پرش به محتوا

نفرین زمین/نفرین زمین-فصل چهارم

از ویکی‌نبشته
نفرین زمین از جلال آل‌احمد
نفرین زمین - فصل چهارم

دلتنگی، عصر یک روز از هفته‌ی چهارم شروع شد. دراز کشیده بر تخت سفری، داشتم کتابی ورق می‌زدم و به مزقان رادیو گوش می‌دادم که آمد. به این احساس عادت داشتم، اما جاهای دیگر هم کارهای هم سن و سال بودند و یک جوری با تنهایی کنار می‌آمدیم. درد دلی، پخت و پزی، یعنی کوفته‌ای که آش می‌شد. یا آشی که شفته، یا دعوایی یا شطرنجی. و بیشتر بازی با ورق. یا عرق‌خوری‌های خرکی از سر بطری؛ و میان سوز بیابان و سرمظهر قنات، یا پشت دیوار خرابه‌ای، یا دختری را پس و پناهی گیر آوردن و لمسی از نوک پستان تازه برآمده‌ای، یا تخمین کپل‌ها... و همین جورها. اما این جا چه کنم؟ با این مدیر که یک سر دارد و هزار سودا و هنوز چیزی به مکتب‌داری نیست؟ یا با این همکار پیر مافنگی با اعتقادات کلثوم‌ننه‌ایش؟. .. زندگی شبانه‌روزی دانشسرا امثال مرا جوری بار آورده که در محیطی ناآشنا با حرف و سخن‌های خودمان مرغ سرکنده را می‌مانیم. می‌خواهیم همه جا زندگی را به الگوی شبانه‌روزی درآوریم. هم‌خواب و خوراک بودن، کفش و لباس هم دیگر را عوضی پوشیدن، و دم به دم جلوی هم دیگر لخت شدن و از این خل‌بازی‌ها... اما این جا؟ بدی‌اش این است که هنوز نمی‌فهمم چه خبر است. اگر می‌فهمیدم باز حرفی بود. روابط مدیر و مباشر و بگومگوشان و این نیم‌چه دسته‌بندی که دارند، و من هنوز نرسیده علم و کتلش را دیده‌ام...

اگر حوصله‌اش را داشتم هر کدام موضوعی بود پرکنندهی یک سال تنهایی. ولی به من چه؟ گور پدرشان هم کرده. نه آبی دارم، نه ملکی؛ و نه اصلاً از زمین نان می‌خوردم. تا ابد هم که نمی‌خواهم بمانم. تازه مگر می‌گذارند؟ یک معلم سیار؛ عین پدرم. از این ده به آن ده. و همین بهتر که هنوز غریبه‌ام. اما نمی‌شود با این دهاتی‌ها کنار آمد. حتی با سگ‌هاشان. هفته‌ی پیش نزدیک بود یکیشان گردنم را بشکند، به جای این که پاچه‌ام را بگیرد. بی‌حیا!

نزدیکی‌های غروب بود. داشتم از بیابانگردی می‌آمدم. که از بالای دیوار بلند اولین خانه شروع کرد به مهمان‌نوازی. هارت و پورت، و چه صدایی! عین صدای گاو که با ضرب کوتاه تنظیم شده باشد. و هم صدایی فوری دسته‌ی سگ‌های ناپیدا که وحشتم گرفت. همان طور که نزدیک می‌شدم صدا کلفت‌تر می‌شد و کوتاه‌تر، و چاک دهان دریده‌تر و دندان‌ها نمایان‌تر و دم افراشته و پوزه به پنجه‌ها چسبیده و به حالت خیز. تا آخر که غیر از سفیدی حلقه‌ی دندان‌ها و سرخی چاله‌ی دهان، هیچ چیزش، پیدا نبود، حتی چشم‌ها، حتی چشم‌ها، حتی دم لابد افراشته‌اش. باور نمی‌کردم عرضه‌ی این را داشته باشد که از سر چنان بام بلندی بپرد. حسابی گنده بود. یک سگ گله. این بود که با همان قدم‌های سابق، راهم را دنبال کردم. به زحمت پای دیوار رسیده بودم که در زمینه‌ی هارت و هورت مقطع و خرخر مدام سگ، لب بام خش خشی صدا کرد، که جستم. اگر یک آن دیر کرده بودم گردنم زیر بار سنگینی خشمش شکسته بود. هنوز پشتم به دیوار نرسیده بود که سگ خورد زمین. گورپ! یک متر آن طرف‌تر. در دسترس من هیچ سنگ و کلوخی نبود. به کله‌ام زد که پشت به دیوار می‌دهم و با نوک پوتین می‌رانمش. که نصرالله رسید. نفس‌زنان و فحش‌برلب و سگ جست. دم لای پای و سر به زیر. و تپید توی راه آبی که زیر دیوار مقابل بود.

- چرا چوب به دست نمی‌گیرید؟

تا نصرالله خرش را صدا کند که عقب مانده بود، پیشانی‌ام را با آستین پاک کردم و گفتم:

- مگر همه‌اش چند تا سگ دارید؟ دو روز دیگر با همه‌شان آشنام.

و در دل افزودم «و حتی منم بوی ده گرفتم.»

- نه لازم است. خیلی بی حیاند.

و داشت می‌رفت که پرسیدم:

- گنج در چه حال است؟

جوابی نداد. لبخندی زد و رفت دنبال خرش که کود بار داشت. پشتم را تکاندم و نگاهی به سر بام کردم و یخ کرده راه افتادم. نصرالله را همان عصری شناخته بودم. میانه سال بود و میانه قد. با دست‌های بزرگ و مچ باریک و حلقه‌ی آفتاب‌سوختگی روی پیشانی و ته گردن. و چشم‌های ریز و گود، یک دهاتی کامل.

پایین ده در حدود آخر مزارع تپه‌ای بود و کسی پایش می‌پلکید و دو تا خر می‌چریدند. نزدیک شده بودم و سلام و علیکی، و او یک گوشه‌ی تپه را سوراخ کرده بود و از دالان نامرتب و کوتاهی در شکم تپه زده بود، خاک سبز پوکی را بیرون می‌کشید و سرند می‌کرد. خرده‌استخوان و تیله شکسته‌ها را می‌گرفت و کود را دسته می‌کرد تا بار کند. و بعد پرسیده بودم دنبال گنج می‌گردد؟ و او گفته بود:

- همین خاک پوکش برای ما گنج است، باقیش مال آن‌هایی که گنجنامه دارند.

و بعد گفته بود که هر یک بار کود را عوض دو تا نان سر مزرعه‌ی این و آن خالی می‌کند. و بعد بهش خداقوتی گفته بودم و رفته بودم و آخرین کوشش برای رستن را در تن بی‌رطوبت ساقه‌ی زرد تیغ‌ها و شیرانگن‌ها و اسفندانه‌ها معاینه کرده بودم که سمج‌ترین بته‌های صحرایی‌اند. و بعد از تپه رفته بودم بالا و غربتم را میان تیله‌شکسته‌هایی جسته بودم که از خاک نیش زده بود. و بعد در جست و جوی نقش و نگاری از ظرفی که روزگاری در آن لقمه‌ی محبتی از این خانه به آن خانه می‌رفته، تیله‌های لعابدار را سر هم کرده بودم. و بعد به زمان‌هایی اندیشیده بودم که آبادی جای این تپه بوده. اما نه مدرسه‌ای داشته و نه معلمی برایش می‌آمده. و بعد لابد سر راه ایلغاری کن فیکون شده یا به زلزله‌ای فرو ریخته یا وبا همه‌شان را درو کرده یا قنات خشک شده و گریخته‌اند یا دعوای شیعه و سنی یا حیدری و نعمتی خسته‌شان کرده و کوچشان داده... و بعد به کله‌ام زد که مخفیانه بروم و یکی دو تا گمانه بزنم و آمدیم بخت یاری کرد و گنجی از دم کلنگ درآمد. یا خبری از تمدن گذشته‌ای. و بعد خنده‌ام گرفته بود که این نصرالله چه به راحتی ماده‌ی خام همه‌ی باستان‌شناسی‌ها و شرق‌شناسی‌ها را پای گندم و یونجه‌ی این و آن می‌پاشد و از آن دکان «لوور» و «ارمیتاژ» و «بریتیش موزیوم» را انباشته و همه‌ی بحث‌ها و کتاب‌ها و دانشگاه‌های عالم را نان می‌دهد.

نشخوار قضایای هفته‌ی پیش به این جا کشیده بود که نمی‌دانم چرا یک مرتبه یاد درویش افتادم، و از جا جستم. شلواری به پا و کتی به دوش، و زدم بیرون. وقتی کتاب ورق می‌زدم و خستگی سگ دوهای صبح را در می‌کردم، مدرسه تعطیل شده بود و حالا سوت و کور بود. از نو، درست خود قبرستان، استحاله‌ی متناوب روزانه. از مدرسه به قبرستان و به عکس. اما پیرزنی با پاچین دراز و سیاه، فرت و فرت جارو می‌کرد. مثلاً حیاط را. و اصلاً محلم نگذاشت. اول خیال کردم، لابد هنوز آقا معلم تازه را نمی‌شناسد. ولی یک مرتبه به صرافت افتادم که باید نذر داشته باشد. اطراف ساوه دیده بودم که پیرزن‌ها چنین نذری می‌کنند. در دل از او پرسیدم «پیرزن از خضر چه می‌خواهی؟ عمر نوح؟ و توی این ده کوره؟»

و آمدم بیرون. هنوز نمی‌دانستم مسجد کدام طرف است. ولی وسط یک شهر گل و گشاد که گیر نکرده بودم با مزاحمت تاکسی‌ها و انگ اسم و رسم کوچه‌ها و راهنمایی پاسبان‌ها و بی‌محلی مردم... این جا دهی بود با یک کوچه‌ی اصلی، لب جو، و سه چهار تا کوچه‌ی فرعی و ده تایی پس کوچه. و می‌دانستم که اگر آب بخوری فوراً همه با خبر می‌شوند. «نکنه قضیه‌ی زنیکه به این زودی پخش شده باشه؟» که یکی سلام کرد. و با هن و تلپ. که خیالم راحت شد. نشانی مسجد را از او پرسیدم. افتاد دنبالم تا راهنمایی کند. جوانکی بود کوسه و مردنی و ادای پیرمردها را در می‌آورد. لباس دوختهی بازار شهر به بر داشت و شاپوی حصیری به سر، و قوز کرده راه می‌رفت و تسبیح سیاه صددانه به دست داشت.

پرسیدم:

- اسم شریف آقا؟

اسمش فضل‌الله بود. مدیر هم رحمت‌الله بود. و برادرش عین‌الله. و آن که گنج تپه را به صورت کود می‌فروخت نصرالله. جاهای دیگر با کمندعلی و غیب‌علی و بمان‌علی و قبله‌علی آشنایی داشتم. یا با خداداد و خدامراد. یا با رجب و رمضان. و همین جور... اما به هر صورت آن جاها دهات بزرگی بود با این جور اسم‌ها. اما این جا! ده به این کوچکی و چنین پر از صفات و نعمات الهی؟! که خنده‌ام گرفت یارو خیال کرد به او خندیدم یا به اسمش که شروع کرد به تسبیح انداختن یعنی که دمق شد. ناچار قضیه‌ای ساختم که رفیقی داشتم هم اسم او که چه قدر شوخ بود و چه لوده... و داشتم سوار قصه‌ام می‌شدم که فضل‌الله نه گذاشت و نه برداشت و در گوشم گفت:

- شما تو بساطتون قرص کمر ندارید؟

- بله؟

این را که گفتم تازه فهمیدم واقعاً چه می‌خواهد. عجیب و بد. کرم صورت، تراکتور، تیغ خودتراش و حالا قرص کمر. نباید بی‌ارتباط باشند. به خصوص با آقای معلم تازه‌رسیده از شهر که رادیو می‌گوید بهشت شده. خواستم شارت و شورت کنم و ادای کلاس در بیاورم. دیدم چرا؟ شاید می‌خواهد تفریح کند. «تو هم تفریح کن.» و گفتم:

- مگر اوضاع پایین تنه‌ات خراب است؟

تسبیحش را به سرعت برگرداند و صورتش به خنده وا رفت و گفت:

- لطفاً ببینید دهن ما بو نمی‌دهد؟

و صورتش را جلو آورد و دهانش را باز کرد. دندان‌هایش سالم بود و نفسش بوی کشمش می‌داد. همین را بهش گفتم. گفت:

- راستش این خانم سرهنگ رس ما را کشید، آهکمان کرد. همه‌اش هم می‌گفت دهنمان بو می‌دهد... و قش قش خندید. پیدا بود که رسش را کشیده‌اند. ولی خانم سرهنگ که بود دیگر؟ پرسیدم. گفت:

- راستش ماه پیش از خدمت برگشته‌ایم. این آخری مصدرشان بودیم. از شما چه پنهان حالا برامان زن خواسته‌اند. می‌ترسیم آبروریزی کنیم. راستش جناب سرهنگ همیشه قرص داشت...

حرفش را بریدم که:

- نکند جناب سرهنگ خیال کرده...

و به ریش کوسه‌اش اشاره کردم. باز قش قش خندید و گفت:

- از شما چه پنهان همه خیال می‌کردند ما خواجه‌ایم.

- خوب چرا از جناب سرهنگ کش نرفتی؟

- نفرمایید آقا! راستش از دزدی خوشمان نمی‌آید.

- فقط کش رفتن قرص کمر دزدی است؟

که باز قش قش خندید و من دیدم که دلتنگی را با او هم می‌شود فراموش کرد. اما بیش از این حالش را نداشتم. می‌خواستم با یکی، دو کلمه حرف حساب بزنم. ناچار قرار و مداری برای روز بعد، و تپیدم توی مسجد. پیدا بود که نان و آبش مرتب است. و گر نه آن وقت روز در کوچه تسبیح نمی‌انداخت و خیال نمی‌کرد که هر از شهر رسیده‌ای یک جناب سرهنگ است با یک قوطی حب قوه‌ی باه... فریاد درویش از ته تاریکی شبستان مسجد بلند شد.

- یا حق آقا معلم!

درخت توتی و جوی خشکی، که از چاله‌ای می‌گذشت. حوضی بالقوه برای وضو. و لجن ته چاله خشکیده برداشته. و بعد ردیف طاق‌نماها دو سمت مسجد. و رو به رو، سه تا در کوتاه و دو لته و بی شیشه، هر کدام دهانی به تاریکی شبستان. و هیچ سر و صدایی. از در وسطی رفتم تو. اندکی مکث، تا چشم‌ها عادت کند. بعد تیرهای سقف، قطور و تیره به دود، با پیسه‌ی خاکی رنگ و کبره مانند لانه‌های موریانه. ستون‌ها پهن و کاه‌گلی و محراب لخت. و گردسوزی از سقف آویخته. از آن قدیمی‌ها که دکان می‌آویختند... بوی حشیش را شنیدم. و دیدم که پاسی ستون سوم، درویش چمباتمه زده و داشت چپقش را خالی می‌کرد. لای تخت کفش‌هایش. کفشم را درآوردم و درویش از نو یاحقی گفت و جرق و جورق آهسته‌ی حصیر زیر پایم، و بعد خنکی‌اش. و «پس تو هم کلی درویش! ما رو بگو!» و رفتم جلو و سلامی و نشستم. در چنان حالی نمی‌شد از او گذشت.

گفت:

- پیداست آقا معلم، تو این بدبخت‌ها آدمی‌زاد حسابی تنها می‌ماند. نفس درویش حق است. همه‌اش فکر آب و گاوند.

- تازگی‌ها فکر قرص کمر هم افتاده‌اند...

و بعد قضیه را به سرعت برایش تعریف کردم.

- تقصیر باباست آقا معلم. ناخن‌خشکی کرد. با پول یکی از گوسفندهاش می‌توانست اسم پسره را از تو صورت سربازی قلم بگیرد. دوریش نظر تنگ نیست. حالا این دستمزدش. پسره خل بود، خل‌تر است، اما راجع به زن جناب سرهنگ برایت چسی آمده آقا معلم! موش از کونش بلغور می‌کشد.

همان طور که او حرف می‌زد، من در این فکر بودم که بگویم یا نه. بپرسم یا نه. و عاقبت با ته‌مایه‌ای از تحکم پرسیدم:

- درویش... چرا تا من می‌رسم چپقت را خالی می‌کنی؟

که چشم‌هایش بدجوری درید. ..و:

- گفتم مبادا دود و دم فقیر، این پسر شهری را به تنگه نفس بیندازد.

که چیزی نگفتم و او ساکت ماند. دلم می‌خواست دنبال کند، درشتی کند، تا خودم فرصتی بیابم. مدتی دنبال کیسه‌ی توتونش گشت و بعد آمیخته به سرزنش، و با چشم‌ها‌ی به حالت اول برگشته، گفت:

- گمان نمی‌کردم آقا معلم ما انکر و منکر هم باشد. درویش کارش از امر و نهی گذشته. زودتر از این‌ها باید می‌فهمیدی آقا معلم.

چنان حرف می‌زد که...چه بگویم؟ خیلی یک دستی‌تر از آن چه انتظارش را داشتم. خیال کرده بودم حنای معلمی ده پیشش رنگی دارد. باورم شده بود. از رفتار اوایلش. و حالا؟... می‌دیدم که او سر جایش نشسته است و این منم که زیادی‌ام. او در مسجد می‌خوابد و من در قبرستانی از اعتبارافتاده. درست است که مسجد خلوت است، اما فردا رمضان است و پس فردا محرم و همه‌ی این در و دیوار را زینت خواهند کرد و این فضا پر خواهد شد از نفس مردم و سر و صدای رفت و آمدشان. و آن قبرسستان مدرسه را هنوز پیرزنی جارو می‌کند که آرزویش حضرت خضر است. و مگر خضر کجا است؟ جز در دم گرم این درویش که از گرشاسب می‌گوید و لابد از معراج و از زعفر جنی؟ و آن وقت تو چه می‌آموزی؟ نقلی یا مساله‌ای یا مدحی. یعنی که تاریخ و حساب و باز هم تاریخ. پس چه فرقی با او داری؟ یعنی چه رجحانی؟ این که از شهر آمده‌ای؟ فقط همین؟

عرق پیشانی‌ام را با آستینم پاک کردم و تندی دود و توتون که ته دماغم را خاراند گفتم:

- غرضی نداشتم درویش...

حرفم را برید که:

- حالا شد درست و حسابی. درویش خاک پای هرچه آدم فهمیده است. درویش نظری ندارد، اما هر کسی یک جوری با تنهایی خودش کنار می‌آید. درویش کارش گذشته. تو را فرستاده‌اند که این بچه‌ها را تربیت کنی. پای من، هر آبی هرز است.

- عیب کار این است که در این منظومه من زیادی‌ام. درست است که تو هم در این ده غریبه‌ای، اما زیادی منم. حتی این دود و دم تو با این دستگاه می‌خواند. باید تو را می‌گذاشتند سر کلاس. حتی سر مدرسه.

لعنت به آن کسی که فرهنگ جدید را با میز و نیمکت و قرتی‌بازی شروع کرد. من یک جسم خارجی‌ام که چشم ده را کور می‌کند، حتی مدیر هم زیادی است. همان میرزا عمو بس است.

پکی به چپق زد و گفت:

- داری فلسفه می‌بافی آقا معلم! این حرف‌ها از سر درویش زیادی است. درویش می‌داند که طفیلی است، اما تو که طفیلی نیستی. تو شغل داری آقا معلم. بچسب به شغلت.

- بدی‌اش این است که شغل آدم زودتر از هر چیزی دل آدم را می‌زند. وقتی بهش عادت کردی و به خصوص هم چو که کار هر روزه‌ات دیگر فکر کردن نخواست، آن وقت دلت را می‌زند. برای این که مشغول کارت هستی، اما فکرت هزار جای دیگر است. توی شهر، جاهای بهتر، جاهای بدتر، از این دنیا تا آن ورش و هی مقایسه. با بدختی‌های خودت و مردم، با دنیا و آخرت. می‌شود عین نفس کشیدن که دیگر نمی‌فهمی‌اش. و می‌دانی از کجا شروع شد؟ از آن روزی که دهنم در رفت و گفتم: «وقتی قو از جایی پرید، اقبال از اون جا رفته.» آره. سه سال می‌شود. وقتی مثلاً مدیر مدرسه بودم...

و رفتم توی فکر.

- نفمیدم. قو دیگر چه باشد آقا معلم؟

- من هم تا آن روز ندیده بودم. اما عکسش را دیده بودم. چیزهایی هم ازش خوانده بودم. پرنده‌ای است در حدود لک لک. منهای آن پاهای عنکبوتی. سفید یک تیغ، مثل کشتی روی هوا. بومی این طرف‌های ما نیست. مال آن طرف‌ها است. به نظرم مال دور و بر دریاچه‌های مرکزی اروپا...

و باز ساکت شدم.

درویش پا به پا شد و گفت:

- تو هم که فوت و فن درویشت را یاد گرفته‌ای. نقل را سر بزنگاه می‌بری آقا معلم! و اصلاً نکند دلت برای چیز دیگری رفته؟ نکند قو برایت بهانه‌است؟ هان آقا معلم؟ اصلاً کی تا حالا لک لک اهی شده؟ اگر مردی قو را با لک لک مقایسه کن.

دیدم راست می‌گوید. و یاد آن هم‌کلاسی‌مان افتادم که شاگرد اول شد و رفت فرنگ و روزی که تا پای اتوبوس رفته بودیم بدرقه‌اش، چنان بغض گلوی مرا گرفته بود که حتی نتوانستم ببوسمش. و حالا؟ ... گفتم:

- راست می‌گویی درویش. یک عمر تو کله‌ی ما کرده‌اند که فرنگ بهشت روی زمین است. کتاب، معلم، رادیو همه می‌گویند، بهشت روی زمین است. تو هم یک محصل دانشسرا. و بهت می‌گویند اگر شاگرد اول شدی می‌روی فرنگ. تو هم کوشش می‌کنی، اما بابات فراش پست است. دستش هم به هیچ جایی بند نیست. ناچار آن یکی می‌برد که باباش رئیس بانک است یا رئیس پست است یا رئیس ژاندارمری. و تو می‌مانی با یک آرزو که شده یک بغض. کسی هم نمی‌آید بگوید بابا فرنگ هم چندان تخم دوزرده‌ای نیست. مسافر بر می‌گردد با چشم‌های گرد شده، محصل بر می‌گردد با جبه‌ی صدارت، تاجر برمی‌گردد با نمایندگی کمپانی، فیلم می‌آید پر از سبزپری و زردپری. و ماشین، از همه مهمتر. یک روزی بود که اسکندر به ظلمات می‌رفت دنبال سرچشمه‌ی آب حیات. اما حالا همه می‌روند دنبال سرچشمه‌ی ماشین. ظلمات تو هند بود، اما سرچشمه‌ی ماشین اروپاست و امریکا. ماشین برق می‌دهد، منبع نور است، اما آب حیات توی ظلمات بود. می‌فهمی‌درویش؟

دور برداشته بودم. بدی‌اش این بود که درویش یک شاگرد مدرسه نبود تا خستگی نشان بدهد، اما دیدم کافی است. و ساکت شدم.

درویش گفت:

- می‌گفتی آقا معلم از مدیر مدرسه شدنت می‌گفتی.

- آره. سه سال پیش بود. تو یکی از شهرهای مازندران. مدرسه نزدیک کاخ املاک بود. با باغ و دم و دستگاه. و شاگردها بیش تر بچه‌های خدمه‌ی کاخ. یک روز یک قو آمد، دو سه بار روی آسمان مدرسه گشت و رفت تو جنگل تنگ پشت مدرسه. آن قدر سفید بود و آن قدر پایین می‌پرید که مدرسه تعطیل شد. بچه‌ها ریختند بیرون. ما هم به دنبالشان. تو جنگل رفتند گرفتندش. یادم نمی‌رود که دم گرفته بودند «قووو...مال باقره...قوووو....مال باقره.» همین جوری. باقر یکی از سردسته‌های مدرسه بود و از اول سال میخ خودش را کوبیده بود. معلم‌ها، هر که یک چیزی می‌گفت، اما من شناختمش. فهمیدم از کجا آمده. مدیریتم گل کرد و رفتم سر منبر تا معلومات به رخ معلم‌های ولایتی بکشم. دست آخرم گفتم: «ببین چه عذابی کشیده که به مدرسه پناه آورده.» و بعدش هم همان جمله‌ای از دهم در رفت که برایت گفتم.و همین دو جمله کار را خراب کرد...و باز ساکت شدم.

- باز هم که سر بزنگاه نقل را می‌بری؟!

که دنبال کردم:

- معلم‌ها می‌خواستند آنا سرش را ببرند و برای ظهر بگذارند لای کته. و چه جانی کندم تا حالیشان کنم که مرغ آسمان با خودش بخت می‌آورد. و نباید کشتش. فراش مدرسه هم فهمیده بود. که قو از کجا آمده. محلی بود و کارکشته. و می‌زد که دربان کاخ بشود. درآمد که «قو را پنجاه تومن می‌خرم.» و فروختیم. قرار بود همان شب با پولش سور راه بیندازیم که عصرش آمدند و قو را بردند. به نظرم فراشمان خبر داده بود. بعدش هم خودش شد دربان کاخ. و بعدش هم حکم انفصال از مدیریت... معلوم است دیگر. و معلمی دهات دورافتاده از همان وقت شروع شد. و ساکت شدم. و فکر کردم «چرا این حرفا رو واسه‌ی این بابا گفتی؟ نکنه خودش مأمور باشه؟» ولی بعد شانه‌هایم را در دل انداختم بالا که «بالای سیاهی که رنگی نیست.» و درویش به حرف آمد که:

- خوب چرا این گوشه و کنایه‌ها را باید زد، آقا معلم؟ مگر نمی‌دانی چه دور زمانه‌ای...؟

- خوب دیگر. جوانی است و کله‌شقی. اگر بدانی سال‌های اول دانشسرا چه بروبرویی داشتیم! انجمن دانشجویی، میتینگ، اعتصاب، حزب...و آن پیرمرد... و آن امیدها... و آن غرور در دل همه. اصلاً می‌شد نفس بکشی. اما حالا؟! از مخاطبت مطمئن نیستی.

- مولا کریم است آقا معلم! دنیا از درویشت گذشته. از تو که نگذشته. دست بالا دو سه سال دیگر توی دهاتی، بعد بر می‌گردی و سری به سامان و تو هم برای خودت مشغله‌ای پیدا می‌کنی. حق با توست آقا معلم شغل سوای مشغله است. آدمی‌زاد مشغله می‌خواهد، تو هم مشغله پیدا می‌کنی.

- می‌دانی درویش، مشغله کار کله است، کار کله‌هایی که باد دارد. اما حالا دیگر این کله‌ها به درد نمی‌خورد. قرار است، کله ها را از باد آرزو خالی کنیم. قرار است بشویم گدای واقعیت.

- غمت کم، آقا معلم! درویش هم نان گدایی می‌خورد. همه‌مان گداهای سر سفره‌ی حقیم، آقا معلم! تو برو شکر کن که حالا روی پای خودت ایستاده‌ای. نگاه به درویشت کن که عمری آواره‌ی بیابان‌هاست، و محتاج خوشه‌چینی. آن هم سر سفره‌ی این آدم‌هایی که نمی‌توانند کمر خودشان را راست نگه دارند. تازه مگر چه خیال کردی آقا معلم! آدمی زرده تخم‌مرغ که نیست تا همیشه زیر پر و بال کسی باشد، هر کدام از ما یک روزی باید سر از تخم در بیاوریم.

- شعر می‌گویی درویش. این حرف‌ها را از عهد بوق تا حالا تو کتاب‌ها نوشته‌اند. سر از تخم در آوردن! آن هم توی این دنیا؟ آن هم توی این ده؟ آن هم وسط این واقعیت؟

- خیلی دمقی که آمده‌ای توی این ده؟ ببینم آقا معلم می‌خواستی کجا بفرستندت؟ همان جا که به جای لک لک، قو دارد؟ توی بهشت هم اگر بی‌رضایت خودت بروی برایت بدل می‌شود به جهنم. چرا روزگار را به خودت سخت می‌کنی، آقا معلم؟ اگر دل ببندی، هر خراباتی یک بهشت است.

- شعر می‌گویی درویش.

- درویشت شاعر نیست، اما می‌بیند که تو تنها مانده‌ای. وحشتت گرفته. تو که دنبال مشغله می‌گردی، باید بتوانی با تنهایی کنار بیایی.درویشت هم تنهاست، عزایی ندارد، عین خار بیابان.

- تو تنها نیستی درویش. تو ادای تنهایی را در می‌آوری. عین یک نارون وسط دشت، یا نه، عین همان بته‌ی خار. ریشه‌ات توی زمین است. چتر آفتاب و بارانت بالای سر. خزنده و چرنده و پرنده دور و برت. یا وابسته بهت. یا محتاجت. یکی دانه‌ات را ور می‌چیند، یکی زیر سایه‌ات می‌خوابد. اما من سوار کامیون به این ده آمده‌ام، و از شهر آمده‌ام. از شهری که مدام خودش را با سرزمین‌های قوخیز مقایسه می‌کند. نه با این دهات. و دیگر هیچ شباهتی هم با این دهات ندارد. و بدتر از همه این که تازه به این ده هم که می‌رسی، همان روز اول از بساط سفرت کرم صورت کش می‌روند و دم در مسجد ده، ازت قرص کمر می‌خواهند. و تازه باید به بچه‌هاشان درس هم بدهی. می‌فهمی چه می‌گویم درویش؟

کیسه‌ی توتونش را باز کرد و شروع کرد به چاق کردن چپق و گفت:

- درویشت می‌فهمد. اگر تو هم تنها غم شکم و زیر شکم را داشتی، تنها نمی‌ماندی. مثل این بدبخت‌ها که یک عمر گرفتار قضیه‌ی آب و گاوند. و سر آب آدم می‌کشند. می‌خواستی مثل این‌ها باشی؟ درویش بی‌ریاست. اما می‌دانی آقا معلم؟ درویشت گمان می‌کند که تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد، یا وقتی کسی به انتظار نشسته، آدم تنها نمی‌ماند. اگر هم بماند تنهایی‌اش عین یک تب تند است که زود می‌گذرد. نه مثل تب لازم که دم به ساعت بر می‌گردد. درویشت خیالات نمی‌بافد. چرا با همین بچه‌های مدرسه شروع نکنی آقا معلم؟ می‌دانی که حاج میرزا آقاسی، اول درویش بود، بعد معلم شد، بعد وزیر.

- حاج میرزا آقاسی آخرین آدمی‌بود که به این زمین وابسته بود. چون رفت سراغ قنات کندن. چون در آن دوره این جا هنوز مرکز عالم خلقت مردمش بود. اما من با درسی که می‌دهم باید بچه‌های مردم را از زمین ببرم، بکنم. درس‌های ما، در بی‌اعتباری این زمین است. در این است که مرکز عالم خلقت، سال‌هاست که از این جا نقل مکان کرده. آن هم برای که؟ برای بچه‌هایی که هنوز «نظر قربانی» می‌بندند. باز خوبی‌اش این است که تا وقتی باهاشان ور می‌روی شکل می‌گیرند.اما همچو که ولشان می‌کنی، به همان شکل آخری می‌مانند.

- آقا معلم! نفست حق، مگر این سرنوشت خود آدم ابوالبشر نبود؟ گل او را هم همین جوری‌ها خمیر کردند. بره مومی تو دست خدا. خسته که شد ولش کرد. به این صورت که می‌بینی. درویشت کفر نمی‌گوید. می‌خواهد بگوید کار تو عین کار خلقت است...

حرفش را بریدم که:

- کتاب می‌خوانی درویش. عرفان می‌بافی. توی این زندگی جایی برای این حرف‌ها نیست.

- از قضا جای این حرف‌ها، فقط توی همین زندگی است. وگرنه چرا آدم‌های دیگر از این عوالم نداشته‌اند؟ آن‌هایی که کارخانه و تراکتور می‌سازند؟

- چرا داشته‌اند، اما آن قدر جدیش نگرفته‌اند. این ماییم که وسط سفره‌ی زندگی‌مان به جای هر چیز فقط یک کاسه عرفان گذاشته‌ایم و دور و بر سفره، سنگ قبر را چیده‌ایم تا باد نبردش... و حالا فرض کنیم کار معلمی مکمل کار خلقت؛ بگو ببینم کار تو از چه قرار است؟

- من؟ من کدام سگی است. درویش کاری ندارد تا قراری داشته باشد؟

- پس چه؟

- هیچ چی، درویشت نمی‌گذارد جدی بگیرندش. هیچ چی را هم جدی نمی‌گیرند، جلنبر می‌گردد، نمی‌گذارد کسی سرمشق بکندش. مثل باد می‌آید و می‌رود و هر فصلی به شکلی. گاهی برگ‌های زرد را می‌ریزد، گاهی شکوفه‌ها را باز می‌کند. گاهی میوه‌های رسیده را می‌اندازد. گاهی کاه را از گندم جدا می‌کند. درویش که دهانش بچاد، این باد حق است. هیچ کس هم نمی‌فهمد باد کی آمد، کی رفت. اما کار درویش حساب و کتاب ندارد. این است که امروز این جاست فردا خدا عالم است...

گرم این جای صحبت بودیم که صدای پایی از حیاط مسجد برخاست. خش خش کنان، و با تقطیع ضربه‌ی عصایی و درویش کمی مکث کرد و گفت:

- حالا دیگر مسجد جای ما نیست، با این باد و بروت مان. پاشو برویم قهوه‌خانه. تو باید استاد مقنی را ببینی تا بفهمی دنیا دست کیست.

و هم چنان که بساطش را جمع می‌کرد و پای ستون مسجد می‌انباشت، پیرمردی خمیده‌پشت وارد شد و سلامی کرد و رفت به طرف لامپایی که از سقف آویزان بود. گذرا، حالی از او پرسیدیم و التماس دعایی، و از مسجد درآمدیم. غروب شده بود. من به این فکر می‌کردم که حتماً روزگاری کتابی هم خوانده. کتابی که تو هم ممکن است خوانده باشی، اما به دلت ننشسته باشد. چرا که غریبه بوده‌ای. دچارش نشده بوده‌ای. دچار این تنهایی غریزی ده. دچار این بی کسی بدوی در قبال طبیعت. دچار این غربت‌زدگی. و گفتم:

- درویش باز هم فرصت کتاب خواندن می‌کنی؟

چیزی نگفت و رفتیم. و در کوچه‌ی اصلی ده، دهاتی‌ها از بغل گوشمان می‌گذشتند، با نگاهی کنجکاو اما بی نور. و بعد سلام کردند.قبل از آن فقط می‌پاییدندمان. انگار سلام را باید نشانه گرفت. و رد که می‌شدند، سلامشان از پی سرمان می‌گذشت. گفتم:

- می‌دانی درویش، دهنت خیلی گرم است.

- هنوز آدم ندیده‌ای، آقا معلم! مردان حق دهن وحش و طیر را به نطق وا می‌کردند.

و از پهلوی سه تا گاو گذشتیم که لب جوی ده آب را می‌مکیدند. آرام و بی‌هیچ صدایی. انگار با چشم‌های نزدیک بین در آینه‌ی تار آب می‌نگریستند. و بعد گله‌ی پیش‌قراول را از وسط شکافتیم که گوسفندها داغی آفتاب را با خود داشتند، و بزها بوی علف‌های شیردار را. و عجله می‌کردند. و بعد میدانگاهی ده بود. از جلوی ساختمان نیمه‌تمامی گذشتیم. و اینک قهوه‌خانه. قهوه‌چی داشت زنبوری‌ها را روشن می‌کرد. سکوها سرتاسر گلیم‌پوش بود.

سه تا سربنه‌های آن شبی، هم‌زاد مانند، زانوها را بغل گرفته بودند، و چپقشان را دست به دست می‌کشیدند. و یک دسته‌ی چهارنفری، ته قهوه خانه، چهارزانو بر سکو نشسته، و سرهاشان توی هم، نجوا می‌کردند. و پای سکو گیوه‌های یوغور، با تخت‌های الوار مانند، یک جفت کفش شهری را در میان گرفته بود.

به ورودمان قهوه‌چی خوش آمدی کشید، و دو نفر از سربنه‌ها سلامی کردند، و یکی از دسته‌ی چهار نفری نیم‌خیز شد، با یک سلام بلند. همان بود که قرص کمر خواسته بود. قهوه‌چی چای را که جلومان گذاشت، گفت:

- برکت قدم شما، برق هم دارد راه می‌افتد.

گفتم:

- برق؟ مبارک است.

درویش گفت:

- ساختمانش را همین بغل‌دست دیدی.

قهوه‌چی گف:

- صدقه‌ی سر شما، یک شعله هم به ما می‌دهند، یکی هم تو میدانگاهی می‌زنند. به همت شما، جمعه‌ی دیگر از شهر می‌آیند و سوارش می‌کنند.

گفتم:

- مگر ده آسیاب ندارد؟

و می‌دانستم که دارد. که یکی از سربنه‌ها چپق را به عجله داد به دست هم‌زادش و گزارش مانند و تند تند گفت:

- آسیاب داریم قربان! از همه‌ی دهات اطراف بارشان را می‌فرستند این جا. فصل خرمن چاروادارها نوبت می‌گیرند، قربان! آسیابمان توی تمام این بلوک لنگه ندارد، قربان! آن وقت مباشر هوس آسیاب آتش کرده... و دنباله‌ی حرفش را حمله‌ی سرفه قطع کرد. صدای سرفه که بند آمد، یکی از چهار نفر آخر صدایش بلند شد که:

- هرچه باشد آسیاب آبادی است. می‌خواهد آبی باشد، می‌خواهد آتشی. خیرش را ببیند. باز هم چاروادارها از اطراف می‌آیند همین جا نوبت می‌گیرند. خدا بیشترش بدهد. دو تا چراغ هم که باهاش روشن کند، چراغ راه آخرتش حساب می‌شود. گفتم:

-البته، البته.

و برای این که بحث را گردانده باشم.از سربنه‌ی اول پرسیدم:

- آسیاب هم اربابی است؟

که تا آمد چپق را رد کند و جواب مرا بدهد، سرفه‌اش گرفت و به جای او، همان که عصر مسجد را نشانم داده بود، از ته قهوه‌خانه بلند بلند گفت:

- نه آقا! راستش هوایی‌اش مال مردم است. هر کسی سهمی دارد.

سربنه‌ی سوم چپق را به دست هم‌زادش داد و گفت:

- چه سهمی، پدرآمرزیده؟ مالک عمده‌ی آسیاب، خانواده‌ی حسینی است.

نگاهی به درویش انداختم که سؤال را در آن خواند و آهسته گفت:

- یعنی خانواده‌ی مدیر مدرسه.

گفتم:

- عجب! مبارک است... و دیدم که دیگر جای بحث از آسیاب نیست. غیر از سربنه‌ها دیگران جوان بودند. پس چه بگویم؟ بروم سراغ تراکتور آبادی همسایه؟ آخر وقتی معلم ده باشی و برای بار اول وارد قهوه‌خانه‌ی ده شده باشی، باید بتوانی از دنیا و آخرت، بل بل، صحبت کنی و نظر بدهی. این بود که استکان به دست و بی این که معلوم باشد از که سوال می‌کنم، پرسیدم:

- راستی چه خبر از قضیه‌ی تراکتور امیرآبادی‌ها؟

سربنه‌ی اول چپق را داد به دست هم‌زادش و گفت:

- پنج تاشان را برده‌اند شهر زندان، قربان! از پانزده نفرشان هم التزام گرفته‌اند... و ساکت شد. من دیدم که تراکتور هم بوی خوشی ندارد. پس چه بگویم؟ «هیچ چی مگه مجبوری؟ ساکت بنشین و یه چایی دیگه، بعد بلند شو برو... ولی آخه کجا برم؟» که یک مرتبه به صرافت افتادم:

- پس این مقنی‌باشی چی شد درویش؟

- به همت شما عصری رفته شهر کلنگ‌هاش را چاق کند.

- مگر نه این که می‌خواست کارش را تعطیل کند؟

- چرا، پدر آمرزیده. اما مقنی بی‌کلنگ، یعنی کور بی عصا.

- قربان، می‌گویند سه هزار تومن از صاحب کارش طلب دارد.

- راستش دریغ از یک پاپاسی. از شما چه پنهان، این صاحب کاری که ما می‌شناسیم دو قرت و نیمش هم باقی است. راستش، می‌گوید برای این شاش موش، آب صنار هم نمی‌دهم. اگر براش تو بخش داری پرونده نسازد خوب است.

- بنده‌ی خدا بد جوری گیر کرده. کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد.

- صاحب کارش یک سرهنگ است. آقا معلم! سرهنگ بازنشسته. که خیال می‌کند همه‌ی بندگان خدا سربازهای هنگ‌اند.

و این جای بحث بودیم که یکی از همراهان مباشر وارد شد. همان که می‌لنگید. سلامی به جمع کرد و بعد آمد طرف درویش. در گوشش، اما به صدایی که در تمام قهوه‌خانه شنیدیم، گفت بی‌بی احضارش کرده و درویش که برخاست، دیدم نمی‌توانم به تنهایی در قهوه‌خانه بمانم.

* * *

نیمه‌های شب، نمی‌دانم از کوفتگی سرما بیدار شدم یا صدایی آمده بود. هنوز در اتاق را باز می‌گذاشتم تا نم دیوار‌ها برچیده شود. اما در آن تاریکی مطلق، نم ستاره‌ها بود که به درون می‌تراوید. با هوایی از سردی گزنده، و سکوتی سنگین. از خاطرم گذشت که «باز این آرامش شبانه‌ی ده». که چیزی در اتاق جنبید. اول صدای نفس‌های تند، و بعدش که دستم را به جستن کبریت دراز کردم و تخت به صدا آمد، نفس برید. و یک لحظه چنان وحشتی گرفتم که عرق تیره‌ی پشتم خارید. کبریت که گر گرفت، دو گل آتش در تاریکی وسط اتاق رویید. سگ بود. بزرگ و پشمالو و با پوزه‌ای دودزده. چراغ را روشن کردم و برخاستم. سگ جستی به عقب زد و خرخر کنان در درگاه در ایستاد. کناره‌های نپخته‌ی لواش را که پس از شام روی در قابلمه گذاشته بودم، برداشتم و هم چون چوب، برایش انداختم که دو تکه‌اش را در هوا قاپید. و بعد چراغ به دست و نه از سر شتاب و بی‌هیچ بد و بیراهی دنبالش کردم. تا از مدرسه بیرون رفت. چفت در از بیرون بود. در را پیش کردم و به جای کلون، قلوه سنگ‌های پراکنده‌ی کنار دیوار را گذاشتم پشتش و برگشتم. «بایس ببینم اگه آهنگر دارند، بگم بیاد تو براش چفت بذاره. یعنی می‌شه در قبرستونو از تو چفت کرد؟» که وسط حیاط مدرسه خشکم زد.

سوز ملایم بود و ستاره‌ها درشت و متلالی در آسمان آویخته. و خیلی نزدیک. درست هم چون دانه‌های تازه از دریای نور بیرون کشیده و نقره‌چکان. با شب‌های مهتابی، اما روشن دهات آشنا بودم. ولی آن شب، شب دیگری بود. آسمان به قدری نزدیک بود که به طالع‌بینان حق دادم، و درد پلنگ‌ها را فهمیدم. و نیز درد عاشقان را. از چنان آسمانی هر چه می‌گفتی بر می‌آمد. اگر به زیارت رفته بودم و شبانه به نماز حاجت برخاسته، فردا به راحتی چو می‌اندختم که آسمان نور باران شده بود. اما این جا مدرسه‌ی ده بود. و از زیارتگاه بودن، فقط قبرستان متروکی را داشت و سگی که به مدارا رانده بودمش، به در پنجه می‌کشید و گفت و گوی مرموز بانگ خروس‌ها، از پاس سوم یک شب دهاتی خبر می‌داد، و از مردگان هیچ خبری نبود، نه اثری نه ارثی نه سایه‌ای نه وهمی ولی... ولی چرا. انگار چیزی به چارچشم از جام شیشه‌ی خالی درها و از درون تاریکی کلاس‌ها، که این وقت شب هیچ علت وجودی نداشتند، مرا می‌پایید. این تازه وارد بی‌خواب‌شده‌ی چراغ به دست را. که دنیای سکوت و ابدیت شبانه‌ی یک قبرستان را می‌آلود. «مباشر که گفت شب تو قبرستون خوابیدن شگون نداره.» و ترس سایه‌ای گذرا بر خاطرم افکند. چراغ را کشتم و در نور ستارگان، بر فرش خاکی و بی‌نشانه‌ی مدرسه، و به انتظار خوابی که نمی‌آمد، به استحاله‌ای تن دادم که از قبرستانی مدرسه‌ای، و از ستاره‌ای شعری، و از درویشی معلمی می‌سازد.