نظامی (لیلی و مجنون)/ساقی به کجا که میپرستم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) از نظامی (ساقی به کجا که میپرستم) |
' |
ساقی به کجا که میپرستم | تا ساغر می دهد به دستم | |||
آن می که چو اشک من زلالست | در مذهب عاشقان حلالست | |||
در می به امید آن زنم چنگ | تا باز گشاید این دل تنگ | |||
شیریست نشسته بر گذرگاه | خواهم که ز شیر گم کنم راه | |||
زین پیش نشاطی آزمودم | امروز نه آنکسم که بودم | |||
این نیز چو بگذرد ز دستم | عاجزتر از این شوم که هستم | |||
ساقی به من آور آن می لعل | کافکند سخن در آتشم نعل | |||
آن می که گرهگشای کارست | با روح چو روح سازگارست | |||
گر شد پدرم به سنت جد | یوسف پسر زکی موید | |||
با دور به داوری چه کوشم | دورست نه جور چون خروشم | |||
چون در پدران رفته دیدم | عرق پدری ز دل بریدم | |||
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش | دارم به فریضه تن فراموش | |||
ساقی منشین به من ده آن می | کز خون فسرده برکشد خوی | |||
آن می که چو گنگ از آن بنوشد | نطقش به مزاج در بجوشد | |||
گر مادر من رئیسه کرد | مادر صفتانه پیش من مرد | |||
از لابهگری کرا کنم یاد | تا پیش من آردش به فریاد | |||
غم بیشتر از قیاس خورداست | گردابه فزون ز قد مرد است | |||
زان بیشتر است کاس این درد | کانرا به هزار دم توان خورد | |||
با این غم و درد بیکناره | داروی فرامشیست چاره | |||
ساقی پی بار گیم ریش است | می ده که ره رحیل پیش است | |||
آن میکه چو شور در سرآرد | از پای هزار سر برآرد | |||
گر خواجه عمر که خال من بود | خالی شدنش وبال من بود | |||
از تلخ گواری نوالهام | درنای گلو شکست نالهام | |||
میترسم از این کبود زنجیر | کافغان کنم او شود گلوگیر | |||
ساقی ز خم شراب خانه | پیش آرمیی چو نار دانه | |||
آن می که محیط بخش کشتست | همشیره شیره بهشتست | |||
تا کی دم اهل اهل دم کو | همراه کجا و هم قدم کو | |||
نحلی که به شهد خرمی کرد | آن شهد ز روی همدمی کرد | |||
پیله که بریشمین کلاهست | از یاری همدمان راهست | |||
از شادی همدمان کشد مور | آنرا که ازو فزون بود زور | |||
با هر که درین رهی هم آواز | در پرده او نوا همی ساز | |||
در پرده این ترانه تنگ | خارج بود ار ندانی آهنگ | |||
در چین نه همه حریر بافند | گه حله گهی حصیر بافند | |||
در هر چه از اعتدال یاریست | انجامش آن به سازگاریست | |||
هر رود که با غنا نسازد | برد چو غنا گرش نوازد | |||
ساقی می مشکبوی بردار | بنداز من چارهجوی بردار | |||
آن می که عصاره حیاتست | باکوره کوزه نباتست | |||
زین خانه خاک پوش تا کی | زان خوردن زهر و نوش تا کی | |||
آن خانه عنکوبت باشد | کو بندد زخم و گه خراشد | |||
گه بر مگسی کند شبیخون | گه دست کسی رهاند از خون | |||
چون پیله ببند خانه را در | تا در شبخواب خوش نهی سر | |||
این خانه که خانه وبال است | پیداست که وقف چند سال است | |||
ساقی ز میو نشاط منشین | میتلخ ده و نشاط شیرین | |||
آن می که چنان که جال مرداست | ظاهر کند آنچه در نورداست | |||
چون مار مکن به سرکشی میل | کاینجا ز قفا همیرسد سیل | |||
گر هفت سرت چو اژدها هست | هر هفت سرت نهند بر دست | |||
به گر خطری چنان نسنجی | کز وی چو بیوفتی و به رنجی | |||
در وقت فرو فتادن از بام | صد گز نبود چنانکه یک کام | |||
خاکی شو و از خطر میندیش | خاک از سه گهر به ساکنی پیش | |||
هر گوهری ارچه تابناکست | منظورترین جمله خاکست | |||
او هست پدید در سه هم کار | وان هر سه در اوست ناپدیدار | |||
ساقی می لاله رنگ برگیر | نصفی به نوای چنگ برگیر | |||
آن می که منادی صبوحست | آباد کن سرای روحست | |||
تا کی غم نارسیده خوردن | دانستن و ناشنیده کردن | |||
به گر سخنم به یاد داری | وز عمر گذشته یاد ناری | |||
آن عمر شده که پیش خوردست | پندار هنوز در نوردست | |||
هم بر ورق گذشته گیرش | واکرده و در نبشه گیرش | |||
انگار که هفت سبع خواندی | یا هفت هزار سال ماندی | |||
آخر نه چو مدت اسپری گشت | آن هفت هزار سال بگذشت؟ | |||
چون قامت ما برای غرقست | کوتاه و دراز را چه فرقست | |||
ساقی به صبوح بامدادم | می ده که نخورده نوش بادم | |||
آن می که چو آفتاب گیرد | زو چشمه خشک آب گیرد | |||
تا چند چو یخ فسرده بودن | در آب چو موش مرده بودن | |||
چون گل بگذار نرم خوئی | بگذر چو بنفشه از دوروئی | |||
جائی باشد که خار باید | دیوانگیی به کار باید | |||
کردی خرکی به کعبه گم کرد | در کعبه دوید واشتلم کرد | |||
کاین بادیه را رهی درازست | گم گشتن خر زمن چه رازست | |||
این گفت و چو گفت باز پس دید | خر دید و چو دید خر بخندید | |||
گفتا خرم از میانه گم بود | وایافتنش به اشتلم بود | |||
گر اشتلمی نمیزد آن کرد | خر میشد و بار نیز میبرد | |||
این ده که حصار بیهشانست | اقطاع ده زبون کشانست | |||
بیشیر دلی بسر نیاید | وز گاو دلان هنر نیاید | |||
ساقی میناب در قدح ریز | آبی بزن آتشی برانگیز | |||
آن می که چو روی سنگ شوید | یاقوت ز روی سنگ روید | |||
پائین طلب خسان چه باشی | دست خوش ناکسان چه باشی | |||
گردن چه نهی به هر قفائی | راضی چه شوی به هر جفائی | |||
چون کوه بلند پشتیی کن | با نرم جهان درشتیی کن | |||
چون سوسن اگر حریر بافی | دردی خوری از زمین صافی | |||
خواری خلل درونی آرد | بیدادکشی زبونی آرد | |||
میباش چو خار حربه بر دوش | تا خرمن گل کشی در آغوش | |||
نیرو شکن است حیف و بیداد | از حیف بمیرد آدمیزاد | |||
ساقی منشین که روز دیرست | می ده که سرم ز شغل سیرست | |||
آن می که چراغ رهروان شد | هر پیر که خورد از او جوان شد | |||
با یک دو سه رند لاابالی | راهی طلب از غرور خالی | |||
با ذرهنشین چو نور خورشید | تو کی و نشاطگاه جمشید | |||
بگذار معاش پادشاهی | کاوارگی آورد سپاهی | |||
از صحبت پادشه به پرهیز | چون پنبه خشک از آتش تیز | |||
زان آتش اگرچه پر ز نورست | ایمن بود آن کسی که دورست | |||
پروانه که نور شمعش افروخت | چون بزم نشین شمع شد سوخت | |||
ساقی نفسم ز غم فروبست | می که ده که به می زغم توان رست | |||
آن می که صفای سیم دارد | در دل اثری عظیم دارد | |||
دل نه به نصیب خاصه خویش | خائیدن رزق کس میندیش | |||
بر گردد بخت از آن سبک رای | کافزون ز گلیم خود کشد پای | |||
مرغی که نه اوج خویش گیرد | هنجار هلاک پیش گیرد | |||
ماری که نه راه خود بسیچد | از پیچش کار خود بپیچد | |||
زاهد که کند سلاجپوشی | سیلی خورد از زیاده کوشی | |||
روبه که زند تپانچه با شیر | دانی که به دست کیست شمشیر | |||
ساقی میمغز جوش درده | جامی به صلای نوش درده | |||
آن می که کلید گنج شادیست | جان داروی گنج کیقبادیست | |||
خرسندی را به طبع در بند | میباش بدانچه هست خرسند | |||
جز آدمیان هرآنچه هستند | بر شقه قانعی نشستند | |||
در جستن رزق خود شتابند | سازند بدان قدر که یابند | |||
چون وجه کفایتی ندارند | یارای شکایتی ندارند | |||
آن آدمی است کز دلیری | کفر آرد وقت نیم سیری | |||
گر فوت شود یکی نوالهش | بر چرخ رسد نفیر و نالهش | |||
گرتر شودش به قطرهای بام | در ابر زبان کشد به دشنام | |||
ور یک جو سنگ تاب گیرد | خرسنگ در آفتاب گیرد | |||
شرط روش آن بود که چون نور | زالایش نیک و بد شوی دور | |||
چون آب ز روی جان نوازی | با جمله رنگها بسازی | |||
ساقی زره بهانه برخیز | پیش آرمی مغانه برخیز | |||
آن میکه به بزم ناز بخشد | در رزم سلاح و ساز بخشد | |||
افسرده مباش اگر نه سنگی | رهوارتر آی اگرنه لنگی | |||
گرد از سر این نمد فرو روب | پائی به سر نمد فروکوب | |||
در رقص رونده چون فلک باش | گو جمله راه پر خسک باش | |||
مرکب بده و پیادگی کن | سیلی خور و روگشادگی کن | |||
بار همه میکش ار توانی | بهتر چه ز بار کش رهانی | |||
تا چون تو بیفتی از سر کار | سفت همه کس ترا کشد بار | |||
ساقی می ارغوانیم ده | یاری ده زندگانیم ده | |||
آن میکه چو با مزاج سازد | جان تازه کند جگر نوازد | |||
زین دامگه اعتکاف بگشای | بر عجز خود اعتراف بنمای | |||
در راه تلی بدین بلندی | گستاخ مشو به زرومندی | |||
با یک سپر دریده چون گل | تا چند شغب کنی چو بلبل | |||
ره پر شکن است پر بیفکن | تیغ است قوی سپر بیفکن | |||
تا بارگی تو پیش تازد | سربار تو چرخ بیش سازد | |||
یکباره بیفت ازین سواری | تا یابی راه رستگاری | |||
بینی که چو مه شکسته گردد | از عقده رخم رسته گردد | |||
ساقی به نفس رسید جانم | تر کن به زلال می دهانم | |||
آن می که نخورده جای جانست | چون خورده شود دوای جانست | |||
فارغ منشین که وقت کوچ است | در خود منگر که چشم لوچ است | |||
تو آبله پای و راه دشوار | ای پاره کار چون بود کار | |||
یا رخت خود از میانه بربند | یا در به رخ زمانه در بند | |||
صحبت چو غله نمیدهد باز | جان در غلهدان خلوت انداز | |||
بینقش صحیفه چند خوانی | بیآب سفینه چند رانی | |||
آن به که نظامیا در این راه | بر چشمه زنی چو خضر خرگاه | |||
سیراب شوی چو در مکنون | از آب زلال عشق مجنون |