نفرین زمین/عقرب-فصل دوم
که برخاستم و به جمع پیوستم. صدر مجلس پر بود، دور تا دور. و پایین مجلس هم. و مسجدی. از نمایندهی کمپانی و مترجمش خبری نبود، اما پسر بیبی و آن مرد عصا به دست همراهش و درویش و مدیر بغل دست هم نشسته بودند، و ژاندارمها، در فاصلهی صدر و ذیل مجلس عین مرزی و سربنهها هم بودند و کدخدا هم، و همهی قیافههای آشنای این مدت. درویش بغل دستش جا خالی کرد که نشستم. و هنوز درست جا به جا نشده بودیم که ک جای جلوی رویم سبز شد. و صدای بیبی آمرانه، و اندکی کلفتتر از صدای یک زن برخاست:
-آهای حسن! بیا تخت مرا بکش جلو.
که مباشر هم برخاست، و پسر بی بی هم. و به کمک حسن که میلنگید دو طرف تخت بیبی را گرفتند و کشیدند و در درگاه شاهنشین، و دو تا متکای پشت بیبی را مرتب کردند، و سلام سلام جماعت آمد. بعضیها بر میخاستند و سلامشان را میفرستادند. اتاق پر از دود بود و همهمهی دهاتی ها از ته مجلس به زمزمهی زیارتگاهی میمانست.
- چادرم را بکش روی سرم... آهای آبدارباشی! زغالت بو میکند. نکند گه گربه توش باشد؟ بدو منقل را ببر بیرون عوض کن.
و مباشر داشت چادر بیبی را میکشید روی سرش که باز صدای بیبی درآمد:
- همهتان خوش آمدید. میدانید که قرار است دیم پاییزه را پشک بیندازیم. بعدش هم یک خبر خوش براتان دارم. حالا هم سربنهها پشک میاندازند و درویش میشمارد، همه حاضرند؟
- نه، بیبی! ولیبگ نیست.
این را یکی از آن سه سربنه گفت که انگار همزاد بودند و یک چپق را دست به دست میگرداندند.
- کجاست؟ نمیشود که مردم را تا عصر گشنه گذاشت.
سربنهی دیگر چپقش را رد کرد و گفت:
- رفته امامزاده دنبال خونوادهاش، قربان! هنوز برنگشته. حال خونوادهاش خوش نیست، بی بی.
- میدانم!اما چرا گذاشته یک زن تب لازمی تو این سوز بیابان از خانه برود بیرون؟... آهای مباشر! یکی را بفرست سراغش، مال هم بفرست که عیالش را برگرداند. لازم هم نیست صبر کنیم تا ولیبگ برگردد. یکی از ریشسفیدهای بنهاش وکالتش را بکند... تو بیا مشهدی اکبر. قبول است؟
صدایی از جمع پایین مجلس گفت «قبول است.» و به دنبال صدا مردی برخاست استخوانی، و کلاه نمدی به سر، و آمد جلو. و بیبی دنبال کرد:
- یک چایی هم برای من بیاورید.
و ما همه ساکت شدیم و تماشا کردیم که سربنهها برخاستند و با مباشر و درویش رفتند وسط مجلس جرگه زدند و سرهاشان را توی هم کردند و دستها را آوردند به پشت هر کدام دو سه تا از انگشتهاشان را بستند، و باقی را باز نگه داشتند و بردند وسط جرگه، که درویش میشمرد و اعلام میکرد. عین بچههای بزرگشدهای که در محضر سلطنت یک پیرزن آب و ملکدار، مجلس وزرا کردهاند، و به جای مشورت در مهام امور، بازی میکنند. نفر اول، مشهدی اکبر درآمد. که کلاهنمدیاش را برداشت و سرش را خاراند و بلند گفت «لااله الاالله» و نفر دوم یکی از دستهی سه نفری سربنههای همزاد. و همین جور پنج بار پشک انداختند و پنج بار درویش به صدای بلند شمرد و ما همه ساکت بودیم. و عدهای سیگار میکشیدند و دود چپق بالای سر جماعت ابر بسته بود و ژاندارمها با شلوارهای تنگشان هی پا به پا میشدند. و کار که تمام شد و پشک اندازندگان سر جاهاشان که برگشتند، بی بی به حرف آمد:
- خوب. مبارک است. چون و چرایی که ندارید؟ پشک قبول است؟
- قبوووول است. این را تمام اهل مجلس گفتند.
درویش که سر جایش پهلوی من جا گرفت، ازش پرسیدم:
- برای چه پشک انداختند؟
- شنیدی که آقا معلم! برای کشت دیم.
- این را فهمیدم. اما مگر هر کسی زمین خودش را نمی کارد؟
- نه آقا معلم! فقط زمینهای آبی مرز و سامان دارد. زمینهای دیم یک سره است. ملک اربابی است. ملک اربابی است و دورافتاده و غول و سنگلاخ هم هست. هر یک از شش طرف آبادی را یکی از بنهها میکارد. دسته جمعی میکارند و دستهجمعی همه برداشت میکنند. پشک هم که میاندازند برای این است که سر دور و نزدیک بودن یا هموار و ناهموار بودن زمین به کسی اجحاف نشود. پشک اول و سوم، بدترین تکههاست...
که باز صدای بیبی درآمد:
- آهای کدخدا! برای ماه رمضان چه فکری کردهای؟
- گمان نمیکنم آشیخ حسین دیگر بیاید، بیبی! قهر کرده.
- مگر آدم نفرستادی دنبالش؟
پیش از این که کدخدا جواب بیبی را بدهد، یکی از میان جمع گفت «خوشا به حال باغی که توره ازش قهر کند.» بیبی فریاد کشید:
-خفهخون!... میگفتی کدخدا؟
- همین مشهدی اکبر رفته بود سراغش. بهش گفته که... جرا خودت نمیگویی مشهدی اکبر؟
که مشهدی اکبر از میان جمع بلند شد و کلاه نمدیاش را از روی پیشانی زد بالا و گفت:
- بهم گفت اگر بیبی سراغ مرا گرفت بهش سلام برسان و بگو اسبهای خوب چه شدند؟ آدمهای خوب سوار شدند و رفتند جاهای خوب.
نشست. بی بی گفت:
- لایق شما همین هم هست. پارسال سر حقالقدمش آن قدر کون ترازو زمین زدید، که بهش برخورد. معلوم است، من هم بودم دیگر تو این خراب شده پا نمیگذاشتم.
عینالله گفت:
- این حرفها نیست بیبی. سر قضیهی تقسیم املاک آخوندها، تصمیم گرفتهاند اعتصاب کنند...
که بی بی حرفش را برید و گفت:
- خفهخون!... میگفتی کدخدا، پس ماه رمضان در مسجدتان بسته است؟
کدخدا گفت:
- خدا عمر به مشهدی اکبر بدهد. یک فکر دیگر برامان کرده... چرا خودت نمیگویی مشهدی؟
که مشهدی اکبر باز برخاست و کلاهش را زد بالا و گفت:
- راستش خود آشیخ حسین نشانی داد رفتم سراغ آشیخ عباس. جوانتر هم هست و تازهنفستر. قول داده که بیاید.
و نشست.
- برای حقالقدمش فکری کردهای کدخدا؟
- هر بنهای قرار است پنجاه من گندم بدهد. میرسانیم بیبی. خیالت راحت باشد.
- آهای مباشر! یک خروار هم تو از انبار اربابی بگذار روش، که دیگر پشت سرمان لنترانی نخوانند. اگر هم خواست پولش را بدهید... خوب دیگر چه کار داشتیم؟... آهاه. یادت باشد مباشر، دو خروار هم از سهم اربابی برای آقا معلم بگذار کنار. پسر حرف گوشکنی است... مدیر، تو کجایی! تو هم فردا برادرت که خواست برود شهر، بگو زن ولیبگ را ببرد. پسرم سفارش میکند بخوابانندش تو بیمارستان. حالا شماها بگویید ببینم سرکارها! کار امیرآبادی ها به کجا کشید؟
یکی از ژاندارمها همان طور نشسته، دستش را گذاشت بالا و گفت:
- قربان! رضایت طرف را جلب کردند. اول ماه آزادشان میکنند.
همین وقت ولیبگ از راه رسید که یک بار توی قهوهخانه دیده بودمش و میشناختم. یکسره رفت سراغ تخت بیبی. کنده زد پای تخت و سرش را قایم کوبید به پایهی چوبیاش و نالهاش در آمد:
- ددم وای بیبی! خاک عالم به سرم شد، ددم وای!
بی بی دستش را به چادر پیچید و گذاشت روی سر او و گفت:
- قباحت دارد پیرمرد! مگر چه خبر شده؟
- میخواستی چه خبر بشود بیبی؟ ضعیفه دو پاش را کرده توی یک کفش که یا از آقا شفا میگیرم یا همین جا میمیرم.
بعد سرش را بلند کرد و رو به بیبی که:
- بیست سال آزگار است هر شب توی خانه بود. حالا بزها را که میدوشد؟ بچهها را که میخواباند؟
- آخر چرا گذاشتی برود، پیرمرد؟
- چه میدانستم چه خاکی میخواهد به سرم بشود، بیبی؟ رفته بودم دنبال نخودهام. بعد از چاشت، خون بالا آورده و ترس برش داشته و زندگی را ول کرده و رفته. هر چه کردم نیامد. خودش را بسته به ضریح و دراز کشیده. که یا همین جا میمیرم یا شفا میگیرم، حالا من با این یتیمچهها چه بکنم بیبی؟
- اگر خون بالا آورده همان بهتر که تو امامزاده باشد، تا فردا بفرستمش شهر، آهای یحیی کجایی؟
که یکی از وسط جمع مسجدی نشستهی ته تالار بلند شد و گفت:
- این جام، بیبی.
- حاضری عیالت را بفرستی امامزاده، تا فردا صبح که مریض را میفرستیم شهر؟
- آی به چشم بیبی.
مردی بود موفرفری، که از روی دوش جماعت با سه تا شلنگ خودش را به در رساند و داشت گیوههایش را ور میکشید که بیبی گفت:
- ناهارت را از مطبخ بگیر و ببر، یک سهم هم برای شام زنت بگیر، بالاپوش هم ببر، به سلامت. حالا هم یک چایی برای ولیبگ بیاورید تا حالیاش کنم که پشک اول بهش افتاده.
- ددم وای بیبی! پس گاومان نه تا گوساله زاییده. آخر من با آن سنگه بن چه خاکی به سرم کنم؟ یک بلا از آسمان به سرم خورد حالا یکی دیگر نوبت گرفته...
یکی از سربنههای هم زاد چپقش را رد کرد و گفت:
- اگر هم بد آوردهای، اجر خودت را نبر. روی حکم پشک که نمیشود اما گذاشت، پدرآمرزیده. خدا شفاش میدهد.
بی بی گفت:
- هیچم بد نیاوردهای ولیبگ. گوش کن ببین چرا. آهای! شماهای دیگر هم، همهتان گوشهاتان را وا کنید، ببینید چه میگویم. ماه پیش من یه معامله کردهام. ده جریب از زمینهای دیم را فروختهام به این آقا (و با دست اشاره کرد به مرد عینک زدهی موفلفل نمکی که صبح با پسر بیبی دنبال موتور آسیاب به ده آمده بود.) قرار است بیاید این جا مرغداری باز کند، به آب و کشت شما هم کاری ندارد، برای خودش هم چاه میزند، عمله هم از اهل ده میگیرد، فقط هم یک وردست یزدی با خودش میآورد، فهمیدید؟ بهش گفتهام که از همان تکهی سنگه بن زمین تحویلش میدهیم... که یکی از سربنههای همزاد، چپقش را رد کرد به پهلودستیاش و دوید توی حرف بیبی که:
- پس معلوم شد پول آسیاب موتوری از کجا آمده، قربان!
- فضولی موقوف. اگر من مالکم تو دیگه چه غلطی میکنی؟
سربنهی سوم سرفهای کرد و گفت:
- دست خارج مذهب را تو زمین مسلمانها بند نکن. پدرآمرزیده! از ما گذشته، اما خیرش را نمیبینی، بی بی. من برای خودت و بچه هات می گویم.
که زمزمهای افتاد در مجلس، یکی دو نفر سرفه کردند، ژاندارمها پا به پا شدند، و مباشر خودش را جمع کرد، و مرد موفلفل نمکی عین مجسمه ماند. دو سه تا چپق تازه چاق شد و من نگاهی پرسان به درویش کردم و مدیر سکوت را شکست:
- البته جسارت است بی بی. خدا فرموده که الناس مسلطون علی اموالهم، اما شما میدانید که آسیاب موتوری به همهی اهل ضربه میزند.
- مدیر! قضیهی آسیاب موتوری دیگر کهنه شد. یعنی میگویی تو این آبادی همهاش باید سنگ تو را به سینه زد؟
- استغفرالله! شما خود دانید و مباشر. آسیاب اهل محل که بخوابد، حالا هم یک آیش از زمینهای دیم را دارید از اهل محل میگیرید. پس این قانون تقسیم املاک برای چه گذاشته؟...
- به تو مربوط نیست. تو دلت برای آسیابت میسوزد مدیر، نه برای اهل محل. آن سنگه بن هم لیاقت این همه دلسوزی را ندارد. که به هر بنهای پشک میافتد عزا میگیرد. ده جریب هم یک آیش نیست، نصفش است. حالا گیرم یک آیش باشد، به جاش کود شیمیایی میگیرم و تخس میکنم تو زمینهاتان تا بعد از این دو آیش بدهید، که گفته که تا خدا خداست باید سه آیش داد؟
صدایی از وسط جمع ته تالار گفت:
- ما برای زمینهای آبی مان هم کود نداریم.
- خیلی خوب. یکی یک دختر چهارده ساله هم براتان عقد میکنم. چه فضولیها!
که باز زمزمه افتاد در مجلس. همهمهای به اعتراض، و پر از غر و لندهای خشمگین که از میانش این دو سه جمله را شنیدم:
- کدام سگ از کلوچهی گرم میگریزد؟
- مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است.
- عاقبت خوشی ندارد بیبی!
- خیرش را نمیبینی مباشر!
- تخم گنده مال مرغ کون گشاد است.
که بی بی فریاد کشید:
- ساکت میشوید یه نه؟ هیچ دخلی هم به مباشر ندارد. تقصیر اصلاً از خودتان است. از شخم پارسال تا حالا پنج نفر از اهل محل زمینهاشان را نکاشته، ول کردهاند و رفتهاند شهر. حتی واگذار هم نکردهاند، اجاره هم ندادهاند، حتی ندادهاند کسی براشان امانی بکارد. سربنههاتان هم که دهنشان فقط رو به من باز است.
- تقصیر ما چیه قربان! غیرت از جوانها رفته.
این را یکی از سربنههای همزاد گفت.
- خودتان عرضه ندارید. جوانهاتان میروند شهر عمله میشوند، گدا میشوند، ماشین پا میشوند، به خیال این که شدهاند پسر اوتورخان اعظم. شما برای کاشتن همین زمینی که دارید، عرضه ندارید. اما من دارم. میخواهم ملکم آباد بشود تا شماها دستتان به دهنتان برسد، تا جوانهاتان نگذارند در بروند. این آقا قول داده که برای مرغداریاش از هر بنه، سه نفر عملهی مدام بگیرد. کود شیمیایی را هم خودم به نصف قیمت بازار پاتان حساب میکنم، دیگر حرفی هم دارید؟
- خدا عمرتان بدهد بیبی. خدا سایهتان را از سر ما کم نکند. اما پولش را از کجا بیاوریم؟
این را کدخدا گفت. و بعد سر و صدایی از حوالی بساط سماور برخاست، و بگو مگویی میان دو سه نفر، و بعد یک مرتبه فریادی در آمد که:
- این جوری میخواهد بزند تو سر ملک شش دانگ...
و صدا برید. مثل این که کسی دهان فریادزننده را گرفت. اما در سکوتی که از اثر آن فریاد بر مجلس افتاد، یکی دیگر از همان حدود گفت:
- جلوی قانون را هیچ چی نمیگیرد. هیشکی نمیتواند...
که از نو زمزمهای در مجلس افتاد و بیبی روی بسترش تکانی خورد و فریاد کشید:
- دیگر حوصله ندارم. خر یکییکی شماها را که نمیشود نعل کرد. فردا که من سرم را گذاشتم زمین، هوشیار میشوید که چه جوری خیرتان را میخواستهام. تو خودت کدخدا، فردا با مباشر راه میافتید و با حضور سربنهها و شخص خریدار، ده جریب از سنگه بن را زرع و پیمان میکنید و میدهید دست صاحبش. دورش را هم سنگ چین میکنید که احدی گاو آهن توش نیندازد. و از پنج تا پشک دیگر، از هر کدام دو جریب کم میکنید، میدهید به بنهی ولیبگ. آهای حسن! تو هم بیا تخت مرا بکش سرجاش. این در را هم ببند، دیگر خسته شدم، بگو ناهار را هم بدهند.
و مباشر با کمک پسر بی بی داشتند تخت بی بی را میبردند توی شاهنشین که سه نفر سفره به دست وارد شدند. صدر مجلس را در سه طرف سفره انداختند. سفره قلمکار بود و دراز بود و کمعرض با حاشیهای از اشعار محتشم. و برای هر کس دو تا لواش بشقاب پلو و خورش رویش ریخته. و ما، زیر چشم جماعت مسجدی نشستهی ته تالار شروع کرده بودیم به خوردن. نمیدانم درویش در رفتار من چه دید که گفت:
- منتظر چه هستی آقا معلم؟ قاشق چنگال میخواهی؟
در جوابش نگاهی به جماعت پایین مجلس کردم که نمایش خوراکی ما را میپاییدند، و چیزی نگفتم. او گفت:
- روزی آنها را هم خدا رسانده، آقا معلم!
که همان سه نفر از کار سفرهی صدر مجلسیان فارغ شده، رسیدند. هر یک مجموعهای بر سر. و هر مجموعه را وسط چهار نفر گذاشتند و از نو. اما من فکر روزی یک روزهی آن مردم نبودم. همچنان که تکهی نان لواش را حایل لقمه میکرم، گفتم:
- درویش! امامزاده در و پیکر حسابی نداشت.
- ناهارت را بخور آقا معلم. خدای آن بیچاره هم بزرگ است.
زیر لب گفتم:
-ولی امامزاده خیلی کوچک و سرد است.
امامزاده یک چهارطاقی بود وسط بیابان، دیده بودم. ولی هیچ حیاطی یا دیواری، حتی زیارتنامه نداشت. دری بود زیر ایوانی، و بعد یک چهارطاقی، و اطرافش قبرستان ده. با سنگ قبرهای نخاله و خطوطی ناشی بر آنها. به تیغهی کلنگی یا تیشهای اسمی را کنده، و تاریخی را. و گاهی نقش شانهای یا تسبیحی یا ورزایی. تصویرهای منکسر این زندگی دهاتی بر آینهی تار آخرت ایشان و حالا بیمارستانی. و «آخر تا کی؟...» و همه چنان آرام غذا میخوردند که انگار با پرندگان وحشی هم سفرهاند. مبادا تکانی بخوری یای صدایی کنی که همسفرهات خواهد پرید.