نظامی (لیلی و مجنون)/گنجینه گشای این خزینه
ظاهر
گنجینه گشای این خزینه | سرباز کند ز گنج سینه | |||||
کانروز که نوفل آن سپه راند | بیننده بدو شگفت درماند | |||||
از زلزله مصاف خیزان | شد قله بوقبیس ریزان | |||||
خصمان چو خروش او شنیدند | در حرب شدند وصف کشیدند | |||||
سالار قبیله با سپاهی | بر شد به سر نظاره گاهی | |||||
صحرا همه نیزه دید و خنجر | وافاق گرفته موج لشگر | |||||
از نعره کوس و ناله نای | دل در تن مرده میشد از جای | |||||
رایی نه که جنگ را بسیچد | رویی نه که روی از آن بپیچد | |||||
زانگونه که بود پای بفشرد | سیل آمد و رخت بخت را برد | |||||
قلب دو سپه بهم بر افتاد | هر تیغ که رفت بر سر افتاد | |||||
از خون روان که ریگ میشست | از ریگ روان عقیق میرست | |||||
دل مانده شد از جگر دریدن | شمشیر خجل ز سر بریدن | |||||
شمشیر کشید نوفل گرد | میکرد به حمله کوه را خرد | |||||
میساخت چو اژدها نبردی | زخمی و دمی دمی و مردی | |||||
برهر که زدی کدینه گرز | بشکستی اگرچه بودی البرز | |||||
بر هر ورقی که تیغ راندی | در دفتر او ورق نماندی | |||||
کردند نبردی آنچنان سخت | کز اره تیغ تخته شد تخت | |||||
یاران چو کنند همعنانی | از سنگ برآورند خانی | |||||
پر کندگی از نفاق خیزد | پیروزی از اتفاق خیزد | |||||
بر نوفلیان خجسته شد روز | گشتند به فال سعد فیروز | |||||
بر خصم زدند و برشکستند | کشتند و بریختند و خستند | |||||
جز خسته نبود هر که جان برد | وان نیز که خسته بود میمرد | |||||
پیران قبیله خاک بر سر | رفتند به خاکبوس آن در | |||||
کردند بی خروش و فریاد | کی داور داد ده بده داد | |||||
ای پیش تو دشمن تو مرده | ما را همه کشته گیر و برده | |||||
با ما دو سه خسته نیزه و تیر | بر دست مگیر و دست ما گیر | |||||
یک ره بنه این قیامت از دست | کاخر به جز این قیامتی هست | |||||
تا دشمن تو سلیح پوشد | شمشیر تو به که باز کوشد | |||||
ما کز پی تو سپر فکندیم | گر عفو کنی نیازمندیم | |||||
پیغام به تیر و نیزه تا چند | با بیسپران ستیزه تا چند | |||||
یابنده فتح کان جزع دید | بخشود و گناه رفته بخشید | |||||
گفتا که عروس بایدم زود | تا گردم از این قبیله خوشنود | |||||
آمد پدر عروس غمناک | چون خاک نهاده روی بر خاک | |||||
کای در عرب از بزرگواری | در خورد سری و تاجداری | |||||
مجروحم و پیر و دل شکسته | دور از تو به روز بد نشسته | |||||
در سرزنش عرب فتاده | خود را عجمی لقب نهاده | |||||
این خون که ز شرح بیش بینم | در کردن بخت خویش بینم | |||||
خواهم که در این گناهکاری | سیماب شوم ز شرمساری | |||||
گر دخت مرا بیاوری پیش | بخشی به کمینه بنده خویش | |||||
راضی شوم و سپاس دارم | وز حکم تو سر برون نیارم | |||||
ور آتش تیز بر فروزی | و او را به مثل چو عود سوزی | |||||
ور زآنکه درافکنی به چاهش | یا تیغ کشی کنی تباهش | |||||
از بندگی تو سر نتابم | روی از سخن تو بر نتابم | |||||
اما ندهم به دیو فرزند | دیوانه به بند به که در بند | |||||
سرسامی و نور چون بود خوش! | خاشاک و نعوذ بالله آتش! | |||||
این شیفته رای ناجوانمرد | بیعاقبت است و رایگان گرد | |||||
خو کرده به کوه و دشت گشتن | جولان زدن و جهان نبشتن | |||||
با نام شکستگان نشستن | نام من و نام خود شکستن | |||||
در اهل هنر شکسته کامی | به زانکه بود شکسته نامی | |||||
در خاک عرب نماند بادی | کز دختر من نکرد یادی | |||||
نایافته در زبانش افکند | در سرزنش جهانش افکند | |||||
گر در کف او نهی زمامم | با ننگ بود همیشه نامم | |||||
آنکس که دم نهنگ دارد | به زانکه بماند و ننگ دارد | |||||
گر هیچ رسی مرا به فریاد | آزاد کنی که بادی آزاد | |||||
ورنه به خدا که باز گردم | وز ناز تو بینیاز گردم | |||||
برم سر آن عروس چون ماه | در پیش سگ افکنم در این راه | |||||
تا باز رهم زنام و ننگش | آزاد شوم ز صلح و جنگش | |||||
فرزند مرا در این تحکم | سگ به که خورد که دیو مردم | |||||
آنرا که گزد سگ خطرناک | چون مرهم هست نیستش باک | |||||
وآنرا که دهان آدمی خست | نتوان به هزار مرهمش بست | |||||
چون او ورقی چنین فروخواند | نوفل به جواب او فرو ماند | |||||
زان چیره زبان رحمتانگیز | بخشایش کرد و گفت برخیز | |||||
من گرچه سرآمد سپاهم | دختر به دل خوش از تو خواهم | |||||
چون می ندهی دل تو داند | از تو بستم که میستاند | |||||
هر زن که به دست زور خواهند | نان خشک و عصیده شور خواهند | |||||
من کامدم از پی دعاها | مستغنیم از چنین جفاها | |||||
آنان که ندیم خاص بودند | با پیر در آن خلاص بودند | |||||
کان شیفته خاطر هوسناک | دارد منشی عظیم ناپاک | |||||
شوریده دلی چنین هوائی | تن در ندهدت به کدخدائی | |||||
بر هر چه دهیش اگر نجاتست | ثابت نبود که بیثباتست | |||||
ما دی ز برای او بناورد | او روی به فتح دشمن آورد | |||||
ما از پی او نشانه تیر | او در رخ ما کشیده تکبیر | |||||
این نیست نشان هوشمندان | او خواه به گریه خواه خندان | |||||
این وصلت اگر فراهم افتد | هم قرعه فال برغم افتد | |||||
نیکو نبود ز روی حالت | او با خلل و تو با خجالت | |||||
آن به که چو نام و ننگ داریم | زین کار نمونه چنگ داریم | |||||
خواهشگر از این حدیث بگذشت | با لشگر خویش باز پس گشت | |||||
مجنون شکسته دل در آن کار | دلخسته شد از گزند آن خار | |||||
آمد بر نوفل آب در چشم | جوشنده چو کوه آتش از خشم | |||||
کی پای به دوستی فشرده | پذرفته خود به سر نبرده | |||||
در صبحدمی بدان سپیدی | دادیم به روز نا امیدی | |||||
از دست تو صید من چرا رفت | وان دست گرفتنت کجا رفت | |||||
تشنهام به لب فرات بردی | ناخورده به دوزخم سپردی | |||||
شکر ز قمطر برگشادی | شربت کردی ولی ندادی | |||||
برخوان طبرزدم نشاندی | بازم چو مگس ز پیش راندی | |||||
چون آخر رشته این گره بود | این رشته نرشته پنبه به بود | |||||
این گفت و عنان از او بگرداند | یک اسبه شد و دو اسپه میراند | |||||
گم کرد پی از میان ایشان | میرفت چو ابر دل پریشان | |||||
میریخت زدیده آب بر خاک | بر زهر کشنده ریخت تریاک | |||||
نوفل چو به ملک خویش پیوست | با هم نفسان خویش بنشست | |||||
مجنون ستم رسیده را خواند | تا دل دهدش کز او دلش ماند | |||||
جستند بسی در آن مقامش | افتاده بد از جریده نامش | |||||
گم گشتن او که ناروا بود | آگاه شدند کز کجا بود |