نظامی (لیلی و مجنون)/گوینده داستان چنین گفت
ظاهر
گوینده داستان چنین گفت | آن لحظه که در این سخن سفت | |||||
کز ملک عرب بزرگواری | بود است به خوبتر دیاری | |||||
بر عامریان کفایت او را | معمورترین ولایت او را | |||||
خاک عرب از نسیم نامش | خوش بودی تر از رحیق جامش | |||||
صاحب هنری به مردمی طاق | شایستهترین جمله آفاق | |||||
سلطان عرب به کامگاری | قارون عجم به مال داری | |||||
درویش نواز و میهمان دوست | اقبال درو چو مغز در پوست | |||||
میبود خلیفهوار مشهور | وز پی خلفی چو شمع بینور | |||||
محتاجتر از صدف به فرزند | چون خوشه بدانه آرزومند | |||||
در حسرت آنکه دست بختش | شاخی بدر آرد از درختش | |||||
یعنی که چو سرو بن بریزد | سوری دگرش ز بن بخیزد | |||||
تا چون به چمن رسد تذروی | سروی بیند به جای سروی | |||||
گر سرو بن کهن نبیند | در سایه سرو نو نشیند | |||||
زنده است کسی که در دیارش | ماند خلفی به یادگارش | |||||
میکرد بدین طمع کرمها | میداد به سائلان درمها | |||||
بدی به هزار بدره میجست | میکاشت سمن ولی نمیرست | |||||
در میطلبید و در نمییافت | وز درطلبی عنان نمیتافت | |||||
و آگه نه که در جهان درنگی | پوشیده بود صلاح رنگی | |||||
هرچ آنطلبی اگر نباشد | از مصلحتی به در نباشد | |||||
هر نیک و بدی که در شمارست | چون در نگری صلاح کارست | |||||
بس یافته کان به ساز بینی | نایافته به چو باز بینی | |||||
بسیار غرض که در نورداست | پوشیدن او صلاح مرد است | |||||
هرکس به تکیست بیست در بیست | واگه نه کسی که مصلحت چیست | |||||
سررشته غیب ناپدیدست | پس قفل که بنگری کلیدست | |||||
چون در طلب از برای فرزند | میبود چو کان به لعل دربند | |||||
ایزد به تضرعی که شاید | دادش پسری چنانکه باید | |||||
نو رسته گلی چو نار خندان | چه نار و چه گل هزار چندان | |||||
روشن گهری ز تابناکی | شب روز کن سرای خاکی | |||||
چون دید پدر جمال فرزند | بگشاد در خزینه را بند | |||||
از شادی آن خزینه خیزی | میکرد چو گل خزینه ریزی | |||||
فرمود ورا به دایه دادن | تا رسته شود ز مایه دادن | |||||
دورانش به حکم دایگانی | پرورد به شیر مهربانی | |||||
هر شیر که در دلش سرشتند | حرفی ز وفا بر او نوشتند | |||||
هر مایه که از غذاش دادند | دل دوستیی در او نهادند | |||||
هر نیل که بر رخش کشیدند | افسون دلی بر او دمیدند | |||||
چون لاله دهن به شیر میشست | چون برگ سمن به شیر میرست | |||||
گفتی که به شیر بود شهدی | یا بود مهی میان مهدی | |||||
از مه چو دو هفته بود رفته | شد ماه دو هفته بر دو هفته | |||||
شرط هنرش تمام کردند | قیس هنریش نام کردند | |||||
چون بر سر این گذشت سالی | بفزود جمال را کمالی | |||||
عشقش به دو دستی آب میداد | زو گوهر عشق تاب میداد | |||||
سالی دو سه در نشاط و بازی | میرست به باغ دلنوازی | |||||
چون شد به قیاس هفت ساله | آمود بنفشه کرد لاله | |||||
کز هفت به ده رسید سالش | افسانه خلق شد جمالش | |||||
هرکس که رخش ز دور دیدی | بادی ز دعا بر او دمیدی | |||||
شد چشم پدر به روی او شاد | از خانه به مکتبش فرستاد | |||||
دادش به دبیر دانشآموز | تا رنج بر او برد شب و روز | |||||
جمع آمده از سر شکوهی | با او به موافقت گروهی | |||||
هر کودکی از امید و از بیم | مشغول شده به درس و تعلیم | |||||
با آن پسران خرد پیوند | هم لوح نشسته دختری چند | |||||
هر یک ز قبیلهای و جائی | جمع آمده در ادب سرائی | |||||
قیس هنری به علم خواندن | یاقوت لبش به در فشاندن | |||||
بود از صدف دگر قبیله | ناسفته دریش هم طویله | |||||
آفت نرسیده دختری خوب | چون عقل به نام نیک منسوب | |||||
آراسته لعبتی چو ماهی | چون سرو سهی نظاره گاهی | |||||
شوخی که به غمزهای کمینه | سفتی نه یکی هزار سینه | |||||
آهو چشمی که هر زمانی | کشتی به کرشمهای جهانی | |||||
ماه عربی به رخ نمودن | ترک عجمی به دل ربودن | |||||
زلفش چو شبی رخش چراغی | یا مشعلهای به چنگ زاغی | |||||
کوچک دهنی بزرگ سایه | چون تنگ شکر فراخ مایه | |||||
شکر شکنی به هر چه خواهی | لشگرشکن از شکر چه خواهی | |||||
تعویذ میان همنشینان | در خورد کنار نازنینان | |||||
محجوبه بیت زندگانی | شه بیت قصیده جوانی | |||||
عقد زنخ از خوی جبینش | وز حلقه زلف عنبرینش | |||||
گلگونه ز خون شیر پرورد | سرمه ز سواد مادر آورد | |||||
بر رشته زلف و عقد خالش | افزوده جواهر جمالش | |||||
در هر دلی از هواش میلی | گیسوش چو لیل و نام لیلی | |||||
از دلداری که قیس دیدش | دلداد و به مهر دل خریدش | |||||
او نیز هوای قیس میجست | در سینه هردو مهر میرست | |||||
عشق آمد و جام خام در داد | جامی به دو خوی رام در داد | |||||
مستی به نخست باده سختست | افتادن نافتاده سختست | |||||
چون از گل مهر بو گرفتند | با خود همه روزه خو گرفتند | |||||
این جان به جمال آن سپرده | دل برده ولیک جان نبرده | |||||
وان بر رخ این نظر نهاده | دل داده و کام دل نداده | |||||
یاران به حساب علم خوانی | ایشان به حساب مهربانی | |||||
یاران سخن از لغت سرشتند | ایشان لغتی دگر نوشتند | |||||
یاران ورقی ز علم خواندند | ایشان نفسی به عشق راندند | |||||
یاران صفت فعال گفتند | ایشان همه حسب حال گفتند | |||||
یاران به شمار پیش بودند | و ایشان به شمار خویش بودند |