نظامی (لیلی و مجنون)/صاحب خبر فسانه پرداز
ظاهر
صاحب خبر فسانه پرداز | زین قصه خبر چنین کند باز | |||||
کان دشت بساط کوه بالین | ریحان سراچه سفالین | |||||
از سوک پدر چو باز پرداخت | آواره به کوه و دشت میتاخت | |||||
روزی ز طریده گاه آن دشت | بر خاک دیار یار بگذشت | |||||
دید از قلم وفا سرشته | لیلی مجنون به هم نوشته | |||||
ناخن زد و آن ورق خراشید | خود ماند و رفیق را تراشید | |||||
گفتند نظارگاه چه رایست | کز هر دو رقم یکی بجایست | |||||
گفتا رقمی به ار پس افتد | کز ما دو رقم یکی بس افتد | |||||
چون عاشق را کسی بکارد | معشوقه از او برون تراود | |||||
گفتند چراست در میانه | او کم شده و تو بر نشانه | |||||
گفتا که به پیش من نه نیکوست | کاین دل شده مغز باشد او پوست | |||||
من به که نقاب دوست باشم | یا بر سر مغز پوست باشم | |||||
این گفت و گذشت از آن گذرگاه | چون رابعه رفت راه و بیراه | |||||
میخواند چو عاشقان نسیبی | میجست علاج را طبیبی | |||||
وحشی شده و رسن گسسته | وز طعنه و خوی خلق رسته | |||||
خو کرده چو وحشیان صحرا | با بیخ نباتهای خضرا | |||||
نه خوی دد و نه حیطه دام | با دام و ددش هماره آرام | |||||
آورده به حفظ دور باشی | از شیر و گوزن خواجه تاشی | |||||
هر وحش که بود در بیابان | در خدمت او شده شتابان | |||||
از شیر و گوزن و گرگ و روباه | لشگرگاهی کشیده بر راه | |||||
ایشان همه گشته بنده فرمان | او بر همه شاه چون سلیمان | |||||
از پر عقاب سایبانش | در سایه کرکس استخوانش | |||||
شاهیش به غایتی رسیده | کز خوی ددان ددی بریده | |||||
افتاده ز میش گرگ را زور | برداشته شیر پنجه از گور | |||||
سگ با خرگوش صلح کرده | آهو بره شیر شیر خورده | |||||
او میشد جان به کف گرفته | وایشان پس و پیش صف گرفته | |||||
از خوابگهش گهی که خفتی | روباه به دم زمین برفتی | |||||
آهو به مغمزی دویدی | پایش به کنار در کشیدی | |||||
بر گردن گور تکیه دادی | بر ران گوزن سر نهادی | |||||
زانو زده بر سرین او شیر | چون جانداران کشیده شمشیر | |||||
گرگ از جهت یتاق داری | رفته به یزک به جان سپاری | |||||
درنده پلنگ وحش زاده | از خوی پلنگی اوفتاده | |||||
زین یاو گیان دشت پیمای | گردش دو سه صف کشیده بر پای | |||||
او چون ملکان جناح بسته | در قلبگه ددان نشسته | |||||
از بیم درندگان خونخوار | با صحبت او نداشت کس کار | |||||
آنرا که رضای او ندیدند | حالیش درندگان دریدند | |||||
وآنرا که بخواندی او به دیدن | کس زهره نداشتی دریدن | |||||
او چه ز آشنا چه از خویش | بیدستوری کس نشد پیش | |||||
در موکب آن جریده رانان | میرفت چو با گله شبانان | |||||
با وحش چو وحش گشته هم دست | کز وحش به وحش میتوان رست | |||||
مردم به تعجب از حسابش | وز رفتن وحش در رکابش | |||||
هرجا که هوس رسیدهای بود | تا دیده بر او نزد نیاسود | |||||
هر روز مسافری ز راهی | کردی بر او قرارگاهی | |||||
آوردی ازان خورش که شاید | تا روزه نذر از او گشاید | |||||
وان حرم نشین چرم شیران | بد دل کن جمله دلیران | |||||
یک ذره از آن نواله خوردی | باقی به دادن حواله کردی | |||||
از بس که ربیعی و تموزی | دادی به ددان برات روزی | |||||
هر دد که بدید سجده کردش | روزی ده خویشتن شمردش | |||||
پیرامن او دویدن دد | بود از پی کسب روزی خود | |||||
احسان همه خلق را نوازد | آزادان را به بنده سازد | |||||
با سگ چو سخا کند مجوسی | سگ گربه شود به چاپلوسی | |||||
در قصه شنیدهام که باری | بود است به مرو تاجداری | |||||
در سلسله داشتی سگی چند | دیوانه فش و چو دیو در بند | |||||
هر یک به صلابت گرازی | برده سر اشتری به گازی | |||||
شه چون شدی از کسی بر آزار | دادیش بدان سگان خونخوار | |||||
هرکس که ز شاه بیامان بود | آوردن و خوردنش همان بود | |||||
بود از ندمای شه جوانی | در هر هنری تمام دانی | |||||
ترسید که شاه آشنا سوز | بیگانه شود بدو یکی روز | |||||
آهوی ورا به سگ نماید | در نیش سگانش آزماید | |||||
از بیم سگان برفت پیشی | با سگبانان گرفت خویشی | |||||
هر روز شدی و گوسفندی | در مطرح آن سگان فکندی | |||||
چندان بنواختشان بدان سان | کان دشواری بدو شد آسان | |||||
از منت دست زیر پایش | گشتند سگان مطیع رایش | |||||
روزی به طریق خشمناکی | شه دید در آن جوان خاکی | |||||
فرمود به سگ دلان درگاه | تا پیش سگان برندش از راه | |||||
وان سگمنشان سگی نمودند | چون سگ به تبر کش ربودند | |||||
بستند و بدان سگانش دادند | خود دور شدند و ایستادند | |||||
وآن شیر سگان آهنین چنگ | کردند نخست بر وی آهنگ | |||||
چون منعم خود شناختندش | دم لابه کنان نواختندش | |||||
گردش همه دست بند بستند | سر بر سر دستها نشستند | |||||
بودند بر او چو دایه دلسوز | تا رفت بر این یکی شبانروز | |||||
چون روز سپید روی بنمود | سیفور سیاه شد زراندود | |||||
شد شاه ز کار خود پشیمان | غمگین شد و گفت با ندیمان | |||||
کان آهوی بی گناه را دوش | دادم به سگ اینت خواب خرگوش | |||||
بینید که آن سگان چه کردند | اندام ورا چگونه خوردند | |||||
سگبان چو از این سخن شد آگاه | آمد بر شاه و گفت کایشاه | |||||
این شخص نه آدمی فرشته است | کایزد ز کرامتش سرشته است | |||||
برخیز و بیا ببین در آن نور | تا صنع خدای بینی از دور | |||||
او در دهن سگان نشسته | دندان سگان به مهر بسته | |||||
زان گرگ سگان اژدها روی | نازرده بر او یکی سر موی | |||||
شه کرد شتاب تا شتابند | آن گم شده را مگر بیابند | |||||
بردند موکلان راهش | از سلک سگان به صدر شاهش | |||||
شه ماند شگفت کان جوانمرد | چون بود کزان سگان نیازرد | |||||
گریان گریان به پای برخاست | صد عذر به آب چشم ازو خواست | |||||
گفتا که سبب چه بود بنمای | کاین یک نفس تو ماند بر جای | |||||
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند | دادم به سگان نوالهای چند | |||||
ایشان به نوالهای که خوردند | با من لب خود به مهر کردند | |||||
ده سال غلامی تو کردم | این بود بری که از تو خوردم | |||||
دادی به سگانم از یک آزار | و این بد که بند سگ آشنا خوار | |||||
سگ دوست شد و تو آشنانه | سگ را حق حرمت و ترا نه | |||||
سگ صلح کند به استخوانی | ناکس نکند وفا به جانی | |||||
چون دید شه آن شگفت کاری | کز مردمی است رستگاری | |||||
هشیار شد از خمار مستی | بگذاشت سگی و سگپرستی | |||||
مقصودم از این حکایت آنست | کاحسان و دهش حصار جانست | |||||
مجنون که بدان ددان خورش داد | کرد از پی خود حصاری آباد | |||||
ایشان که سلاح کار بودند | پیرامن او حصار بودند | |||||
گر خاست و گر نشست حالی | آن موکب از او نبود خالی | |||||
تو نیز گر آن کنی که او کرد | خوناب جهان نبایدت خورد | |||||
همخوان تو گر خلیفه نامست | چون از تو خورد ترا غلامست |