نفرین زمین/عقرب-فصل اول

از ویکی‌نبشته

درست روز اول عقرب بود که آمدند برای سوار کردن موتور آسیاب. همان روزی که بی‌بی همه‌ی مردهای کاری ده را به ناهار دعوت کرده بود و قرار بود برای دیم‌کاری پشک بیندازد. جمعه‌ای بود و فردایش به ساعتی که میرزاعمو دیده بود، روز ولادت حضرت هابیل بود. و میدانچه‌ی آبادی را آذین بسته بودند و دور تا دورش تخت گذاشته و فرش کرده. و یک دسته‌ی زرنا دف از دم صبح، توی کوچه‌ها بکوب بکوب داشت و بچه‌ها لب جوی ده گردوبازی می کردند و زن‌ها دم درها و لب بام‌ها به تماشا نشسته و سه تا ژاندارم، تفنگ‌هاشان را وارونه به کول لای جماعت می‌پلکیدند.

هنوز یک ساعتی به ظهر داشتیم که دو تا سواری از پیش، و کامیون عین‌الله، از پس، چرخ‌هاشان را عین مهرهای یلاستیکی به خون گاو قربانی شده‌ی اربابی رنگ زدند، و هر کدام ده دوازده تایی انگ خونین، که از یکی به دیگری کم رنگ‌تر می‌شد، بر زمین میدانگاهی نهادند، تا بر سند پای عمارت آسیاب. همراهان موتور، پسر بی بی که پیاده نشده رفت به طرف قلعه‌ی اربابی، لابد به دست بوس مادرش، و مردی موفلفلی نمکی و عینک ساده زده و عصا به دست، که گردنش را شق گرفت و با کسی حرفی نمی‌زد، و نماینده‌ی کمپانی با مترجمش و بعد خبرنگاری و بعد عکاسی، و بعد هم دو نوه‌ی ده دوازده ساله‌ی بی‌بی. یکی دختری دراز و باریک و روبان به زلف بسته و با دامن کوتاه و جوراب سفید بلند. و دیگری پسری هفت‌تیر به کمر بسته و لباس ملوانی پوشیده. که حسن شل دستشان را گرفت و دنبال پدرشان برد.

روز قبل متخصص آمده بود و زیر سر موتور را از بتون ریخته و سه شاخه‌ای از تیرهای کلفت تبریزی آماده کرده بود که منجنیق کوچکی را به سیم آهنی از آن آویختند و در میان دود اسفند که قهوه‌چی دور می‌گرداند و هیاهوی صلوات اهالی، سوارش کردند. و با منجنیق بلندش کردند و «الله، محمد، علی»گویان به زمینش گذاشتند، و از نو بر غلتک سرتیرها را آوردندش تا پای سکوی سیمانی، و سر و صدای شکافتن صندوق که برخاست، من کنار رفتم و بر تختی کنار قهوه‌خانه نشستم به چای خوردن، مشغول چای دوم بودم که مدیر رسید با پسر بی‌بی که معرفی شدیم. و سلامی و حال و احوالی و نشستند و چای، و دنبال حرفشان را در گوشی با هم گرفتند.

حتی پیرترین اهالی به تماشا آمده بود.و نیز هرشش تا کوری که در ده داشتیم، عصازنان، یا کسی زیر بازوشان را گرفته. و که «حالا چه کار می کنند؟» و یا «این موتور چه جور چیزی است؟» و از این قبیل. و دور و بر کامیون و موتورخانه، اهالی چنان در هم می‌لولیدند و چنان لای دست و پای هم می‌پیچیدند که یک بار ژاندارم‌ها مجبور به دخالت شدند و دو سه بار صدای ناله و نفرین برخاست. پسر بی‌بی، پنجاه ساله مردی بود با شکم بزرگ و هیکل متوسط و تاسی وسط کله‌اش را با دسته‌ی نازک و چسب خورده‌ی موهای طرف چپ پوشانده، و سیگار فرنگی به دست. پچ پچ با مدیرش که تمام شد؛ گفت:

- رئیس، از کارت راضی هستی؟

خیال کردم هنوز با مدیر است، اما با من بود. گفتم:

- نوکری دولت و رضایت خاطر؟ کاری است و ما می کنیم...

و بعد افزودم:

- حیف شد که شهر خدمت نرسیدم.

ته چایی‌اش را سر کشید و پکی به سیگارش زد که دودی شیرین داشت، و بیشتر عطر بود تا دود و گفت:

- عیبی ندارد رئیس، فرصت زیاد است. اگر کاری داشتی مضایقه نکن. وزیر فرهنگ پای «بریج» شبهای شنبه‌مان است.

و مدیر هنوز چایش را تمام نکرده بود که مردی از اهالی آمد و در گوشش چیزی به لهجه‌ی محلی گفت که برخاست و کناری رفت، و پچ و پچی در گوشی. و وقتی برگشت نگاهی به جماعت انداختم که مباشر و درویش میانشان جولان می‌دادند و به امر و نهی، و بعد خطاب به پسر بی‌بی گفتم:

- لابد آقای مدیر برایتان گفته که اهالی راضی نیستند.

گفت:

- فایده ندارد رئیس. دیگر نان شهر را نمی‌دهد. اختیار دیگر نه دست دهاتی‌جماعت است، نه دست شهری‌جماعت. دست این‌ها است رئیس...

و با دست اشاره‌ای کرد به نماینده‌ی کمپانی و مترجمش که کناری ایستاد بودند و از قمقمه‌ای به نوبت چیزی سر می‌کشیدند و آمد و رفت شتاب‌زده‌ی سوارکنندگان موتور و دوندگی عکاس و خبرنگار را سیاحت می‌کردند.

مدیر گفت:

- چرا ده نباید نان شهر را بدهد؟ نقل آن یارو است که...

پسر بی‌بی حرفش را برید و گفت:

- می‌دانی اقتصاد تک پایه یعنی چه رئیس؟...

خطابش به مدیر بود. و بعد افزود:

- این جا شلوغ است رؤسا.

بیایید برویم توی قهوه‌خانه، دو کلام حرف باهاتون دارم. که سه‌تایی برخاستیم و رفتیم تو. خنک بود و خلوت بود و سر و صدا نمی‌آمد. سه تا چایی ریختم و لب سکو نشستیم. و پسر بی‌بی همان جور که چایش را به هم می‌زد، خطاب به مدیر گفت:

- اقتصاد تک پایه یعنی این که تو هر آبادی مردم دست به دهان یک محصول بمانند. فقط یک محصول، رئیس. این جا گندم، امیرآباد جو، حسین‌آباد میوه، حسن‌آباد صیفی و چغندر. و استکانش را برداشت.

پرسیدم:

- خوب؟

استکان خالی را گذاشت و گفت:

-خوب ندارد رئیس. یعنی ما دست به دهن نفتیم، اندونزی دست به دهن کائوچو، برزیل دست به دهن قهوه و هند و پاکستان دست به دهن کنف، مگر روزنامه نمی‌خوانی رئیس؟

- گفتم:

- من از شهر در رفته‌ام که این پرت و پلاهاشان را نشنوم. اما به هر صورت این چه ربطی دارد به کار آسیاب موتوری؟

گفت:

- ربطش این است رئیس، که ما نفت داریم. خیلی هم داریم. می‌دانی چه قدر رئیس؟ رادیو که می‌شنوی؟ هفتاد درصد ذخایر نفت دنیا، در حوزه‌ی خلیج فارس خوابیده. که یک پنجمش مال ما است، رئیس. مال ما که نه، یعنی زیر مملکت ما خوابیده. و همین بسمان است رئیس. این جوری که شد آسیاب آبی عهد بوقی می‌شود، دیوار گلی بد ترکیب می‌شود، قالی دست‌باف غیرصحی می‌شود. می‌فهمی رئیس؟ باید جنس کمپانی را بخریم تا متمدن شویم. نفت را هم که می‌برند، موتور و ماشین می‌دهند. و بعد که مملکت پر شد از موتور و ماشین، آن وقت باز هم نفت را می‌برند و گندم و گوشت می‌دهند. حالا فهمیدی رئیس؟

در این وقت عکاس و خبرنگار سر رسیدند. چرق و چروق دو تا عکس با «فلاش» گرفتند و خبرنگار با یک دست خنده‌ی زورکی روی صورت آمد و جلو که:

- می‌بخشید آقایان که کلامتان را قطع می‌کنیم، ما اخبار خبرنگار «اخبار هفته»ایم. می‌خواستیم نظرتان را درباره‌ی آسیاب موتوری برای خوانندگان ما شرح بدهید.

پسر بی‌بی گفت:

- مبارک است. تمدن یعنی همین دیگر. اگر موتور آسیاب نمی‌آمد که تو این جا پیدات نمی‌شد رئیس.

و قش قش خندید.

مدیر گفت:

- ما آسیاب داشته‌ایم آقایان! گندممان آن قدر نشده که دو تا آسیاب بخواهد.

و یار و مدد و دفترچه در دست، رویش را که به من کرد، گفتم:

- من غریبه‌ام، خبر از کار ده ندارم.

و آن دو که رفتند، پسر بی‌بی سیگار دیگری آتش زد و مدیر پرسید:

- نفهمیدم آقا! چرا دیگر گندم و گوشت؟ نقل آن یارو است که هم چوب را خورد و هم پیاز را.

پسر بی بی گفت:

- آسیاب آبی که خوابید، تو ناراضی می‌شوی رئیس، پس اهالی ناراضی می‌شوند. پس لابد دعوا می‌شود، پس ژاندارم می‌آید و رئیس، یک عده گرفتار می‌شوند، یک عده هم که مدام از ده کوچ می‌کنند. و زمین خلوت می‌شود رئیس. یعنی نکاشته می‌ماند. تو که بهتر از من می‌دانی رئیس.

گفتم:

- اما در عوض شهرها پر می‌شود. با این حرف‌ها هم دیگر نمی‌شود مالکیت را به صورت قدیم برگرداند. برق می‌آید و تراکتور می‌آید و جای آدم‌ها را سرزمین می‌گیرد.

گفت:

- کجای کاری رئیس؟ آدمی که اسفند دود می‌کند از تراکتور چه می‌فهمد؟ مگر از قضیه‌ی امیرآبادی‌ها خبردار نشدی؟ وقتی مزد کارگر کم است، وقتی صنعت محلی گیوه‌بافی است، تراکتور و موتور آوردن یعنی پول را دور ریختن.

گفتم:

- پس آخر می‌گویید چه کار باید کرد؟ تاکی باید دهاتی مدام نان و کشک بخورد و سالی دو بار قرمه؟

گفت:

- چه می‌گویی رئیس؟ تو هم مثل این فرنگی‌ها خیال کرده‌ای که آدمی‌زاد یعنی بنده‌ی تولید و مصرف؟ فرنگی که سگ دو می‌زند و تولید می‌کند، اگر نجنبد از سرما خشک می‌شود. اما هندی سالی به دوازده ماه با روزی یک بادام می‌تواند سر کند، و سر تا سر سال شب زیر آسمان بخوابد رئیس. اگر قرار بود...

حرفش را بریدم که:

- شما خیال می‌کنید که آدمی‌زاد یعنی بنده‌ی شرایط اقلیمی، در این صورت فرق آدمی‌زاد و حیوان کجا است؟ و در چه؟ شما از این وحشت دارید که ده با دنیا ربط پیدا کند و زندگی کندش بدل شود به یک زندگی متحرک و از دستتا ن بدر برود.

گفت: - بارک‌الله رئیس. اصطلاحاتشان را هم که یاد گرفته‌ای. حالا که این جور شد، بگذار از یک سر دیگر نگاه کنیم. مدیر هم می‌داند که با قیمت یک تراکتور می‌شود یک کامیون خرید، و بار کشید به تنی صد تومن. از خرمشهر به تهران دو روزه‌اش می‌شود هزار تومن رئیس. یعنی ماهی پانزده هزار تومن. یک بقالی دو نبش تو هر شهری، درآمدش از این بیش تر است، رئیس.

گفتم:

- پس چرا نگه‌اش داشته‌اید؟ چرا تقاضای تقسیمش را نداده‌اید؟

گفت:

- ببینم رئیس! تو هم خیال کرده‌ای که ما خون دهاتی ها را توی شیشه می‌کنیم؟ مسأله این است که مادرم پیر شده. این آبادی یعنی جوانی‌اش، یعنی خاطراتش. نمی‌تواند این چیزی را که ارث برده عوض کند. حتم دارد که اگر بیاید شهر می‌میرد. علاوه بر این مادر من تو یک شهر یعنی چه، رئیس؟ یعنی یک زن میاد صدهزار زن دیگر. اما این جا بهش می‌گویند بی‌بی. مالکیت برای او یعنی حیثیت، رئیسی، یعنی معنای وجد ی، ی،نی شوهرش که تو قضایای مشروطیت تیر خورد و مرد.

گفتم:

- اما گمان نمی‌کنم بچه‌های شما سر سفره به جای نان، حیثیت بخورند!

گفت:

- می‌دانستم اشتباهت از کجاست، رئیس، ولی بدان که درآمد دارالوکاله‌ی خود من سالی پنج برابر درآمد این آبادی است.

این شندرغاز، فقط خرج تحصیل برادرم می‌شود که فرنگ درس می‌خواند. اصلاً بگذار یک چیزی برایت بگویم رئیس، چکیده‌ی اعلم اقتصاد را. ملک‌داری و ده‌داری تا آن زمان اعتبار داشت، رئیس، که ابزار کار آدم روی زمین چرا می‌کرد. یعنی از زمین می‌خورد. خر و اسب و گاو که پا به پای آدم راه می‌رفتند و عجله هم نداشتند. تا آن روز اختیار ابزار کار زمین دست خودت بود رئیس. اما حالا ابزار کار آدمی دارد عوض می شود. و خوراکش هم شده نفت، شده برق. و اختیار نفت و برق و ماشین هم دیگر دست من و تو نیست؛ یا دست این جماعت، دست کمپانی است. روی شناسنامه‌ی من و تو فقط نوشته‌اند «نفت». همین رئیس. دیگر نه شماره‌ای، نه تاریخی، نه سابقه‌ای، نه رأیی، نه امایی و اگر قرار باشد...

که حرفش را بریدم:

- شناسنامه معرف آدم است نه حاکم بر سرنوشت آدم. اسم‌ها در عهد بوق از آسمان می‌افتادند.

گفت:

- درست است رئیس. اما حالا اسم از آسمان زمین‌شناسی می‌افتند پایین، و از آسمان «مکانیسم». حالا دیگر حاکم بر اعمال این روزگار «مکانیسم» است رئیس. ما هم که خواه و ناخواه داریم نفت را می‌دهیم. خیال برمان داشته بود که چهار صباح شیرها را بستیم. دیدی چه بر سرمان آوردند؟

گفتم:

- اما اساس این معامله غلط است. تصدیق می‌کنید؟ آن چه بر سرمان آمد به ما تحمیل شد. هنوز قبولش نکرده‌ایم.

گفت:

- پس چه رئیس. مگر خیال کرده بودی امر دنیا را سلمان و اباذر می‌گردانند؟ امر دنیا را بورس می گرداند، رئیس. یعنی ربح، یعنی سرمایه، یعنی اموال منقول، یعنی...

باز حرفش را بریدم که:

- پس با این قانون تقسیم اراضی نذرتان حسابی قبول شده.

گفت: - چه نذری؟ چه قبولی... رئیس. حیف که وضع مالیاتی ملک شلوغ است. اصلاً مگر اساس معامله‌ی مادرم با این زمین درست بود؟ هر چه بهش می‌گفتم بگذار این ملک را، این مال غیرمنقول را، که دیگر صرف نمی‌کند؛ برایت بدل کنم به یک مال منقول، فایده نداشت رئیس. حالی‌اش نمی‌شد که دیگر دوره‌ی ملک‌داری گذشته. حالی‌اش نمی‌شد که حالا دوره‌ی بانک‌داری است. می‌گفتم برایت می فروشمش و توی شهر یک پاساژ برایت راه می‌اندازم با سر قفلی هر دکانی پنجاه هزار تومان. اما مادر من است دیگر رئیس. تازه با این قانونی که گذاشته...

این جای بحث بودیم که پادوی لنگ مباشر آمد و پسر بی‌بی را دعوت کرد که برود و موتور را راه بیندازد، که با هم برخاستیم. میدان پر از صلوات و دود اسفند بود. و مردم صف دادند که پسر بی‌بی رفت تو و من کناری کشیدم به فکر کردن در معنی کار و بی‌کاری و تمدن و هویت و تولید و مصرف. و می‌دیدم که کار یعنی تولید، و یعنی مصرف، و این همه یعنی تمدن، پس بی‌کاری یعنی عدم تولید و پس یعنی قناعت و سپس... یعنی بدویت؟ یا نوع دیگری از تمدن؟ آن وقت فرق این دو در چه؟ آیا تنها در این که ابزار کار آدم به چه ضرباتی حرکت می‌کند؟ پس یعنی ابزار کار آدمی یعنی معرف شخص او شناسنامه‌اش ؟... و این سال‌ها همه حرف‌های آن پیرمرد ریشوی آلمانی (مارکس) که صد سال پیش ادای موسی را در آورده بود و ما در کلاس‌های دانشسرا فرمایشاتش را قرقره می‌کردیم.اما پس زبان چه می‌شود؟ و تاریخ؟ و مذهب؟و آداب؟ این دیگر اوراق شناسنامه‌ی آدمی... و بعد. مگر نه این است که این ابزار کار نیست. یک بت تازه است...

با همین فکرها بود که رسیدم به قلعه‌ی اربابی. بی‌بی خواسته بود زودتر از دیگران بروم. خانه‌ی اربابی حسابی شلوغ بود. دود و دمه توی حیاط، و دیگ‌ها ردیف پای دیوار، و آتش اجاق‌ها بر سر دیگ‌ها، که از جلوی هرم گرمشان گذشتم. و بعد راهرویی، و بعد سر پوشیده‌ای، و بعد اتاق. تالارمانند. و طاقش خیمه‌ای یکسره. و دست چپ تالار، شاه‌نشین مانندی. ته تالار بساط چای و قلیان بود. یک سماور بزرگ، و دودکش تا سقف بالا رفته بود و دو تا منقل.و عده‌ای از دهاتی‌ها اطرافش. استکان‌ها صدا می‌کرد و یکی قلیان می‌کشید.و زمزمه‌ی گپ دهاتی‌ها، زمینه‌ی آواز‌ی که قلقل قلیان تک نوازی‌اش با تک مضراب مزاحم افتادن استکانی در جامی، یا خشک سرفه‌ای. صدر مجلس هنوز خالی بود. آن سمت که به شاه‌نشین می‌انجامید. زیر سیگاری؛ و یک بسته توتون. و مرا هدایت کردند به سمت چپ. دری سه لنگه شاه‌نشین را از تالار جدا می‌کرد.و پای دیوار مقابل، تختی کوتاه و هره‌دار. و بی بی بر آن نشسته، در بستری. و سفیدمو و چارقد ململ به سر، چادر نمازش روی دوش افتاده، و پاها زیر لحاف، و به بالش تکیه داده. سلام که می‌کردم چشمم افتاد به دسته‌ی لنگی که زیر تخت بود. (پس پیرزن زمین گیره!) که به حرف آمد:

- بیا تو پسر جان! سلام. بیا بنشین لب تخت. باهات دو کلام حرف دارم.

و رو به جماعت دهاتی‌های دور سماور فریاد کشید:

- آهای! چایی برای منم بیار.

چنان فریادی بود که از آن جثه‌ی کوچک در بستر افتاده بر نمی‌آمد. که نشستم. تخت بلند نبود و انگار بر چهار پایه‌ای بودم. و یک مرتبه به یاد پیرزن دیگری افتادم که دو سال پیش به لودگی سراغش را گرفته بودم که برایمان فال بگیرد. سه نفر بودیم. دم در مسجد همان شهری که مدیر یک مدرسه‌اش بودم. زنک فال‌گیر بر چهار پایه‌ای نشسته بود و هر کدام ما به نوبت، هم چو که چندک می‌زدیم پیش رویش، تا او مشت نخودهایش را بریزد، و در میان نقش آن ها سرنوشتمان را بخواند، می‌گفت: (ایجا نه، ایجا نه، ایجا جای غذرانه) و باقی‌اش را ما خودمان می دانستیم. زنک در جوانی به یک جن شوهر کرده بود و از او دختری آورده بود. هر جا که مشتری می‌نشست.... که چای آمد. به دست همان که می‌لنگید. بی‌بی بهش گفت:

- کسی مزاحم ما نشود حسن.

و رو به من افزود:

- چه ریشی گذاشته‌ای؟ نکند حالت خوش نیست...

حسن که می‌رفت، لنگه‌های در شاه‌نشین را پیش کرد و خلوت که شد، گفتم:

- نه عیبی ندارم بی‌بی. گفتم ریش را ول کنم. و بعد داستان کرم صورت را برایش نقل کردم. گفت:

- آره پسر جان! دنیا عوض شده. دیگر من هم این را فهمیده‌ام. ما خودمان را تو آینه‌ی آب نگاه می‌کردیم و حالا...

که حرفش را بریدم:

- حسابی سلطنت دارید بی‌بی.

گفت:

- این را می‌گویی سلطنت؟ تو کجای زندگی مرا دیده‌ای جوان؟ روزی که نعش شوهرم را با اسب می‌آوردند، چهل تا تفنگدار بدرقه‌اش بود، اما حالا؟ از زور پسی توی این ده ماندگار شدم. می‌دانی اگر بروم شهر جایم کجاست؟ بیمارستان! آره. دو سه دفعه بچه‌هام آمده‌اند که به فکر خودم انداختی. تو بگو ببینم، بساط زندگی‌ات جور است؟ چیزی کم و کسری نداری؟

گفتم:

- سایه‌تان کم نشود. به لطف شما بد نمی‌گذرد بی‌بی.

گفت:

- تعارف شهری با من نکن. من دیگر دهاتی شده‌ام. الان پنجاه سال است، جوان! می‌فهمی؟ یک عمر است. آرزو می‌کردم بچه‌ها‌ی خودم سر پیری می‌آمدند و زیر بالم را می‌گرفتند. اما این است دیگر... خوب شنیده‌ام با ماه‌جان سر و سری داری؟

گفتم:

- ماه‌جان؟

گفت:

- آره. می‌خواهی برات عقدش کنم؟

که وا رفتم.استکان چای را گذاشتم توی نعلبکی و بربر به این پیرزن تنهامانده‌ی زمین‌گیر دخالت‌کننده‌ی در همه‌ی کارها نگریستم. خواستم بهش بگم که خیال کرده‌ای منم یکی از رعایاتم؟ که دیدم جا ندارد. حدس زده بودم که قضیه آفتابی خواهد شد، اما نه به این زودی. آن پیرزن فال‌گیر گفته بود که از ده زن می‌بری. اما نه به این صورت. (پس اسمش ماه‌جانه! ماه‌جان و پای تنور سوخته...)

- چه عیبی دارد جوان؟ من خیلی دلم می‌خواست همین جا برای بچه‌هام بساط عروسی راه بیندازم. این یکی که هیچ چی، آن یکی هم خدا عالم است دست کدام لگوری را بگیرد و برگردد...

از چنان دری وارد شده بود که حتی پرخاش هم نمی‌شد کرد. این بود که گفتم:

- یعنی می‌گویید یک معلم عزب توی یک ده چه کار بکند؟

گفت:

- هیچ چی ننه. زن بگیرد. چرا صیغه‌اش نمی‌کنی؟

گفتم:

- صیغه؟

گفت:

- وحشتی ندارد ننه. تا این جا هستی خدمتت را می‌کند. بعدش هم تو به خیر و او به سلامت. پس صیغه را برای کی گذاشته‌اند، ننه؟ ببین جانم. می‌خواستم همین را بهت بگم. نه که خیال کنی می‌خواهم به کارهات فضولی کنم. تو به اسم معلم ده نباید جوری رفتار کنی که دهاتی‌ها ازت رم کنند. از ژاندارم رم می‌کنند. و معلوم است چرا؟ از مامور نظام وظیفه و ثبت، و حتی از مباشر من، از همه‌ی این ها رم می‌کنند. اما تو با این‌ها فرق داری. از تو باید حرف بشنوند. مشکل آب و ملک و سرباز‌ی را به زور می‌شود حل کرد ننه. اما معنویات به زور تو گوش مردم نمی‌رود. تو خودت این‌ها را بهتر می‌دانی. بچه‌های دهاتی وقتی از تو حرف می‌شنوند که پدرهاشان ازت شنیده باشند. کار تو یکی دو روز که نیست ننه...

تکیه کلام خطابش که عوض شده بود، اصلا دست و بال مرا بسته بود. گفتم:

- من قصد بدی نداشتم.

گفت: - می دانم ننه‌جان. اما نمی‌خواهم آبت از سرچشمه گل‌آلود بشود.

گفتم:

- اختیار با شما است.

گفت:

- بارک‌الله ننه جان. ترتیبش را می‌دهم. اما مطلب دیگر این که می‌خواستم توی دعوای مدیر و مباشر شرکت نکنی.

گفتم:

- چیزی از این قضیه دستگیرم نشده بی بی.

گفت:

- خودت را به کوچه‌ی علی چپ نزن، جوان.

گفتم:

- نمی‌زنم. حس کرده‌ام که حرف و سخنی میانشان هست، اما هنوز غریبه‌ام.

گفت:

- شنیده‌ام که سلیقه‌ام را پسندیده‌ای، جوان.

گفتم:

- پس این درویش جاسوس شماست؟

گفت:

- جاسوس نیست، جوان! گاهی با هم درد دل می‌کنیم. عین حالا. من توی این ده با اهل محل که نمی‌توانم درددل کنم. او آدم بسیار خوبی است. زنش سر زا از دنیا رفت و او دیگر بعد از آن آدم نشد... چه می‌گفتم جوان؟

گفتم:

- از مباشر می‌گفتید.

گفت:

- آره! به هر صورت گفتم اگر مباشرم باهام محرم باشه خیالم راحت می‌شه. به خصوص که آدم شری بود و غریبه هم بود و جوانی‌هاش شنیده بودم که حزب‌بازی هم کرده بود.

حرفش را بریدم که:

- پس دارید توصیه می‌کنید که طرف مدیر را بگیرم؟

گفت:

- این کار را عاقبت می‌کنی جوان. هر چه باشد او مدیر است تو هم معلمش. اما می‌خواستم حالی‌ات باشد که مدیر خیال کرده تا دنیا دنیا است همین اوضاع برقرار است...

حرفش را بریدم که:

- پسرتان می‌گفت درآمد دارالوکاله‌اش بیشتر از درآمد این ملک است.

به کلافگی گفت:

- غلط کرده. زنش به خرج همین کور و کچل‌ها هفته‌ای یک بار ماساژ می‌دهد تا لاغر بماند، و ماهی دو هزار تومان تو قمار می‌بازد. پسره‌ی نمک به حرام.

سرم را انداختم پایین تا به خودش مسلط شد و بعد دنبال کرد:

- بچه‌های من، بچه‌های من‌اند جوان. خودم دانم و آن‌ها.

گفتم:

- من به مدیر گفته‌ام که توی شهرها هم درشکه‌ها را ورچیده‌اند. اما می‌دانید بی‌بی، حالا همان درشکه‌چی‌ها شوفر تاکسی شده‌اند.

گفت:

- درست است جوان. اما این جا ده است. از سنقور آسیاب بر نمی‌آید که موتوربان بشود. آن هم وقتی که هر کدام از دهاتی‌ها یک پا سنقورند.

گفتم:

- بی‌بی، مسأله این است تا کی باید شهر و ده آن قدر با هم فرق داشته باشند.

گفت:

- تا وقتی تو با مدیر فرق داری جوان! تا وقتی بچه‌های من با من فرق دارند. تا وقتی توی ده می‌کارند که توی شهر بخورند.

گفتم:

- آخر حالا دیگر این نسبت به هم خورده. گندم را هم برامان از آمریکا می‌آورند.

گفت:

- پس دیگر بدتر جوان. خدا عاقبتمان را به خیر کند. به هر صورت می‌خواستم تو پایت توی این چاله نرود.

و ساکت شد، و آهی کشید. که پرسیدم:

- قضیه چه بود، بی‌بی؟

گفت:

- نمی‌خواهم برایت قصه بگویم ننه. همه‌ی دهاتی‌ها قصه‌اش را می‌دانند. می‌خواستم بهت بگم که هر کاری راهی دارد. آخر سیاست هم گفته‌اند. خدا بیامرزد آن مرحوم را. نقل می‌کرد که یک وقت نمی‌دانم شیراز بوده یا اصفهان، که این قضیه را می‌شنود. جوانه پسری بوده از اعیان‌زاده‌های شهر، که روزی توی یک میهمانی صندلی را به شوخی از زیر پای قنسول می‌کشد. قنسول زمین می‌خورد، اما به روی خودش نمی‌آورد. تا سه چهار سال بعد در همان شهر قتلی اتفاق می‌افتد، و دست بر قضا همان جوان قاتل از آب در می‌آید. استنطاق و محاکمه... و حکم اعدام جوانک در می‌آید. صبح روزی که قاتل را دار می‌زده‌اند، قنسول مثل اجل معلق پیدایش می‌شود و قبل از اینکه نردبان را از زیر پای جوانک بکشند، با همان لهجه‌ی خارجی‌اش می‌گوید: «این نوردبان بیتر از آن صندلی...» غرضم این است که این خر را خود من برده‌ام بالای منبر؛ بلدم چه جوری بیارمش پایین. می‌فهمی جوان؟

که احساس کردم به روی چهار پایه درست به جای آن زن فالگیر نشسته‌ام. ولی بی‌بی، این مالک سیاستمدار دهاتی، عین مادربزرگی در بستر افتاده بود و من انگار نوه‌ی او... برای این که در جوابش سکوت نکرده باشم گفتم:

- بی بی، بحث در فرق میان کاشتن و خوردن نیست. یا کارنده و خورنده. بحث در چه طور کاشتن و چه قدر خوردن است.

گفت:

- حالا من نمی‌فهمم جوان.

گفتم:

- غرض من این است که مالکیت به این صورتش غلط است. دهاتی بکارد و تازه به این درماندگی؛ تا بچه‌های شما...

حرفم را برید که:

- برام روضه نخوان جوان! می‌دانم این حرف‌ها مد شده. با آن قانون قناسشان. حالا دیگر من هم حفظ شده‌ام، دیگرهم بس است، پاشو برو توی مجلس که امروز خیلی کار داریم. در را هم باز بگذار. به سلامت.