نظامی (لیلی و مجنون)/لیلی نه که لعبت حصاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) از نظامی (لیلی نه که لعبت حصاری) |
' |
لیلی نه که لعبت حصاری | دز بانوی قلعه عماری | |||
گشت از دم یار چون دم مار | یعنی به هزار غم گرفتار | |||
دلتنگ چه دستگاه یارش | در بستهتر از حساب کارش | |||
در حلقه رشته گرهمند | زندانی بند گشته بیبند | |||
شویش همه روزه داشتی پاس | پیرامن در شکستی الماس | |||
تا نگریزد شبی چو مستان | در رخنه دیر بتپرستان | |||
با او ز خوشی و مهربانی | کردی همه روزه جانفشانی | |||
لیلی ز سر گرفته چهری | دیدی سوی او به سرد مهری | |||
روزی که نواله بیمگس بود | شب زنگی و حجره بی عسس بود | |||
لیلی به در آمد از در کوی | مشغول به یار و فارغ از شوی | |||
در رهگذری نشست دلتنگ | دور از ره دشمنان به فرسنگ | |||
میجست کسی که آید از راه | باشد ز حدیث یارش آگاه | |||
ناگاه پدید شد همان پیر | کز چارهگری نکرد تقصیر | |||
در راه روش چو خضر پویان | هنجار نمای و راهجویان | |||
پرسیدش لعبت حصاری | کز کار فلک خبر چه داری | |||
آن وحش نشین وحشتآمیز | بر یاد که میکند زبان تیز | |||
پیر از سر مهر گفت کای ماه | آن یوسف بی تو مانده در چاه | |||
آن قلزم نا نشسته از موج | وان ماه جدا فتاده از اوج | |||
آواز گشاده چون منادی | میگردد در میان وادی | |||
لیلی گویان به هر دو گامی | لیلی جویان به هر مقامی | |||
از نیک و بد خودش خبر نیست | جز بر ره لیلیش گذر نیست | |||
لیلی چو شد آگه از چنین حال | شد سرو بنش ز ناله چون نال | |||
از طاقچه دو نرگس جفت | بر سفت سمن عقیق میسفت | |||
گفتا منم آن رفیق دلسوز | کز من شده روز او بدین روز | |||
از درد نیم به یک زمان فرد | فرقست میان ما در این درد | |||
او بر سر کوه میکشد راه | من در بن چاه میزنم آه | |||
از گوش گشاد گوهری چند | بوسید و به پیش پیر افکند | |||
کاین را بستان و باز پس گرد | با او نفسی دو هم نفس گرد | |||
نزدیک من آرش از ره دور | چندانکه نظر کنم در آن نور | |||
حالی که بیاوری ز راهش | بنشان به فلان نشانه گاهش | |||
نزدیک من آی تا من آیم | پنهان به رخش نظر گشایم | |||
بینم که چه آب و رنگ دارد | در وزن وفا چه سنگ دارد | |||
باشد که ز گفتهای خویشم | خواند دو سه بیت تازه پیشم | |||
گردد گره من اوفتاده | از خواندن بیت او گشاده | |||
پیر آن در سفته بر کمر بست | زان در نسفته رخت بربست | |||
دستی سلب خلل ندیده | برد از پی آن سلب دریده | |||
شد کوه به کوه تیز چون باد | گاهی به خراب و گه به آباد | |||
روزی دو سه جستش اندران بوم | واحوال ویش نگشت معلوم | |||
تا عاقبتش فتاده بر خاک | در دامن کوه یافت غمناک | |||
پیرامون او درندهای چند | خازن شده چون خزینه را بند | |||
مجنون چو ز دور دید در پیر | چون طفل نمود میل بر شیر | |||
زد بر ددگان به تندی آواز | تا سر نکشند سوی او باز | |||
چون وحش جدا شد از کنارش | پیر آمد و شد سپاس دارش | |||
اول سر خویش بر زمین زد | وانگه در عذر و آفرین زد | |||
گفت ای به تو ملک عشق بر پای | تا باشد عشق باش برجای | |||
لیلی که جمیله جهانست | در دوستی تو تا به جانست | |||
دیریست که روی تو ندیدست | نز لفظ تو نکتهای شنیدست | |||
کوشد که یکی دمت ببیند | با تو دو بدو بهم نشیند | |||
تو نیز شوی به روی او شاد | از بند فراق گردی آزاد | |||
خوانی غزلی دو رامشانگیز | بازار گذشته را کنی تیز | |||
نخلستانیست خوب و خوش رنگ | درهم شده همچو بیشه تنگ | |||
بر اوج سپهر سرکشیده | زیرش همه سبزه بر دمیده | |||
میعادگه بهارت آنجاست | آنجاست کلید کارت آنجاست | |||
آنگه سلبی که داشت در بند | پوشید در او به عهد و سوگند | |||
مجنون کمر موافقت بست | از کشمکش مخالفت رست | |||
پی بر پی او نهاد و بشتافت | در تشنگی آب زندگی یافت | |||
تشنه ز فرات چون گریزد | با غالیه باد چون ستیزد | |||
با او ددگان به عهد همراه | چون لشگر نیک عهد با شاه | |||
اقبال مطیع و بخت منقاد | آمد به قرار گاه میعاد | |||
بنشست به زیر نخل منظور | آماجگهی ددان از او دور | |||
پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد | با آن بت خرگهی خبر داد | |||
خرگاه نشین بت پریروی | همچون پریان پرید از آن کوی | |||
زانسوتر یار خود به ده گام | آرام گرفت و رفت از آرام | |||
فرمود به پیر کای جوانمرد | زین بیش مرا نماند ناورد | |||
زینگونه که شمع میفروزم | گر پیشترک روم بسوزم | |||
زین بیش قدم زمان هلاکست | در مذهب عشق عیب ناکست | |||
زان حرف که عیبناک باشد | آن به که جریده پاک باشد | |||
تا چون که به داوری نشینم | از کرده خجالتی نبینم | |||
او نیز که عاشق تمامست | زین بیش غرض بر او حرامست | |||
در خواه کزان زبان چون قند | تشریف دهد به بیتکی چند | |||
او خواند بیت و من کنم گوش | او آرد باده من کنم نوش | |||
پیر از سر آن بهار نوبر | آمد بر آن بهار دیگر | |||
دیدش به زمین بر اوفتاده | آرام رمیده هوش داده | |||
بادی ز دریغ بر دلش راند | آبی ز سرشک بر وی افشاند | |||
چون هوش به مغز او درآمد | با پیر نشست و خوش برآمد | |||
کرد آنگهی از نشید آواز | این بیتک چند را سرآغاز |