پرش به محتوا

نفرین زمین/عقرب-فصل سوم

از ویکی‌نبشته

جمعه‌ی بعد با فضل‌الله راه افتادیم که سری بزنیم به استاد مقنی و قناتی که داشت آبی می‌کرد. هوا آفتابی بود و سوز داشت و فضل‌الله دستمال بسته‌ای با خودش آورده بود که گره زده بود بیخ آرنجش و دهانش این بار بوی گردو می‌داد. و همچنان تسبیح می‌انداخت. و با هر دو کلام قش قش می‌خندید. زمین هنوز از باران اول نم داشت و ته ساقه‌های بریده‌ی گندم که بر صورت زمین ریش نتراشیده را می‌ماند، تیز بود و شبنم داشت. و ما به سمت غرب می‌رفتیم و آفتاب به گرده‌هامان می‌تافت و گرمایش مطبوع بود. از ده که در می‌آمدیم، برخورده بودیم به مأمور پست که با دوچرخه‌اش وارد ده می شد. و فضل‌الله هنوز داشت قصه‌ی او را می‌گفت که چطور گاهی از مرکز بخش که بر می‌گردد یک قاطر بار همراه دارد. و این که مأمور بیست و هشت پارچه آبادی است و هر کدام از رؤسای محلی و کدخداها سفارشی دارند که او به میل انجام می‌دهد. و علاوه بر نامه‌رسانی گاهی بدل می شود به نوعی فروشنده‌ی دوره‌گرد. و من به یاد پدرم افتادم و هم‌پایی‌هایی که گاهی می‌کردیم و سگ‌دوهای دنبال پست؛

و آن روز که دیر کرده بود و می‌ترسید به قطار نیم بعد از ظهر هشتگرد نرسد، و از اشتهارد تا آن جا مرا دنبال خر بندری پست دواند، و حتی یک بار به خاطرش نرسید که پسر دوازده ساله نمی‌تواند عین مرد چهل ساله دنبال خر بدود، و بعد تبی که کردم و مادرم دیگر نگذاشت با او بیرون بروم... و بعد برای این که قصه‌اش را تمام کنم، پرسیدم:

-خب، بگو ببینم کار و کاسبی‌ات چه طور است؟ دکان می گردد؟ عاقبت قرص کمر گیر آوردی؟

که هرهر خندید و گفت:

- راستش مادرمان رفته دختر علی‌اصغر را برامان صیغه کرده.

بعد مکثی کرد و تسبیح انداخت و افزود:

- راستش محض امتحان.

پرسیدم :

- امتحان چه؟

باز قش قش خندید و گفت :

- امتحان دیگر. راستش شما که اهل بخیه‌اید. که اگر قبول شدیم برامان زن بخواهد.

- علی‌اصغر که باشد دیگر؟

- راستش چوپان ده است. دخترش بدجوری ورقلمبیده. راستش دم دست مادرمان خدمت می‌کند. شب عید غدیر شب اول بود.

می‌دانستم که فضل‌الله پسر همان سربنه‌ای است که ورد زبانش «پدرآمرزیده» است. سر ناهار خانه‌ی بی‌بی از درویش شنیده بودم، اما قضایای دیگر را تازه فهمیدم. او همان جور تسبیح می‌انداخت که پرسیدم:

- پس چرا خبرمان نکردی؟ آخر سوری، جشنی، ولیمه‌ای.

- ای آقا! راستش عقدکنان که نبود، یا عروسی رسمی. یواشکی بود. راستش مادرمان خیال کرده ما کوفتی، ما شرایی چیزی گرفته‌ایم. هر چه بهش می‌گویم بابا لگد تفنگ کمر آدم را تاب می‌دهد، باورش نمی‌شود. حالا این دختره را برامان صیغه کرده که اگر مرضی چیزی داریم، بریزد بیرون. تا بعد که برامان زن می‌خواهند، ساق و سالم باشیم.

- دختر هم برایت زیر سر گذاشته؟

- راستش، بله. دخترخاله‌مان را. شیرینی‌مان را از بچگی برای هم خورده‌اند. راستش هم حیف است.

خواستم بپرسم «مگه دختر علی‌اصغر حیف نیست؟» که منصرف شدم و پرسیدم:

- چه جوری صیغه کردی؟

- راستش هیچ چی. پدرمان دویست تومان داد به باباش. میرزاعمو هم صیغه‌اش را خواند. حالا هم عوض این که سر تنور مطبخ بخوابد، می‌آید اتاق خودمان.

- همین؟

قش قش خندید و گفت:

- پس چی؟ راستش مادرمان یک دست لباس براش دوخته، خودمان هم یک النگوی نقره براش از شهر آوردیم. یعنی همین پستچی برامان خرید و آورد.

- خوب بعد چه؟

- بعد کدام است دیگر؟ یک نان‌خور سر سفره‌ی باباش کم. راستش علی‌اصغر هشت تا بچه دارد.

- غرضم این است که وقتی تو زن گرفتی؟...

- آهاه! راستش لابد یک شوهر دیگر می‌کند، یا می‌ماند و خدمتمان را می‌کند، یا راستش می‌فرستیمش شهر. حالا دیگر نوکر و کلفت تو شهر حکم کیمیا را دارد. خیال می‌کنید، سرهنگ‌ها بی‌خودی مصدر نگه می‌دارند؟

برای این که سوار پرحرفی نشود، پرسیدم:

- می‌دانی امسال چند نفر را بردند سربازی؟

- به نظرم هفت نفر. کدخدا می‌گفت. یک هفته قبل از آمدن شما بردندشان.

و ساکت شدیم. تک و توک مردی با جفت وزرایی شخم می‌کردند، و دنبالشان مردی از لنگی که به کمر بسته بود، مشت مشت دانه بر می‌داشت و می‌پاشید. و ما از دور خداقوتی می‌پراندیم و آن‌ها سلامی می‌فرستادند یا عاقبت به خیری. و با یکیشان فضل‌الله ایستاد به خوش و بش که من گذشتم. به نزدیک نصرالله و دو نفر از دوستانش رسیدم. سلامی و حال و احوالی کردیم. و دومی یکی دیگر از اهالی بود که یک بار توی حمام دیده بودمش؛ و سومی مردی شال سبز به کمر بسته و قبای راسته به تن و توبره‌اش در کنارش بر زمین، و غریبه. نصرالله گفت:

- مزرعه‌هامان مار دارد آقا، وقت شخم و درو دعا می‌گیریم.

پرسیدم:

- به چند؟

نصرالله گفت:

- آقا سید طمع‌کار نیست. دستش خوب است آقا! اهل محل بهش معتقدند.

گفتم:

- لابد گنجنامه هم دارد.

آن که در حمام شناخته بودمش، گفت:

- گنجنامه را سید مارخور دارد. طرف‌های عید پیداش می‌شود. یک خر بندری هم زیر پایش است، اما این آقاسید فقیر آدم است. این کاره نیست، فقط دزد می‌گیرد و دعای دفع مار و عقرب می‌دهد.

و نصرالله شروع کرد به گفتن قصه‌ی «نر و سردار قوچانی» که ژاندارم‌ها بکارت نامزدش را برداشته بودند و او یاغی شده بود و سر به کوه و کمر گذاشته بود و ژاندارم‌ها در کارش درمانده بودند؛ تا عاقبت این آقا سید آن طرف‌ها پیدایش می‌شود و دست به دامن او می‌شوند که سر کتاب باز می‌کند و جا و مکان نرو سردار را نشانشان می‌دهد...

و سید غریبه، همچنان سر به زیر، چشم به کتاب دوخته بود و وردش را می‌خواند. که فضل‌الله رسید و سلام و علیک، و من فرصت پیدا کردم که راه بیفتم. در راه قصه‌ی مردی را شروع کرد که تا پانزده سال پیش می‌آمده به این آبادی‌ها و پوست روباه و شغال می‌خریده. تا عاقبت هاری می‌گیرد. و تا برسانندش به شهر مثل چوب خشک شده بود. در همین حین به آسیاب رسیدیم. گفتم سری بزنیم و زدیم. از در که می‌رفتیم تو، الاغی از طویله فرروی کرد و پا به زمین کوفت. فضل‌الله داد زد:

- آهای آسیابان! راستش الاغت تشنه است.

و در تاریکی آسیابان را شناختم. برادر کوچک مدیر بود. عین یک عروسک بزرگ که در آرد تپانده باشی و درش آورده باشی. سلامی کردیم و او گلیم بغل اجاق را هما جا تکاند و از نو پهن کرد که نشستیم و دو تکه چوب بر آتش گذاشت و رفت الاغش را آب دهد. در همین موقع هیکل زنی را دیدم که با سر و کله‌ی بسته در انبار بالای آسیاب کیسه‌های گندم را پس و پیش می‌کرد. و به همه جای تیرهای سقف گرد آرد قندیل بسته بود. برادر مدیر که برگشت، گفتم:

- مثل این که منزل آقای مدیر هم دیگر دیده‌ایم.

او عین کسی که زیرلفظی می‌خواهد، گفت:

- بله.

گفتم:

- اما اسم سرکار را ندانستیم.

گفت:

-هبةالله.

و دیدم که این یکی حتماً نعمتی بود، و بخششی. و گفتم:

- تنهایی آسیاب را می‌گردانی؟

گفت:

- سنقور [۱] کسی دیگر است، اما هر که نوبت آسیاب خودش را نگه می‌دارد.

و فضل‌الله گفت:

- راستش سنقور مشهدی نورالله است. اگر عیب و علتی پیش بیاید، صداش می کنیم.

و استکان نعلبکی‌ها را برداشت و رفت بیرون. تنها که شدیم هبةالله در آمد که:

- آدم قحط بود که با این خل دیوانه آمدید بیرون؟ کله‌اش خشک شده.

که زن از همان گوشه‌ای که بود پکی زد به خنده. خندیدنش می‌گفت که سخت جوان است.

گفتم:

- درویش گرفتار بود. هنوز دارند آن ده جریب را ذرع می‌کنند.

که فضل‌الله پیداش شد. و نشست و به چای ریختن. هبةالله به همان خجالت‌زدگی اول گفت:

- آقا داداش می‌گفت شما هم با مباشر مخالفید.

گفتم:

- من هنوز غریبه‌ام.

گفت:

- یعنی شما می‌گید صلاح است که آسیاب آتشی راه بیفتد؟

گفتم:

- یعنی واقعاً آسیاب شما را از کار می‌اندازد؟

گفت:

- البته از کار می‌اندازد. چون با این آسیاب روزی ده خروار هم می‌شود آرد کرد.

گفتم:

- یعنی این قدر گندم توی ده هست؟

گفت:

- البته که نیست، مردم توی خانه‌هاشان تاپوی[۲] آردی که ندارند. تاپوی گندم دارند.

فضل‌الله گفت:

- راستش این را درست می‌گوید. کار و زندگی اهل ده با کار این آسیاب جورتر است.

بعد رو به هبةالله کرد و گفت:

- پس حمتاً می‌خوابد، تو خیالت راحت باشد. راستش پولشان زیادی کرده.

فضل‌الله گفت:

- چه می‌گویی پسر؟ راستش سفته‌های اقساطش را بابامان به چشم خودش دیده.

هبةالله گفت:

- اهل محل همه‌ی این حقه‌ها را از زیر سر مباشر می‌دانند. مردم می‌گویند یک غریبه آمده دست گذاشته روی آبادی.

پرسیدم:

- مباشر را می‌گویی غریبه؟

- البته که غریبه است. می‌گویند کولی بوده، چلنگر [۳] بوده خدا عالم است چه کاره بوده؟!

فضل‌الله قش قش خندید و گفت:

- به! راستش این را که همه می‌دانند. ما بچه بودیم که تو آبادی پیداش شد. راستش زمان متفقین بود که اهل ده گندمشان را قایم می‌کردند. راستش همین مباشر یک روز داشته با خرش از آبادی رد می‌شده که یک صدای جیغ می‌شنود. می‌دود جلو و می‌بیند پشت یک پشته جوانکی افتاده روی یک زن... و قش قش زد زیر خنده. مدتی خندید و ما تماشا کردیم و بعد دنبال کرد:

- راستش داشته‌اند با هم کلنجار می‌رفته‌اند که مباشر سر می‌رسد. با گرگ‌کش می‌گذارد تو گرده‌ی جوانک و دختره را سوار می‌کند و می‌رساند آبادی. راستش...

به این جا که رسید ساکت شد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد سرش را آورد در گوش من و آهسته افزود:

- می‌دانید جوانک که بوده؟ همین آقای مدیر بوده.

و باز زد زیر خنده. هبةالله خون به صورت دوانده گفت:

- این‌ها قصه است، مردم ساخته‌اند.

فضل‌الله که داشت یک دور دیگر چای می‌ریخت، همان جور برای خودش می‌خندید. خنده‌اش که تمام شد، گفت:

- راستش عیب کار این بوده که خود دختره پاش می‌لنگیده. و گرنه این جور جوان‌ها را تو آبادی نگه نمی‌دارند. سه چهار ماهی رفته بوده شهر کلفتی یکی از اقوام. و وقتی برگشته بوده اسمش هم عوض شده بوده. خدیجه‌اش شده بود پری (و قش قش خنده). ننه باباش هم دیگر جلودارش نبودند. هر چهار روزی هم یکی از این قضایا پیش می‌آمده. تا این مباشر از آسمان می‌رسد. دختره که می‌رساند، سفت بیخ ریشش را می‌چسبند. رسم هم همین است. وقتی یک عورت [۴] را حفظ کردی یعنی که پس مال خودت است. عروسیشان یادمان است. چه خرجی! راستش سه تا گوسفند سر بریده بودند...

این جای قصه‌اش بود که زنی وارد شد. نیمه جوالی[۵] بر سر؛ و از در کوتاه آسیاب نشسته آمد تو. و بعد ما بلند شدیم و تشکری و خداقوتی. و از در که آمدیم بیرون، فضل‌الله در آمد که:

- راستش خواهرزن نصرالله بود، براش شیرینی خورده‌اند.

گفتم:

- کدام یکی؟

گفت:

- همان اولی. دختره را می‌گویم. راستش دختر خوبی است. چشم خیلی‌ها دنبالش است.

گفتم:

- چشم تو هم؟

که قش قش خندید و گفت:

- ای آقا! راستش ما تو همین یکیش درماندیم.

و همان جور که می‌رفتیم پرسیدم:

- خوب بعد چه شد؟ مباشر را می‌گویم.

که باز قش قش خندید و گفت:

- هیچ چی، شدند زن و شوهر. راستش دختره هم دیگر از آب و تاب افتاد و اگر بدانید حالا چه زنی از آب در آمده. خودش هم سال ۳۰ شد رئیس اتحادیه. با سواد بود و از شهر براش روزنامه می‌آمد.

و ادامه داد این که مالک قناتی که سراغش می‌رویم پسرعموی سرهنگی است که او مصدر خانه‌اش بوده و از وقتی بازنشسته شده، این مزرعه را خریده که بهش می‌گفته‌اند گته ده و بعد گفت:

- ببینم مگر مادر اکبر چه عیبی دارد؟ صد تومن هم که مهرش کنید راضی است. می‌خواهید بیفتیم پا در میانی؟

به تندی گفتم:

- ببینم! شماها همه‌تان دست به یکی کرده‌اید که من مادر اکبر را بگیرم؟

گفت:

- پس راستش، دروغ گفته‌اند که دست به شکمش مالیده‌اید؟

و قش قش خندید. و گفتم:

- نه دروغ نگفته‌اند، اما آخر ...

گفت:

- راستش شاید خیال کرده‌اید این جا هم شهر است؟

گفتم:

- چه طور مگر؟

گفت:

- راستش آن دست به شکم همه‌ی زن‌های آبادی مالیده شده. به ما می‌گویند خل و دیوانه است، برای این که این حرف‌ها می‌زنیم. راستش آن‌های دیگر ساکت می‌مانند. تو این آبادی عقل یعنی سکوت.

گفتم:

- من هیچ قصدی نداشته‌ام.

گفت:

- راستش ما هم با زن جناب سرهنگ هیچ قصدی نداشتیم. اما آن جا فرق می‌کرد. شکم آن زن سیر بود، اما مادر اکبر با روزی سه تومنی که شما بهش می‌دهید، بمب گذاشته توی همه‌ی خانه‌های آبادی. شما هم خودت بهتر از ما می‌دانی که دهاتی‌جماعت سایه می‌خواهد تا برود زیرش.

و بعد ساکت شد و لحظه‌ای تسبیح انداخت و بعد دنبال کرد:

- مگر اهل فرقه‌های دیگر باشی، ببینم راست است که معلم‌ها بچه‌بازند؟

و این‌ها را که می‌گفت نه می‌خندید و نه تسبیح می‌انداخت. دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد تا رسیدیم به چاه‌های قنات. با خاکی نو و قرمز در اطراف حلقه‌هاشان. ما پیچیدیم به طرف مادر چاه، که دست راست بود و سر بالایی بود. از بغل حلقه‌ی چاه بعدی که گذشتیم، فضل‌الله ریگی به چاه انداخت که یک جفت کفتر از دهانش پریدند بیرون و گفت:

- چاه آبی شده. راستش از حالا دارند برای زمستان لانه می‌سازند.

و از بغل چهار حلقه چاه دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کفه‌ی شکاف عریضی که دره‌ای بود آبرفت[۶] مانند؛ و به غرب کشیده می‌شد. چرخی بر سر چاه بود و مردی با یک پاچه‌ی بالا زده و دیگری افتاده، ایستاده بود و پای لخت را حایل چرخ کرده بود و چپق می‌کشید و ما را می‌پایید که سرازیر شدیم.

دیگر خسته شده بودم و می‌خواستم از دست این وجدان مجسم دهاتی به جایی بگریزم. ناچار در آمدم که:

- پس من می‌روم پای کار.

- خو، راه می‌بری چه جور؟

این را چرخ‌دار پرسیده. فضل‌الله گوشه‌ای کنار چادر وارفته بود داشت گردو می‌شکست. گفتم:

- خودت یادم می‌دهی. عیبی ندارد؟

- خو، این جوری که نمی‌شود. خو، چاه خیس است.

پرسیدم:

- اهل کجایی بابا؟

گفت:

- خو، چاخو، اهل یزد است دیگر.

- چاخو، یعنی چه؟

- خو، شما می‌گویید مقنی دیگر.

و بعد حالیم کرد که لخت بشوم و شدم. و با زیر پیراهن و زیرشلوار رفتم لب چاه. او چرخ را مهار کرد تا من آویزان شدم. و بعد آهسته آهسته بازش می‌کرد. طناب که دراز می‌شد، من چرخ می‌خوردم به سمت راست. که اول سرم گیج رفت و بعد که عادت کردم چاه خاکی بود و جای نوک کلنگ بر آن فشرده و براق. و بعد رطوبت چاه به چندشم انداخت. و بعد تاریکی صرف بود و در بالا میله‌ی باریک شونده و گردان و کوتاه طناب. که از وسط سوراخی می‌آمد که به روشنایی باز می‌شد. و بعد شرشر ملایم آب را زیر پا شنیدم. و هنوز به ته چاه نرسیده بودم که خیس شدم. و حالا شرشر آب زیاد بود. فکر کرد «کاش زیر لباسی هم درآورده بودم» که کف پای چپم بر تکه سنگی نشست که نشست آب بر آن می‌رفت. طناب را تکان دادم و رها کردم، هو انداختم: «اوستاهوووو...» با جوابی که آمد چشمم به کف دیواره‌ی چاه راهرویی را دید که آب به سمتش می‌رفت .و بعد دیدم که چراغی است و پیش می‌آید، و بعد شلپ شلپ دست و پایی و بعد که هیکل مقنی. سلامی کردم و خدا قوتی و ذکری از درویش و این که که هستم. و مقنی در آمد که:

- خو این جا که آمدن نداشت. خو، آن طناب را بده ببینم.

طناب را که دادم تکانش داد و هو انداخت و همان در مدخل راه آب نشست. از کنار تنم که تلو تلو خوران رفت بالا او گفت:

- خو تو چاه که نمی‌شود زیر دول[۷] واسید. خو، با تو.

و پس پسکی دو قدم عقب رفت و من در درگاه کوزه نشستم. مردی بود میانسال. با سری تاس و هیکلی ریزه. گفتم:

- عیبی ندارد بیام پای کار؟

- خو، بیای چه کنی؟ خیال کرده‌ای سر گنج است؟ خو همین است دیگر جنب که نیستی؟

و همچنان که عقب عقب می‌رفت، غر غر هم می‌کرد:

- خو، این بچه‌های شهر تو هر سوراخی سر می‌کنند.

همچنان که با احتیاط پیش می‌رفتم، گفتم:

- می‌دانی اوستا. همکارهام تو مازندران اسم مرا گذاشته بودند خاله وارس، اگر ناراحتی برگردم.

که غرغرش بند آمد و هر دو، چهار دست و پا و چراغ معدن در میانمان و سرهامان در چهارانگشتی یک دیگر، با احتیاط می‌رفتیم. کوره‌ی قنات به همان اندازه پهن بود که با کپل‌ها مماس باشد. و دیواره از سنگ بود و جابه جا علامت میله‌ای که در آن باروت داده‌اند. پس از ده قدم کوره پیچید به سمت راست و من هرچه فکر کردم که خودم را مطابق روی زمین توجیه کنم، نتوانستم. پرسیدم:

- اوستا، به کدام سمت پیچیدیم؟ به شرق؟

- خو، شرق و غرب مال روی زمین است. زیر زمین می‌روی طرف رگه...

و ساکت شد. اما بعد از یک قدم از نو به غرغر افتاد:

- خو، خیالت می‌رسد همه جا می‌شود آق معلمی کرد؟ تو روی زمین آقا معلمی. خو، زیرزمین از شولات[۸] بر می‌گردی، از دج[۹] رد می‌شی، خو می‌رسی به رگ آب دیگر. عین گوسفند، تا گیرش نیاوری که خونش در نمی‌آد.

برای خودش حرف و حرف می‌زد، زیر لبی و تند. تا رسیدیم به جایی که کوره‌سنگی نبود و پهنتر بود و بلندتر، و می‌شد سر دو پا نشست. مقنی جرخ زد و حالا پشتش به من بود و می‌رفت. جای کلنگ جا به جا بر دیواره‌ی کوره برق می‌زد و آب بر کف مجرا انباشته بود و تا مچ پا در آب بود و شلپ شلپ می‌کردیم تا رسیدیم. انبار مانندی از آب که تا زیر زانو را می‌گرفت، و به دیوار آخرش نیم دایره‌ی سوراخی بر سطح آب بود، که آب از آن می‌گذشت و پشت دیواره، جایی شرشر می‌کرد. مقنی چراغ را از گردن باز کرد و از میخی بر دیواره‌ی قنات آویخت. و کلنگش را که بغل آن به دیوار کوبیده بود، کشید بیرون. به دقت سوزنی که از گوشت دست می‌کشی، و شروع کرد به گشاد کردن آن سوراخ. با یک دست کلنگ می‌زد و با دست دیگر خاک را می‌پایید که نپراکند. من یخ کرده بودم و کمرم داشت از دولا ماندن درد می‌گرفت که صدایم درآمد:

- اوستا چرا این جوری است؟

- چه جوری؟ خو، صاحب ملک بختش گفته که مادر چاه بالا افتاده. خو، این دیواره را که برداشتی قنات تمام است.

- چرا از آن دست نمی‌کنی اوستا؟ این جا بد جوری باید دولا کار کرد.

- خو، خیال کردی آن دست می‌شود واسید؟ از آن دست که کار کنی ریزش می‌کند. آب پرزور است. خو، از کجا بدانی چه آبی تو کوره واسیده؟

و مکثی کرد و بعد یک مرتبه برگشت و گفت:

- خو، تو که لرزت گرفته!

راست می‌گفت. پاها در آب. و آن دو تکه لباس خیس و کمر دولا، دیگر طاقتش را نداشتم، ولی مگر از رو می‌رفتم؟

گفتم:

- ناهار با هم بخوریم اوستا، باشد؟

- خو، بجنب که می‌چایی، لاشه‌ات رو دستمان می‌ماند.

که جنبیدم. و به همان احتیاط برگشتم. چراغ پشت سر و سایه‌ی بزرگ و بی‌قواره‌ی خود را در آب خرد کنان. و هو انداختم و طناب که به ته چاه رسید به رانم بستم و آمدم بالا. فضل‌الله آتش را تافته بود و چای دم کرده. سوز بند آمده بود و آن هر دو کمک کردند تا لباس‌های زیرم خشک شد ، و کنار آتش که نشستم، فضل‌الله مرد چرخدار را فرستاد دنبال چوب و گون[۱۰]، و از بغلش یک نیم بطری در آورد و داد دستم، که:

- راستش می‌دانستیم یخ می‌کنید.

و عجب نعمتی بود سوخت و رفت پایین و گرما در درون نطفه بست. و بعد که نفس تازه کردم، یک دو قلپ دیگر و نیم بطری را بر گرداندم، که خودش سر کشید و گذاشت جیبش. گفتم:

- داشتم قزل قورت[۱۱] می‌کردم. عجب جانی می‌کنند این مقنی‌ها.

- راستش هر کسی یک جوری باید نان بخورد.

و تازه گرم شده بودم که تاپ تاپ خفیف موتور از سمت ده بلند شد. اول نامرتب بود و دو سه بار خوابید و بعد از نو راه افتاد. و ما سفره‌ی ناهار را آماده می‌کردیم که استاد مقنی هم آمد بالا. دستمال بسته‌ی فضل‌الله یک مرغ پخته بود با نان و پنیر، گردو هم که داشت. و ناهار مقنی و چرخدارش نان و پیاز. چای هم که داشتیم. آفتاب حسابی می‌چسبید و ریشه‌های گون خلواره [۱۲] بسته بود و استاد مقنی لرزیدن مرا برای دیگران تعریف کرد و بعد گفت:

- خو، تو که جان نداشتی، چرا آمدی پایین؟

و دوستش گفت:

- خو، کجا بودی اوستا. می‌خواست با کت و شلوار بیاید...

که فضل‌الله قش قش خندید و من نه چندان کلافه گفتم:

- ببینم اوستا، همه‌اش را با همان کلنگ کنده‌ای؟

که بر و بر نگاهم کرد و گفت:

- خو، چرا آن پایین صدات در نمی‌آمد، آقا معلم؟

و چرخدارش گفت:

- تو همین یک چاه، هزار تومن باروت آتش زده.

و فضل‌الله گفت:

- راستش سرهنگ همین پول را قبول ندارد، اگر این آتش کاری نبود که حرف و سخن نداشتند.

گفتم:

- خوب برو بیارش پای کار تا ببیند که چه کرده‌ای.

چرخدار خندید و گفت:

- خو خیال کرده هر کسی حاضر است برود تک چاه قنات ...

گفتم:

- حیف جان آدمی‌زاد نیست که تو آن کوره سر برسد؟

مقنی گفت:

- خو، تو حق داری آقا معلم. حالا دیگر کسی با کلنگ چاه نمی‌کند. خو، موتور می‌گذارند و با مته سوراخ می‌کنند. اما می‌دانی پول هر کدام از آن مته‌ها چند است؟ خو؛ مگه نه که معلمی؟ بایست بدانی. خو، تمام این قنات با پول یکی از آن مته‌ها آباد شده، که تازه این مرده‌شور برده‌ی صاحب ملک، نصفش را قبول ندارد. خو، تو می‌دانی سالی چند تا مقنی زنده به گور می‌شود؟

گفتم:

- تو در عمرت چند تا قنات کنده‌ای اوستا؟

نگاهی کرد و بعد با انگشت‌هایش شمرد و بعد گفت:

- خو، بگو که دوازده تا. یعنی می گویی پس مقنی‌ها بروند بمیرند؟ خو، من هم اگر پول داشتم می‌رفتم موتور می‌آوردم سر چاه، اما از آن وقتی که چشمم وا شده، این کلنگ تو دستم بوده. خو، آن که با موتور چاه می‌زند پنج هزار تومن یک قلم بایست بدهد به مهندس آب. اما من رگه‌ی آب را عین رگ گوسفند می‌شناسم. خو، کدام مهندس می‌تواند یک گشت بزند دور آبادی و بگوید این جا را بکن یا آن جا را؟ خو، خاک‌شناس می‌آید، آب‌شناس می‌آید، هواشناس می‌آید. تازه از هر سه تا چاهی که می‌زنند یکیش آبی می‌شود. حالا تو آقا معلم می‌گویی من دارم جان کردی می‌کنم. خو، تو خیال کردی که من جان خودم را دوست ندارم؟ چرا دوست دارم، اما می‌دانم که هر زمینی آبی دارد. خو، زمین حکم تن آدمی‌زاد را دارد، پر است از رگ و پی. اگر رگ دست را بزنی یا حجامت کنی خون یواش یواش در می‌آید، عین قنات. خو، برای صحت مزاج هم خوب است. اما اگر گردن آدم را بزنی چه طور؟ خو، جونش با خونش در می‌آید. عین چاه‌های موتوری. تن این زمینی که ما می‌شناسیم، آن قدرها خون ندارد که جواب این همه چاه را بدهد. خو، دل آدم می‌سوزد.

و ساکت شد. گفتم:

- غصه نخور اوستا! فضل‌الله می‌رود شهر پهلوی جناب سرهنگت.

مقنی رو کرد به فضل‌الله که:

- خو، مگر نه که تو پسر حاج عزیز سربنه‌ای؟

- راستش چرا.

و مقنی غرغرکنان رو به من گفت:

- خو، این دیوانه باباش هم عرضه نداشت.

گفتم:

- چرا اجرش را ضایع می‌کنی؟ درویش علی این را همراه من کرد که...

که حرفم را برید:

- خو، پس تو آمده‌ای مفتشی برای جناب سرهنگ؟ خو، اگر یک سنگ تو سرت می‌خورد، چه می‌کردی؟

که فقط نگاهش کردم. فضل‌الله ساکت ماند، و چرخدار سفره را برچید و چای ریخت و مقنی چپقش را چاق کرد، گفت:

- خو، بگذار برات یک قصه بگویم. دلت از ما نگیرد. می‌گویند چهارده تا لر بودند رفتند مشهد. خوب، ده تاشان تو راه مردند، وبا گرفتند. سه تاشان هم تو خود مشهد افتیدند و از شکم‌روش[۱۳] مردند. خو، چهاردهمی رفت ضریح را چسبید و گفت «ای ضامن آهو! خو، ما که هممون مردیم. اما الهی قربونت بروم، تو برو فکر قبه و بارگاهت را بکن.» خو، حالا نقل ماست. هر کسی تو کارش به یک چیزهایی اعتقاد دارد. کار ما اگر به آب نرسد شگون ندارد. کار ما کار موتور نیست، کار آدمی‌زاد است که خیال می‌کند آب روشنایی است. کار ما هم گذشت. آب را هم در آوردیم. اما آن گور به گوری صاحب ملک برود فکر آبادی‌اش را بکند...

و گویا من چرت می‌زدم که استاد مقنی چپقش را خالی کرد و گفت:

- تو بچه شهری هم که با یک غوره سردیت می‌کنه، با یک مویز گرمیت. بگیر بخواب. ما هم رفتیم پی کار.

که ما هر دو کنار آتش دراز کشیدیم. و آن هر دو رفتند سراغ کار. گاهی ابری، گاهی بارانی، و گاهی رعد و برقی در آسمان. و گاهی با زمزمه‌ی گذر هواپیمایی از دور که معلوم نیست از کجا به کجا، اما وعده‌ای به عبور، به پرواز. اما فقط لحظه‌ای...

و چهارشنبه شب‌ها که می‌آمد و اوایل ورودم نمی‌شنیدم. اما حالا، نه که می‌شنوم و به انتظارش در حیاط مدرسه قدم می‌زنم؛ بلکه حتی ستاره‌ی بی‌چشمک چراغ زیر تنه‌اش را دنبال می‌کنم. عین ستاره‌ای که طلوع می‌کند و غروب می‌کند... که یک مرتبه دیدم نشسته. پشت تپه‌ی زیر ده و من بر سر تپه ایستاده، با جماعت دهاتی‌ها. و آرام آرام جلو می‌آمد، اما چرخ‌هایش بدجوری صدا می کرد. اما همان در حرکت اول، دهنه‌ی بسته‌ی چاه قناتی زیر پایم وا رفت و ...

بیدار که شدم چرخ چاه صدا می‌کرد و اجاق سرد بود و فضل‌الله قدم می‌زد. و راه که افتادیم دیدم هیچ حوصله‌ی پر حرفی‌های او را ندارم. گفتم خاک‌شناسی می‌کنم و دفترچه‌ام را در آوردم و یادداشت کردم.

آبرفت‌ها داغمه [۱۴] بسته بود و بی ترکی یا شکافی، کف اتاقی اندود شده را می‌ماند به قصد تجدید صورت یک ظرف عتیق. و بیابان خاکستری بود. و از شن پوشیده بود و ناصاف بود و خاک مزارع گاهی قرمز بود، و رس خالص و گاهی به سیاهی می‌زد و گاهی اخرای مایل به زردی. و مارمولک‌های ریز، خبرچینان عجولی را می‌ماندند که از ریشه‌ای به ریشه‌ی دیگر خبر از شب بارانی می‌دادند. و خانه‌های ده از دور کندوهایی را می‌ماند گلی و بر سینه‌ی تپه چسبیده. و دود عصرانه‌ی ده که از روزنه‌ی خانه‌ها بر می‌خاست، بوی گون سوخته را می‌آورد. به حوالی ده که رسیدیم با دو نفر از اهالی همقدم شدیم که عرق‌ریزان، بارهای بزرگ خار را بر دوش به خانه می‌بردند.

پانویس

[ویرایش]
  1. متصدی آسیاب، آسیابان
  2. خُمی از گل ناپخته که در آن گندم آرد، گندم یا امثال آن نگاه می‌دارند.
  3. آهنگری که چیزهای آهنین خرد مانند قفل، کلید، چفت، میخ، زنجیر، زره و مانند آن‌ها می‌سازد.
  4. در اصل به معنای امری که کسی از آن شرم دارد. اما در اصطلاح به معنی آلت تناسل و شرمگاه مردم است. در تداول فارسی اشاره به زن و زوجه‌ی مرد دارد.
  5. معرب گوال و به معنای ظرفی باشد از پشم بافته که چیزها در آن کنند.
  6. جایی که از اثر ته‌نیشن آب رودخانه به وجود آمده باشد.
  7. مقلوب و هم‌معنی واژه‌ی دلو است به معنای ظرفی از پوست حیوانات که با آن آب از چاه بیرون می‌کشند.
  8. در اصطلاح مقنی‌ها گل و لای کاریز را گویند.
  9. به کسر دال. به طبقه‌ی سخت زمین گویند و در اصطلاح مقنی‌ها آبکش هم می‌گویند.
  10. بوته‌ای است خاردار که دارای صمغی به نام کتیرا است.
  11. به معنی مرض و درد بی‌درمان
  12. آتش گون و بته. خاکستر گرم با خرده‌های آتش.
  13. اسهال
  14. خشکی و آماس پوست، خاصه در لب‌ها از اثر حرارت خارجی یا درونی. خشکی و ترنجیدگی پوست لب بر اثر بیماری حاد یا تشنگی.