نظامی (لیلی و مجنون)/چون شاهسوار چرخ گردان
ظاهر
چون شاهسوار چرخ گردان | میدان بستد ز هم نبردان | |||||
خورشید ز بیم اهل آفاق | قرابه مینهاد بر طاق | |||||
صبح از سر شورشی که انگیخت | قرابه شکست و می برون ریخت | |||||
مجنون به همان قصیده خوانی | میزد دهل جریدهرانی | |||||
میراند جریده بر جریده | میخواند قصیده بر قصیده | |||||
از مادر خود خبر نبودش | کامد اجل از جهان ربودش | |||||
یکبار دگر سلیم دلدار | آمد بر آن غریب غمخوار | |||||
دادش خورش و لباس پوشید | ماتم زدگانه برخروشید | |||||
کان پیرزن بلا رسیده | دور از تو به هم نهاد دیده | |||||
رخت از بنگاه این سرا برد | در آرزوی تو چون پدر مرد | |||||
مجنون ز رحیل مادر خویش | زد دست دریغ بر سر خویش | |||||
نالید چنانکه در سحر چنگ | افتاد چنانکه شیشه در سنگ | |||||
میکرد ز مادر و پدر یاد | شد بر سر خاکشان به فریاد | |||||
بر تربت هر دو زار نالید | در مشهد هر دو روی مالید | |||||
گه روی در این و گه در آن سود | دارو پس مرگ کی کند سود | |||||
خویشان چو خروش او شنیدند | یک یک ز قبیله میدویدند | |||||
دیدند ورا بدان نزاری | افتاده به خاک بر به خواری | |||||
خونابه ز دیدهگاه گشادند | در پای فتاده در فتادند | |||||
هر دیده ز روی سست خیزی | میکرد بر او گلاب ریزی | |||||
چون هوش رمیده گشت هشیار | دادند بر او درود بسیار | |||||
کردند به باز بردنش جهد | تا با وطنش کنند هم عهد | |||||
آهی زد و راه کوه برداشت | رخت خود ازان گروه برداشت | |||||
میگشت به گرد کوه و هامون | دل پرجگر و جگر پر از خون | |||||
مشتی ددکان فتاده از پس | نه یار کس و نه یار او کس | |||||
سجاده برون فکند از آن دیر | زیرا که ندید در شرش خیر | |||||
زین عمر چو برق پای در راه | میکرد چو ابر دست کوتاه | |||||
عمری که بناش بر زوالست | یک دم شمر ار هزار سالست | |||||
چون عمر نشان مرگ دارد | با عشوه او که برگ دارد | |||||
ای غافل از آنکه مردنی هست | واگه نه که جان سپردنی هست | |||||
تا کی به خودت غرور باشد | مرگ تو ز برگ دور باشد | |||||
خود را مگر از ضعیف رائی | سنجیده نهای که تا کجائی | |||||
هر ذره که در مسام ارضی است | او را بر خویش طول و عرضی است | |||||
لیکن بر کوه قاف پیکر | همچون الف است هیچ در بر | |||||
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی | در مزرعهای بدین فراخی | |||||
سرتاسر خود ببین که چندی | بر سر فلکی بدین بلندی | |||||
بر عمر خود ار بسیچ یابی | خود را ز محیط هیچ یابی | |||||
پنداشتهای ترا قبولیست | یا در جهت تو عرض و طولیست | |||||
این پهن و درازیت بهم هست | در قالب این قواره پست | |||||
چون بر گذری ز حد پستی | در خود نه گمان بری که هستی | |||||
بر خاک نشین و باد مفروش | ننگی چو ترا به خاک میپوش | |||||
آن ذوق نشد هنوزت از یاد | کز حاجت خلق باشی آزاد | |||||
تا هست به چون خودی نیازت | با سوز بود همیشه سازت | |||||
آنگاه رسی به سر بلندی | کایمن شوی از نیازمندی | |||||
هان تا سگ نان کس نباشی | یا گریه خوان کس نباشی | |||||
چون مشعله دسترنج خود خور | چون شمع همیشه گنج خود خور | |||||
تا با تو به سنت نظامی | سلطان جهان کند غلامی |