نظامی (لیلی و مجنون)/روزی ز قضا به وقت شبگیر
ظاهر
روزی ز قضا به وقت شبگیر | میرفت شکاریی به نخجیر | |||||
بر نجد نشسته بود مجنون | چون بر سر تاج در مکنون | |||||
صیاد چو دید بر گذر شیر | بگشاد در او زبان چو شمشیر | |||||
پرسید ورا چو سوکواران | کای دور از اهل بیت و یاران | |||||
فارغ که ز پیش تو پسی هست | یا جز لیلی ترا کسی هست | |||||
نز مادر و نز پدر بیادت | بیشرم کسی که شرم بادت | |||||
چون تو خلفی به خاک بهتر | کز ناخلفی براوری سر | |||||
گیرم ز پدر به زندگانی | دوری طلبیدی از جوانی | |||||
چون مرد پدر ترا بقا باد | آخر کم ازآنکه آریش یاد | |||||
آیی به زیارتش زمانی | واری ز ترحمش نشانی | |||||
در پوزش تربتش پناهی | عذری ز روان او بخواهی | |||||
مجنون ز نوای آن کج آهنگ | نالید و خمید راست چون چنگ | |||||
خود را ز دریغ بر زمین زد | بسیار طپانچه بر جبین زد | |||||
ز آرام و قرا گشت خالی | تاگور پدر دوید حالی | |||||
چون شوشه تربت پدر دید | الماس شکسته در جگر دید | |||||
بر تربتش اوفتاد بیهوش | بگرفتش چون جگر در آغوش | |||||
از دوستی روان پاکش | تر کرد به آب دیده خاکش | |||||
گه خاک ورا گرفت در بر | گه کرد ز درد خاک بر سر | |||||
زندانی روز را شب آمد | بیمار شبانه را تب آمد | |||||
او خود همه ساله درستم بود | کز گام نخست اسیر غم بود | |||||
آنکس که اسیر بیم گردد | چون باشد چون یتیم گردد | |||||
نومید شده ز دستگیری | با ذل یتیمی و اسیری | |||||
غلطید بران زمین زمانی | میجست ز هم نشین نشانی | |||||
چون غم خور خویش را نمییافت | از غم خوردن عنان نمیتافت | |||||
چندان ز مژه سرشک خون ریخت | کاندام زمین به خون برآمیخت | |||||
گفت ای پدر ای پدر کجائی | کافسر به پسر نمینمائی | |||||
ای غم خور من کجات جویم | تیمار غم تو با که گویم | |||||
تو بی پسری صلاح دیدی | زان روی به خاک درکشیدی | |||||
من بیپدری ندیده بودم | تلخست کنون که آزمودم | |||||
سر کوفت دوریم مکن بیش | من خود خجلم ز کرده خویش | |||||
فریاد برآید از نهادم | کاید ز نصیحت تو یادم | |||||
تو رایض من بکش خرامی | من توسن تو به بد لگامی | |||||
تو گوش مرا چو حلقه زر | من دور ز تو چو حلقه بر در | |||||
من کرده درشتی و تو نرمی | از من همه سردی از تو گرمی | |||||
تو در غم جان من به صد درد | من گرد جهان گرفته ناورد | |||||
تو بستر من ز گرد رفته | من رفته به ترک خواب گفته | |||||
تو بزم نشاط من نهاده | من بر سر سنگی اوفتاده | |||||
تو گفته دعا و اثر نکرده | من کشته درخت و بر نخورده | |||||
جان دوستی ترا به مردم | یاد آرم و جان برآرم از غم | |||||
بر جامه ز دیده نیل پاشم | تا کور و کبود هر دو باشم | |||||
آه ای پدر آه از آنچه کردم | یک درد نه با هزار دردم | |||||
آزردمت ای پدر نه بر جای | وای ار به حلم نمیکنی وای | |||||
آزار تو راه ما مگیراد | ما را به گناه ما مگیراد | |||||
ای نور ده ستاره من | خوشنودی تست چاره من | |||||
ترسم کندم خدای مأخوذ | گر تو نشوی ز بنده خوشنود | |||||
گفتی جگر منی به تقدیر | وانگاه بدین جگر زنی تیر | |||||
گر من جگر توام منابم | چون بی نمکان مکن کبابم | |||||
زینسان جگرت به خون گشائی | تو در جگر زمین چرائی | |||||
خون جگرم خوری بدین روز | خوانی جگرم زهی جگر سوز | |||||
با من جگرت جگر خور افتاد | کاتش به چنین جگر در افتاد | |||||
گر در حق تو شدم گنه کار | گشتم به گناه خود گرفتار | |||||
گر پند به گوش در نکردم | از زخم تو گوشمال خوردم | |||||
زینگونه دریغ و آه میکرد | روزی به شبی سیاه میکرد | |||||
تا شب علم سیاه ننمود | نالهاش ز دهل زدن نیاسود | |||||
چون هاتف صبح دم برآورد | وز کوه شفق علم برآورد | |||||
اکسیری صبح کیمیاگر | کرد از دم خویش خاک را زر | |||||
آن خاک روان ز روی آن خاک | بر پشته نجد رفت غمناک | |||||
میکرد همان سرشک باری | اما به طریق سوکواری | |||||
میزد نفسی به شور بختی | میزیست به صد هزار سختی | |||||
میبرد ز بهر دلفروزی | روزی به شبی شبی به روزی |