهم که نماز ظهر گذارم و بمنزل باز گردم آن زن گفت هنوز ظهر نشده تو این مکتوب از برای من بخوان آنمرد مکتوب را از او بگرفت بالای مکتوب را بپائین بداشت و پشت او را پیش گرفت و بآن مکتوب نظر میکرد گاهی دستار خود میجنبانید و گاهی ابروان خود برقص میآورد و گاهی خشم آشکار میکرد و آن زن را شوهر در صفر بود و مکتوب را شوهر او فرستاده بود چون زن او را بدان حالت بدید با خود گفت شک نیست که شوهر من مرده و این مرد شرم میکند که مردن او بمن باز گوید پس زن با و گفت یاسیدی اگر شوهر من مرده است بمن بگو او سری بجنبانید و خاموش شد زن با و گفت ای شیخ بگو که جامه خو را پاره کنم گفت بکن گفت آیا بروی خود طپانچه زنم گفت بزن پس زن مکتوب از دست او گرفته بسوی منزل خود بازگشت و با فرزندان خود بگریستن مشغول شدند یکی از همسایگان آواز گریه بشنید و از حالت ایشان باز پرسید گفتند مکتوبی در مرک شوهر این زن رسیده و گریستن از بهر او است مرد همسایه گفت این سخن دروغ است از آنکه شوهر او از برای من مکتوبی نوشته مرا خبر داده که به تندرستی و عافیت اندر است و پس از ده روز بدینجا خواهد آمد پس آن مرد همسایه در حال برخاسته بسوی آنزن آمد با و گفت کجاست آن مکتوب که شوهر تو فرستاده زن مکتوب بیاورد همسایه مکتوب گرفته بخواند و در آن مکتوب نوشته بودند اما بعد بدانکه من تندرست و و خوش دل هستم و پس ازده روز در نزد شما خواهم بود و از برای شما محلفه و کمر بندی فرستادم پس آنزن مکتوب گرفته بنزد آنمرد آموزگار رفت و با و گفت ترا چه بر این داشت که با من بد انسان کردی پس زن آنچه از همسایه بشنیده بود از سلامت شوهر خود بیان کرد و ملحفه و کمربند فرستادن او باز گفت آنمرد آموزگار بازن گفت راست میگوئی ولیکن مرا معذور دارد که من در آنساعت بخشم اندر بودم و خاطرم بجای دیگر مشغول بود چون کمربند را در ملحفه پیجیده دیدم گمان کردم او مرده است او را کفن کرده اند چون زن ساده لوح بود عذر او بپذیرفت و مکتوب از و گرفته باز گشت
چون شب چهار صد و یکم بر آمد