نفرین زمین/عقرب-فصل چهارم
بارانهای پاییزی گذشته بود که پشتش نقاش شورابی[۱] پیدایش شد. همان روزهایی که الاغهای گر[۲]، از بیابان و سرما، به ده پناه میآوردند. و بارانها ریز و نرم و نفوذکننده بود، یا همیشه نمی در هوا و شبها تندتر؛ و شرشر ناودانها تا صبح.
ناودان که نه، ناوکهای چوبی که از سر بامها جست زده بیرون. از وقتی اکبر باهام چپ افتاده بود هر خبر تازهای را در کلاس میشنیدم و از دیگران، بچهها، تا کتابها را باز کنند، خود شیرینترینشان تازهترین خبر را میداد. بار چغندر پدر علی پای کارخانه دو خروار افت داشته، الاغ پدر کریم هنوز برنگشته، یکی از خورجینها گندم عینالله را کاروانسرادارهای شهر دزدیدهاند... و خبر ورود نقاش شورابی را پسر قهوهچی داد. خپلهای عین پدرش، کمی هم خنگ. به هر صورت هر کدام از بچهها کوشش خودشان را میکردند برای گرفتن جای خالی اکبر، که ازم کناره میگرفت سر بند قضیه مادرش.
آخر هفتهی پیش بیبی، درویش را راه انداخته بود و کدخدا را، و سه نفری به مرکز بخش رفتیم و من دویست تومان مهر کردم و ثبت و ضبط در دفتر... و حالا به جای سه تومن پنج تومن میدهم، یعنی این که مثلا خرجی. و مادر اکبر هر شبی که بخواهم میآید و شام با هم میخوریم و آخر شب او بر میگردد سراغ بچههاش. این جوری بهتر هم هست. جا پاهای شوهر سابق هنوز خیلی پیداست، عین جاپایی در یک قدمگاه. به خصوص وقتی چشمم به مادر پیر آن شوهر میافتاد که اصلاً چشم دیدنم را ندارد. و بعد هم یک اتاق دارند با همهی بچهها و آن پیرزن زمینگیر و خرت و خورتهای دیگر. و بعد هم بوی طویلهی بغل دست و کک و ساس و از این قبیل... سپردهام که لباسش را عوض میکند و حمام که رفت، میآید منزل من. روزی که صیغهاش کردم، دو تا پیراهن و دو تا شلوار برایش خریدم با پارچه و لباس و خرت و خورت برای بچهها.
دو جفت جوراب برای اکبر که نداشت. و فردایش که دیدم جورابها را نپوشیده فهمیدم دنیا دست کیست. یعنی که باهام چپ افتاده؟ چنین جوانی در حد یک معلم، شاید میتوانست سرمشقی برای او باشد. اما در حد یک ناپدری؟ و من چه میتوانستم بکنم؟ او را لوس کنم؟ یا خودم را به حد پدر مردهی او برسانم؟ و چه جور؟ پدر او هر چه بود فعلاً مرده بود و این رجحان همهی مردهها را داشت که برای زندهها تطهیر شدهاند. و تبرئه از همهی مغزها، و یعنی این است اساس پرستش اموات؟...
رها کنم. این است که زیاد پاپیش نمیشوم. کمکم بزرگ خواهد شد، اما وضع مادرش بهتر شده. ماهجان در آن حدود نیست که بشود ماهجهان گفتش. اما گلی است در بوستان پاییز زدهی یک ده و چه گلی؟ آفتابگردان. رسیده و درشت و خشبی. و دیگر به نانبندی[۳] دوره نمیرود. و مژههایش دارد بلند میشود. و داغمهی[۴] صورتش پاک شده. و یک النگوی مارپیچ طلا خریده و دست توی خودش میبرد و هیچ ناراحتیای نداریم. جز قضیهی اکبر و جز قضیهی مطبخ. آخر هر خوراکی را به صورت شفقه[۵] در میآورد. و نیز این ناراحتی را که اهل محل از او دوری می کنند، یعنی این را خودش میگفت. به این سرعت وارد زندگی ده شدن، و یکی از اهالی را، گر چه زنی است، از مجموعهی آداب و کار و بار همان ده جدا کردن؟... بیبی نیمدست رختخواب برایمان تحفه داده یعنی که جهاز. مدیر هم یک قالیچه فرستاده، اما هنوز طول دارد که دیگران به رسمیت بشناسندمان. به خصوص که برادر شوهر سابق کدخدا است.
این را میدانستم که در یک ده تا کنجکاوی میانگیزی غریبهای، عین این نقاش دورهگرد، یا کولیها که میآیند کنار آبادی چند روزی اطراق میکنند و بعد میروند. اما هر کدام اینها احتیاجی ندارند به این که کنجکاوی اهالی را بر آورند. چون گذرا هستند. اما تو به عنوان یک معلم به خصوص وقتی از ده زن بردهای؟...
به هر صورت، مدرسه که تعطیل شد رفتم سراغ نقاش شورابی. قهوهخانه ظهرها خلوت بود، یعنی از وقتی که استاد مقنی کوره قنات را ترکانده بود و سر به نیست شده بود، دم به ساعت ژاندارم میآمد سراغ قهوهخانه و اهالی از پرس و جوی آنها دل خوشی نداشتند. هفتهی قبل بود که این اتفاق افتاد. چهار روز پس از دیداری که از قنات کردیم. جماعتی توی قهوهخانه بودیم. پای نقل درویش. که صدای عجیبی از بیابان آمد. گمان کردم موتور آسیاب ترکیده. اما برق خاموش نشد. گمان میکنم قبل از همه فضلالله و من فهمیدیم که کار، کار کیست. بعد هم درویش که کلاه ترکدارش را گذاشته بود پهلوی دستش و داشت سهرابکشان[۶] را تمام می کرد. صدا که برخاست او یک مرتبه ساکت ماند. دستی به پیشانیش کشید و برای اینکه ولولهی جماعت را بخواباند گفت:
- صلوات بلند بفرستند و صلوات که میفرستادیم سه چهار نفر دویدند بیرون به جستجوی علت صدا. درویش الباقی نقل را گذاشت برای شب دیگر و سفارش چای داد. و داشتیم گپ میزدیم و چای میخوردیم که حضرات برگشتند و در یک لحظه همه خبردار شدند که استاد مقنی نومید از وصول مطالباتش، مادر چاه قنات را ترکانده و در رفته و فردا صبح اول آفتاب، ژاندارمها پیداشان شد و سه تا کارگرهای قنات را گرفتند و بردند، که به انتظار مزد سوختشدهشان توی قهوهخانه میماندند و نسیه میخوردند. و استاد مقنی یک لقمه نان شده بود و سگ خورده بود. اما هنوز ذکرش نقل هر مجلسی بود. یکی میگفت رفته کلنگهایش را فروخته و یک هفت تیر خریده که خود مالک را هم بکشد، دیگری میگفت او را دیده بودند که اطراف مزرعهی گتهده به انتظار مالک میپلکیده و همین جور...
وارد که شدم، قهوهچی نبود. و مردی دراز و باریک، با موهای مجعد و پیراهن توی شلوار نظامی کرده، داشت به دیوار مقابل چیزهایی میکشید. درست بغل اعلان تراکتور، با یک قلم جوهر، قلعهمانندی کشیده بود و دار و درختی اطرافش و جوی آبی پای درختها. قلعه و در و دیوارش اخرا[۷] بود و دار و درختها آبی. و حالا داشت با جوهر چیزی شبیه خیک[۸] باد کرده، سر دیوار قلعه مینشاند، گله به گله. سلام کردم و:
- دست شما درد نکند اوستا.
در جواب چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم. آن وقت برگشت. دماغ پهن داشت و پوزهی کوبیده و پیشانی کوتاه و چشمهایی ته چاهی گریخته. و رنگ پوست قهوهای و گفت:
- چطور است؟ میبینی که.
و تا جوابی که به تقاضای تحسینش بیابم، طاق لرزید. با صدایی شبیه به پیش درآمد یک زلزله. که پرسیدم:
- قهوهچی نیست؟
با دستش اشاره به طاق کرد، و برگشت به کارش. و غلتک از این سر بام تا آن سر را پیمود و بعد بیصدا شد. رفتم از بساط قهوهچی دو تا چای ریختم و بردم پای کار نقاش و گفتم:
- بفرما اوستا! خستگی در کن. چه میکشی؟
از چهارپایه آمد پایین و قلممو را به لب قوطی جوهر فشرد و هر دو را گذاشت پای دیوار و نشست. دستهاش را دو سه بار به زیلوی کف سکو مالید و من دیدم که لالهی گوشهایش سوراخ داشت. قند را که به دهن گذاشت، گفت:
- حرز[۹] جواد میکشم. میبینی که.
نمیدیدم. پرسیدم:
- اهل کجایی اوستا؟
گفت:
-چلنگر[۱۰] بودم، میبینی که.
و اشاره به سوراخ گوشهایش کرد. رد نگاهم را دیده بود.
-نقاشی را کجا یاد گرفتهای؟
- تو سربازخانه. خواستم از خدمت صنف[۱۱] در بروم. گفتم نقاشم. میبینی که. و بیخ ریشم ماند. خدمت سربازی است دیگر. میبینی که. چهار نفر بودیم. آن سه تای دیگر راست راستی نقاش بودند، ازشان یاد گرفتم، میبینی که. یکیشان شمایلکش بود. خیمهگاه کربلا. قیام مختار... اما خریدار نداشت. من شدم شاگردش، میبینی که.
- گفتی حرز جواد؟ نسخهاش را تو کدام کتاب دعا پیدا کردهای؟
- میبینی که. کتاب دعایی نیست. اما رد خور ندارد. کتاب دعاییاش را هم بلدم. تا حالا چهل تا «و ان یکاد»[۱۲] بالای سردرها گل و بته انداختهام، میدانی که. سه تا هم یاسین[۱۳] نوشتهام به توفال[۱۴] سقف و همچی درشت که وقتی دراز بکشی رو فرش میتوانی به راحتی بخوانیش، میبینی که. اما این یکی را تا حالا تو بیست تا آبادی کشیدهام. همشان هم راضی بودهاند.
- پس کار و کاسبیات بد نیست؟
- میدانی که. فصل خرمن که تمام شد دیگر کسی داسغاله[۱۵] نمیخرد. من هم ابزار کار ندارم، میبینی که. گفتم تا برسم به حشم، این جوری سر میکنم.
- حشم؟
- میدانی که. یعنی دار و دستهام، یعنی قبیلهام، تو بهش چی میگویی؟
- خدمتت را کجا تمام کردی؟
- گرگان، میدانی که. بالای گنبد سربازخانه میساختند، نقاش مفت میخواستند.
- خوش گذشت؟...
و بعد از لحظهای:
- من سربازی نرفتهام، اوستا.
گفت:
- اگر جای دیگر بود شاید بد میگذشت، اما میدانی که. زابلیها آن جا از حشم هم بدتر زندگی میکنند.
- زابلیها و گنبد کاووس؟
- میبینی که. ولایتشان خشکسالی کرده، هجوم آوردهاند به پنبهکاری گرگان.
- این هم فایدهی سربازی، من این چیزها را نمیدانم.
و دیگر چه بگویم؟ به همین زودی کنجکاویام تمام شده بود. رفتم یک دور دیگر چای ریختم و آوردم. نوار باریک و عسلی چای که با دانههاش از قوری میریخت توی استکان، فکری به کلهام زده بود. گفتم:
- چرا رستم و سهراب نمیکشی؟
پرسید:
- ببینم تو چه کارهای؟ مباشری؟
و اشاره کرد به ریش و پشمم. گفتم که چه کارهام. فکری کرد و بعد گفت:
- که رستم و سهراب؟ میدانی که رستم تو دهات زندگی نمیکرد. تاپاله ور نمیچید، داسغاله نمیخواست.
- پس چه کار میکرد؟
- میبینی که. یعنی داری مرا امتحان میکنی؟ مدام نعل میخواست. نیزه و شمشیرش هم همیشه باید تیز باشد، میبینی که. از زابل به سمنگان. مدام روی زین، نه روی زمین. میدانی که رستم دهاتی نبود، شخم نمیزد.
- پس شهری هم نبود. بیابانی بود. چون شهری...
حرفم را برید که:
- نبود؟ البته که بود، میدانی که. کورهی چلنگرها را میشود بار خر کرد و از این ده به آن ده برد، اما میدانی که. چلنگرها شمشیر نمیسازند. فقط داستغاله تیز میکنند و میخ طویله میسازند، میبینی که. کورهای که شمشیر میسازد بار کردنی نیست. بایست تو شهر کارش گذاشت.
این جا بودیم که قهوهچی هنهن کنان آمد تو. انگار که از جنگ خیبر برگشته، و:
- سلام آقا معلم.محض گل جمال شما گفتیم نقشی به دیوار بیندازد.
- کی دستهی ارکستر خبر میکنی؟
- صدقهی سر شما، رادیوم عین بلبل چهچه میکند. همین الان راهش میاندازم، بگذار موتور را روشن کنم.
نقاش گفت:
- جان خودت با این قوطی قراضه، میدانی که، هیچ جا را نمیگیرد.
قهوهچی استکانها را برچید و برای خودش تنها چای ریخت و آمد پهلوی ما نشست. پرسیدم:
- از مقنیباشی چه خبر؟
- ای مسبش خوش، بدجوری دست همه را تو حنا گذاشت و رفت. که میگفت از آن یزدی ریقونه[۱۶] این کارها هم بر میآید؟ تو این دعوا یک قوم دویست تومن از ما نسیه بردهاند. راستی میدانی آقا معلم این کاکای[۱۷] نقاش میگوید این لاشههای سر دیوار دعای چشم زخم است.
گفتم:
- پس اینها لاشه است؟
نقاش گفت:
- میبینی که. یعنی خوب در نیامده؟
گفتم:
- چرا.اما یک خورده مثل خیک میماند.
- خوب مرده است دیگر، میبینی که.
قهوهچی گفت:
- ناز نطقت آقا معلم! دیدی کاکا؟ نگفتم آقا معلم سرش میشود؟ خیکی بار آوردی کاکا. و شروع کرد به خندیدن. گفتم:
- مگر چه قدر بهش مزد میدی؟
قهوهچی گفت:
- محض گل روی شما مزد نخواسته. کار این کاکا خوردی کردی[۱۸] است. قرار است یک هفته مهمان ما باشد، سه تا پرده بکشد. گران است؟
از نقاش پرسیدم:
- آن دو تای دیگر چه باشد؟
- یکیش بازار شام است. دهاتیپسند است. میدانی که. یکیش را هم تو بگو. اما میبینی که. من همهاش دو رنگ دارم.
- بازار شام با همین دو رنگ؟... ببینم صورت هم میکشی؟
- بلد نیستم. می بینی که.
- پس معراج بکش. تو پردهی معراج همهی صورتها نقاب دارند، چه طور است؟ اصلاً سه روز هم مهمان من باش. میبرمت مدرسه سر و کلهای با بچهها بزن، خوب است؟
قهوهچی گفت:
- ناز نطقت آقا معلم. نگفتم آقا معلم هنرشناس است؟ دیگر افتادهای کاکا.
گفتم:
- به شرط این که تو هم دست بچهات را بگیری ببری شهر، شاید عینک بخواهد.
- محض گل روی شما به چشم! اما قرار نبود برا ی ما خرج بتراشی آقا معلم.
قهوهچی که رفت قرار و مدارم را با نقاش گذاشتم که سر کلاسها چه بکند و چه چیزها برایشان بکشد و بد نیست تمرین هم بکند و ازاین حرفها... از بچهها خواستم هر کدام روزی یک لواش برایش ببرند و باقی خرجش را خودم به عهده گرفتم، گوشت و سیگار و چای. و دو روز بعد آمد سر کلاس. اول گل و بوتهای کشید و بعد کاسه کوزهای و بعد یک گاو. و ساعت دوم صبح بود و من داشتم به دست بچهها نگاه میکردم که چه ناشیانه شاخ گاو را عین شاخ بز در میآوردند و به حماسهی نقاش گوش میدادم که عین شمایلگردانی[۱۹] همه چیز را توضیح میداد که یک مرتبه فریاد زنی از وسط حیاط مدرسه برخاست، که ریختیم بیرون. زنی خاکآلود و سر و پا برهنه، از سمت در مدرسه داشت به طرف کلاسها میدوید، خواهرزن نصرالله بود. چابکی جوانی را داشت، و مرتب فریاد میزد و نزدیکتر که شد، شنیدم که اسم یکی از بچهها را به فریاد میگفت «رضا جاااان... ببهم. رضاجاااان....ببم» و یک اسم زنانه را چنان به زاری گفتند که دلم کنده شد و ریخت تو. و خبر در ذهنم که جا گرفت، این بار فریاد من بود که در آمد:
- بدوید بچهها....
و به در مدرسه رسیده بودیم که فریاد دیگری کشیدم. به سمت مدیر:
- فوری بیل و کلنگ بفرستید.
خبر داشتم که نصرالله سه چهار روز است افتاده، پایش پیچ خورده بود و خوابیده بود. خبری مثل همهی خبرها. و چه در پست اول بودیم ما مدرسهایها. در حاشیهی ده افتاده و اولین نقطهی ارتباط با دنیای خارج. اکبر پا به پای من میآمد، یعنی که تجدید عهد؟ نه، لاشهی زنی زیر آوار مدد میطلبید... یک ربع ساعت طول کشید تا رسیدیم، شاید هم بیشتر. گرد و غبار نشسته بود و خرهای نصرالله، دور تپه ایستاده، با گوشهای تیز کرده ما را مینگریستند. که مدیر مدرسه رسید با دو سه تا از زنها و عدهای مرد، و بیلها و کلنگها، و بعد نردبانی. که در دل گفتم «چه عاقبت اندیش!» و یک ساعت دیگر کافتیم و شکافتیم و خاک نرم تپه را زیر و رو کردیم تا جسد پیدا شد، کبودی صورت به بزکی از غبار پوشیده، و هیچ اثری از جراحتی. اما چشمها باز، و به خاک انباشته، و دهان عجیب گشاده به فریادی که هیچ کس نشنید، و همهی اعضا سالم. بله! زیر آوار تاریخ همیشه عین دستهی گل میمیری. و تازه او زنی بود و نه مردی، و نه «بارسالاری، و نه در بیابان غور...»
به هر صورت دیگر کار مردها نبود. بچهها را مرخص کردیم و زنها پوشاندندش و بر نردبان خواباندندش و با طنابی بستندش و مدیر مدرسه و آقا معلم ده شدند دو تن از چهار تن حمال بار ذرهای از این بشریت دهاتی. و نزدیکیهای ده، جماعت دیگری رسید که نردبان را از دوش ما گرفتند و صدای لا اله الا الله فضای ده را پر کرد. زنها پیشاپیش بساط را آماده کرده بودند. با چهار پنج تا چادر نماز، به دور درختهای لب جوی، تجیری[۲۰] کشیده بودند. یک کله رفتم سراغ خانهی اربابی. ارباب! و این رعیتش ! زن نصرالله که لابد خواسته بود به جبران سه چهار روز بیکاری شوهر، نان خانواده را از شکم تپه در آورد. و اینک طبق نان، بر نردبانی کنار جوی نهاده. و آمادهی آب زدن تا نرم بشود و قابل خوردن. بر سر سفرهی این مرده شورخانهی موقت، و برای هضم شدن در دل این خاک گورستان چه تاریخی است...
با این فکرها یکسره رفتم سراغ خود بیبی.از در وارد نشده، هوار کشیدم که:
- آخر این چه زندگی است؟ چه مرگی؟ حتی مردهشورخانه ندارید...
- جوش نزن آقا معلم! روزی که مرده میشورند، هیچ کس آب بر نمیدارد. مگر دفعهی اولت است که مرده میبینی؟ این فلکزدهها خرج مسجد و حمامشان را نمیتوانند بدهند. حالا تو میخواهی به خاطر سالی پنج تا مرده، یک مرده شورخانه بسازند که دست کم پنج هزار تومن خرجش است؟
که همان دم در اتاقش وارفتم. صدا زد شربت بید مشک آوردند، و تا عرقم خشک بشود چیزهای دیگری هم گفت که نشنیدم. در خجالت خودم دست و پا میزدم و نمیدانستم به این ارباب چه بگویم که از ادب اربابی تنها همین را میدانست که ارزش حیات و مرگ آحاد آدمی را به پول بسنجد، که مباشر رسید و زبانم باز شد. تکه زمینی را معین کردیم و قرار بر این که هر بنهای[۲۱] روزی دو تا عمله بدهد و از فردا طرح نقشهای بریزیم برای مردهشورخانه. فکرش را هم نمیکردم که در لباس معلمی دهات، باید مردهشورخانه هم بسازی. و سه روز ختم و مجلس و قرآنخوانی. و روز آخر همهی جماعت در مسجد نشسته بودیم که خبر رسید، خبر این که نقاش شورایی دسته گلش را به آب داده. خبر را حسن آورد. همان مرد لنگی که بدرقهی مباشر بود. فضلالله پای منبر نشسته بود و تسبیح میانداخت و پیرمردها، با صداهای کلاغی و گرهدار، تمرین قرآن خواندن میکردند. و عین هماهنگی یک دستهی زرنا[۲۲]، صدا به صدای هم میدادند که حسن خبر را به گوش مباشر رساند. نیم دقیقه نشد که صداها خوابید و بعد یکی گفت «الرحمان» و دیگران دم دادند که «لا بشیی من آلاء رب اکذب» و بعد همه برخاستند. عصری بود و هوا سخت گرفته بود و بوی برف میداد که روانه شدیم به سمت قهوهخانه. همان بعداز ظهر مچ نقاش را سر بزنگاه گرفته بودند. لابد همان روز آوار، همدیگر را دیده بودند و ما که رفته بودیم و مدرسه را خلوت کرده بودیم و الخ... بله. بعدازظهر بوده و نقاش رفته بوده پی سیگار که چوب خطش را من میپرداختم، و خواهرزن نصرالله را دیده بوده که آمده بوده پی کلاف نخ. از دکان فضلالله با هم دگر میآیند بیرون که در حفاظ آستانهی اولین خانهی سر راه مچشان را میگیرند.
اول خود فضلالله، که زاغ سیاهشان را چوب زده، و بعد اهل همان خانه، و بعد جار و جنجال، و بعد دیگران. فکر کردم کاش خبرنگارها میبودند، همانها که روز افتتاح آسیاب موتوری دوربین به کول دنبال عاشق و معشوقهای ده پرسه میزدند. و دنبال زنهای جوان و سلیطه[۲۳] به پا. به قهوهخانه که رسیدیم دست و پای نقاش را بسته بودند و همان زیر پردهی بازار شام، روی سکو بودند. پردهی معراج نیمهکاره مانده بود، یعنی دو تکه ابر بود و چند تا خیک بال دار، و سمهای اسب که بیشتر به سم گاو میمانست، پهن و پخ و کوتاه. و هبهالله ایستاده بود و خجالتیتر از همیشه. چنان هیاهویی که بایست راه باز میکردند تا بگذری، و گذشتیم. پیراهن نقاش به تنش پاره پاره بود و آثار مشت و چوب و جراحت، زینت خالکوبی سینه و بازوهاش شده. و آن طرف سکو، کدخدا و مباشر و نصرالله و دو تا از سربنههای همزاد و شور میکردند. و قهوهچی هم بود و شیرینزبانی میکرد:
- تقصیر از گردن من است که محض گل روی شما به این غربتی کار دادم، رو دادم، جا دادم...
و همین جور یک ریز میگفت و میرفت و میآمد و گوشش به هیچ سفارشی بدهکار نبود. این بود که از وسط جمع رفتم و خودم یک چای ریختم و برای نقاش بردم و قند به دهانش گذاشتم و همچنان که او چای را هورت میکشید، شنیدم که از وسط جمع یکی گفت:
- نگاهش کن! انگار برادرند.
دیگری گفت:
- خوب بابا. او هم بندهی خداست.
دیگری:
- اگر غربتیها به هم نرسند پس که برسد؟
چای که تمام شد از جیب پیراهنش نیمهسیگار لهشدهای جستم و به دهانش گذاشتم و گفتم:
- آخر چرا همچی کردی؟ وقتی ده تو را میبرد سر کلاسش یعنی که...
که سیگار را تف کرد و فریادکنان حرفم را برید که:
- به سرت قسم خودش راضی بود، میبینی که. من نانجیب نیستم. میخواستند نامزدیاش را فسخ کنند.
- گه خوردی پدرسوخته کولی!
این را نصرالله گفت، که کونخیزهکنان از پشت من آمده بود جلو و حرفش که تمام شد خواباند توی گوش نقاش. و پیش از آن که کسی ممانعت بتنواند. چشمهای نقاش برقی زد و فریاد کشید:
- حالا مردانگی میکنی، نامرد؟ میبینی که. نمیخواست با تو پیر سگ سر کند. نمیخواست مثل خواهرش دم دست تو الدنگ برود زیر هوار...
که چوب دستی نصرالله آمد پایین. سخت به فشار، که اگر نگرفته بودمش مغز نقاش را له کرده بود. اما دهانش باز بود که:
- پدر سگ غربتی! اول به گوشهای بریدهات نگاه کن، بعد گه زیادی بخور! خیال کردهای دخترهای ده گاوهای طویلهی پدرتند؟
که جماعت قش قش خندید، مباشر آمد جلو و نصرالله را پس زد. با چاقویی در دستش برق زنان، که فریادم درآمد:
- چه کار میکنی؟
- به تو مربوط نیست آقا معلم. مواظب باش که تو هم میان ما غریبهای.
خواستم بگویم «غریبهتر از همه تویی» که نتوانستم، یعنی درماندم. اگر هم چاقو به دستش نبود، دل شیر میخواست که پیش چشم جماعت اهالی طرف مباشر یک ده بروی. که فریاد مباشر بلند شد:
- بیا درویش سرش را نگه دار که خونش حرام نشود.
و بعد رو کرد به جماعت که:
- الاغ وقتی هار میشود، باید گوشش را برید.
و جماعت قش قش خندید. و درویش سر تقلاکنندهی نقاش را نگه داشته بود، چاقو در دست مباشر به احتیاط پیش رفت و بعد که پس آمد خونی بود. مباشر گفت:
- حالا آن ورش، درویش.
که پریدم جلو. مچ دستش را گرفتم و فریاد کردم:
- درست گوشهات را باز کن مباشر! اگر کسی بتواند به معلم ده بگوید غریبه، آن کس تو نیستی. فهمیدی؟ من از این ده زن بردهام. بچههاشان را دست من سپردهاند. من این بابا را به مدرسه راه دادهام. اگر مردی بیا گوش مرا ببر.
نمیدانم اگر مدیر وساطت نکرده بود و به کمک درویش و سربنهها ما را از هم جدا نکرده بود، چه پیش میآمد. مچ مباشر در دستم عین یک کندهی داغ بود و میلرزید. و من دیگر چاقو را نمیدیدم. چشمم درست توی چشمش بود که فریادم را میزدم، و میدیدم که رنگ میگذارد و رنگ بر میدارد. که صدای مدیر در آمد:
- همین یک علامت برای هفت جدش کافی است آقا! باقیاش را به ما ببخشید.
و کدخدا هم آمد و مباشر را بردند بیرون و درویش مرا کشید به گوشهای که:
- مگر خلی، آقا معلم؟
به تنفر نگاهش کردم و گفتم:
-آره، آخرش باید یکی تو روی این غربتی میایستاد.
که جوابم را نداد، اما رو به نقاش شورایی گفت:
- ده یالا بزن به چاک.
گفتم:
- مگر نمیبینی دست و پاش بسته؟
که قهوهچی چاقوی قصابی را از تن لاشهی بزی که به ستون آویخته داشت، بیرون کشید و دست و پای نقاش را باز کرد. او هم چنان که خون از گوشش میچکید، برخاست. و بیرون رفت. تا مدتها هو و جنجال جمعیت به دنبال او تا به قهوهخانه میرسید، و بعد پارس سگها، مردم کیششان میدادند. و من و درویش از هم دور بودیم. و مدیر میانهمان ایستاده بود، و میدیدم که چه به سختی میشود در تن کند رفتار یک اجتماع دهاتی حرکتی از خارج افکند.
پانویس
[ویرایش]- ↑ احتمالاً منظور ده شوراب است.
- ↑ بیماری است مسری که مویها را میریزاند و خارش فراوان (به خصوص در انگشتان) ایجاد میکند.
- ↑ نان بستن: چسبانیدن خمیر به دیوار تنور
- ↑ خشکی و آماس پوست، خاصه در لبها از اثر حرارت خارجی یا درونی. خشکی و ترنجیدگی پوست لب بر اثر بیماری حاد یا تشنگی.
- ↑ به معنی
- ↑ مجلس یا زمانی که در آن درویش شاهنامهخوان قصهی کشتن سهراب را میخواند.
- ↑ واژهای با ریشهی یونانی که نام رنگی است بین زرد و سرخ که از خاکی به همین نام گیرند.
- ↑ آوند چرمین که در آن آب حمل میکنند. مشک
- ↑ در عربی به معنی پناه و طلسم است و در اصطلاح فارسی اشاره دارد به دعایی که جهت محافظت از بلا میخوانند یا میآویزند.
- ↑ آهنگری که چیزهای آهنین خرد مانند قفل، کلید، چفت، میخ، زنجیر، زره و مانند آنها میسازد.
- ↑ به معنی
- ↑ نام آیهی ۵ از سوره ۶۸ (القلم) قرآن که به منظور دفع چشمزخم میخوانند یا نصب میکنند.
- ↑ حرزی است از سورهی یاسین در قرآن که جهت دفع بلا نصب میکنند.
- ↑ چوبهای باریک و پهن که با میخهای آهنین کوچک آنها را بر روی تیرهای سقف کوبند تا همهی پوشش برابر و یکسان گردد و سپس آن را با گچ اندود کرده سفید میکنند.
- ↑ داس که بدان گیاه برند.
- ↑ ریقو یا ریقونه: مجازاً کسی که سخت ضعیف و نحیف و لاغر باشد.
- ↑ برادر کلان را گویند.
- ↑ به معنی
- ↑ کسی که تصویرهای قابکردهی بزرگان دین را به معرض نمایش گذارد.
- ↑ پرده و حجاب
- ↑ (به ضم ب) در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با ۴ یا ۶ یا در بعضی دهات تا ۸ گاو انجام میگیرد. در ایران غالباً چند نفر گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت میکنند. (دایرهالمعارف فارسی)
- ↑ (به ضم س) سرنا، سورنا، صرنای، صرنا یا بوق. در نقارهخانهها و روزهای جشن و سور نوازند و آن را نای رومی گویند. (برهان)
- ↑ احتمالاً منظور شلیته است که دامنی کوتاه و گشاد و پرچین است که در قدیم زنان به روی شلوار میپوشیدند. قجری هم گویند.