نظامی (لیلی و مجنون)/لیلی نه که لعبت حصاری
ظاهر
لیلی نه که لعبت حصاری | دز بانوی قلعه عماری | |||||
گشت از دم یار چون دم مار | یعنی به هزار غم گرفتار | |||||
دلتنگ چه دستگاه یارش | در بستهتر از حساب کارش | |||||
در حلقه رشته گرهمند | زندانی بند گشته بیبند | |||||
شویش همه روزه داشتی پاس | پیرامن در شکستی الماس | |||||
تا نگریزد شبی چو مستان | در رخنه دیر بتپرستان | |||||
با او ز خوشی و مهربانی | کردی همه روزه جانفشانی | |||||
لیلی ز سر گرفته چهری | دیدی سوی او به سرد مهری | |||||
روزی که نواله بیمگس بود | شب زنگی و حجره بی عسس بود | |||||
لیلی به در آمد از در کوی | مشغول به یار و فارغ از شوی | |||||
در رهگذری نشست دلتنگ | دور از ره دشمنان به فرسنگ | |||||
میجست کسی که آید از راه | باشد ز حدیث یارش آگاه | |||||
ناگاه پدید شد همان پیر | کز چارهگری نکرد تقصیر | |||||
در راه روش چو خضر پویان | هنجار نمای و راهجویان | |||||
پرسیدش لعبت حصاری | کز کار فلک خبر چه داری | |||||
آن وحش نشین وحشتآمیز | بر یاد که میکند زبان تیز | |||||
پیر از سر مهر گفت کای ماه | آن یوسف بی تو مانده در چاه | |||||
آن قلزم نا نشسته از موج | وان ماه جدا فتاده از اوج | |||||
آواز گشاده چون منادی | میگردد در میان وادی | |||||
لیلی گویان به هر دو گامی | لیلی جویان به هر مقامی | |||||
از نیک و بد خودش خبر نیست | جز بر ره لیلیش گذر نیست | |||||
لیلی چو شد آگه از چنین حال | شد سرو بنش ز ناله چون نال | |||||
از طاقچه دو نرگس جفت | بر سفت سمن عقیق میسفت | |||||
گفتا منم آن رفیق دلسوز | کز من شده روز او بدین روز | |||||
از درد نیم به یک زمان فرد | فرقست میان ما در این درد | |||||
او بر سر کوه میکشد راه | من در بن چاه میزنم آه | |||||
از گوش گشاد گوهری چند | بوسید و به پیش پیر افکند | |||||
کاین را بستان و باز پس گرد | با او نفسی دو هم نفس گرد | |||||
نزدیک من آرش از ره دور | چندانکه نظر کنم در آن نور | |||||
حالی که بیاوری ز راهش | بنشان به فلان نشانه گاهش | |||||
نزدیک من آی تا من آیم | پنهان به رخش نظر گشایم | |||||
بینم که چه آب و رنگ دارد | در وزن وفا چه سنگ دارد | |||||
باشد که ز گفتهای خویشم | خواند دو سه بیت تازه پیشم | |||||
گردد گره من اوفتاده | از خواندن بیت او گشاده | |||||
پیر آن در سفته بر کمر بست | زان در نسفته رخت بربست | |||||
دستی سلب خلل ندیده | برد از پی آن سلب دریده | |||||
شد کوه به کوه تیز چون باد | گاهی به خراب و گه به آباد | |||||
روزی دو سه جستش اندران بوم | واحوال ویش نگشت معلوم | |||||
تا عاقبتش فتاده بر خاک | در دامن کوه یافت غمناک | |||||
پیرامون او درندهای چند | خازن شده چون خزینه را بند | |||||
مجنون چو ز دور دید در پیر | چون طفل نمود میل بر شیر | |||||
زد بر ددگان به تندی آواز | تا سر نکشند سوی او باز | |||||
چون وحش جدا شد از کنارش | پیر آمد و شد سپاس دارش | |||||
اول سر خویش بر زمین زد | وانگه در عذر و آفرین زد | |||||
گفت ای به تو ملک عشق بر پای | تا باشد عشق باش برجای | |||||
لیلی که جمیله جهانست | در دوستی تو تا به جانست | |||||
دیریست که روی تو ندیدست | نز لفظ تو نکتهای شنیدست | |||||
کوشد که یکی دمت ببیند | با تو دو بدو بهم نشیند | |||||
تو نیز شوی به روی او شاد | از بند فراق گردی آزاد | |||||
خوانی غزلی دو رامشانگیز | بازار گذشته را کنی تیز | |||||
نخلستانیست خوب و خوش رنگ | درهم شده همچو بیشه تنگ | |||||
بر اوج سپهر سرکشیده | زیرش همه سبزه بر دمیده | |||||
میعادگه بهارت آنجاست | آنجاست کلید کارت آنجاست | |||||
آنگه سلبی که داشت در بند | پوشید در او به عهد و سوگند | |||||
مجنون کمر موافقت بست | از کشمکش مخالفت رست | |||||
پی بر پی او نهاد و بشتافت | در تشنگی آب زندگی یافت | |||||
تشنه ز فرات چون گریزد | با غالیه باد چون ستیزد | |||||
با او ددگان به عهد همراه | چون لشگر نیک عهد با شاه | |||||
اقبال مطیع و بخت منقاد | آمد به قرار گاه میعاد | |||||
بنشست به زیر نخل منظور | آماجگهی ددان از او دور | |||||
پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد | با آن بت خرگهی خبر داد | |||||
خرگاه نشین بت پریروی | همچون پریان پرید از آن کوی | |||||
زانسوتر یار خود به ده گام | آرام گرفت و رفت از آرام | |||||
فرمود به پیر کای جوانمرد | زین بیش مرا نماند ناورد | |||||
زینگونه که شمع میفروزم | گر پیشترک روم بسوزم | |||||
زین بیش قدم زمان هلاکست | در مذهب عشق عیب ناکست | |||||
زان حرف که عیبناک باشد | آن به که جریده پاک باشد | |||||
تا چون که به داوری نشینم | از کرده خجالتی نبینم | |||||
او نیز که عاشق تمامست | زین بیش غرض بر او حرامست | |||||
در خواه کزان زبان چون قند | تشریف دهد به بیتکی چند | |||||
او خواند بیت و من کنم گوش | او آرد باده من کنم نوش | |||||
پیر از سر آن بهار نوبر | آمد بر آن بهار دیگر | |||||
دیدش به زمین بر اوفتاده | آرام رمیده هوش داده | |||||
بادی ز دریغ بر دلش راند | آبی ز سرشک بر وی افشاند | |||||
چون هوش به مغز او درآمد | با پیر نشست و خوش برآمد | |||||
کرد آنگهی از نشید آواز | این بیتک چند را سرآغاز |