نظامی (لیلی و مجنون)/چون دید پدر به حال فرزند
ظاهر
چون دید پدر به حال فرزند | آهی بزد و عمامه بفکند | |||||
نالید چو مرغ صبحگاهی | روزش چو شبی شد از سیاهی | |||||
گفت ای ورق شکنج دیده | چون دفتر گل ورق دریده | |||||
ای شیفته چند بیقراری | وی سوخته چند خامکاری | |||||
چشم که رسید در جمالت | نفرین که داد گوشمالت | |||||
خون که گرفت گردنت را | خار که خلید دامنت را | |||||
از کار شدی چه کارت افتاد | در دیده کدام خارت افتاد | |||||
شوریده بود نه چون تو بدبخت | سختیش رسد نه این چنین سخت | |||||
مانده نشدی ز غم کشیدن؟ | وز طعنه دشمنان شنیدن | |||||
دل سیر نگستی از ملامت؟ | زنده نشدی بدین قیامت؟ | |||||
بس کن هوسی که پیش بردی | کاب من و سنگ خویش بردی | |||||
در خرگه کار خرده کاری | عیبی است بزرگ بیقراری | |||||
عیب ارچه درون پوست بهتر | آیینه دوست دوست بهتر | |||||
آیینه ز روی راستگوئی | بنماید عیب تا بشوئی | |||||
آیینه ز خوب و زشت پاکست | این تعبیه خانه زای خاکست | |||||
بنشین وز دل رها کن این درد | آن به که نکوبی آهن سرد | |||||
گیرم که نداری آن صبوری | کز دوست کنی به صبر دوری | |||||
آخر کم از آنکه گاهگاهی | آیی و به ما کنی نگاهی | |||||
هرکس به هوای دل تکی راند | وز بهر گریختن تکی ماند | |||||
بیباده کفایتست مستی | بی آرزو آرزو پرستی | |||||
تو رفته به باد داده خرمن | من مانده چنین به کام دشمن | |||||
تا در من و در تو سکهای هست | این سکه بد رها کن از دست | |||||
تو رود زنی و من زنم ران | تو جامه دری و من درم جان | |||||
عشق ارز تو آتشی برافروخت | دل سوخت ترا مرا جگر سوخت | |||||
نومید مشو ز چاره جستن | کز دانه شگفت نیست رستن | |||||
کاری که نه زو امیدداری | باشد سبب امیدواری | |||||
در نومیدی بسی امید است | پایان شب سیه سپید است | |||||
با دولتیان نشین و برخیز | زین بخت گریز پای بگریز | |||||
آواره مباد دولت از دست | چون دولت هست کام دل هست | |||||
دولت سبب گره گشائیست | پیروزه خاتم خدائیست | |||||
فتحی که بدو جهان گشادند | در دامن دولتش نهادند | |||||
گر صبر کنی به صبر بیشک | دولت به تو آید اندک اندک | |||||
دریا که چنین فراخ رویست | پالایش قطرهای جویست | |||||
وان کوه بلند کابرناکست | جمع آمده ریزههای خاکست | |||||
هان تانشوی به صابری سست | گوهر به درنگ میتوان جست | |||||
بیرای مشوی که مرد بیرای | بیپای بود چو کرم بیپای | |||||
روباه ز گرگ بهره زان برد | کین رای بزرگ دارد آن خرد | |||||
دل را به کسی چه بایدت داد | کو ناوردت به سالها یاد | |||||
او بیتو چو گل تو پای در گل | او سنگ دل و تو سنگ بر دل | |||||
گر با تو حدیث او بگویند | رسوائی کار تو بجویند | |||||
زهریست به قهر نفس دادن | کژدم زده را کرفس دادن | |||||
مشغول شو ای پسر به کاری | تا بگذری از چنین شماری | |||||
هندو ز چه مغز پیل خارد؟ | تا هندوستان به یاد نارد | |||||
جانی و عزیزتر ز جانی | در خانه بمان که خان و مانی | |||||
از کوه گرفتنت چه خیزد | جز آب که آن ز روی ریزد | |||||
هم سنگ درین رهست و هم چاه | میدار ز هر دو چشم بر راه | |||||
مستیز که شحنه در کمین است | زنجیر مبر که آهنین است | |||||
تو طفل رهی و فتنه رهدار | شمشیر ببین و سر نگهدار | |||||
پیشآر ز دوستان تنی چند | خوش باش به رغم دشمنی چند | |||||
مجنون به جواب آن شکرریز | بگشاد لب طبرزد انگیز | |||||
گفت ای فلک شکوهمندی | بالاترت از فلک بلندی | |||||
شاه دمن و رئیس اطلال | روی عرب از تو عنبربن خال | |||||
درگاه تو قبله سجودم | زنده به وجود تو وجودم | |||||
خواهم که همیشه زنده مانی | خود بیتو مباد زندگانی | |||||
زین پند خزینهای که دادی | بر سوخته مرهمی نهادی | |||||
لیکن چه کنم من سیه روی | کافتاده بخودنیم در این کوی | |||||
زین ره که نه برقرار خویشم | دانی نه باختیار خویشم | |||||
من بسته و بندم آهنین است | تدبیر چه سود قسمت اینست | |||||
این بند به خود گشاد نتوان | واین بار زخود نهاد نتوان | |||||
تنها نه منم ستم رسیده | کودیده که صد چو من ندیده | |||||
سایه نه به خود فتاد در چاه | بر اوج به خویشتن نشد ماه | |||||
از پیکر پیل تا پرمور | کس نیست که نیست بر وی این زور | |||||
سنگ از دل تنگ من بکاهد | دلتنگی خویشتن که خواهد | |||||
بخت بد من مرا بجوید | بدبختی را زخود که شوید | |||||
گر دست رسی بدی در این راه | من بودمی آفتاب یا ماه | |||||
چون کار به اختیار ما نیست | به کردن کار کار ما نیست | |||||
خوشدل نزیم من بلاکش | وان کیست که دارد او دل خوش | |||||
چون برق ز خنده لب ببندم | ترسم که بسوزم ار بخندم | |||||
گویند مرا چرا نخندی | گریه است نشان دردمندی | |||||
ترسم چو نشاط خنده خیزد | سوز از دهنم برون گریزد |