نظامی (لیلی و مجنون)/هر نکته که بر نشان کاریست
ظاهر
هر نکته که بر نشان کاریست | دروی به ضرورت اختیاریست | |||||
در جنبش هر چه هست موجود | درجی است ز درجهای مقصود | |||||
کاغذ ورق دو روی دارد | کاماجگه از دو سوی دارد | |||||
زین سوی ورق شمار تدبیر | زانسوی دگر حساب تقدیر | |||||
کم یابد کاتب قلم راست | آن هر دو حساب را به هم راست | |||||
بس گل که تو گل کنی شمارش | بینی به گزند خویش خارش | |||||
بس خوشه حصرم از نمایش | کانگور بود به آزمایش | |||||
بس گرسنگی که سستی آرد | در هاضمه تندرستی آرد | |||||
بر وفق چنین خلاف کاری | تسلیم به از ستیزه کاری | |||||
القصه، چو قصه این چنین است | پندار که سر که انگبین است | |||||
لیلی که چراغ دلبران بود | رنج خود و گنج دیگران بود | |||||
گنجی که کشیده بود ماری | از حلقه به گرد او حصاری | |||||
گرچه گهری گرانبها بود | چون مه به دهان اژدها بود | |||||
میزیست در آن شکنجه تنگ | چون دانه لعل در دل سنگ | |||||
میکرد به چابکی شکیبی | میداد فریب را فریبی | |||||
شویش همه روز پاس میداشت | میخورد غم و سپاس میداشت | |||||
در صحبت او بت پریزاد | مانند پری به بند پولاد | |||||
تا شوی برش نبود نالید | چون شوی رسید دیده مالید | |||||
تا صافی بود نوحه میکرد | چون درد رسید درد میخورد | |||||
میخواست کزان غم آشکارا | گرید نفسی نداشت یارا | |||||
ز اندوه نهفته جان بکاهد | کاهیدن جان خود که خواهد | |||||
از حشمت شوی و شرم خویشان | میبود چو زلف خود پریشان | |||||
پیگانه چو دور گشتی از راه | برخاستی از ستون خرگاه | |||||
چندان بگریستی بر آن جای | کز گریه در او فتادی از پای | |||||
چون بانگ پی آمدی به گوشش | ماندی به شکنجه در خروشش | |||||
چون شمع به چابکی نشستی | وان گریه به خنده در شکستی | |||||
این بینمکی فلک همیکرد | وان خوش نمک این جگر همیخورد | |||||
تا گردش دور بیمدارا | کردش عمل خود آشکارا | |||||
شد شوی وی از دریغ و تیمار | دور از رخ آن عروس بیمار | |||||
افتاد مزاج از استقامت | رفت ابن سلام را سلامت | |||||
در تن تب تیز کارگر شد | تابش بره دماغ بر شد | |||||
راحت ز مراج رخت بربست | قرابه اعتدال بشکست | |||||
قاروره شناس نبض بفشرد | قاروره شناخت رنج او برد | |||||
میداد به لطف سازگاری | در تربیت مزاج یاری | |||||
تا دور شد از مزاج سستی | پیدا شد راه تندرستی | |||||
بیمار چو اندکی بهی یافت | در شخص نزار فربهی یافت | |||||
پرهیز نکرد از آنچه بد بود | وان کرده نه برقرار خود بود | |||||
پرهیز نه دفع یک گزند است | در راحت و رنج سودمند است | |||||
در راحت ازو ثبات یابند | وز رنج بدو نجات یابند | |||||
چون وقت بهی در آن تب تیز | پرهیز شکن شکست پرهیز | |||||
تب باز ملازم نفس گشت | بیماری رفته باز پس گشت | |||||
آن تن که به زخم اول افتاد | زخم دگرش به باد بر داد | |||||
وان گل که به آب اول آلود | آبی دگرش رسید و پالود | |||||
یک زلزله از نخست برخاست | دیوار دریده شد چپ و راست | |||||
چون زلزله دگر برآمد | دیوار شکسته بر سر آمد | |||||
روزی دو سه آن جوان رنجور | میزد نفسی ز عاقبت دور | |||||
چون شد نفسش به سینه در تنگ | زد شیشه باد بر دو سر سنگ | |||||
افشاند چوم باد بر جهان دست | جانش ز شکنجه جهان رست | |||||
او رفت و رویم و کس نماند | وامی که جهان دهد ستاند | |||||
از وام جهان اگر گیاهیست | میترس که شوخ وام خواهیست | |||||
میکوش که وام او گزاری | تا باز رهی ز وامداری | |||||
منشین که نشستن اندر این وام | مسمار تنست و میخ اندام | |||||
بر گوهر خویش بشکن این درج | بر پر چو کبوتران از این برج | |||||
کاین هفت خدنگ چار بیخی | وین نه سپر هزار میخی | |||||
با حربه مرگ اگر ستیزند | افتند چنانکه بر نخیزند | |||||
هر صبح کز این رواق دلکش | در خرمن عالم افتد آتش | |||||
هر شام کز این خم گلآلود | بر خنبره فلک شود دود | |||||
تعلیم گر تو شد که اینجای | آتشکدهایست دود پیمای | |||||
لیلی ز فراق شوی بیکام | میجست ز جا چو گور از دام | |||||
از رفتنش ارچه سود سنجید | با اینهمه شوی بود رنجید | |||||
میکرد ز بهر شوی فریاد | وآورده نهفته دوست را یاد | |||||
از محنت دوست موی میکند | اما به طفیل شوی میکند | |||||
اشک از پی دوست دانه میکرد | شوی شده را بهانه میکرد | |||||
بر شوی ز شیونی که خواندی | در شیوه دوست نکته راندی | |||||
شویش ز برون پوست بودی | مغزش همه دوست دوست بودی | |||||
رسم عربست کز پس شوی | ننماید زن به هیچکس روی | |||||
سالی دو به خانه در نشیند | او در کس و کس در او نبیند | |||||
نالد به تضرعی که داند | بیتی به مراد خویش خواند | |||||
لیلی به چنین بهانه حالی | خرگاه ز خلق کرد خالی | |||||
بر قاعده مصیبت شوی | با غم بنشست روی در روی | |||||
چون یافت غریو را بهانه | برخاست صبوری از میانه | |||||
میبرد به شرط سوگواری | بر هفت فلک خروش و زاری | |||||
شوریدگی دلیر میکرد | خود را به تپانچه سیر میکرد | |||||
میزد نفسی چنانکه میخواست | خوف و خطرش ز راه برخاست |