نفرین زمین/ققنوس-فصل اول

از ویکی‌نبشته

این آخری‌ها دیگر حمام رفتن برایم شده بود عذابی. یعنی دیگر نمی‌توانستم راحت گوشه‌ای بنشینم و کار خودم را بکنم و خلاص. هر بار یکی می‌آمد و با هزار تعارف می‌خواست دوشم را بمالد، یا پشتم را کیسه‌ای بکشد. و چه کیسه‌هایی! انگار خرشان را قشو می‌کنند. زبر و نخاله[۱]، و تا دو سه روز پوستم می‌سوخت، به خصوص سردوش‌ها و روی تخته‌ی پشت. تقصیر از خودم بود که تخم لق[۲] را همان بار شکستم که گذاشتم فضل‌الله کیسه‌ام بکشد، پسر سربنه. و این یعنی که علامت ورودم به اجتماع ده؟ آن وقت مگر می‌شد دیگران را معاف کرد؟ از این خدمتگزاری، از این جبران دهاتی بودن. و مگر کدامشان از پسر سربنه چیزی کم داشتند؟ آن که شماره‌ی شناسنامه‌اش را روی بازروی راستش خال کوبیده بود؟... خوب یادم است. «شماره‌ی ۱۷۸ صادره از بخش کلارود.» که اول طلارود خواندم. می‌گفت عماله‌ی[۳] راه‌آهن بوده و سرکارگرشان شناسنامه‌اش را دزدیده بوده تا بی‌سجل بودن را بهانه کند و مزدش را بالا بکشد. او هم رفته بوده شهر و المثنی گرفته بوده که هیچ، اسم و رسم خودش را هم روی بازویش خال کوبیده بوده... یا آن دیگری؟ یدالله، که تمام آرنجش زرد و قرمز مالیده بود، و وحشتم گرفت که مبادا مرضی مسری داشته باشد، که فهمید و فوری تعریف کرد که در جوانی روی آرنجش «ناد علیا مظهر العجایب»[۴] کوبیده بوده و همین هفته ی پیش یک آخوند عابر را توی حمام دیده، که بهش گفته با این خال روی آرنج، وضوش باطل است و نمازش هم. و حالا او رفته امیرآباد پیش خاله بلقیس و دوا درمان کرده که خال پاک شود. و همین قضیه خودش شد باعث دعوایم با آشیخ، که فردای همان روز رفتم سراغش. خانه‌ی مشهدی اکبر اطراق کرده بود. و سلام و علیک و نشستم. یکی از دهاتی‌ها داشت می‌پرسید که حمام دوش غسل دارد یا نه؟ و آقا شیخ پس می‌رفت و پیش می‌آمد و باد به گلو می‌انداخت که «احوط[۵] غسل ارتماسی است.» و بعد که یارو رفت و تنها شدیم، گفتم:

- آشیخ چرا بندگان خدا را به دردسر می‌اندازی؟

و او رو کرد به صاحب خانه که تازه چای آورده بود. و پرسید:

- آقا که باشند؟

بار اول و آخر بود که همدیگر را می‌دیدیم. برای ماه رمضان قرار بود برسد به فلان آبادی دور از جاده و حالا به انتظار مال این جا اطراق کرده بود، و صاحب خانه را از این جا می‌شناخت که سالی یک مرتبه می‌رفت قم برای دست گردان کردن مال‌الله و خمس و زکات. و هم به خرج او حالا هر شب مجلس داشت و منبر هم می‌رفت و به مسجد رونقی داده بود. و شنیده بودم که مدام ناله‌اش از این بلند بود که رادیو شده خر دجال[۶] زمانه و گوش هیچ کس به حرف حق بدهکار نیست... و من حوصله‌ی این خزعبلات را نداشتم. مشهدی اکبر که معرفی‌ام کرد، خودم حالی‌اش کردم که از یدالله حرف می‌زنم و از خال روی دستش که حالا زخم شده و خدا عالم است چه بلایی سر دستش بیاید. و دست آخر برایش منبر هم رفتم که وقتی دست آدمی‌زاد از هر کاری کوتاه است و رویداد امر عجیب و غیرعادی، یا چیزی برتر از حمالی و سگ دوی روزانه در زندگی اش پیش نمی‌آید، البته که حق دارد در نقش خالی روی آرنج از مظهر عجایب کمک بخواهد. و خیلی مزخرفات دیگر... که حوصله‌اش سر رفت و خنده‌کنان گفت که:

- ای آقا! شما که با این ریش و پشم می‌توانید دکان ما را تخته کنید.

- برای شوخی نیامده‌ام این جا، آشیخ!

- آی آقا! حالا دیگر کاری است و گذشته.

و صاحب خانه پرسید:

- پیش که درمان کرده؟

- خاله بلقیس امیرآبادی. من چه می‌دانم یکی از همین خاله خانباجی‌ها[۷].

- دستش شفاست آقا! دل بد نکنید، ان شاءالله خوب می‌شود .

گفتم:

- تو دیگر حرف این شیخ را نزن.

آشیخ گفت:

- نکند آمده‌اید دعوا؟ از شما بعید نیست آقا! دخالت در کار اهل خدا...

که حرفش را بریدم که:

- آشیخ! این کار اهل خدا نیست که بار دوش مردم را سنگین کنند. خیال هم نکن که من آمده‌ام پیش روی تو بایستم. آمده‌ام بهت بگویم که تو هم مثل من خدمتکار خلقی، و از سر سفره‌شان نان می‌خوری. اما این جوری داری بارشان را سنگین می‌کنی.

- عجب! با این مدرسه‌هاتان بی‌دینی را رواج می‌دهید و تازه خودتان را خدمتکار خلق هم می‌دانید؟

مشهدی اکبر گفت:

- صلوات بفرستید آقایان! در عوض بار آخرتش که سبک شده آقای آموزگار. شما هم حضرت آقا، ایشان را نمی‌شناسید. هم ایشان بودند که می‌خواستند درویش علی را ببرند مدرسه نقل مذهبی بگوید. الان هم دارند یک عایله‌ی بی‌سرپرست را نان می‌دهند. مرده‌شورخانه هم به همت ایشان ساخته شد، بله آقا! صلوات بفرستید.

و بلند شد رفت که چای بیاورد.این بود که آهسته دنبال کردم:

- ببین جانم، این مردم فعلاً زیر بار دنیا دارند خرد می‌شوند. خدا هم آن قدر رحیم است که به خاطر خال روی دست یدالله به آتش جهنم نسوزاندش. اصلاً این بنده‌ی خدا جهنمش را تو همین دنیا دارد می‌کشد.

آرام گفت:

- من که مأمور دنیاشان نیستم، آقا جان!

- چرا هستی. چون که تا وقتی طبیب توی آبادی نیست، من و تو جای طبیب هم آمده‌ایم. اگر معلم نداشت، سرکار عالی جای معلم هم بودید. سرکار و من باید توی این مزرعه، آدمی کشت کنیم. سرکار اگر این جوری می‌آمدی ده، رادیو نمی‌توانست جات را بگیرد.

- ای آقا! مرا به چه چیزها می‌ترسانید. کار اهل خدا کجا و کار رادیو کجا؟

- آشیخ! خیال می‌کنی اگر شک میان دو و سه را ندانند، کجای کارشان لنگ می‌شود؟ هان؟ خیال می‌کنی آن آخرت و آن پل صراط و همه‌ی دستگاه عرش برای این درست شده که مته بگذارند به خشخاش وضوی نماز این بیچاره‌ها؟

- کفر دارید می‌گویید، آقا، این‌ها زندقه[۸] است.

- آشیخ جان! زندقه وجود من و تو است که نمی‌خواهیم بفهمییم دنیا دست کیست. تو خیال می‌کنی مأمور آخرتی در حالی که مأمور نبش قبری. در عهد بوقی، متوجه نیستی که مذهب یکی از راه‌های سعادت است. و نمی بینی که یک قضیه‌ی ساده‌ی لوله‌کشی آب، تمام احکام یک باب از فقه تو را معطل می‌کند. مردم دارند با دوچرخه و ماشین سفر می‌کنند و تو هنوز در بند ماشی ثلاثی[۹]. و خبر بارش و برف را در همه‌ی نقاط عالم از همین رادیو می‌شنوند و تو هنوز در بند رؤیت هلالی...

و همین جور برداشته بودم که دو نفر از اهالی وارد شدند. یکی میرزاعمو و دیگری پیرمردی که تا کنون ندیده بودمش. هر دو عصا زنان و قوز کرده. که برخاستم «خداحافظ شما» و از در آمدم بیرون.

خانه مشهدی اکبر نزدیک حمام بود. و چه حمامی! طلایه‌اش بوی موی سوخته در فضا. گودالی جلوی در حمام بود که نمی‌دانم از کی فضولات حمام را می‌ریختند توش، مثل چاله‌های خلا[۱۰]، بغل در خانه‌ها. اما اگر چاله‌های کم‌عمق علای خانه‌ها را چیزی از دید مخفی می‌کرد و باید از بوشان تشخیص می‌دادی، مال حمام سرش باز بود، و نه احتیاجی به کنجکاوی شامه. هر چه به حمامی و مباشر گفته بودم فایده نکرده بود. مثل این که بهشان بگویی چرا وسط پای خرتان دسته‌ی پارو آویزان است. این بود که گفتم خودم راه بیفتم، فردای آن روز دعوا با آشیخ عابر، با آن حرف‌های خودم غیرتی هم که شده بودم. با پنج تا از بچه‌های کلاس چهارم، بیل و کلنگی برداشتیم و دم غروب نیم ساعته فضولات گودال را زیر لایه‌ای از خاک تازه دفن کردیم، مأمور خدمات اجتماعی. مگر در یک ده می‌توان تنها معلم مدرسه باقی ماند؟ بعد هم برف افتاد و پوشش دقیق‌تر شد.

آن وقت خود حمام؟ عین کلاه‌نمدی‌های غول‌های بیابانی، کنار میدانگاهی ده جا مانده، یکی بزرگ در وسط. با سوراخ‌های عرق گیر بالاش. و کوچک‌ترها مال بچه غول‌ها، در اطراف اولی. و همه شوره بسته و قاچ خورده و دمرو، پهلوی هم چیده. و تلنبار بزرگ بوته‌های تیغ و گون بر گوشه‌ای از این بساط، هرمی افراشته. همچون مناره‌ی شاخص آبادی، یا برج آتش گیرانه. به جای آتشگاهی که با آمدن مسلمانی زیر زمین فرورفته. و کناری، دری بی چارچوب. و بعد پله‌های بلند و گود، و بعد رختکن. حوضکی در وسط و شاه‌نشین‌ها اطراف، و همه خالی و بی‌فرش، و لخت و می شوم[۱۱]، و بعد راهروی تنگ، و بعد دری چوبی و خیس و لزج، و بعد هم آب داغ، و بوی پرک[۱۲] و ترشال[۱۳] دود چپق به هم آمیخته. به سه تا دوش بالا سرش. آخر اگر زیر دوش بروی باید به ادای شهری‌ها دفعه‌ای پنج قران پول حمام بدهی. اما توی خزینه که بروی سالی بیست و پنج من گندم به تون‌تاب[۱۴] بدهکاری، آن هم سر خرمن.

و حالا من می‌روم توی خزینه. اول مور مور گرمای آب، زیر پوست ساقه‌های پا، بعد سوزش ران‌ها و بعد جمع شدن میانه‌ی تن. و بعد هم چو که پایت را از خزینه بیرون گذاشتی هجوم کیسه‌ها، و می‌شوم عین گوشت قربانی. زبری و دهاتی‌باف کیسه‌ها، و دست‌های بیل‌زن و قلدر، و پوست نازک آقا معلم از شهر آمده.

این طوری شد که این آخری‌ها تصمیم گرفتم هر سه چهار روز، یک بار بروم حمام، و صبح‌های خیلی زود هم، حتی پیش از سحرخیزترین غسل‌کنندگان. و لیف و صابونی، و لذت آب گرم، و جیر جیر سوسک‌ها؛ که تنها صدای تنفس تو، قوی‌ترین پارازیت است در زمینه‌ی هم صدایی بگومگوشان. (و ممنون، فقط غسل واجب داشتم.)

و حالا سه چهار بار است که اولین مشتری حمامم. سلام و علیکی با تونتاب، که خواب آلوده می‌آید و در را باز می‌کند، و تا رخت بکنم، چراغ موشی[۱۵] را می‌برد توی بینه[۱۶]. یک بار هم آن قدر زود رفتم حمام که هنوز حمام، باز نشده بود. رفتم دم در خانه‌ی حمام‌چی. به زنش گفتم که به حمام‌چی بگو بیاید حمام را باز کند. او گفت که دارد تون را می‌تابد. آمدم از در پلکان تون هو انداختم که آمد بالا و گفت آب سرد است، اما از تمام کلاه‌نمدهای غول‌ها بخار بر می‌خاست. و بیرون، بد جوری سرد بود. اصرار کردم تا در را باز کرد و رفتم تو. خود حمام داغ بود اما آب خزینه هنوز ولرم بود. و عجیب پناهگاهی است زیر این طاق‌های نم کشیده و خزه‌بسته. و مرده شور این دیوارهای اتاق مرا ببرد که نمی‌دانم چرا چینه‌ای[۱۷] نیست. آجری و یک لا. به نظرم بالاپوشم کم است. الان دو سه هفته است که دم‌دم‌های صبح از خواب می‌پرم، حتما از سرما. با این برفی که ده را پوشانده. هر روز هم که نمی‌شود به حمام پناه می‌برد. باید بگویم ماه‌جان برایم کرسی بگذارد.

کناره‌ی لواش‌های دیشبم، همان طور توی دستم مانده بود و یخ کرده بود و هم چون تیغه‌های کارد بود که پیچیدم توی کوچه‌ی حمام. و آهاه! در آستانه‌ی در دوم سیاهی بزرگی روی برف افتاده بود، و فر و فر می‌کرد. هیکل حیوانی بود. گاو بود؟... نه. و یک دم وحشتم گرفت. نکنه گراز باشه؟! این روزها خیلی اسمش سر زبون دهاتی‌هاس.

که قدم آهسته کردم، و حیوان سرش را که برداشت دیدم، خر بود. که رفتم جلو. از پهلو دراز کشیده بود و سفیدی برف دست‌هایش را پوشانده بود. و عجب!... یک ران نداشت. پس بگو چرا از سگ‌ها خبری نیست!... که چراغ قوه‌ی دستی را انداختم. برقی در چشم‌های حیوان افتاد که هرگز ندیده بودم. و سرش را از نو رها کرد. گوشت تازه کنده‌شده‌ی رانش، زیر آسمان سرد باز بود؛ و سفیدی قلم پا، یکی دو جا به چشم می‌زد و از سر رگ‌ها خون به زحمت می‌تراوید، نشت می‌کرد. و برف اطراف بد جوری تیره شده بود و پا خورده بود. دستی به تنش کشیدم، که عجب خیس بود. و چه داغ! چنان بخار می‌کرد که انگار الان آب جوش کتری تمام خواهد شد. برخاستم و در را به شدت کوفتم. به جای عوعوی سگی یا سگ‌ها، مرغی از ته آغل قدقدا کرد، وحشت‌زده. «می‌بخشی مرغک. اگه بدونی الاغ اربابت به چه حالی افتاده...» و دوباره در را کوفتم، و این بار با لگد. که کسی به لهجه‌ی محلی از تو فحشی داد. و بعد خش خش گیوه‌ی آب دیده بر روی برف، و بعد در باز شد. و به جای هر چیز دیگر، لگدی حواله‌ی حیوان کرد، و باز دو سه تا فحش. و بعد رو به من که:

- دیدی آقا! گفتم پدرسگ بر می‌گردد...

و رو به حیوان:

- تو که می‌تونی از دستشان در بروی، پس چرا زیر بار جانت در می‌رود؟

و من تازه فهمیدم که با حسینعلی سر و کار دارم. اما حیوان هیچ نشانه‌ای از گری نداشت، یا من ندیدم؟ گفتم:

- نمی‌شد یک جوری راحتش کرد؟

- آخر بچه‌ها بدجوری بهش انس دارند. بهشان گفتم که بردمش شهر فروختم، حالا بفرما! علوفه برای گاومان هم نداریم. پدرسگ یک هفته هم دوام نیاورد.

که حیوان نفس بلندی کشید، هم چون آهی، یا فریادی به سکوت. که آن قدر طنین داشت که همان مرغک در جوابش از ته آغل باز قدقدا کرد. و من یک مرتبه احساس کردم که بدجوری سرد است و انگشت‌های دست راستم کرخ شده، به زحمت بازشان کردم که کناره‌های لواش کنار سر حیوان روی برف افتاد. و «خداحافظ شما» و «اگر می‌دانستم بیدارت نمی‌کردم.»

و از حمام که برگشتم سگ‌ها هم برگشته بودند. بر جایی که نیم‌ساعتی پیش حیوان افتاده بود، ته بساط ضیافت سگ‌ها هنوز گسترده بود که داشتند به عجله بر می‌چیدندش. بیست تایی بودند. یک آبادی و این همه سگ! با گاهی خرناسی به سمت یک دیگر، و برف همان لحظه شروع شد. همان که دیشب عاقبت به سرکوفت انجامید. «آخه چرا با این پیش دراومد نفهمیدی که پیداشون شده؟» و... و چه بگویم؟ ...ران آن خر رها شده در برف و سرمای بیابان‌های دور از آبادی، برای ایشان نشانه بوده است. عین نشانه‌ای که سگ‌ها بر گوشه‌ی هر دیواری می‌گذارند تا مبادا راهشان را گم کنند، مثلاً جا پا. گرگ‌ها را می‌گویم. بله، که به سادگی دریدن ران آن خر درمانده و گر گرفته، پسر هشت ساله را دریدند. و تمام و کمال، درست همین طور. و بچه‌های امیرآباد که این جا مدرسه می‌آیند، حالا دیگر هفت تا نیستند، شش تا شده‌اند. و چه پسری! وقتی می‌خندید درست انگار که گلی می‌شکفد. تنها لب‌هایش به خنده باز نمی‌شد؛ یا پرده‌های بینی و خطوطی که کنار لب‌ها می‌افتد؛ تمام صورتش می‌شکفت؛ خون تا پشت گوش می‌دوید. «مرده‌شور تو معلم رو ببره!» ولی شاگرد من که نبود. زیر دست آن پیر خنگ عهد بوقی الفبا می‌خواند. و تازه مگر او چه تقصیری داشت؟ اگر خود او را هم گیر آورده بودند، برایشان فرقی نمی‌کرد. چنان گرسنه بودند که حتی صبر نکرده بودند تا هوا تاریک بشود.

داشتم چند تا ورقه‌ی بچه‌ها را می‌دیدم که صدای در مدرسه برخاست. تارق و تورق. با ضربه‌های وحشت زده، و هنوز از جا نجنبیده بودم که های و هوی دهاتی‌ها بلند شد. «یعنی چه خبر شده؟» تجربه از جاهای دیگر داشتم که خبر عین بوی سیر در دهات پخش می‌شود. اما چه خبری؟ که در را باز کردم، و دو تا از بچه‌های امیرآبادی در حال پس افتادن، و پشت سرشان بیست تایی از دهاتی‌ها. دیگر هوا تاریک شده بود، اما روشنایی برف که بر زمین نشسته بود در هوا می‌تراوید و خبر در چشم‌ها خوانده می‌شد... که یک مرتبه ران دریده‌ی دیشب و تراوش خون از نوک رگ‌های شکافته به یادم آمد و آن وقت بود که اولین سر کوفت آمد. نمی‌دانم چرا پرسیدم:

- درویش را خبر کرده‌اید؟

که صدایش از تاریکی عقب جمعیت برخاست و به دنبالش فریاد خودم که «پس چرا معطلید؟» و دویدم تو. پوتین را کشیدم به پا و با آخرین نفر بچه‌ها پا گذاشتم به دو. جلوتر از ما جست و خیز چند تا جرقه‌ی چشمک‌زننده در تاریکی راهنما بود. نیم ساعت کشید تا رسیدیم. اول لکه‌های سیاه بر روی برف. و بعد جای پاهاشان، سه انگشت جلو و یکی عقب. بعد یک جا برف بدجوری آشفته بود. یعنی صحنه‌ی جدا؟ و میان خودشان؟ یا پسرک هم مقاومتی... که دو تا از بچه‌ها به گریه افتادند. فکرش را هم نمی‌شد کرد. بچه‌ها را نمی‌دیدی، اما هق‌هقشان بیابان را پر کرده بود. به گریه‌ای عصبی و ضجه مانند. دست کم زبانشان بند نیامده بود. و مگر می‌شد ازشان چیزی پرسید؟

اول کیفش را پیدا کردیم، بعد یک لنگه کفش را، و بعد یکی تو تکه پارچه... که چشمک چراغ‌های امیرآبادی‌ها هم پیدا شد. تیرها در کردند و ساعت دیگری گشتیم. و هر دسته به سمتی دنبال علامت‌ها. و درمانده بودیم که چه کنیم؟ می‌دانستیم که بیهوده است، اما مگر می‌شد به کسی چیزی بگویی؟ یا مثلاً به پدری؟ و تفنگی به کول هر کدام. و سر سلامتی آن به پدر طفل، که سخت راحت شدیم. و این که «مگر می شود تا صبح روی برف گشت؟» و این که «محتاطترین حیوانات گرگ است...» که دیدم دلم دارد به هم می‌خورد. خودم را کشیدم کنار و دو مشت برف به صورتم مالیدم و دندان‌هام که از سرمای برف آزرد، حالم جا آمد و دیدم که ستاره‌ای افتاد. و در آسمان صاف، دنباله‌اش بلند و رنگین. آبی به زرد آمیخته، یعنی که همکاری آسمان؟ یا هم دردی‌اش؟... هر چه بود قندیل‌های از یخ بسته‌ی ستارگان آویخته بود، و روشنی همه جا را انباشته، و رویه‌ی برف یخ می‌بست و زیر پاها خش‌خش می‌کرد. و ما به دسته‌ای می‌مانستیم که از بیگاری سر شاه‌راه بر می‌گردد... تا عاقبت هو انداختند و همه را جمع کردند و برگشتیم. یکی از بچه‌ها هنوز هق‌هق می‌کرد، و درویش پا به پای من می‌آمد، و زیر لب چیزی می‌گفت. پرسیدم:

- چه می‌گویی درویش؟ فاتحه می‌خوانی؟

- درویش می‌گوید فردا شب هم می‌آیند.

- خوب؟

- هیچ چی. درویش غیب نمی‌گوید، اما دیده.اول از شکم شروع می‌کنند، گرم و نرم. که دیدم دارم عق می‌زنم[۱۸]. پا آهسته کردم و نشستم و از نو دهانم را به برف انباشتم و درویش یک مشت دیگر پس گردنم فرو کرد که جستم. و راه افتادیم، دنبال همه. یعنی که خودمان را از دیگران می‌دزدیدم؟... آن شب تا ساعت چهار بیدار ماندم، به همین کشمکش. و دیدم که در این معرکه‌ی نبات و حیوان هیچ خبری ز من نیست، یا اثری. گرگی کودکی را و خرگوشی نهال گردویی را. و من؟ یعنی باغبان؟... «مرده‌شور تو رو ببره با این درست، و بااین باغبونی‌ات!» و فردا مگر می‌شد درس داد؟ یک دم از کله‌ام گذشت که پوستش را باز کنیم و به کاه بینباریم و همان شبانه از سر دیوار مدرسه بیاویزیم ولی خنده‌ای که بیشتر شکفتن گلی بود، نگذاشت. لاشه را دورتر از پشت در رها کردیم و آمدیم تو. آب آوردم که دست و رویشان را شستند. و تا چای بگذارم، مباشر که داشت لوله‌ی تفنگش را پاک می‌کرد، گفت:

- می‌دانی درویش، مادرم اعتقاد داشت اگر دست گرگ را ناغافل بزنند روی پستان زن زائو، غده‌ی شیرش باز می‌شود. حالا چالش کنیم؟

- درویش می‌گوید جایی که کسی نمی‌فهمد. چون اگر کسی بفهمد، همان جا دعوا می‌شود.

مباشر گفت:

- می‌دانی درویش ! بابام می‌گفت لاشه‌ی گرگ را چال که کردی اگر اسب و خرت دل درد گرفتند، ببر از روش رد کن. حالشان جا می‌آید، و اصلاً می‌دانی درویش، بابای من چه طوری مرد؟

درویش که داشت چماقش را با یک تکه پیه خونین چرب می‌کرد، گفت:

- درویش از کجا بداند؟

- می‌دانی؟ شتر کشتش. آخر بابام ساربان بود، با یک نفر دیگر از اهل آبادی دوازده تا اشتر اربابی را می‌برد شهر و می‌آورد. می‌دانی؟ بار می‌برد. چهل سال پیش، که هنوز کامیون‌ها راه نیفتاده بودند. سفر آخرش می‌آمده ده که یکی از شترها سیاه‌زخم[۱۹] می‌گیرد و بابام نمی‌فهمد. تا‌هار می‌شود، می‌دانی؟ آن وقت یک روز که داشته آبش می‌داده، دستش را گاز می‌گیرد و بابام می‌زندش. اونم می‌گذارد دنبالش. بابام در می‌رد بالای یک درخت توت که تو کاروانسرا بوده. شتره پاش را با دندان می‌چسبد و می‌کشدش پایین. و تا خبر دار بشوند، می‌خوابد روش و می‌کشدش، یک دستش را هم می‌کند. وردستش که تنها برگشت ده، تعریف کرد می‌دانی! آخرش هم می‌فرستند از پاسگاه ژاندارم می‌آورند که با گلوله بزندش . من از آن وقت بود که فهمیدم تفنگ چه به درد می خورد.

و ساکت شد. درویش گفت:

- خدا رفتگان همه را بیامرزد، اما درویش می گوید بد مرگی بوده.

گفتم:

- هر کسی یک جوری می‌میرد. اختیار مرگ دست آدم نیست، اما اختیار زندگی که هست.

مباشر گفت:

- به چه اشاره می‌کنی؟ می‌دانی...

حرفش را بریدم که:

- به این اشاره می‌کنم که آن روز توی قهوه‌خانه تو گوش خودت را به دست خودت بریدی.

- می‌دانی! من غریبه هستم، اما کولی نیستم. صلاح تو هم نبود که تو روی من وایسی.

درویش گفت:

- ما همه‌مان غریبه‌ایم. آقا معلم قصد بدی نداشت.

گفتم:

- درویش! آدمی که عمل می‌کند، یعنی که اختیار می‌کند. یعنی که گاهی تو روی طرفش می‌ایستد.

درویش گفت:

- حالا به درویشت کنایه می‌زنی؟ آدم تو خانه‌ی خودش که به مردم کنایه نمی‌زند.

گفتم:

- این جا خانه‌ی کسی نیست، قبرستان است.

مباشر گفت:

- به دل نگیر آقا معلم! می‌دانی مرگ این بچه همه‌مان را کلافه کرده.

و بعد چای برایشان ریختم و درویش زمزمه‌ای کرد و بعد آن‌ها رفتند که لاشه‌ی گرگ را جای ناشناسی چال کنند. و من خوابیدم، اما از فردا دیگر جرأت نداشتم که در چشم سگ‌ها نگاه کنم. اصلاً از چشمم افتاده بودند. این قبرستان‌های متحرک هر نوع لاشه‌ای! و تازه گاهی دست دوم و سوم. آن وقت دیدم که دهاتی‌ها حق دارند که زیاد دست به سر و کولشان نمی‌مالند.

پانویس[ویرایش]

  1. خشن، درشتخوی، نخراشیده و نتراشیده، هر چیز درشت و ناهموار
  2. تخم لق یا لغ به معنی تخم مرغ گندیده است. ضرب‌المثل تخم لق در دهان کسی شکستن به معنی کسی را به نویدگونه‌ای امید دادن و به طمع خام انداختن است. (امثال و حکم دهخدا)
  3. مزدبگیر و کارکن جایی بودن
  4. نام دعایی است که با جمله‌ی «ناد علی مظهر العجائب» آغاز می‌شود.
  5. نیکوتر
  6. خر متعلق به دجال که پس از آن که وی ظهور کند که خواص عجیبی دارد که مردم را به دنیال خود می‌کشاند.
  7. خطابی است به معنای «خانم خواهر» که به زن‌های غیرخویشاوند گویند به جهت صمیمیت و خصوصیت زیاد.
  8. بی‌دینی، بی‌مذهبی
  9. به معنی
  10. مبال، توالت، آب‌دست‌جای، پای‌خانه، مبرز، کاراب، فرناک، آشیگاه، متوضاء، آبخانه
  11. به معنی
  12. (به کسر پ) بوی پیه گداخته
  13. به معنی
  14. آن کس که تون (محل سوزاندن سوخت) حمام عمومی را سوزاند.
  15. چراغ حلبی کوچکی دارای فتیله و جای نفت یا روغن که بیشتر در دهات استفاده می‌شود.
  16. جامه‌کن گرمابه
  17. دیوار گلی
  18. عق زدن: بالا آوردن، استفراغ کردن (فرهنگ فارسی معین)
  19. مرضی است عفونی که عامل مولدش باکتری شاربونوز می‌باشد . معمولاً از حیواناتی نظیر گوسفند، گاو و اسب به انسان سرایت می‌کند.