نظامی (لیلی و مجنون)/شرطست که وقت برگریزان
ظاهر
شرطست که وقت برگریزان | خونابه شود ز برگریزان | |||||
خونی که بود درون هر شاخ | بیرون چکد از مسام سوراخ | |||||
قاروره آب سرد گردد | رخساره باغ زرد گردد | |||||
شاخ آبله هلاک یابد | زر جوید برگ و خاک یابد | |||||
نرگس به جمازه بر نهد رخت | شمشاد در افتد از سر تخت | |||||
سیمای سمن شکست گیرد | گل نامه غم به دست گیرد | |||||
بر فرق چمن کلاله خاک | پیچیده شود چو مار ضحاک | |||||
چون باد مخالف آید از دور | افتادن برگ هست معذور | |||||
کانان که ز غرقگه گریزند | ز اندیشه باد رخت ریزند | |||||
نازک جگران باغ رنجور | شیرین نمکان تاک مخمور | |||||
انداخته هندوی کدیور | زنگی بچگان تاک را سر | |||||
سرهای تهی ز طره کاخ | آویخته هم به طره شاخ | |||||
سیب از زنخی بدان نگونی | بر نار زنخ زنان که چونی | |||||
نار از جگر کفیده خویش | خونابه چکانده بر دل ریش | |||||
بر پسته که شد دهن دریده | عناب ز دور لب گزیده | |||||
در معرکه چنین خزانی | شد زخم رسیده گلستانی | |||||
لیلی ز سریر سر بلندی | افتاد به چاه دردمندی | |||||
شد چشم زده بهار باغش | زد باد تپانچه بر چراغش | |||||
آن سر که عصابهای زر بست | خود را به عصا به دگر بست | |||||
گشت آن تن نازک قصب پوش | چون تار قصب ضعیف و بیتوش | |||||
شد بدر مهیش چون هلالی | وان سرو سهیش چون خیالی | |||||
سودای دلش به سر درآمد | سرسام سرش به دل برآمد | |||||
گرمای تموز ژاله را برد | باد آمد و برگ لاله را برد | |||||
تب لرزه شکست پیکرش را | تبخاله گزید شکرش را | |||||
بالین طلبید زاد سروش | وز سرو فتاده شد تذروش | |||||
افتاد چنانکه دانه از کشت | سر بند قصب به رخ فرو هشت | |||||
بر مادر خویش راز بگشاد | یکباره در نیاز بگشاد | |||||
کای مادر مهربان چه تدبیر | کاهو بره زهر خورد با شیر | |||||
در کوچگه اوفتاد رختم | چون سست شدم مگیر سختم | |||||
خون میخورم این چه مهربانیست | جان میکنم این چه زندگانیست | |||||
چندان جگر نهفته خوردم | کز دل به دهن رسید دردم | |||||
چون جان ز لبم نفس گشاید | گر راز گشاده گشت شاید | |||||
چون پرده ز راز بر گرفتم | بدرود که راه در گرفتم | |||||
در گردنم آر دست یکبار | خون من و گردن تو زنهار | |||||
کان لحظه که جان سپرده باشم | وز دوری دوست مرده باشم | |||||
سرمم ز غبار دوست درکش | نیلم ز نیاز دوست برکش | |||||
فرقم ز گلاب اشک تر کن | عطرم ز شمامه جگر کن | |||||
بر بند حنوطم از گل زرد | کافور فشانم از دم سرد | |||||
خون کن کفنم که من شهیدم | تا باشد رنگ روز عیدم | |||||
آراسته کن عروسوارم | بسپار به خاک پرده دارم | |||||
آواره من چو گردد آگاه | کاواره شدم من از وطن گاه | |||||
دانم که ز راه سوگواری | آید به سلام این عماری | |||||
چون بر سر خاک من نشیند | مه جوید لیک خاک بیند | |||||
بر خاک من آن غریب خاکی | نالد به دریغ و دردناکی | |||||
یاراست و عجب عزیز یاراست | از من به بر تو یادگار است | |||||
از بهر خدا نکوش داری | در وی نکنی نظر به خواری | |||||
آن دل که نیابیش بجوئی | وان قصه که دانیش بگوئی | |||||
من داشتهام عزیزوارش | تو نیز چو من عزیز دارش | |||||
گو لیلی ازین سرای دلگیر | آن لحظه که میبرید زنجیر | |||||
در مهر تو تن به خاک میداد | بر یاد تو جان پاک میداد | |||||
در عاشقی تو صادقی کرد | جان در سر کار عاشقی کرد | |||||
احوال چه پرسیم که چون رفت | با عشق تو از جهان برون رفت | |||||
تا داشت در این جهان شماری | جز با غم تو نداشت کاری | |||||
وان لحظه که در غم تو میمرد | غمهای تو راه توشه میبرد | |||||
وامروز که در نقاب خاکست | هم در هوس تو دردناکست | |||||
چون منتظران درین گذرگاه | هست از قبل تو چشم بر راه | |||||
میپاید تا تو در پی آیی | سرباز پس است تا کی آیی | |||||
یک ره برهان از انتظارش | در خز به خزینه کنارش | |||||
این گفت و به گریه دیدهتر کرد | وآهنگ ولایت دگر کرد | |||||
چون راز نهفته بر زبان داد | جانان طلبید و زود جان داد | |||||
مادر که عروس را چنان دید | آیا که قیامت آن زمان دید | |||||
معجز ز سر سپید بگشاد | موی چو سمن به باد برداد | |||||
در حسرت روی و موی فرزند | برمیزد و موی و روی میکند | |||||
هر مویه که بود خواندش از بر | هر موی که داشت کندش از سر | |||||
پیرانه گریست بر جوانیش | خون ریخت بر آب زندگانیش | |||||
گه ریخت سرشک بر سرینش | گه روی نهاد بر جبینش | |||||
چندان ز سرشگهاش خون رست | کان چشمه آب را به خون شست | |||||
چندان ز غمش به مهر نالید | کز ناله او سپهر نالید | |||||
آن نوحه که خون شود بدو سنگ | میکرد بران عقیق گلرنگ | |||||
مه را ز ستاره طوق بربست | صندوق جگر هم از جگر بست | |||||
آراستش آنچنان که فرمود | گل را به گلاب و عنبرآلود | |||||
بسپرد به خاک و نامدش باک | کاسایش خاک هست در خاک | |||||
خاتون حصار شد حصاری | آسود غم از خزینهداری | |||||
طغرا کش این مثال مشهور | بر شقه چنان نبشت منشور | |||||
کز حادثه وفات آن ماه | چون قیس شکسته دل شد آگاه | |||||
گریان شد و تلخ تلخ بگریست | بی گریه تلخ در جهان کیست | |||||
آمد سوی آن حظیره جوشان | چون ابر شد از درون خروشان | |||||
بر مشهد او که موج خون بود | آن سوخته دل مپرس چون بود | |||||
از دیده چو خون سرشک ریزان | مردم ز نفیر او گریزان | |||||
در شوشه تربتش به صد رنج | پیچید چنانکه مار بر گنج | |||||
از بس که سرشک لالهگون ریخت | لاله ز گیاه گورش انگیخت | |||||
خوناب جگر چو شمع پالود | بگشاد زبان آتش آلود | |||||
وانگاه به دخمه سر فرو کرد | میگفت و همی گریست از درد | |||||
کای تازه گل خزان رسیده | رفته ز جهان جهان ندیده | |||||
چونی ز گزند خاک چونی | در ظلمت این مغاک چونی | |||||
آن خال چو مشک دانه چونست | وان چشمک آهوانه چونست | |||||
چونست عقیق آبدارت | وآن غالیههای تابدارت | |||||
نقشت به چه رنگ میطرازند | شمعت به چه طشت میگدازند | |||||
بر چشم که جلوه مینمائی | در مغز که نافه میگشائی | |||||
سروت به کدام جویبار است | بزمت به کدام لاله زاراست | |||||
چونی ز گزندهای این خار | چون میگذرانی اندر این غار | |||||
در غار همیشه جای ماراست | ای ماه ترا چه جای غاراست | |||||
بر غار تو غم خورم که یاری | چون غم نخورم که یار غاری | |||||
هم گنج شدی که در زمینی | گر گنج نهای چرا چنینی | |||||
هر گنج که درون غاریست | بر دامن او نشسته ماریست | |||||
من مار کز آشیان برنجم | بر خاک تو پاسبان گنجم | |||||
شوریده بدی چو ریگ در راه | آسوده شدی چو آب در چاه | |||||
چون ماه غریبیت نصیب است | از مه نه غریب اگر غریب است | |||||
در صورت اگر ز من نهانی | از راه صفت درون جانی | |||||
گر دور شدی ز چشم رنجور | یک چشم زد از دلم نهای دور | |||||
گر نقش تو از میانه برخاست | اندوه تو جاودانه برجاست | |||||
این گفت و نهاد دست بر دست | چرخی زد و دستبند بشکست | |||||
برداشت ره ولایت خویش | مشتی ددگانش از پس و پیش | |||||
در رقص رحیل ناقه میراند | بر حسب فراق بیت میخواند | |||||
در گفتن حالت فراقی | حرفی ز وفا نماند باقی | |||||
میداد به گریه ریگ را رنگ | میزد سری از دریغ بر سنگ | |||||
بر رهگذری نماند خاری | کز ناله نزد بر او شراری | |||||
در هیچ رهی نماند سنگی | کز خون خودش نداد رنگی | |||||
چون سخت شدی ز گریه کارش | برخاستی آرزوی یارش | |||||
از کوه درآمدی چو سیلی | رفتی سوی روضه گاه لیلی | |||||
سر بر سر خاک او نهادی | برخاک هزار بوسه دادی | |||||
با تربت آن بت وفا دار | گفتی غم دل به زاری زار | |||||
او بر سر شغل و محنت خویش | وان دام و دد ایستاده در پیش | |||||
او زمزم گشته ز آب دیده | وایشان حرمی در او کشیده | |||||
چشم از ره او جدا نکردند | کس را بر او رها نکردند | |||||
از بیم ددان بدان گذرگاه | بر جمله خلق بسته شد راه | |||||
تا او نشدی ز مرغ تا مور | کس پی ننهاد گرد آن گور | |||||
زینسان ورقی سیاه میکرد | عمری به هوس تباه میکرد | |||||
روزی دو سه با سگان آن ده | میزیست چنانکه مرگ از او به | |||||
گه قبله ز گور یار میساخت | گاه از پس گور دشت میتاخت | |||||
در دیده مور بود جایش | وز گور به گور بود پایش | |||||
وآخر چو به کار خویش درماند | او نیز رحیل نامه برخواند |