نظامی (لیلی و مجنون)/شبگیر که چرخ لاجوردی
ظاهر
شبگیر که چرخ لاجوردی | آراست کبودیی به زردی | |||||
خندیدن قرص آن گل زرد | آفاق به رنگ سرخ گل کرد | |||||
مجنون چو گل خزان رسیده | میگشت میان آب دیده | |||||
زان آب که بر وی آتش افشاند | کشتی چو صبا به خشک میراند | |||||
از گرمی آفتاب سوزان | تفسید به وقت نیم روزان | |||||
چون سایه نداشت هیچ رختی | بنشست به سایه درختی | |||||
در سایه آن درخت عالی | گرد آمده آبی از حوالی | |||||
حوضی شده چون فلک مدور | پاکیزه و خوش چو حوض کوثر | |||||
پیرامن آب سبزه رسته | هم سبزه هم آب روی شسته | |||||
آن تشنه ز گرمی جگر تاب | زان آب چو سبزه گشت سیراب | |||||
آسود زمانی از دویدن | وز گفتن و هیچ ناشنیدن | |||||
زان مفرش همچو سبز دیبا | میدید در آن درخت زیبا | |||||
بر شاخ نشسته دید زاغی | چشمی و چه چشم چون چراغی | |||||
چون زلف بتان سیاه و دلبند | با دل چو جگر گرفته پیوند | |||||
صالح مرغی چو ناقه خاموش | چون صالحیان شده سیهپوش | |||||
بر شاخ نشسته چست و بینا | همچون شبه در میان مینا | |||||
مجنون چو مسافری چنان دید | با او دل خویش هم عنان دید | |||||
گفت ای سیه سپید نامه | از دست کهای سیاه جامه | |||||
شبرنگ چرائی ای شب افروز | روزت ز چه شد سیه بدین روز | |||||
بر آتش غم منم تو جوشی؟ | من سوگ زده سیه تو پوشی؟ | |||||
گر سوخته دل نه خام رائی | چون سوختگان سیه چراغی | |||||
ور سوختهوار گرم خیزی | از سوختگان چرا گریزی | |||||
شاید که خطیب خطبه خوانی | پوشیده سیه لباس از آنی | |||||
زنگی بچه کدام سازی | هندوی کدام ترک تازی | |||||
من شاه مگر تو چتر شاهی؟ | گر چتر نهای چرا سیاهی | |||||
روزی که رسی به نزد یارم | گو بی تو ز دست رفت کارم | |||||
دریاب که گر تو در نیابی | ناچیز شوم در این خرابی | |||||
گفتی که مترس دستگیرم | ترسم که در این هوس بمیرم | |||||
روزی آیی که مرده باشم | مهر تو به خاک برده باشم | |||||
بینائی دیده چون بریزد | از دادن توتیا چه خیزد | |||||
چون گرگ بره ز میش بربود | فریاد شبان کجا کند سود | |||||
چون سیل خراب کرد بنیاد | دیوار چه کاهگل چه پولاد | |||||
چون کشته خشک ماند بیبر | خواه ابر به بار و خواه بگذر | |||||
این تیر زبان گشاده گستاخ | وان زاغ پریده شاخ بر شاخ | |||||
او پر سخن دراز کرده | پرنده رحیل ساز کرده | |||||
چون گفت بسی فسانه با زاغ | شد زاغ و نهاد بر دلش داغ | |||||
شب چون پر زاغ بر سرآورد | شبپره ز خواب سر برآورد | |||||
گفتی که ستارگان چراغند | یا در پر زاغ چشم زاغند | |||||
مجنون چو شب چراغ مرده | افتاده و دیده زاغ برده | |||||
میریخت سرشک دیده تا روز | ماننده شمع خویشتن سوز |