نظامی (لیلی و مجنون)/هر روز که صبح بردمیدی
ظاهر
هر روز که صبح بردمیدی | یوسف رخ مشرقی رسیدی | |||||
کردی فلک ترنج پیکر | ریحانی او ترنجی از زر | |||||
لیلی ز سر ترنج بازی | کردی ز زنخ ترنج سازی | |||||
زان تازه ترنج نو رسیده | نظاره ترنج کف بریده | |||||
چون بر کف او ترنج دیدند | از عشق چو نار میکفیدند | |||||
شد قیس به جلوهگاه غنجش | نارنج رخ از غم ترنجش | |||||
برده ز دماغ دوستان رنج | خوشبوئی آن ترنج و نارنج | |||||
چون یک چندی براین برآمد | افغان ز دو نازنین برآمد | |||||
عشق آمد و کرد خانه خالی | برداشته تیغ لاابالی | |||||
غم داد و دل از کنارشان برد | وز دل شدگی قرارشان برد | |||||
زان دل که به یکدیگر نهادند | در معرض گفتگو فتادند | |||||
این پرده دریده شد ز هر سوی | وان راز شنیده شد به هر کوی | |||||
زین قصه که محکم آیتی بود | در هر دهنی حکایتی بود | |||||
کردند بسی به هم مدارا | تا راز نگردد آشکارا | |||||
بند سر نافه گرچه خشک است | بوی خوش او گوای مشک است | |||||
یاری که ز عاشقی خبر داشت | برقع ز جمال خویش برداشت | |||||
کردند شکیب تا بکوشند | وان عشق برهنه را بپوشند | |||||
در عشق شکیب کی کند سود | خورشید به گل نشاید اندود | |||||
چشمی به هزار غمزه غماز | در پرده نهفته چون بود راز | |||||
زلفی به هزار حلقه زنجیر | جز شیفته دل شدن چه تدبیر | |||||
زان پس چو به عقل پیش دیدند | دزدیده به روی خویش دیدند | |||||
چون شیفته گشت قیس را کار | در چنبر عشق شد گرفتار | |||||
از عشق جمال آن دلارام | نگرفت هیچ منزل آرام | |||||
در صحبت آن نگار زیبا | میبود ولیک ناشکیبا | |||||
یکباره دلش ز پا درافتاد | هم خیک درید و هم خر افتاد | |||||
و آنان که نیوفتاده بودند | مجنون لقبش نهاده بودند | |||||
او نیز به وجه بینوائی | میداد بر این سخن گوائی | |||||
از بس که سخن به طعنه گفتند | از شیفته ماه نو نهفتند | |||||
از بس که چو سگ زبان کشیدند | ز آهو بره سبزه را بریدند | |||||
لیلی چون بریده شد ز مجنون | میریخت ز دیده در مکنون | |||||
مجنون چو ندید روی لیلی | از هر مژهای گشاد سیلی | |||||
میگشت به گرد کوی و بازار | در دیده سرشک و در دل آزار | |||||
میگفت سرودهای کاری | میخواند چو عاشقان به زاری | |||||
او میشد و میزدند هرکس | مجنون مجنون ز پیش و از پس | |||||
او نیز فسار سست میکرد | دیوانگیی درست میکرد | |||||
میراند خری به گردن خرد | خر رفت و به عاقبت رسن برد | |||||
دل را به دو نیم کرد چون ناز | تا دل به دو نیم خواندش یار | |||||
کوشید که راز دل بپوشد | با آتش دل که باز کوشد | |||||
خون جگرش به رخ برآمد | از دل بگذشت و بر سر آمد | |||||
او در غم یار و یار ازو دور | دل پرغم و غمگسار از او دور | |||||
چون شمع به ترک خواب گفته | ناسوده به روز و شب نخفته | |||||
میکشت ز درد خویشتن را | میجست دوای جان و تن را | |||||
میکند بدان امید جانی | میکوفت سری بر آستانی | |||||
هر صبحدمی شدی شتابان | سرپای برهنه در بیابان | |||||
او بنده یار و یار در بند | از یکدیگر به بوی خرسند | |||||
هر شب ز فراق بیت خوانان | پنهان رفتی به کوی جانان | |||||
در بوسه زدی و بازگشتی | بازآمدنش دراز گشتی | |||||
رفتنش به از شمال بودی | باز آمدنش به سال بودی | |||||
در وقت شدن هزار برداشت | چون آمد خار در گذر داشت | |||||
میرفت چنانکه آب در چاه | میآمد صد گریوه بر راه | |||||
پای آبله چون به یار میرفت | بر مرکب راهوار میرفت | |||||
باد از پس داشت چاه در پیش | کامد به وبال خانه خویش | |||||
گر بخت به کام او زدی ساز | هرگز به وطن نیامدی باز |