نظامی (لیلی و مجنون)/لیلی پس پرده عماری
ظاهر
لیلی پس پرده عماری | در پردهدری ز پرده داری | |||||
از پرده نام و ننگ رفته | در پرده نای و چنگ رفته | |||||
نقل دهن غزل سرایان | ریحانی مغز عطر سایان | |||||
در پرده عاشقان خنیده | زخم دف مطربان چشیده | |||||
افتاده چو زلف خویش درتاب | بیمونس و بیقرار و بیخواب | |||||
مجنون رمیده نیز در دشت | سرگشته چو بخت خویش میگشت | |||||
بیعذر همی دوید عذرا | در موکب وحشیان صحرا | |||||
بوری به هزار زور میراند | بیتی به هزار درد میخواند | |||||
بر نجد شدی ز تیر وجدی | شیخانه ولی نه شیخ نجدی | |||||
بر زخمه عشق کوفتی پای | وز صدمه آه روفتی جای | |||||
هر عاشق کاه وی شنیدی | هر جامه که داشتی دریدی | |||||
از نرمدلان ملک آن بوم | بود آهنی آب داده چون موم | |||||
نوفل نامی که از شجاعت | بود آنطرفش به زیر طاعت | |||||
لشگر شکنی به زخم شمشیر | در مهر غزال و در غضب شیر | |||||
هم حشمت گیر و هم حشمدار | هم دولتمند و هم درمدار | |||||
روزی ز سر قوی سلاحی | آمد به شکار آن نواحی | |||||
در رخنه غارهای دلگیر | میگشت به جستجوی نخجیر | |||||
دید آبله پای دردمندی | بر هر موئی ز مویهبندی | |||||
محنت زده غریب و رنجور | دشمن کامی ز دوستان دور | |||||
وحشی شده از میان مردم | وحشی دو سه اوفتاده دردم | |||||
پرسید ز خوی و از خصالش | گفتند چنانکه بود حالش | |||||
کز مهر زنی بدین حزینی | دیوانه شد این چنین که بینی | |||||
گردد شب و روز بیت گویان | آن غالیه را زیاد جویان | |||||
هر باد که بوی او رساند | صد بیت و غزل بدو بخواند | |||||
هر ابر کزان دیار پوید | شعری چو شکر بدو بگوید | |||||
آیند مسافران زهر بوم | بینند در این غریب مظلوم | |||||
آرند شراب یا طعامی | باشد که بدو دهند جامی | |||||
گیرد به هزار جهد یک جام | وان نیز به یاد آن دلارام | |||||
در کار همه شمارش اینست | اینست شمار کارش اینست | |||||
نوفل چو شنید حال مجنون | گفتا که ز مردمی است اکنون | |||||
کاین دل شده را چنانکه دانم | کوشم که به کام دل رسانم | |||||
از پشت سمند خیزران دست | ران بازگشاد و بر زمین جست | |||||
آنگاه ورا به پیش خود خواند | با خویشتنش به سفره بنشاند | |||||
میگفت فسانهای گرمش | چندانکه چو موم کرد نرمش | |||||
گوینده چو دیدگان جوانمرد | بیدوست نوالهای نمیخورد | |||||
هرچه آن نه حدیث دوست بودی | گر خود همه مغز پوست بودی | |||||
از هر نمطی که قصه میخواند | جز در لیلی سخن نمیراند | |||||
وان شیفته زره رمیده | زآنها که شنیده آرمیده | |||||
خوشدل شد و آرمیده با او | هم خورد و هم آشمید با او | |||||
با او به بدیهه خوش درآمد | چون دید حریف خوش برآمد | |||||
میزد جگرش چو مغز برجوش | میخواند قصیدهای چون نوش | |||||
بر هر سخنی به خنده خوش | میگفت بدیههای چو آتش | |||||
وان چربسخن به خوش جوابی | میکرد عمارت خرابی | |||||
کز دوری آن چراغ پرنور | هان تا نشوی چو شمع رنجور | |||||
کورا به زر و به زور بازو | گردانم با تو هم ترازو | |||||
گر مرغ شود هوا بگیرد | هم چنگ منش قفا بگیرد | |||||
گر باشد چو شراره در سنگ | از آهنش آورم فرا چنگ | |||||
تا همسر تو نگردد آن ماه | از وی نکنم کمند کوتاه | |||||
مجنون ز سر امیدواری | میکرد به سجده حق گزاری | |||||
کاین قصه که عطر سای مغزست | گر رنگ و فریب نیست نغزست | |||||
او را به چو من رمیده خوئی | مادر ندهد به هیچ روئی | |||||
گل را نتوان به باد دادن | مه زاده به دیو زاد دادن | |||||
او را سوی ما کجا طوافست | دیوانه و ماه نو گزافست | |||||
شستند بسی به چارهسازی | پیراهن ما نشد نمازی | |||||
کردند بسی سپید سیمی | از ما نشد این سیه گلیمی | |||||
گر دست ترا کرامتی هست | آن دسترسی بود نه زین دست | |||||
اندیشه کنم که وقت یاری | در نیمه رهم فروگذاری | |||||
ناآمده این شکار در شست | داری زمن وز کار من دست | |||||
آن باد که این دهل زبانی | باشد تهی از تهی میانی | |||||
گر عهد کنی بدانچه گفتی | مزدت باشد که راه رفتی | |||||
ور چشمه این سخن سرابست | بگذار مرا ترا ثوابست | |||||
تا پیشه خویش پیش گیرم | خیزم پی کار خویش گیرم | |||||
نوفل ز نفیر زاری او | شد تیز عنان به یاری او | |||||
بخشود بر آن غریب همسال | هم سال تهی نه بلکه هم حال | |||||
میثاق نمود و خورد سوگند | اول به خدائی خداوند | |||||
وانگه به رسالت رسولش | کایمان ده عقل شد قبولش | |||||
کز راه وفا به گنج و شمشیر | کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر | |||||
نه صبر بود نه خورد و خوابم | تا آنچه طلب کنم بیابم | |||||
لیکن به توام توقعی هست | کز شیفتگی رها کنی دست | |||||
بنشینی و ساکنی پذیری | روزی دو سه دل به دستگیری | |||||
از تو دل آتشین نهادن | وز من در آهنین گشادن | |||||
چون شیفته شربتی چنان دید | در خوردن آن نجات جان دید | |||||
آسود و رمیدگی رها کرد | با وعده آن سخن وفا کرد | |||||
میبود به صبر پای بسته | آبی زده آتشی نشسته | |||||
با او به قرار گاه او تاخت | در سایه او قرارگه ساخت | |||||
گرمابه زد و لباس پوشید | آرام گرفت و باده نوشید | |||||
بر رسم عرب عمامه در بست | با او به شراب و رود بنشست | |||||
چندین غزل لطیف پیوند | گفت از جهت جمال دلبند | |||||
نوفل به سرش ز مهربانی | میکرد چو ابر درفشانی | |||||
چون راحت پوشش و خورش یافت | آراسته شد که پرورش یافت | |||||
شد چهره زردش ارغوانی | بالای خمیده خیزرانی | |||||
وآن غالیه گون خط سیاهش | پرگار کشید کرد ماهش | |||||
زان گل که لطافت نفس داد | باد آنچه ربود باز پس داد | |||||
شد صبح منیر باز خندان | خورشید نمود باز دندان | |||||
زنجیری دشت شد خردمند | از بندی خانه دور شد بند | |||||
در باغ گرفت سبزه آرام | دادند بدست سرخ گل جام | |||||
مجنون به سکونت و گرانی | شد عاقل مجلس معانی | |||||
وان مهتر میهمان نوازش | میداشت به صد هزار نازش | |||||
بیطلعت او طرب نمیکرد | می جز به جمال او نمیخورد | |||||
ماهی دو سه در نشاط کاری | کردند به هم شرابخواری | |||||
روزی دو بدو نشسته بودند | شادی و نشاط میفزودند | |||||
مجنون ز شکایت زمانه | بیتی دو سه گفت عاشقانه | |||||
کای فارغ از آه دودناکم | بر باد فریب داده خاکم | |||||
صد وعده مهر داده بیشی | با نیم وفا نکرده خویشی | |||||
پذرفته که پیشت آورم نوش | پذرفته خویش کرده فرموش | |||||
آورده مرا به دلفریبی | وا داده بدست ناشکیبی | |||||
دادیم زبان به مهر و پیوند | و امروز همی کنی زبان بند | |||||
صد زخم زبان شنیدم از تو | یک مرهم دل ندیدم از تو | |||||
صبرم شد و عقل رخت بربست | دریاب و گرنه رفتم از دست | |||||
دلداری بیدلی نمودن | وانگه به خلاف قول بودن | |||||
دور اوفتد از بزرگواری | یاران به از این کنند یاری | |||||
قولی که در او وفا نهبینم | از چون تو کسی روا نهبینم | |||||
بییار منم ضعیف و رنجور | چون تشنه ز آب زندگی دور | |||||
شرطست به تشنه آب دادن | گنجی به ده خراب دادن | |||||
گر سلسله مرا کنی ساز | ورنه شده گیر شیفتهای باز | |||||
گر لیلی را به من رسانی | ورنه نه من و نه زندگانی |