نظامی (لیلی و مجنون)/صراف سخن به لفظ چون زر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) از نظامی (صراف سخن به لفظ چون زر) |
' |
صراف سخن به لفظ چون زر | در رشته چنین کشید گوهر | |||
گز نقد کنان حال مجنون | پیری سره بود خال مجنون | |||
صاحب هنری حلالزاده | هم خاسته و هم اوفتاده | |||
در نام سلیم عامری بود | در چارهگری چو سامری بود | |||
آن بر همه ریش مرهم او | بودی همه ساله در غم او | |||
هر ماه ز جامه و طعامش | بردی همه آلتی تمامش | |||
یک روز نشست بر نجیبی | شد در طلب چنان غریبی | |||
میتاخت نجیب دشت بر دشت | دیوانه چو دیو باد میگشت | |||
تا یافت ورا به کنج کوهی | آزاد ز بند هر گروهی | |||
بر وحشت خلق راه بسته | وحشی دو سه گرد او نشسته | |||
دادش چو مسافران رنجور | از بیم دادن سلامی از دور | |||
مجنون ز شنیدن سلامش | پرسید نشان و جست نامش | |||
گفتا که منم سلیم عامر | سرکوب زمانه مقامر | |||
خال تو ولی ز روی تو فرد | روی تو به خال نیست در خورد | |||
تو خود همه چهره خال گشتی | یعنی حبشی مثال گشتی | |||
مجنون چو شناخت پیش خواندش | هم زانوی خویشتن نشاندش | |||
جستن خبری ز هر نشانی | وآسود به صحبتش زمانی | |||
چون یافت سلیمش آنچنان عور | بی گور و کفن میان آن گور | |||
آن جامه تن که داشت دربار | آورد و نمود عذر بسیار | |||
کاین جامه حلالیست در پوش | با من به حلال زادگی کوش | |||
گفتا تن من ز جامه دور است | کاین آتش تیزو آن بخور است | |||
پندار در او نظاره کردم | پوشیدم و باز پاره کردم | |||
از بس که سلیم باز کوشید | آن جامه چنانکه بود پوشید | |||
آورد سبک طعام در پیش | حلوا و کلیچه از عدد بیش | |||
چندانکه در او نمود ناله | زان سفره نخورد یک نواله | |||
بود او ز نواله خوردن آزاد | زو میستد و به وحش میداد | |||
پرسید سلیم کی جگر سوز | آخر تو چه میخوری شب و روز | |||
از طعمه تواند آدمی زیست | گر آدمی طعام تو چیست | |||
گفت ای چو دلم سلیم نامت | توقیع سلامتم سلامت | |||
از بیخورشی تنم فسرده است | نیروی خورندگیش مرده است | |||
خو باز بریدم از خورشها | فارغ شدهام ز پرورشها | |||
در نای گلوم نان نگنجد | گر زانکه فرو برم برنجد | |||
زینسان که منم بدین نزاری | مستغنیم از طعام خواری | |||
اما نگذارم از خورش دست | گر من نخورم خورندهای هست | |||
خوردی که خورد گوزن یا شیر | ایشان خایند و من شوم سیر | |||
چون دید سلیم کان هنرمند | از نان به گیاه گشته خرسند | |||
بر رغبت آن درشت خواری | کردش به جواب نرم یاری | |||
کز خوردن دانهای ایام | بس مرغ که اوفتاد در دام | |||
آنرا که هوای دانه بیشست | رنج و خطر زمانه بیشست | |||
هر کوچو تو قانع گیاهست | در عالم خویش پادشاهست | |||
روزی ملکی ز نامداران | میرفت برسم شهریاران | |||
بر خانه زاهدی گذر داشت | کان زاهد از آن جهان خبر داشت | |||
آمد عجبش که آنچنان مرد | ماوا گه خود خراب چون کرد | |||
پرسید ز خاصگان خود شاه | کاین شخص چه میکند در اینراه | |||
خوردش چه و خوابگاه او چیست | اندازهاش تا کجا و او کیست | |||
گفتند که زاهدیست مشهور | از خواب جدا و از خورش دور | |||
از خلق جهان گرفته دوری | در ساخته با چنین صبوری | |||
شه چون ورق صلاح او خواند | با حاجب خاص سوی او راند | |||
حاجب سوی زاهد آمد از راه | تا آوردش به خدمت شاه | |||
گفت ای از جهان بریده پیوند | گشته به چنین خراب خرسند | |||
یاری نه چه میکنی در این کار | قوتی نه چه میخوری در این غار | |||
زاهد قدری گیاه سوده | از مطرح آهوان دروده | |||
برداشت بدو که خوردم اینست | ره توشه و ره نوردم اینست | |||
حاجب ز غرور پادشائی | گفتش که در این بلا چرائی | |||
گر خدمت شاه ما کنی ساز | از خوردن این گیا رهی باز | |||
زاهد گفتا چه جای اینست | این نیست گیا گل انگبینست | |||
گر تو سر این گیا بیابی | از خدمت شاه سر بتابی | |||
شه چو نه سخنی شنید از این دست | شد گرم و زبارگی فروجست | |||
در پای رضای زاهد افتاد | میکرد دعا و بوسه میداد | |||
خرسند همیشه نازنینست | خرسندی را ولایت اینست | |||
مجنون ز نشاط این فسانه | برجست و نشست شادمانه | |||
دل داد به دوستان زمانی | پرسید ز هر کسی نشانی | |||
وانگاه گرفت گریه در پیش | پرسید ز حال مادر خویش | |||
کان مرغ شکسته بال چونست | کارش چه رسید و حال چونست | |||
با اینکه ازو سیاه رویم | هم هندوک سیاه اویم | |||
رنجور تن است یا تنومند | هستم به جمالش آرزومند | |||
چون دید سلیم کام جگر ریش | دارد سر مهر مادر خویش | |||
بی کان نگذاشت گوهرش را | آورد ز خانه مادرش را |