نظامی (لیلی و مجنون)/مادر چو ز دور در پسر دید

از ویکی‌نبشته
نظامی (لیلی و مجنون) از نظامی
(مادر چو ز دور در پسر دید)
  مادر چو ز دور در پسر دید الماس شکسته در جگر دید  
  دید آن گل سرخ زرد گشته وآن آینه زنگ خورد گشته  
  اندام تنش شکسته شد خرد زاندیشه او به دست و پا مرد  
  گه شست به آب دیده رویش گه کرد به شانه جعد مویش  
  سر تا قدمش به مهر مالید بر هر ورمی به درد نالید  
  می‌برد به هر کناره‌ای دست گه آبله سود و گه ورم بست  
  گه شست سر پر از غبارش گه کند ز پای خسته خارش  
  چون کرد ز روی مهربانی با او ز تلطف آنچه دانی  
  گفت ای پسر این چه ترک تازیست بازیست چه جای عشق بازیست  
  تیغ اجل این چنین دو دستی وانگه تو کنی هنوز مستی  
  بگذشت پدر شکایت‌آلود من نیز گذشته گیر هم زود  
  برخیز و بیا به خانه خویش برهم مزن آشیانه خویش  
  گر زانکه وحوش یا طیورند تا شب همه زآشیانه دورند  
  چون شب به نشانه خود آید هر مرغ به خانه خود آید  
  از خلق نهفته چند باشی ناسوده نخفته چند باشی  
  روزی دو که عمر هست بر جای بر بستر خود دراز کن پای  
  چندین چه نهی به گرد هر غار پا بر سر مور یا دم مار  
  ماری زده گیر بی‌امانت موری شده گیر میهمانت  
  جانست نه سنگریزه بنشین با جان مکن این ستیزه بنشین  
  جان و دل خود به غم مرنجان نه سنگ دلی نه آهنین جان  
  مجنون ز نفیرهای مادر افروخت چه شعله‌های آذر  
  گفت ای قدم تو افسر من رنج صدف تو گوهر من  
  گر زانکه مرا به عقل ره نیست دانی که مرا در این گنه نیست  
  کار من اگر چنین بد افتاد اینکار مرا نه از خود افتاد  
  کوشیدن ما کجا کند سود کاین کار فتاده بودنی بود  
  عشقی به چنین بلا و زاری دانی که نباشد اختیاری  
  تو در پی آنکه مرغ جانم از قالب این قفس رهانم  
  در دام کشی مرا دگربار تا در دو قفس شوم گرفتار  
  دعوت مکنم به خانه بردن ترسم ز وبال خانه مردن  
  در خانه من ز ساز رفته باز آمده گیر و باز رفته  
  گفتی که ز خانه ناگزیر است این نرد نه نرد خانه گیر است  
  بگذار مرا تو در چنین درد من درد زدم تو باز پس گرد  
  این گفت و چو سایه در سر افتاد در بوسه پای مادر افتاد  
  زانجا که نداشت پاس رایش بوسید به عذر خاک پایش  
  کردش به وداع و شد در آن دشت مادر بگرست و باز پس گشت  
  همچون پدرش جهان بسر برد او نیز در آرزوی او مرد  
  این عهدشکن که روزگارست چون برزگران تخم کارست  
  کارد دو سه تخم را باغاز چون کشته رسید بدرود باز  
  افروزد هر شبی چراغی بر جان نهدش ز دود داغی  
  چون صبح دمد بر او دمد باد تا میرد ازو چنانکه زو زاد  
  گردون که طلسم داغ سازیست با ما به همان چراغ بازیست  
  تا در گره فلک بود پای هرجا که روی گره بود جای  
  آنگه شود این گره گشاده گز چار فرس سوی پیاده  
  چون رشته جان شو از گره پاک چون رشته تب مشو گره ناک  
  گر عود کند گره‌نمائی تو نافه شو از گره‌گشائی