نظامی (لیلی و مجنون)/در نوبت بار عام دادن
ظاهر
در نوبت بار عام دادن | باید همه شهر جام دادن | |||||
فیاضه ابر جود گشتن | ریحان همه وجود گشتن | |||||
باریدن بیدریغ چون مل | خندیدن بینقاب چون گل | |||||
هرجای چو آفتاب راندن | در راه ببدره زر فشاندن | |||||
دادن همه را به بخشش عام | وامی و حلال کردن آن وام | |||||
پرسیدن هر که در جهان هست | کز فاقه روزگار چون رست | |||||
گفتن سخنی که کار بندد | زان قطره چو غنچه باز خندد | |||||
من کین شکرم در آستین است | ریزم که حریف نازنین است | |||||
بر جمله جهان فشانم این نوش | فرزند عزیز خود کند گوش | |||||
من بر همه تن شوم غذاساز | خود قسم جگر بدو رسد باز | |||||
ای ناظر نقش آفرینش | بر دار خلل ز راه بینش | |||||
در راه تو هر کرا وجودیست | مشغول پرستش و سجودیست | |||||
بر طبل تهی مزن جرس را | بیکار مدان نوای کس را | |||||
هر ذره که هست اگر غباریست | در پرده مملکت بکاریست | |||||
این هفت حصار برکشیده | بر هزل نباشد آفریده | |||||
وین هفت رواق زیر پرده | آخر به گزاف نیست کرده | |||||
کار من و تو بدین درازی | کوتاه کنم که نیست بازی | |||||
دیباچه ما که در نورد است | نز بهر هوی و خواب و خورد است | |||||
از خواب و خورش به اربتابی | کین در همه گاو و خر بیابی | |||||
زان مایه که طبعها سرشتند | ما را ورقی دگر نوشتند | |||||
تا در نگریم و راز جوئیم | سررشته کار باز جوئیم | |||||
بینیم زمین و آسمان را | جوئیم یکایک این و آن را | |||||
کاین کار و کیائی از پی چیست | او کیست کیای کار او کیست | |||||
هر خط که برین ورق کشید است | شک نیست در آنکه آفرید است | |||||
بر هر چه نشانه طرازیست | ترتیب گواه کار سازیست | |||||
سوگند دهم بدان خدایت | کین نکته به دوست رهنمایت | |||||
کان آینه در جهان که دید است | کاول نه به صیقلی رسید است | |||||
بیصیقلی آینه محال است | هردم که جز این زنی وبال است | |||||
در هر چه نظر کنی به تحقیق | آراسته کن نظر به توفیق | |||||
منگر که چگونه آفریده است | کان دیدهوری ورای دیده است | |||||
بنگر که ز خود چگونه برخاست | وآن وضع به خود چگونه شد راست | |||||
تا بر تو به قطع لازم آید | کان از دگری ملازم آید | |||||
چون رسم حواله شد برسام | رستی تو ز جهل و من ز دشنام | |||||
هر نقش بدیع کایدت پیش | جز مبدع او در او میندیش | |||||
زین هفت پرند پرنیان رنگ | گر پای برون نهی خوری سنگ | |||||
پنداشتی این پرند پوشی | معلوم تو گردد ار بکوشی | |||||
سررشته راز آفرینش | دیدن نتوان به چشم بینش | |||||
این رشته قضا نه آنچنان تافت | کورا سررشته وا توان یافت | |||||
سررشته قدرت خدائی | بر کس نکند گره گشائی | |||||
عاجز همه عاقلان و شیدا | کین رقعه چگونه کرد پیدا | |||||
گرداند کس که چون جهان کرد | ممکن که تواند آنچنان کرد | |||||
چون وضع جهان ز ما محالست | چونیش برونتر از خیالست | |||||
در پرده راز آسمانی | سریست ز چشم ما نهانی | |||||
چندانکه جنیبه رانم آنجا | پی برد نمیتوانم آنجا | |||||
در تخته هیکل رقومی | خواندم همه نسخه نجومی | |||||
بر هر چه از آن برون کشیدم | آرام گهی درون ندیدم | |||||
دانم که هر آنچه ساز کردند | بر تعبیهایش باز کردند | |||||
هرچ آن نظری در او توان بست | پوشیده خزینهای در آن هست | |||||
آن کن که کلید آن خزینه | پولاد بود نه آبگینه | |||||
تا چون به خزینه در شتابی | شربت طلبی نه زهر یابی | |||||
پیرامن هر چه ناپدیدست | جدول کش خود خطی کشیدست | |||||
وآن خط که ز اوج بر گذشته | عطفیست به میل بازگشته | |||||
کاندیشه چو سر به خط رساند | جز باز پس آمدن نداند | |||||
پرگار چو طوف ساز گردد | در گام نخست باز گردد | |||||
این حلقه که گرد خانه بستند | از بهر چنین بهانه بستند | |||||
تا هر که ز حلقه بر کند سر | سرگشته شود چو حلقه بر در | |||||
در سلسله فلک مزن دست | کین سلسله را هم آخری هست | |||||
گر حکم طبایع است بگذار | کو نیز رسد به آخر کار | |||||
بیرونتر ازین حواله گاهیست | کانجا به طریق عجز راهیست | |||||
زان پرده نسیم ده نفس را | کو پرده کژ نداد کس را | |||||
این هفت فلک به پرده سازی | هست از جهت خیال بازی | |||||
زین پرده ترانه ساخت نتوان | واین پرده به خود شناخت نتوان | |||||
گر پرده شناس ازین قیاسی | هم پرده خود نمیشناسی | |||||
گر باربدی به لحن و آواز | بیپرده مزن دمی بر این ساز | |||||
با پرده دریدگان خودبین | در خلوت هیچ پرده منشین | |||||
آن پرده طلب که چون نظامی | معروف شوی به نیکنامی | |||||
تا چند زمین نهاد بودن | سیلی خود خاک و باد بودن | |||||
چون باد دویدن از پی خاک | مشغول شدن به خار و خاشاک | |||||
بادی که وکیل خرج خاکست | فراش گریوه مغاکست | |||||
بستاند ازین بدان سپارد | گه مایه برد گهی بیارد | |||||
چندان که زمیست مرز بر مرز | خاکیست نهاده درز بر درز | |||||
گه زلزله گاه سیل خیزد | زین ساید خاک و زان بریزد | |||||
چون زلزله ریزد آب ساید | درزی زخریطه واگشاید | |||||
وان درز به صدمههای ایام | وادی کدهای شود سرانجام | |||||
جوئی که درین گل خرابست | خاریده باد و چاک آبست | |||||
از کوی زمین چو بگذری باز | ابر و فلک است در تک و تاز | |||||
هر یک به میانه دگر شرط | افتاده به شکل گوی در خرط | |||||
این شکل کری نه در زمین است | هر خط که به گرد او چنین است | |||||
هر دود کزین مغاک خیزد | تا یک دو سه نیزه بر ستیزد | |||||
وآنگه به طریق میل ناکی | گردد به طواف دیر خاکی | |||||
ابری که برآید از بیابان | تا مصعد خود شود شتابان | |||||
بر اوج صعود خود بکوشد | از حد صعود بر نجوشد | |||||
او نیز طواف دیر گیرد | از دایره میل میپذیرد | |||||
بینیش چو خیمه ایستاده | سر بر افق زمین نهاده | |||||
تا در نگری به کوچ و خیلش | دانی که به دایره است میلش | |||||
هر جوهر فردکو بسیط است | میلش به ولایت محیط است | |||||
گردون که محیط هفت موج است | چندان که همیرود در اوج است | |||||
گر در افق است و گر در اعلاست | هرجا که رود به سوی بالاست | |||||
زآنجا که جهان خرامی اوست | بالائی او تمامی اوست | |||||
بالا طلبان که اوج جویند | بالای فلک جز این نگویند | |||||
نز علم فلک گره گشائیست | خود در همه علم روشنائیست | |||||
گرمایه جویست ور پشیزی | از چار گهر در اوست چیزی | |||||
اما نتوان نهفت آن جست | کین دانه در آب و خاک چون رست | |||||
گرمایه زمین بدو رساند | بخشیدن صورتش چه داند | |||||
وآنجا که زمین به زیر پیبود | در دانه جمال خوشه کی بود | |||||
گیرم که ز دانه خوشه خیزد | در قالب صورتش که ریزد | |||||
در پرده این خیال گردان | آخر سببی است حال گردان | |||||
نزدیک تو آن سبب چه چیز است | بنمای که این سخن عزیز است | |||||
داننده هر آن سبب که بیند | داند که مسبب آفریند | |||||
زنهار نظامیا در این سیر | پابست مشو به دام این دیر |